از فلسفۀ هندی به فلسفۀ اسلامی
درهمگرا بفلسفیم یا سواگرا؟
پیتر آدامسون
مترجم: امیرعلی مالکی
«سخن هرچه گویم همه گفتهاند ✤ بر باغ دانش همه رُفتهاند»۱فردوسی – شاهنامه | آغازِ کتاب – گفتار اندر فراهم آوردن کتاب – بنابر انتخابِ مترجم
«هر طالب بهرهای کم یا زیاد از نور خدا دارد. هر کوشایی ذوقی ناقص یا کامل دارد. علم مختص به مردمانی نیست تا پس از آنها باب ملکوت مسدود شود و از افزونی آن به دیگران، دریغ شده باشد.»۲انگیزۀ تألیف حکمتالاشراق – بخشِ دوم | سهروردی – بنابر انتخاب مترجم
شما ممکن است که با تضادِ میان «درهمگرا»۳Lumpersو «سواگرا»۴Splittersآشنا باشید. درهمگراها میپسندند تا بسیاری از چیزهای مختلف را تحت یک عنوانِ ویژه قرار دهند و بر شباهتِ میان آنها تأکید کنند. ازسویدیگر، سواگراها بر تفاوتها تمرکز دارند و از ایجادِ تمایز میان چیزها لذت میبرند. جالب است بدانید که یکی از چشمگیرترین داستانها و کشمکشهای میان این دو گروه در اواسط قرن هفدهم در هند، اتفاق افتاد؛ رویدادی بدنام و بحثبرانگیز که ملاقاتی عجیب را رقم زد. مرکزِ این ماجرا در دربارِ گورکانیانِ مغول۵مپراتوری گورکانی یا گورکانیان هند که در ادبیات غرب با عنوان مغولان کبیر هند نیز شناخته میشود، یک امپراتوری ترکی-مغولی و مسلمان با فرهنگ ترکی-ایرانی و فرهنگ هندوپارسی در دوران تاریخی عصر جدید اولیه در شبهقاره هند بود. این دولت که برای بیش از سه سده بر مناطق وسیعی در جنوب آسیا فرمان راند، در سال ۱۵۲۶ میلادی توسط بابر که از نوادگان امیر تیمور بود بنیان گذاشته شد.، در دورۀ تسلطِ سیاسیِ مسلمانان بر شبهقارۀ هند، اتفاق افتاد. سواگرایِ داستان ما، یک مسافر و فیلسوفِ بیباک از فرانسه، بهنامِ فرانسوا برنیه۶François Bernier | متولد ۱۶۲۰ – درگذشتۀ ۱۶۸۸ | فیلسوف، پزشک و خاورشناسِ فرانسویبود. او بهدعوتِ شاهزادۀ درهمگرا، محمد داراشُکوه۷زادۀ ۱۶۱۵ – درگذشتۀ ۱۶۵۹ | محمد داراشُکوه، پسر بزرگ شاه جهان و ملکه ممتاز محل بود. او دانشور، ادیب، شاعر پارسیگو، صوفی و دارای تألیفات فارسی و نیز دیوان اشعار بوده است. داراشکوه با عنوان ولیعهد بلافصل («وارث قانونی»)، پادشاهزاده بزرگمرتبه («شاهزاده عالی رتبه») و شاه بلنداقبال («شاه خوششانس») منصوب شد و توسط پدر و خواهر بزرگتر قدرتمندش، شاهزاده خانم جهانآرا بیگم بهعنوان جانشین انتخاب شد.، کمر به هجرت بست. برنیه وظیفه داشت تا بهعنوان پزشک در دربارِ او خدمت کند، اما رسالتِ او، درست بعد از زمانی که داراشکوه به قتل رسید، پایان یافت. یک غربی بهمانند برنیه، بهسختی میتوانست مکان بهتری را برای مطالعۀ شرق پیدا کند، اگر داراشکوه، که خود شخصی عالم و هوشمند بود، او را به دربارِ خویش فرا نمیخواند. یکی از فعالیتهای حکیمانۀ داراشکوه، ترجمۀ کتابِ «اوپانیشادها»۸از کهنترین متون مینوی آئین هندو و مهمترین آثار فلسفی هندوستان هستند که تاریخ تقریر قدیمیترینشان به سدههای هفتم یا ششم قبلازمیلاد میرسد. اوپانیشادهای اصیل متأخرترین قسمت وداها را شکل میدهند.بهزبان فارسی، تحتعنوانِ «سرالاسرار» یا «سرّ اکبر» بود. شاهزادۀ هندیِ ما به حقانیتِ دین اسلام باور داشت، اما عطشاش برای انجام چنین اعمالی از کنکجاوی صرف نشئت نمیگرفت. او گمان میکرد که میانِ آموزههای اسلام و فلسفۀ وداییِ هندو، یک توافق اساسی و بنیادین وجود دارد. برای داراشکوه، همانطور که جاناردون گانری نوشته است: «چنین نبود که اوپانیشادها به حقایقِ نوینی نائل شده باشند، بلکه بنابر خوانشِ او، شرحِ مفصلتریی از درستیها و راستیهایی ارائه میدهند که پیشتر ترسیم شده بود. اگرچه، تاحدودی کمتر از آن چیزی که در قرآن ارائه شده است.»۹The Lost Age of Reason: Philosophy in Early Modern India 1450-1700, 2011در واقع، داراشکوه گمان میکرد که ردی از اوپانیشادها در قرآن نیز وجود دارد و دربارۀ آنان صحبت شده است، و در آیتی که به یک کتابِ وحیانیِ «پنهان» و «اسرارآمیز» اشاره میشود، مقصود همان چیزی است که او فکر میکند. داراشکوه تنها به ترجمۀ این آثار بسنده نکرد و تلاش کرد تا برای مخاطبانِ فارسیزبانِ خود، که باید هرچه سریعتر به اهمیت این موضوع پی ببرند، رسالهای بنویسد که توجه همگان را به طنینِ میانِ اندیشۀ هندو و سنتِ اسلامی-عرفانیِ معروف به تصوف، جلب کند. او معتقد بود که این دو سنت به نتایج یکسانی دست یافته بودند و تنها در زبانورزی برای بیانِ اهدافِ خود، که چیزی نیستند جز مجموعهای واحد از مفاهیمی یکسان، بایکدیگر تفاوت دارند. او رسالۀ خود را چون تلاقیِ دو اقیانوس میپنداشت، عنوانی که ملاقات و آمیختگیِ دو فرهنگِ بزرگ و کلان را در ذهنِ خوانندگانِ خویش تداعی میکند. این نوشته بعدها به سانسکریت نیز ترجمه شد که امکان دارد توسطِ خود داراشکوه صورت گرفته باشد. باایناوصاف، این شاهزادۀ هندی، به جریانهایی در فلسفۀ هندی توجه داشت که یگانگیِ خداوند را میپذیرفتند، درست بهمانند اِنگارگان مکتبِ ویدانته۱۰یکی از شش مکتب هندو و ارتدوکس فلسفۀ هندی است.که با خوانشِ اسلام از وحدانیت الهی تطابق داشت. اما این رویاروییِ فریبنده، از صرفِ توحید، فراتر رفت. جریانهای معروفِ هندی، بهمانند نظریۀ ادواریِ زمان، بهمثابۀ آموزهای موافق با اصولِ اسلام یکی پنداشته شد، درحالیکه مفهومِ صوفیانۀ عشقِ پرشور به خداوند به مضامین مشابه در منابع سانسکریت تشبیه گشت.
بدیهی است که میهمانِ داراشکوه، دکتر برنیه، بهطور منحصربهفردی در موقعیت مناسبی قرار داشت تا یافتههای خود از فلسفۀ غربی را با پژوهش و مطالعۀ تفکرِ شرقی، تکمیل کند. اما او تنها توانست تا نیمۀ این مسیر را بپیماید و سرانجام مجبور شد تا آن را رها کند. بااینحال، برنیه بهدرستی تحتتأثیرِ سنت فکریِ اسلام قرار گرفت و حتی به یادگیری فارسی بهبهترین شکل ممکن پرداخت تا بتواند با یک «پاندیت»۱۱شخصی که برهمن بوده و در سانسکریت، فلسفه، حقوق و مذهب هندو تبحر دارد.بینام در دربار صحبت کند (که امکان دارد یک دانشمند و شاعر سَرَسْوَتی۱۲منظور در اینجا، ایمان این برهمن به سرسوتی، ایزدبانوی دانش، موسیقی، هنر، گفتار، حکمت و یادگیری در آئین هندو، است.باشد). برنیه که بسیار روان به فارسی صحبت میکرد، به همکار خود در هند دربارۀ ایدههای دکارت و پییر گاسندی، که با آنها دورۀ تحصیلیِ خود را گذرانده بود، گفت. بدون شک فایدۀ این سفر برای او، با اینکه نیمهتمام رهایش کرده بود، در آشنایی و نزدیکیاش با عقاید باستانیِ هند خلاصه میشد.
تاحدودی برنیه نیز چون داراشکوه متقاعد شده بود که فرهنگهای مختلف بهطور مستقلِ به ایدههای یکسانی دستیافتهاند. بهعنوان مثال، او از پژواک میانِ این تفکرِ هندی که خداوند نفوذِ خود را چون تارِ عنکوبت در بخشهای مختلفی از جهان گسترش میدهد، با این اندیشۀ یونانی در عهد باستان که وجود را یک اصلِ حیاتبخش در تمامی کیهان تصور میکرد – یا همان «روحِ جهانیِ»۱۳براساس این باور جهان یک موجود زنده بوده و از روح (soul) و هوش (intelligence) بهرهمند است. به عبارت دیگر، هستی یک موجود زنده قابل مشاهده تنها است که موجودات زنده را در بر دارد و این موجودات براساس طبیعت خود با هم مربوط هستند.افلاطون – شگفتزده شده بود. بااینوجود، برنیه چنین خوانشی را بیشتر شبیه به روایتهای اسطورهای میدید تا بینشی فلسفی. جاستین اچ. اسمیت نوشته است که برنیه: «دانشِ محلی یا بومی را در تعقیبِ حقیقت بیفایده میپنداشت، زیرا او باور نمیکرد که این یافتهها، که چیزی فراتر از یک رنگپریدگیِ فلسفی نیستند، زیربنایِ راستینگی و متصل بر بنیادی عقلانی باشند.»۱۴Nature, Human Nature, and Human Difference: Race in Early Modern Philosophy, 2015البته برنیه اعتقاداتِ شوم دیگری نیز داشت که با طبقهبندیِ نژادهای جهان، شهرت ماندگارتری را برای او فراهم آورد؛ فعالیتی که تنها از یک سواگرا برمیآمد و نژادپرستی را برای آیندگان به شبهعلمی نوین مبدل کرد.
گمان میکنم که شما نیز با من در تحسینِ محمد داراشکوه، شهیدِ مشتاقِ فلسفه، بیشتر از فرانسوا برنیه، که به نظر میرسد ستارۀ اقبال او همچنان از گذشته در آسمانِ معاصر ما چشمک میزند، همراه باشید. بدون ذرهای شک، اشتباه خواهد بود که فلسفهورزیهای فرهنگی دیگران را تحتعنوان مسائلی «غیرمنطقی» رد کنیم، آنهم صرفاً به این دلیل که چندان به فرهنگ شما نزدیکی ندارند. اما، داراشکوه هم چندان برحق نمیتوانست باشد، زیرا نادرست خواهد بود اگر فلسفۀ فرهنگ دیگری را صرفاً بهمنظورِ کشف توافقی عمیق با فرهنگِ خویش بررسی کنیم. بااینوجود، امروزهروز چنین اشکالی از تفکرورزیِ درهمگرا بهندرت در مطالعۀ تطبیقیِ فلسفه یافت میشود که بسیار دلسرد کننده است. بههرحال، اگر سرخپوستانِ باستان بهواقع از همانچیزهایی آگاه بودند که یونانیان باستان به آنان میاندیشیدند، میتوان با خیالِ راحت یکی از این دو فرهنگ را نادیده گرفت. برای پژوهشگری چون من، جالبترین مفاهیم به یافتههایی بازمیگردد که در آن فلاسفه در بیش از یک فرهنگ به آموزههایی مشابه و درعینحال متباین دست پیدا میکنند. شاکارا، پارمنیدس و اسپینوزا همگی مونیست۱۵Monism | یگانهگرایی یا یگانهانگاری | یک دیدگاه فلسفی است که میگوید همهچیز در جهان هستی سرانجام از یک جوهر سرشته شده است و همۀ پدیدهها تنها نمودهایی از یک جوهر واحد هستند. یکی از بزرگترین اشاعهگرانِ یگانهانگاری باروخ اسپینوزا بود.بودند و باور داشتند که درنهایت تنها یک ماده وجود دارد، اما از مسیرها و راههای مختلفی به این باور رسیده بوند. چنین چیزی به ما میآموزد که برای یک مسئله و پرسشِ واحد، میتوان راهحلهای متفاوتی یافت. هیچچیز در یونان باستان شبیه به اصلِ «آناتا» یا «نداشتنِ خود»۱۶یا «ناخودی»، یکی از سه نشانِ هستی در آئین بودا است. لازم به ذکر است که بدون فهم آن شناخت واقعی به آئین بودا ناممکن میشود.در باورِ بوداییها نیست، اما در جایگاهی متفاوت از اندیشهورزی، برای افلاطون چیزی مطرح است که تقریباً همزمان با وقوع این تفکرِ بوداییها، دربارۀ «خودبودگی» مطرح میشود.
سرانجام، وقتی که غرب با شرق ملاقات میکند، گیراترین نتیجه نه عدم درک متقابل خواهد بود و نه توافقِ کامل، بل مکالمهای است که در آن هر دو طرف آگاه میشوند که چیزی در این میان برای آموختن و یادگیری ازیکدیگر وجود دارد.
در بابِ تصویر اصلی:
جهانگیرشاه۱۷زادۀ ۱۵۹۶ – درگذشتۀ ۱۶۲۷ | چهارمین پادشاه امپراتوری گورکانی بود.در جمعِ صوفیان۱۸Jahangir Preferring a Sufi Shaikh to Kings – اثرِ بیچیتر۱۹نقاش قرن هفدهم میلادی و هندِ دوران گورکانیان بود که توسط امپراتوران جهانگیر و شاه جهان حمایت میشد.
عنوانِ اصلی متن:
دربارۀ نویسنده:
پیتر آدامسون۲۰Peter Adamson | متولدِ ۱۹۷۲استاد فلسفۀ باستان و فلسفۀ اسلامی در دانشگاه لودویگ ماکسیمیلیان مونیخ۲۱به آلمانی: Ludwig-Maximilians-Universität München | یک دانشگاه تحقیقاتی دولتی در مونیخ واقع در ایالت بایرن آلمان است که در سال ۱۴۷۲ میلادی در شهر اینگولشتات (۸۰ کیلومتری شمال مونیخ، که در آن زمان دهکده کوچکی بود) بنیانگذاری شد و پس از اشغال شهر توسط ارتش فرانسه در سال ۱۷۹۹ به شهر لاندسهوت و سپس به شهر مونیخ منتقل گشت.و همچنین استاد فلسفه باستان و قرونوسطی در کالج کینگ لندن۲۲King’s College London | بزرگترین و پرسابقهترین کالج دانشگاه لندن است.است. او همچنین بهعنوان مشاور علمی در نشریۀ پراکسیس فعالیت میکند.