زبان خموش، ولیکن دهان پُر از عربیست۱غزل شمارۀ ۶۴ | حافظ
دیالکتیک امیرعلی مالکی با مسعود حسینی در بابِ اهمیتِ فعالیتهای میرشمسالدّین ادیبسلطانی و زبانِ او در ترجمۀ آثار
چرا نام «سنجش خرد ناب» را ادیب سلطانی برای اثر خود انتخاب کرد؟ گمان میکنید دلیل این انتخاب چیست و ایشان چه هدفی را در این حوزه با انتخاب این نامِ بهخصوص دنبال میکردند؟ و همچنین چه شد که ادیب سلطانی به سمت ترجمۀ کانت کشیده شد و چه رسالتی را برای خود در نظر گرفته بود؟
ابتدا باید این نکته را متذکر شوم که من بشخصه از انگیزههای استاد ادیبسلطانی بیاطلاعم. در واقع این موضوع را فقط خود ایشان میتوانستند بیان کنند. با این حال، برداشت من این است که ایشان، بیش از فلسفه، به مسئله زبان اهمیت میدادند و برایشان این مسئله اولویت داشت، و معتقد بودند که ابتدا باید زبانِ ما غنیتر و بهاصطلاح فربهتر، و بدین ترتیب کاراتر و باقابلیتتر بشود، تا بعد، امکانِ دریافت و هضم فلسفۀ غربی برای ما امکانپذیرتر شود. در خصوص «خرد» و «ناب» بحثی لازم نیست؛ چون اصطلاحاتی را که کانت بکار برده است (یعنی Vernunft و rein) میشود به ترتیب هم به «خرد» و «ناب» و هم به «عقل» و «محض» ترجمه کرد. واژه «سنجش» ترجمۀ واژه Kritik است. این واژه گویا با کلمه Crisis به معنی «شکاف» و «بحران» همریشه است. در واقع Kritik زمانی لازم میشود که ما نوعی بحران روبهرو میشویم و برای عبور از بحران به سنجیدن و همچنین به سبکوسنگین کردن نیاز پیدا میکنیم. درهرحال کانت، معنای موردنظر خود از Kritik را صریحاً و ضمناً در جاهای مختلف آثارِ نقدی خود، بیان کرده است. معنی این کلمه نزد او «تعیینِ حد و حدود» است، یعنی تعیینِ اینکه «عقل» یا «خرد» بدون کمک تجربه تا کجا توانایی شناختن دارد. شاید مهمترین دلیل اینکه استاد ادیب سلطانی کتاب «نقد عقل محض» را برای ترجمه انتخاب کردهاند، این باشد که این کتاب مهمترین اثرِ فلسفۀ مدرن و همچنین رقم زنندۀ تغییر نگرشِ مهمی در فلسفۀ غرب بوده است که پس از او روند تفکر غربی را بهکلی دستخوش تغییروتحول کرده است؛ بنابراین، انتخاب این اثر در کنار آثار دیگری که استاد ادیب سلطانی انتخاب کرده بودند – مهمترین آنها کتابِ منطق ارسطو۲Organon by Aristotle و رساله منطقی – فلسفی ویتگنشتاین۳Tractatus Logico-Philosophicus by Ludwig Wittgenstein است – احتمالاً به این دلیل بوده است که آنها جزو آثار دورانساز فلسفهاند. هرچند، به نظر من، متافیزیک ارسطو۴Metaphysics by Aristotle شاید مقام برتری در قیاس با ارگانون (رسالۀ منطق) و دیگر آثار منطقی ارسطو داشته باشد. و احتمالاً چون پیشاپیش ترجمهای از این اثر به قلم مرحوم شرف وجود داشته، مرحوم ادیبسلطانی تصمیم گرفتهاند کتابِ دیگری از ارسطو را انتخاب کنند که بعد از متافیزیک، مهمترین اثر باقیمانده از ارسطو است.
آیا میتوان سبکِ ترجمۀ ادیب سلطانی را صرفاً سرهنویسی۵پارسی سَره یا فارسی سره، گونهای از زبان فارسی است که واژگانِ نافارسی در آن وجود ندارد. به شیوهای که، گرایش به کاربرد ساختارِ بهخصوص زبانِ پارسی دارد. دانست؟ هرچند به نظر میرسد در آثاری که این پژوهشگر دست به ترجمۀ آنان زده است، وامواژههای۶وامواژه یا واژهٔ دخیل یا واژهٔ عاریتی، به واژهای گفته میشود که از یک زبان یا گویش دیگر به زبانی وارد شده باشد. به فرایند وارد کردن عناصر واژگانی از زبانهای دیگر نیز، وامگیری گفته میشود. زیادی یافت میشود. از جمله در اثر مورد بحث ما، سنجش خرد ناب. دیدگاهِ شما دراینباره چیست؟ آیا سبک ترجمۀ او را میتوان سرهنویسی تام دانست؟
باتوجه به اینکه استاد ادیب سلطانی در آثار خودشان هیچ تعصب خاصی نسبت به زبان فارسیِ سره بروز ندادهاند، و در واقع جابهجا از اصطلاحات عربی و اصطلاحاتی دیگر استفاده کردهاند، نمیشود گفت که ایشان در وهلۀ اول بهدنبال سرهنویسی بودهاند؛ بنابراین رویکرد ایشان را باید طور دیگری تبیین کرد. بهنظرم ایشان در پی آن بودهاند که – همانطور که در پاسخ به سوال اول گفتم – امکانات نهفتهای را در زبان فارسی و در ساختارها و صورتهای فراموششده زبان فارسی، بهمانند فارسی میانه و فارسی باستان پیدا کنند، تا بشود از آنها در ترجمۀ آثار غربی و فهم بهتر آنها، استفاده کرد؛ بنابراین من ایشان را سرهنویس نمیدانم.
به نظر نمیرسد که ترجمههای ادیب سلطانی، باعث افزایش شهرت کانت در ایران شده باشد و نسل بعدی او در این زمینه موفقتر بودهاند. بهنظر شما چرا این اتفاق افتاد؟ هرچند از دید من، ترجمههای ادیب سلطانی، بهخصوص در اثر سنجش خرد ناب، توانایی «فلسفی بودن» زبان فارسی را، یا به عبارتی، قدرت ادبیات فارسی برای واژهسازیهای متناسب با جایگاه خویش در سپهر فلسفه را، مشخصتر کرده است، اما اگر واقعبین باشیم، این تنها یک ادعاست. در اصل باید ببینیم آیا وجودِ چنین شیوهای در ترجمه، در حوزۀ آثار فلسفی نیاز است؟ نظر شما چیست؟ آیا تلاش برای پروراندن قدرتِ زبان فارسی در جهت فلسفیدن با سختگیریهایی چون ترجمههای ادیب سلطانی مورد قبول بوده یا صرفاً یک قدرتنمایی است؟ اگر هدف ترجمه رساندنِ متناسب و تا حد امکان قابل فهم است، آیا اصلاً نیاز است تا چنین کاری صورت بگیرد؟
به نظر من ترجمه ایشان از «نقد عقل محض» یا «سنجش خرد ناب» که در دهه شصت منتشر شد، به واسطۀ زبان خاص ایشان، تاثیری را که ممکن بود بگذارد، نگذاشت. ایشان در وهلۀ نخست هدفشان تربیت قشری از افراد متخصص در فلسفه یا ارتقای فهم فلسفی عموم مردم نبوده است. اگر اینچنین بود، ایشان میبایست زبانی را بر میگزیدند که به زبان مردم – به زبان زندۀ مردم – در زمان حاضر نزدیک باشد و دستکم اگر هم میخواستند به زبانی که مردم با آن فلسفه میخوانند، ادای سهمی کرده باشند و زبان آنها از جایگاه فلسفی را ارتقا بدهند و غنیتر کنند، نمیبایست چنین فاصلۀ زیادی با زبان زندۀ مردم میگرفتند. اما آیا اینکه چنین کاری ضروری است یا نه؛ به نظر من، اگر مترجم هدفش در وهلۀ اول ارتباط برقرار کردن با متن و از این طریق پل زدن میان مخاطبین خودش در زبان مقصد (فارسی) و زبان مبدا (آلمانی) باشد، نمیبایست چنین تصمیمی بگیرد. همانطور که قبلاً هم گفتم، هدف ایشان در وهلۀ اول، هدفی فلسفی و تربیتی و درواقع ناظر به ارتقای فهم عمومی نبوده است. اما اینکه آیا نیاز به چنین کاری هست یا نه؛ بله، بهنظر من نیاز هست. کارهایی که ایشان ترجمه کردهاند و رویکردی که به زبان داشتند و تلاشهایی که برای انتخاب معادلهای فارسیِ اصطلاحات فلسفۀ غربی انجام دادند، واقعاً غنیمت است. و دستکم بهعنوان یک تلاش سترگ، از جانب کسی که دانش زبانی بیمثالی دارد – یا دانش کمنظیری حداقل – قطعاً توجیه خودش را دارد. اما بهنظر من، زمانی این تلاش موجهتر میبود که «نقد عقل محض» بهعنوان یک کتاب دورانساز، میتوانست هم برای افرادی که به فلسفه میپردازند و هم برای عموم مردم خواناتر باشد. اگر چنین کتابی قبلاً با ترجمهای به زبان معیار، یعنی با زبان زندۀ مردم انجام گرفته بود، دانشجویان و علاقهمندان به فلسفه میتوانستند این کتاب را با ترجمهای دقیق، به زبان فارسی معیار بخوانند. آنوقت قطعاً موجهتر میبود که فردی که رویکردش و هدفش از ترجمه، نه فقط انتقال مطلب، بلکه غنا بخشیدن به زبان فارسی است، بیاید با چنین رویکردی چنین ترجمهای را ارائه بدهد. بنابراین جمعبندی میکنم، به نظر من کار مرحوم استاد ادیب سلطانی، فینفسه و بدون در نظر گرفتن نسبت آن با تاثیرش در جامعه و در میان مخاطبان فلسفه و دنبالکنندگان فلسفه، کار ارزشمندی است و در این شکی نیست – یعنی کار و رویکرد ارزشمندی است – اما اگر آن را در بسترش در نظر بگیریم و اگر هدف از ترجمه را به طور کلی، آشنا کردن مخاطبانی از زبانی خاص، با موضوعی بدانیم که در زبانی بیگانه پرورانده شده و هدف اصلی آن را چنین معنا کنیم، متاسفانه کار آقای ادیب سلطانی چندان که باید و شاید تاثیرگذار نبوده است، چون ترجمههای ایشان به ندرت خوانده شده و هنوز که هنوز است، بعد از گذشت سی سال از انتشار سنجش خرد ناب، بهراحتی نمیشود این کتاب را خواند و اگر کسانی را که ممارست به خرج میدهند کنار بگذاریم، یا صرف نظر کنیم، میبینیم که این کتاب، خیلی خوانده نمیشود.
ادیب سلطانی گفته: «و در جریان این ترجمهها گاهبهگاه باید واژههای نوینی یافته یا ساخته شوند، و این واژههای نوین میباید بیشتر از ذخیره فارسی و ایرانی برخیزند (سنجش خرد ناب، XCI)». به نظر شما، آیا میتوان تمام ساختار ترجمههای فارسی در حوزه فلسفه را متکی بر این مسئله تنظیم کرد؟ بهنظر من زبان باید در مسیر ترجمه، دست به بازی بزند. ما در این بازی باید نقش بازیکن را داشته باشیم تا مربی، و از قبل و در مسیر ترجمه مجذوب اثری میشویم که ما را در حقیقتِ عالیتری مشارکت میدهد. این بازی صرفاً مفهومی سوبژکتیو نیست (بهمانند بازی در الگوی هنر گادامری). بلعکس، شخصی که وارد بازی ترجمه میشود، خودش را درون واقعیتی پیدا میکند که از او فراتر میرود. پس شاید نشود صرفاً متکی بر ذخیره فارسی و ایرانی شد و باید پذیرا بود. شاید بهنوعی این پذیرایی در این جهان امروزه اتفاقاً زبان ما را کاملتر نیز بکند. به عبارتی، آیا نباید در زبان پذیرا بود و از واژگانی در زبانهای دیگر نیز استفاده کرد و صرفاً تمام واژگان را ترجمه نکرد، بلکه مثلاً در بسیاری واژگان که شاید اصلاً ترجمهناپذیر باشند، به خود آن واژه از زبان مبدأ اکتفاء کرد؟ نظر شما چیست؟ آیا این ذخیره فارسی همیشه کفایت میکند و همیشه کارساز و پویا است؟
به نظر من بیگانگی ما با اصطلاحاتی که از فارسی باستان، فارسی میانه یا درهرحال از فارسیای که امروز رواج ندارد گرفته شدهاند – منظورم رواج نه فقط در میان مردم؛ بلکه حتی در میان قشر تحصیلکرده است – مشهود است. بههرحال بیگانگی ما با این واژههای نامأنوس چندان کمتر از بیگانگی ما با زبانی بهکل متفاوت (مثل آلمانی) نیست. به بیان دیگر همانقدر که با زبان آلمانی بیگانهایم، تقریباً به همان اندازه نیز، با زبان فارسی باستان و فارسی میانه غریبیم؛ بنابراین، اینکه در حین ترجمه، به زبان فارسیای رجوع کنیم که درگذشته در این سرزمین بدان تکلم میشده، به ما کمک چندانی نمیکند؛ هگل در مقدمۀ علم منطق میگوید: فلسفه به هیچ نوع اصطلاحشناسی خاصی – یا به هیچ نوع ژارگونی که عبارت باشد از زبانی خاص و یا مجموعه اصطلاحاتی خاص در میان اقشاری خاص – نیاز ندارد. فلسفه که کار اندیشه – کار اندیشۀ محض – است و زبان، که آن هم محصول و فرآورده خود اندیشه است، پیشاپیش با یکدیگر یگانه هستند و برای فلسفهورزی لزومی ندارد که ما زبان جاری را کنار بگذاریم و زبانی تصنعی ابداع کنیم. حال این زبان جاری به قول هگل پیشاپیش وامواژههای بسیاری را در خودش گنجانده است و همانطور که میدانیم در فارسی روزمره، اصطلاحاتی انگلیسی، فرانسوی و حتی آلمانی و روسی و از همه اینها بیشتر، اصطلاحاتی عربی وجود دارد و همۀ مردم از آنها استفاده میکنند؛ و به قول هگل، این واژگان پیشاپیش مجوز ورودشان به زبان ما را کسب کردهاند. نظر هگل نظر دقیقتری است، آن هم نه به این دلیل که هگل است، بلکه به این دلیل که پشت این نظر یک دیدگاه فلسفی وجود دارد و آن هم این است که زبانِ هر قوم، پیشاپیش ارتباطی با اندیشۀ آن قوم دارد، و اگر ما در زبان میاندیشیم (که همینطور هم هست)، هرگز نمیتوانیم موضعی نسبت به زبان اختیار کنیم که بیرون از زبان و مشرف بر آن باشد. به این معنا که نمیتوانیم زبان را از اساس متحول کرده، یا کلماتی در آن ایجاد کنیم و یا مثلاً یک موضعِ برتر و مسلط به زبان، پدید آوریم. آن جملۀ معروف هگل هم که میگوید: من زبان آلمانی را وادار میکنم که فلسفه یاد بگیرد، به این معنا نیست که اصطلاحات تازهای خلق میکند، یا ساختارهای تازهای را رقم میزند، بل قصد دارد تا واژههای موجود در زبانِ روزمره را به سطح واژگان فلسفی، ارتقا دهد (برای هگل مهم است که میان آگاهی معمولی و آگاهی فلسفی پلی بزند، نه اینکه بر شکاف این دو بیفزاید). یعنی بهجای اینکه اصطلاحات تازهای را از بیرون به زبان تحمیل کند، اصطلاحات رایج خودِ زبان را بهاصطلاحات فلسفی ارتقا میدهد. نمونههایی از این موارد در فلسفۀ هگل فراوان است؛ هگل عموماً با استفاده از واژگانی که با زبان آلمانی بیگانهاند، میانهای ندارد و در مقابل از واژگانی استفاده میکند که در زبان روزمرۀ آلمانی زندهاند و بیان میشوند. به طور مثال، خیلی کم از واژۀ «سوژه» و «ابژه» استفاده میکند. چون کلمه der Gegenstand، همان معنای موردنظر او (متعلقِ اندیشه یا متعلقِ آگاهی) را دارد. فقط کافی است که آن را به سطح یک اصطلاح فلسفی ارتقا دهد. این فرمول در مورد تعابیری چون an sich یا für sich که هگل بهوفور از آنها استفاده میکند، و در زبان آلمانی روزمره نیز مکرراً به کار میروند، صادق است.
آیا زبانِ ترجمۀ ادیب سلطانی را میتوان در برخی از نقاط «سنجش خرد ناب» مصنوعی و مکانیکی دانست؟ به عبارتی آیا ترجمۀ ایشان در برخی از نقاط به علت وسواس زیادشان در ترجمه، مصنوعی نشده است؟ ایشان دراینباره نیز نظری دادهاند: «کاملاً ممکن است در اثر وسواس در دقت، در موردهایی از حد زبانهای طبیعی خارج شده و به حیطه زبانهای مصنوعی تخطی کرده باشیم (سنجش خرد ناب، LXXVII)» بهعنوان مترجمی که سالیان سال در این حوزه فعالیت کرده است، گمان میکنید چه چیزی میتواند از مکانیکی شدن ترجمه جلوگیری کند و بهنوعی «روح طبیعی» بودن را در درون پیکر آن بدمد؟
بله، این حرف شما درست است. زبان استاد ادیب سلطانی در ترجمههایشان بسیاری از مواقع مکانیکی است. البته این مکانیکی بودن فقط مربوط به سطح مفردات و سطح اصطلاحات تکین نیست، بلکه مربوط به جملات ایشان هم هست. اما در ترجمۀ آثار فلسفی گاهی از این مسئله گریزی نیست، یا گاهی گریز کامل از ترجمۀ مکانیکی، امکانپذیر نیست. یا بهتر است بگوییم که هرگز امکانپذیر نیست، یا دستکم فقط در طولانیمدت امکانپذیر است که یک متن از زبان بیگانه – بهویژه متنِ فلسفی – به نحوی به زبان مقصد (مثل زبان فارسی) منتقل شود که تمامی ساختارهای موجود در زبان مبدأ، بههمراه معناهایشان، به ساختارهای رایج در زبانِ مقصد منتقل شود. پیداکردن ساختارهای مطابق و متناظر در دو زبان، در واقع کار بسیار دشواری است و به نظر من توفیق هر مترجمی که بتواند این ساختارهای متناظر را پیدا کند، – که البته خیلی وقتها هیچ تناظر کاملی وجود ندارد – هیچوقت صددرصد نیست؛ بنابراین چنین کاری، واقعا دشوار است. در نهایت این مکانیکی شدن، چیزی است که در ترجمۀ مرحوم ادیب سلطانی اتفاق افتاده و من هم در ترجمههای خودم در آثار فیلسوفان آلمانی در واقع نمیتوانم ادعا کنم که از مکانیکی شدن گریختهام. این مقایسهای هم که میکنم به معنی مقایسه بین دو مترجم است، بدون اینکه بخواهم دربارۀ عظمت کار ایشان یا شان کارشان شباهتی را برقرار کنم. درهرحال؛ در بابِ شباهتِ میان سطح دو مترجم این حرف را میزنیم و بحث شباهت در کار. بهطور خلاصه، این مکانیکی شدن در آثار فلسفی گاهی لازم است؛ چون انتقالِ معنا بهنحوی که ساختار جملاتِ زبان مبدأ درهمشکسته شود و در زبان مقصد بنشیند و جا بگیرد، ممکن است کار خیلی خطرناکی باشد، زیرا احتمال دارد که معنا یا دقتِ معنا از دست برود، و دراینخصوص استاد ادیب سلطانی جملۀ جالبی دارند که فکر میکنم در همین کتابِ «سنجش خرد ناب» گفته باشند: «ترجمۀ تحتاللفظی زیباست و درست». ازاینجهت که در ترجمۀ تحتاللفظی، ما کمتر دچارِ خطا میشویم و بیشتر میتوانیم پایبند به متن اصلی باشیم.
به نظر شما تأثیر ادیب سلطانی بر مترجمان بعدی خود چطور بود؟ چهچیزهایی باعث شد تا وجودِ ادیب سلطانی در سنت ترجمه، مؤثر واقع شود؟ آیا اصلاً ایشان توانستند در حوزۀ ترجمه، بهخصوص در ایدئالیسم آلمانی، جریانسازی کنند؟ و اگر بله، این جریانسازی را چطور برآورد میکنید؟
در مورد تأثیر استاد ادیب سلطانی، نظر من این است که – همانطور که قبلاً گفتم – کار ایشان منجر به این نشد که کسانی – حداقل در این فاصلۀ تقریباً ۳۰ساله از انتشار «نقد عقل محض» – بیایند و راه ایشان را ادامه دهند. اینکه در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد، از همین حالا نیز میتوان پیشبینی کرد – دستکم از این مدتی که از ترجمۀ ایشان گذشته – راه ایشان، پیموده نشده است. اما در مورد ایدئالیسم آلمانی؛ همانطور که قبلاً هم گفتم، هدف اول و هدف مهمترِ آقای ادیب سلطانی، ارتقای فلسفه و ترویج آن، یا انتقال آثار فلسفی به زبان فارسی و آشناکردن و آموخته کردن فارسیزبانان نیست و نبوده است، که اگر این بود ایشان حتماً میدانستند که با ترجمهکردن یک کتاب از سنت غنی ایدئالیسم و حتی با ترجمهکردن یک کتاب از سنت بیاندازه غنی یونان باستان، امکانِ جریانسازی، تقریباً منتفی است. در مورد «نقد عقل محض»، باید بگویم که این کتاب فقط یکی از کتابهای این جریان بزرگ است و با یک کتاب هیچگاه نمیتوان جریانسازی کرد. اگر ایشان تمام تلاششان را وقف یونان باستان یا وقف ایدئالیسم آلمانی میکردند و آثاری از این مکاتب را ترجمه میکردند، قطعاً تأثیرگذاری بیشتری میداشتند. بهویژه ازاینجهت که میتوانستند روح اندیشۀ ایدئالیستی آلمانی، یا فلسفۀ یونانی را از طریق گزینش و ترجمۀ چند اثر مهم این جریان، منتقل کنند؛ از این طریق که مجموعه اصطلاحاتی را وضع کنند، ازاینجهت که نثر آلمانی را مطابقت دهند با نثر فارسی و در فارسی منتقل کنند. خلاصه اینکه برای تأثیرگذاری فلسفی، تمرکز و اجتناب از تنوعطلبی در گزینش آثار برای ترجمه، بسیار مهم است و احتمالِ اینکه فردی با تمرکز بر یک جریانِ فلسفی یا یک مکتبِ فلسفی در طول زمان بتواند تأثیرگذار باشد، خیلی بیشتر از این است که یک کتاب را گزینش و ترجمه کند.
بهعنوان مترجمی که وقت خود را صرف ترجمۀ آثار، در حوزۀ ایدئالیسم آلمانی کردهاید، فکر میکنید چطور بهتر است که در حوزۀ ترجمۀ ایدئالیسم آلمانی فعالیت کرد؟ آیا نیاز است تا مسیر ادیب سلطانی به صورتی که خود او مدنظر داشت، پیش گرفته شود؟ به نظر شما توجه به زبان فارسی و استقلال آن در ترجمه، چطور باید باشد؟
من شخصاً مسیر استاد ادیب سلطانی را در پیش نگرفتم و همانطور که قبلاً گفتم، سعی کردم زبانی که انتخاب میکنم و در ترجمههایم بهکار میبرم، زبانی تصنعی نباشد. بههرحال، زبانِ آقای ادیب سلطانی تصنعی است و این تصنعی بودن، به نسبت با زبانِ زندۀ مردم، مدنظر من نیست. در اینکه ایشان توانایی زبانی بیاندازه بالاتری نسبت به بسیاری از افراد در سنت ترجمۀ ایرانی دارند، هیچ شکی نیست. اما در اینکه ایشان بهترین رویکرد را انتخاب کردهاند، و در اینکه این رویکرد بیشترین تأثیر را گذاشته است، تردیدهایی وجود دارد. نظر من دربارۀ اینکه ترجمه باید به چه صورتی باشد و اینکه رویکرد من به ترجمه و زبانی که باید اختیار کرد چیست، عملاً در ترجمههایم قابل ردیابی است. من ترجیح دادهام تا جایی که در توان دارم، و تا جایی که میشود و میتوانم از انتخاب زبان و لحن حرف بزنم، یا به تعبیری دیگر، تا جایی که میتوانم ادعا کنم به زبان فارسی اشراف دارم، تلاش کنم تا به زبان زندۀ مردم (چه قشر تحصیلکرده و چه عامهی علاقهمندان)، پایبند بمانم (اینکه مترجمی ادعا کند که میتواند متناسب با متنی از زبان بیگانه، لحن و زبانِ خاصی را در زبانِ مقصد انتخاب کند و ادعا کند که میتواند از انواع و اقسام لحنها و سبکهای نوشتاری در زبان خودش استفاده کند، و این قدرت را دارد که از میان آنها دست به انتخاب بزند، اغلب ادعای گزافی است، زیرا مستلزم مطالعه و دقت عمیقی در امکانات زبانِ مقصد است). در واقع ادعای من این نیست که از میان سبکها و رویکردهای مختلف به زبان فارسی، یکی را که متناسب با ایدئالیسم آلمانی است، انتخاب کردهام. نه، آن چیزی که من دارم میگویم، این است که سعی کردهام تا از زبان فارسی امروزه، آنطور که حرف میزنم، دیگران حرف میزنند، آنطور که در دانشگاه حرف زده میشود، متناسب استفاده کنم. حتیالمقدور از معادلهای فارسی غیر رایج و مهجور استفاده نکنم، جملاتم ثقیل نباشند؛ تا جایی که امکانپذیر است، بهعنوان مترجم بر ابهام متن دامن نزنم و متن را مبهمتر نکنم. بلکه دستکم همان ابهامی را که در متن هست به فارسی منتقل کنم؛ بنابراین، به نظرم پایبندی به زبانی که آدم خودش به آن زبان حرف میزند، ادعای گزافی نیست – منظورم ادعای انتخابِ سبک و رویکرد خاص در زبان مقصد است. این به نظرم نکته بسیار مهمی است که باید رعایت بشود.
ادیب سلطانی فعالیت خود در حوزه ترجمه را ضد نژادپرستی و عربستیزی میدانست. او در این باره نوشته است: «ما زبان فارسی را از توانمندی والای فلسفی برخوردار میبینیم. اما البته، اثبات شیء نفی ما جدا نمیکند… علاقه و احترام ما به زبان فارسی ناشی از احساس ناموافق نسبت به زبان عربی نیست، بلکه بهعکس همراه است با آن. و بعضاً ناشی از احساس و متأثر است از علاقه و احترام ما به همه زبانها، از جمله به زبان عربی. بدینسان وضع یا نهش بنیادین ما متفاوت است با وضع و نهش بنیادین برخی فارسیگرایان دیگر (سنجش خرد ناب، نسخه ۱۳۹۰، LXXVIII)». بهنظر شما آیا اصلاً میتوان در ترجمه با نگاههای عربستیزانه در زبان فارسی همسو شد؟ آیا اصلاً چنین چیزی امکانپذیر هست؟ اصلاً ضرورتی دارد؟ نگاه شما دراینباره چیست؟
تأکیدکردن بر روی زبان، لزوماً به معنای نژادپرستی یا برتربینی نیست، البته میتواند به این معنی هم باشد، اما زمانی که زبان، ابزار نهادینه کردنِ قدرت و حکومتی باشد و از جانب یک نهادِ رسمی و قدرتمند، به دیگرانی که به آن زبان صحبت نمیکنند، تحمیل بشود؛ ممکن است این کار شائبۀ یکجور نژادپرستی، یا حداقل پرستش متعصبانۀ فرهنگ را به وجود بیاورد. اما دستکم در مورد کار آقای ادیب سلطانی همانطور که خودشان هم بهدرستی گفتهاند، چنین چیزی اصلاً صحت ندارد. دلیل واضحش هم اصطلاحات عربی است که ایشان در ترجمههای خودشان بکار بردهاند و به نظر من هم در این مورد کار درستی کردهاند و اصولاً زبانها، آنهم زبانهایی که با یکدیگر به لحاظ فرهنگی نزدیک هستند و خیلی اوقات از لحاظ جغرافیایی در همسایگی یکدیگر قرار دارند، برروی یکدیگر تاثیر میگذارند. این تأثیرگذاری ورای مرزهای جغرافیایی است و معمولاً بین فرهنگهایی که در کنار همدیگر سکونت دارند رخ میدهد و پدیدهای است که نهتنها نباید در برابر آن مقاومت کرد، بلکه باید قدر و ارزشاش را دانست. چیزی که واضح است، این است که هر قومی بهواسطۀ زبانِ خودش، جهان را یکجور خاصی تجربه میکند؛ البته وجوه اشتراک این تجربههای متنوع، بسیار زیاد است، وجوه اشتراکی که بین تجربههای مختلف بهواسطۀ زبانهای مختلف وجود دارد. بااینحال اختلافاتی نیز هست. این اختلافات هنگامی که فرهنگها با یکدیگر برخورد میکنند؛ یعنی با یکدیگر آمیزش پیدا میکنند، باعث غنیتر شدن هر دوی آنها میشود. چه به لحاظ مفردات، کلمات و افعالی که معادل دقیقی برای آنها در زبانهای دیگر وجود ندارد و ممکن است آن معنای بهخصوص را در یکزبان با یک کلمه بیان کنند؛ اما در زبان دیگری، نیاز باشد که یک تعبیری، یک جمله یا ترکیبی تازه از کلمات، برای انتقال آن معنا، مورد استفاده قرار بگیرد. گذشته از این، ورود این کلمات و تعابیر، امکانِ بیان معنا را برای کسانی که به یکزبان خاص صحبت میکنند، افزایش میدهد. مثل خود ما. زبان عربی بیش از هر زبان دیگری وارد زبان فارسی شده است؛ و بعد از آن کلماتِ ترکی، انگلیسی، و فرانسوی. این ورود، چون بهطور غیرارادی و بر اثر برخوردِ فرهنگها یا آمیزش آنها اتفاق افتاده، کاملاً موجه است، چون هیچ اجبار و تحمیلی هم پشتش نیست و وقتی وارد زبانِ مردم کوچه و بازار میشود، در واقع موجه شده است. میتوان گفت از پیش، شهروندِ این زبان شده است. این واقعیتی است که دربارۀ زبانهای دیگر هم صادق است. مثلاً زبان ترکی را در نظر بگیرید – ترکی استامبولی – که هم ترکی (مبنای آن ترکی) است و هم کلمات عربی و فارسی بیشماری در آن هست و کلماتی از انگلیسی و فرانسوی و… نیز در آن یافت میشود. همچنین در مورد زبانِ انگلیسی که زبانی جهانی شده است و در آن، کلماتی از زبانهای لاتین، فرانسوی و حتی عربی و فارسی، وام گرفته شده است. این وامگرفتن یکی از نقاط قوت زبان است؛ به عبارتی دیگر، نشاندهندۀ گشوده بودن آن زبان است که درعین اینکه گرامر (ساختمان) خودش را حفظ میکند، مجال میدهد که کلمات و بعضاً تعابیر جدیدِ سایر زبانها به آن وارد شوند و به داشتهها و مخزن زبانی آن، غنا ببخشند.
در انتها، آیا تلاشهای ادیب سلطانی و نسل مترجمان بعد از او توانست غنای اندیشۀ فلسفی را با زبان فارسی همسوتر سازد؟ آیا شما این تلاش را موفقیتآمیز دیدید؟ بهنظر شما زبانِ فارسی امروزه، با نگاهی به میراث مترجمانی چون ادیب سلطانی، چه پیشرفتی در حوزۀ ترجمۀ آثار فلسفی کرده است و چه آیندهای در انتظارش است؟
بههرحال کار آقای ادیب سلطانی کار بزرگی است، و بعد از این هم کار بزرگی خواهد ماند. بااینحال، اگر بخواهیم عظمتِ کار را با عظمتِ تأثیرش بسنجیم، متوجه میشویم که کار استاد ادیب سلطانی، تأثیر پردامنه و گستردهای نداشته است. اما اگر خودِ آن تلاش را در نظر بگیریم، اگر خود آن جدیت، خود آن ممارستی را که استاد ادیب سلطانی در ترجمه داشتند، در نظر بگیریم، جز خشیت و احترام، هیچ واکنشِ دیگری نمیتوان متصور شد، و این دیگر تعارف نیست. حداقل از این نظر ایشان تا مدتها – اگر نگویم برای همیشه – مثال و الگوی مناسبی خواهند بود برای مترجمان و برای کسانی که میخواهند بدانند کار جدی و پیگیر در طول زمان چه فاکتورهایی دارد. همانطور که گفتم، اگر آقای ادیب سلطانی چنین رویکردی به زبان نمیداشتند و زبان فارسیِ امروز را مبنا قرار میدادند، قطعاً اثرگذاریشان بیشتر از این میشد. منتها به نظر میرسد ایشان چیزهای دیگری را در نظر داشتهاند و اولویتهای دیگری برای ایشان مطرح بوده است. ایشان، ظاهراً، به زبان بماهو زبان علاقه بیشتری داشتهاند تا به ترویج فلسفه در زبان فارسی و به همین دلیل است که تأثیرگذاریشان محدود شده است. در نهایت کار آقای ادیب سلطانی احتمالاً تا مدتهای مدید الگو باقی خواهد ماند.
اما در مورد ترجمههایی که در سالهای اخیر به انجام رسیده و اینکه آیا موفقیتآمیز بودهاند یا نه؛ من فکر میکنم هر چه ترجمهها بیشتر میشود، ارتباط ما با دنیا بیشتر میشود و همین ارتباط با دنیا (با اندیشههای دیگر) خودش رویدادی مثبت است. حجم ترجمهها و تعداد آنها خیلی بیشتر شده است. اما متأسفانه کیفیت آنها به همان میزان افزایش پیدا نکرده است. بااینحال همین افزایش کمّی ترجمهها هم، جنبۀ مثبتی دارد و بهقدر کافی مثبت هست که آن را در مجموع، مفید ارزیابی کنیم و امیدوار باشیم که در آینده، کیفیت ترجمهها هم به نسبت کمیتشان، افزایش پیدا کند. در مورد آینده هم نمیشود نظر قطعی داد و گفت که چه مسیری را در پیش خواهد گرفت. حدس من این است که این روند ترجمه به یک اوجی خواهد رسید و طی سالهای آینده، مترجمانی خواهند آمد که به زبانهای مختلف تسلط دارند و به احتمال زیاد، گنجینۀ فلسفۀ غرب در قالبِ ترجمههایی عالی و قابلاستناد، منتشر خواهد شد.
در باب تصویر اصلی:
نسخهای خطی به زبان عربی، مربوط به قرن سیزدهم میلادی که سقراط را در گفتوگو با شاگردان خویش، نشان میدهد.