فرانکل و سارتر در جستوجویِ معنا
چگونه با یک زندگیِ «تماماً» بیمعنا کنار بیاییم؟
جورجیا آرکل
مترجم: معین رمضانی
ویکتور فرانکل۱Viktor Frankl | زادهٔ ۲۶ مارس ۱۹۰۵ – درگذشتهٔ ۲ سپتامبر ۱۹۹۷ |روانپزشک و عصبشناس اتریشیو ژان-پل سارتر۲زادۀ ۲۱ ژوئن ۱۹۰۵ – درگذشتۀ ۱۵ آوریل ۱۹۸۰ | فیلسوفِ فرانسویکه هر دو در سال ۱۹۰۵ به دنیا آمدند، دو تن از مؤثرترین متفکرانِ قرن بیستم در حوزۀ تشریحِ وضعیت و موقعیت بشر در جهان هستی بودند. فرانکل پدرِ معنادرمانی۳Logotherapy | مفهوم «لوگوتراپی» با کلمۀ یونانیِ «لوگوس» (معنا) ایجاد شد. منظورِ فرانکل بر این فرض استوار است که نیروی انگیزشیِ اولیه یک فرد، یافتن معنا در زندگی است.و سارتر پدرِ اگزیستانسیالیسم الحادی۴Atheistic Existentialism | اگزیستانسیالیسم الحادی با رویکردی این جهانی به تحلیل انسان پرداخته و با نفی متافیزیک، وجود روحِ انسانی را منتفی میداند؛ انسان دارای وجودی تصادفی و متناهی است و خود باید معنابخشِ زندگیِ رو به مرگ خویش باشد.بود. درحالیکه هر دو اندیشهشان را بر فلسفۀ اگزیستانسیالیستی بنا کردند و در چندین سنگبنایِ کلیدی، مانند محوریتِ آزادیِ انسان، بایکدیگر همراه بودند، مناظر متضادی درمورد منشأ و تلویحاتِ آن ایدههای مشترک داشتند و بنابراین به توضیحات واگرایی از اگزیستانسِ انسانی رسیدند. هدف این مقاله، خلاصهسازیِ ایدههای آنان و مقایسۀ نحوۀ همگرایی و واگراییِ اندیشۀ آنان بر سر برخی پرسشهایِ اگزیستانسیال است.
مقایسۀ معنادرمانی و اگزیستانسیالیسم الحادی بهویژه از این جهت جالب است که این دو جریان فلسفی محصولِ دو ذهنی هستند که در یک دورۀ تاریخی میزیستند و بااینحال، آن را به شیوههای بسیار متفاوتی زیست میکردهاند. لازم به ذکر است که این تفاوت تا حدودی بهدلیل تعلقِ آنها به گروههای قومی-مذهبیِ متفاوت بود.
اگزیستانسیالیستها: سازگار و نازساگار
ویکتور فرانکل روانپزشک و نورولوژیستِ اهل وین بود. از او بهعنوان بنیانگذار معنادرمانی (logotherapy – [ریشهگرفته] از یونانی، لوگوس = معنا | تراپیا = درمان) یاد میشود؛ یک آموزۀ روانشناختی رادیکال مبنی بر این مفهوم که معنا، نخستین نیرویِ انگیزشی و (بنابراین) درمانیِ انسان است. فرانکل همچنین یک یهودی اتریشی بود که در سال ۱۹۴۲ با خانوادهاش به اردوگاه کار اجباری ترزیناشتات۵Theresienstadt | یکی از گتوها و اردوگاههای کار اجباریِ آلمان نازیتبعید شدند، جایی که پدرش بر اثر قحطی و التهاب ریه درگذشت. وی سه سال باقیمانده از جنگ را بهعنوان اسیر در چهار اردوگاه متفاوت گذراند. او سرانجام در ۲۷ آوریل ۱۹۴۵ آزاد شد؛ تا آن زمان، مادر و برادرش در اتاقهای گازِ آشوویتس به قتل رسیدند و همسرش، تیلی، بر اثر تیفوس در برگن-بلزن۶به آلمانی: KZ Bergen-Belsen | از بزرگترین اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی بود که در سال ۱۹۴۰ در جنوب غرب شهرِ برگن بازگشایی شد.درگذشت.
فرانکل در شاهکار خود انسان در جستوجوی معنا۷۱۹۴۶ | به انگلیسی: Man’s Search for Meaning، که در آن تجربیات خود را در اردوگاههای کار اجباری شرح میدهد، درآمدی کوتاه بر معنادرمانی ارائه میکند. او خطوط اصلیِ فلسفه و روانشناسیاش را در پرتوی این اثر بیان میسازد. بایستی روشن شود که آموزۀ روانشناختی فرانکل زاییدۀ تجربۀ شخصی وی در اردوگاهها نیست؛ او معنادرمانی را اوایل دهۀ ۱۹۳۰ ابداع کرده بود. بااینحال، تجربۀ او از وحشیگریهای نازیها و تقلّای انسانها برای بقا و حمایت از یکدیگر در شرایط هولناک، بهمثابۀ یک حوزۀ آزمایشی و در واقع تأییدی برای ایدههای او، ظاهر شد. حتی فارغ از اتاقهای گاز و تیربارانها، این اردوگاههایِ نازیسم میزان مرگومیر بسیار بالایی داشتند. فرانکل خاطرنشان کرد زندانیانی که به نظر میرسید بیشترین شانس زندهماندن را دارند، کسانی بودند که هدف یا معنایی فراتر از خود و والاتر از بقایِ روزانۀ خویش را میجستند. بهدنبال روانکاوی زیگموند فروید و روانشناسیِ آلفرد آدلر، معنادرمانی سومین مکتب رواندرمانی وین را تشکیل داد. بااینحال، [این مکتب] خود را با استفاده از مفهوم کلیدیاش، یعنی «خواستِ معنا»، در مقابل «خواستِ لذت» فرویدی یا «خواستِ قدرت» نیچهای که آموزۀ آدلر بر آن استوار است، در تقابل قرار داد. برعکس، اندیشۀ فرانکل بر این باور متمرکز است که نیروی محرکۀ اولیۀ هر انسانی، عطشِ یافتنِ معناست؛ ازطریق کنش، از روش جستوجویِ عشق، یا با تحمل رنجهای بدوی هستیِ خویش. این خواستِ عمیقاً ریشهدار، مستلزم بازشناسیِ آگاهانۀ پتانسیلِ انسان برای تعینبخشی به سرنوشتاش (مشهور به ارادۀ آزاد) و با مسئولیت اخلاقیِ فرد است. در واقع «انسان نباید از دیگری جویای معنایِ زندگیِ خویش باشد، بلکه باید بداند این اوست که بایست از خود در بابِ این مسئله شروع به پرسشگری کند… برای هر انسانی توسط هستی سوالاتی مطرح میشود و او تنها با پاسخگویی به جانِ خود میتواند پاسخگویِ زندگی باشد. او تنها با مسئولیتپذیر بودن میتواند به هستی پاسخی ارائه کند»۸Man’s Search for Meaning, p.113. این ایده یکی از اجزای سازندۀ اگزیستانسیالیسم است، جریانی فلسفی که در بسیاری موارد ژان-پل سارتر بهعنوان یکی از نمایندگان برجستۀ آن شناخته میشود.
اگزیستانسیالیسم که پس از جنگ جهانی دوم به آگاهی عمومی رسید، عمیقاً به پرسشِ آزادی و مسئولیت انسان توجه دارد. سارتر، فیلسوف و رماننویس فرانسوی، این ایدهها را در اثر اصلیِ فلسفیاش، هستی و نیستی۹۱۹۴۳ | به فرانسوی: L’Être et le néant: Essai d’ontologie phénoménologiqueو همچنین در سخنرانیِ مشهوری که در سال ۱۹۴۵ ارائه نمود، بررسی کرد که بنیادی شد برای کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر۱۰۱۹۴۶ | به فرانسوی: L’existentialisme est un humanisme.
در اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، سارتر ادعا میکند «اگزیستانس بر ماهیت مقدم است»؛ ادعایی که یکی از عمیقترین باورهای سنتی، یعنی باور به سرشت از پیش تعیین شدۀ آدمیان را، به چالش میکشد. سارتر مخالف این ایده بود: افراد بهطور پیوسته ازطریق کنشهایی که آزادانه انتخاب میکنند، کیستیِ خود را برمیسازند. اگزیستانسیالیسم الحادیِ سارتر، تجلیلی است پرشور از کرامت انسانی، دفاع از [حقِ] آزادی رادیکال، خود-اتّکایی و مسئولیتپذیری. عاری از هر گونه هویت یا ارزش ذاتی یا [از پیش] تنظیمشدهای، انسان قادر است هویت و مجموعۀ ارزشهای خود را بهواسطۀ خودهشیاری و انتخابهایش خلق کند.
سارتر و فرانکل هر دو اگزیستانسیالیستهایی خداناباور در نظر گرفته میشوند؛ زیرا درحالیکه اولی از خوانشی فلسفیتر و دومی از رویکردی بیشتر روانکاوانه دفاع میکند، نهایتاً هردویِ این متفکران با جبرگرایی نمیتوانند سازگار باشند و در عوض بر این واقعیت تأکید میورزند که انسان هستیاش را از راه کنشهای آزادانهاش که کاملاً در قبال آنها مسئول است، تعریف میکند. به این معنا، هر دو اندیشنده مباحث خود را بر این ایده استوار میسازند که انسان ذاتاً موجودی «خودتعینبخش» است که تنها تا حدی از شرایط بیولوژیکی و اجتماعیِ خود تأثیر میپذیرد. آزادیِ انسان مشخصاً عبارت است از چیرگی بر هرگونه شرایطی، بهمنظورِ «انتخاب نگرش خود در تمامی مجموعههایِ حاضر، در متنِ موقعیتهای متفاوت»۱۱Man’s Search for Meaning, p.75و نهایتاً شکلدادنِ مسیرِ اگزیستانسِ خود. فرانکل تا آنجا پیش میرود که استدلال میکند انسان حتی وقتی دچار تأثرات بیرونی یا کششهای روانشناختی درونی میشود، این کار را با قصدی آگاهانه انجام میدهد. چنانکه وی با قدرت مینویسد:
«اگرچه شرایطی بهمانند کمبود خواب، خوراک ناکافی و فشارهای روانی مختلف ممکن است حاکی از این باشد که اُسرا مجبور به واکنشهایی بهخصوص هستند، اما در تحلیل نهایی روشن میشود که نوعِ شخصیت یک اسیر، نتیجۀ یک تصمیم درونی بوده است و نه تأثیرات یک اردوگاه کار اجباری بهتنهایی. بنابراین اساساً هر انسانی، [حتی] در شرایطِ مشابهی، میتواند تصمیم بگیرد که چه چیزی – بهلحاظ روانی و معنوی – باشد.»
مسلم است که آموزۀ اگزیستانسیال فرانکل از عمقِ معنوی کاملاً عاری نیست. معنویت، یا همانطور که فرانکل آن را «بُعد نولوژیکال»۱۲Noölogical dimensionمینامد (noölogical – [ریشهگرفته] از یونانی: نوس به معنای «عقل» یا «روح»)، یک خصلت مادرزادی ذر انسان است که وی آن را بهمثابۀ بخشی از خواستِ معنا معرفی میکند. هر انسانی در آگاهیِ خود میتواند دارای قدرتِ جستوجوگری و تعیین هدفِ اگزیستانسیال خویش باشد. شکست در انجام چنین کاری، بهناچار منجر به چیزی میشود که فرانکل آن را «خلأ اگزیستانسیال»۱۳Existential Vacuumمینامد؛ احساس فراگیرِ پوچی و دلمردگیِ نیهیلیستی که دقیقاً بازتابدهندۀ مفهوم بیمعنایی در اندیشۀ سارتر است.
معنا و رنج
فرانکل باور دارد که یافتن معنا در زندگی ضرورتاً مستلزم یافتن معنا در رنج است؛ زیرا رنج بخشی جداییناپذیر از زندگی است. گوردون دبلیو. آلپورت، روانشناس امریکایی، با تکرار این اندیشه در پیشگفتاری انسانی برای جستوجوی معنا۱۴preface of Man’s Search for Meaningمینویسد: «زیستن رنجبردن است؛ دوامآوردن یعنی یافتنِ معنا در رنج. اگر اصلاً در زندگی هدفی باشد، بایست در رنج و مرگ خود را نمایان کند»۱۵p.9. این ایده بهطور گسترده بهوسیلۀ رواقیون و نیز پیشگامِ برجستۀ جریان اگزیستانسیالیسم الحادی، فردریش نیچه، به اشتراک گذاشته شده بود، که در سال ۱۸۸۷ نوشت «انسان، دلاورترین حیوان و مستعدترین برای رنج، رنج بما هو را انکار نمیکند. بلکه خواستار آن است، و حتی میجویدش، مشروط بر اینکه معنایی برای رنج و هدفی برای آن نشان داده شود.»۱۶On the Genealogy of Morality, p.120
درحالیکه فرانکل و سارتر، هر دو اهمیت رنج انسان را تصدیق میکنند، نهایتاً در زمینههایی که مباحث این مسئله گسترش مییابد، بایکدیگر اختلاف نظر دارند. در واقع، عرصههای بنیادینی که آموزههای این دو اندیشمند بر آن بنا شده است، دو قطب متضاد هستند. فرانکل بر این باور است که تشویشِ اگزیستانسیالِ انسان، پیامد مستقیمِ شکست در شناختِ معنای زندگی است و بنابراین در وضعیتی علاجپذیر قرار دارد، اما سارتر آن را فرآوردۀ جانبیِ دائمی و جبرانناپذیرِ انسانبودن میپندارد. این فیلسوف فرانسوی معتقد است که هیچ ابزاری برای مبارزه با خلأ اگزیستانسیال وجود ندارد، زیرا اگزیستانس، در هستۀ خود، ذاتاً بیمعنا است. در این جهانِ آشوب و پوچی، انسان سنگینیِ مسئولیتِ ناشی از آزادیاش را بر دوش میکشد. به عبارت دیگر، آن آزادیِ رادیکالِ بشری، بیهزینه نیست. این تحفه هم موهبت و هم نفرینی بر اوست، چراکه نمیتواند از آن بگریزد. بشر در فرار از این وضعیت بیاختیار است. بنابراین، او بهشیوهای گریزناپذیر و محتوم بایست از آن تبعیت کند. آدمی «محکوم به آزاد بودن» است۱۷Being and Nothingness, p.134. این ایده بهشکلی نمادین، در احساسِ «تهوع»، که توسط روکانتن، شخصیت اصلیِ رمانِ تهوع۱۸۱۹۳۸ | به فرانسوی: La Nauséeاز سارتر، تجربه و منعکس شده بود، به تصویر کشیده شده است. باایناوصاف، احساسِ کمرشکنِ تهوعِ روکانتن ریشه در فقدان ضرورتی داشت که بیمعنا بودنِ اگزیستانس انسان را نمایان میکند.
سارتر در جایگاه پیامبر زمانۀ خود، در میانِ پریشانی و سرخوردگی، که انسانیت را از پسِ جنگ جهانی دوم جریحهدار کرده بود، کوشید تا جهان را بهمثابۀ مغاکی بیمعنی تعریف کند. در عصری که خدایِ معانی ذاتی به قتل رسیده بود، سارتر با اطمینانبخشی به انسان، مبنی بر اینکه هیچ معنا یا ارزشی برای پیگیری موجودیت ندارد و بااینحال بشر میتواند با تکیه بر انسانیت خویش [فینفسه] معنا را تحقق بخشد، بهطور متناقضی کوشید تا با سرخوردگی انسانِ معاصرِ زمانۀ خود مقابله کند. این خودشکوفایی ازطریقِ رویارویی با شرایط خود و بازجهتدهیِ آگاهیِ خویش بهسویِ تجربۀ اگزیستانسیالِ جهان به دست میآید؛ به عبارت دیگر، از طریق «استعلابخشی به ایگو». به این معنا، اگزیستانسیالیسمِ پیچیده و متناقضِ سارتر، لمحهای از امیدِ افشا نشدهای دارد که میتوان آن را «آموزۀ کنش» تعریف کرد؛ زیرا انسان را نیرومند میسازد تا در جهانی عاری از سرنوشتِ ازپیشتعیینشده، کنش بورزد. به بیان دیگر، هیچ واقعیتِ ابژکتیو یا تغییرناپذیری موجودیت ندارد، جز آگاهی و آزادیِ انسان.
معنادرمانی بهطور مشابهای از «خود-استعلاییِ اگزیستانسِ انسان» به وسیلۀ باز-سوقدهیِ آمالِ فرد بهسمت «چیزی یا کسی جز خود» دفاع میکند۱۹Man’s Search for Meaning, p.115؛ اما در اینجا انسان این کار را با جذبِ پیامی فوقالعاده امیدوارکننده و نیروبخش انجام میدهد، مبنی بر این باور که «زودگذریِ اگزیستانسِ ما بههیچوجه آن را بیمعنا نمیسازد». ازاینحیث، فرانکل آشکارا از اندیشۀ سنتیِ الحادی فاصله میگیرد، تا آنجا که ادعا میکند «آنچه از آدمی خواسته میشود، چنانکه برخی از فلاسفۀ اگزیستانسیال آموزش میدهند، تابآوردنِ بیمعناییِ زندگی نیست؛ بلکه [آنچه مطلوب است] تحملِ عجز آن از درکِ معناداریِ نامشروطِ خود در قالبهای عقلانی است.»۲۰Logos is deeper than logic (p.122)
خوشبینیِ تزلزلناپذیرِ فرانکل از شناخت توانِ انسان در هر شرایطی ناشی میشود. نبوغِ یکتا و اصیل او نهتنها از اگزیستانسِ خودش، بلکه از محدودۀ توان بشری نیز فراتر میرود. فرانکل بهواقع با این مفهوم که انسان محصولِ زمانهاش است، ضدیت دارد، زیرا این امر نشان میدهد که آدمی موجودی تابع نیروهایِ سیاسی-اجتماعیِ عصر خویش است، درصورتیکه او ذرهای به این خوانش باور نداشت.
فرانکل میتوانست محصول هر زمانهای باشد: اگر اردوگاههای کار اجباری نتوانستند صلابت و کرامتِ روحاش را در هم بشکنند، مطمئناً هیچ رخداد یا فاجعۀ تاریخیِ دیگری نیز نمیتوانست. اگر به او اینچنین نگریسته شود، تکینگیِ خارقالعاده و عظمتِ بیبدیلِ او، کشف خواهد شد.
در بابِ تصویر اصلی:
زندانی۲۱۱۸۷۸ | A Prisoner In His Cell – اثرِ نیکلای یاروشنکو۲۲Nikolai Yaroshenko | زادۀ ۱۸۴۶ – درگذشتۀ ۱۸۹۸ | نقاشِ اهل روسیه
عنوان اصلی متن:
Frankl & Sartre in Search of Meaning