کانت و عشق
ذوق زیباییشناسانه، غایتشناسی و یک عشقِ نافرجام
ایوان آیر
مترجم: امیرعلی مالکی
«بدانکه! هریک از اعضای آدمی را کاری است. تا آن نبوَد او بیکار بود. دیده را کارِ دیدن و گوش را شنیدن و کارِ دل عشق است. تا عشق نبود بیکار بود. پس یقین آمد که دل را برای عاشقی آفریندهاند و هیچچیزِ دیگر نداند.»۱سوانح | بابِ ۴۴ | احمد غزالی – به روایت: قاسم کشکولی | نشر ثالث
ایدههای زیادی تا به امروز در بابِ «عشق» و چگونگیِ فهم و بسط آن فلسفیده شده است. بااینحال، آنچه در این نوشته اهمیت دارد، بررسیِ هستیِ عشق بهمثابۀ «چیزی» غیرقابل توضیح و تعیّنناپذیر است.
مدتی پیش به یکی از دوستانم پیشنهاد دادم که لازم نیست نقش آدمِ دیگری را بازی کند تا توسط دختری که به او علاقه دارد، دوستداشته شود، زیرا دلایلی که باعثِ دوستداشته شدن آن دختر توسط دوست من شده و انگیزۀ احتمالیِ معشوقش در پرورش علاقۀ متقابل، در عمقِ خود، ناروشن و سردرنیاورندنی هستند. مطمئناً چیزهایی که «احتمالاً» باعث «دوستداشتن» میشود را میتوان در یک فهرستِ نسبتاً کوتاه، جمعبندی کرد: «آرایشِ ابروهایی که با نگاه به چهرۀ او، هوش و ذکاوت را در ذهن متبادر میسازد، قطارِ پیوستهای از دندانهای شیری رنگ، آوایی محکم اما در عین حال، بیاندازه دلارام و…» اما علل مذکور، تنها به توصیفِ ابعادِ ناچیزی از عشقِ به معشوق اشاره میکند و دلایل حقیقیِ «چرا او را دوستدارم»، همچنان از «زبانی شدن» فراری و غیرقابل توضیح هستند. برایناساس، من باور دارم که هیچ کنشِ ارادیِ مشخصی، توان اجبار و ایجادِ علاقه برای دوستداشتهشدن توسط یک شخصِ خاص را، ندارد. به نظر میرسد، «بودنِ» یک شخص، که بذرِ امید به روزهایِ روشن را در دل میکارد، بهطور غیرقابل توضیحی، صرفاً از آن جهت که «حضور» دارد، عاملِ دلباختگی است و بهخودیِخود برای «عاشق بودن» کفایت میکند.
اما آیا گزارۀ فوق درست است؟ آیا میتوان قاطعانه تشخیص داد که چرا شخصی به معشوقِ خود دل میبازد؟ آیا میتوان دوستداشتن را احساسی بیدلیل دانست؟ و عشق از جایگاه فلسفه چه معنایی دارد؟
احتمالاً دیدگاه امانوئل کانت، با تکیه بر نظریۀ قوۀ زیباییشناختیِ حکم، بتواند پنجرۀ خوبی برای نگریستن به این منظره باشد.
کانت و قوۀ زیباییشناختیِ حکم
کانت در «نقد قوۀ حکم»۲۱۷۹۰نظریۀ جذاب و بحثبرانگیزی را در باب آنچه میتوان «زیبا» دانست و نامید، صورتبندی میکند. به عقیدۀ او، علت زیبایی چیزی برای شخصی، براساس ویژگیهای عینی آنچیز قابل تشخیص نیست. درعوض، قوۀ حکمِ زیباییشناختی، از نظم خودانگیختهای تبعیت میکند، چراکه بدون هیچ توجه و ارتباطی با هدفی که یک ابژه میتواند داشته باشد، با خودِ آنچیز سروکار دارد. این مسئله برای کانت در مسیری متفاوت با مفهومی که او «احکامِ تعیُّنی»۳Determinative Judgmentsمینامد، قرار میگیرد. اما چرا؟ در احکامِ تعیُّنی، ما از «چیزی» مفهومی «عام» داریم که مفهوم «خاص» و «جزئیِ» خود را در آن میگنجانیم. برای مثال، ممکن است مفهومی از «سگ قهوهای» در ذهن داشته باشیم و حکم کنیم که سگی که در روبرویمان میبینیم، حقیقتاً یک سگ قهوهای است یا نه. به عبارت دیگر، آیا این امرِ جزئی «مصداق» یا «قیاسی» از این مفهوم عامتر میتواند باشد یا خیر۴برای کانت، احکام زیباشناسانه و غایتشناسانه، نمونهای از «احکام تأمّلی» (Reflective Judgments) هستند. در این حکم، برخلاف حکم تعیُّنی، ما با امورِ جزئی شروع میکنیم و سپس به جستوجوی مفاهیم عامی میرویم که ممکن است این جزئیات ذیل آنها قرار گیرند. مترجم. بنابراین، کانت به شما اجازه نمیدهد که بگویید این «سگ» زیباست، فقط به این دلیل که سگ است و شما سگها را دوست دارید.۵زیرا برای کانت صرفاً «لذتبخش» یا «مطبوع» بودن، با اینکه چیزی را «زیبا» بنامیم، متفاوت است. در گزارۀ اول، حکمی کاملاً خصوصی و سوبژکتیو به زبان میآید، اما در گزارۀ دوم، حکم با اتصال به چیزی بیش از یک «علاقۀ» محدود و سطحی، تنظیم میشود. به عقیدۀ کانت، در حکم دوم، فاعل چیزی را «برای خودش» منحصراً لذتبخش نمییابد، بلکه این حکم بیان میکند که زیباییِ یک «ابژه» در مواجهه و ارتباط با دیگرانی که ذوقِ زیباییشناختی دارند نیز، بهمثابۀ چیزی «زیبا» تجربه خواهد شد. کانت قصد داشت تا نتیجه بگیرد که لذتِ موجود در تجربۀ یک ابژۀ زیبا، قبل از حکم کردن به این زیبایی و مقدم بر آن قرار نمیگیرد، بلکه عضو لاینفکی از لوازم چنین حکمی است. مترجم
بااینحال، احکامِ زیباییشناسانه، برخلافِ احکامِ شناختی، مستلزم قرار دادن یک شهودِ ویژه (یک تجربۀ حسی)، تحت یک مفهومِ جهانشمول، نیستند. احساسِ زیبایی در اصل با یک تجربۀ حسیِ خاص، که هیچ مفهومی برای نامیدن آن وجود ندارد، ارتباط دارد و ازاینرو میبایست ابداع شود. البته، از آنجایی که تمامیِ تجارت زیباییشناختی خودِانگیخته و خاص هستند، نمیتوان برای بیان و درونی کردن آنان از مفهومی که قبلاً استفاده شده است، حتی اگرهم زمانِ زیادی از ابداع آن نگذشته باشد، استفاده کرد، چراکه در این صورت، به حکمی معین، تحتالشعاعِ یک مفهوم مشخص، تبدیل میگردد.
ازسویدیگر، کانت خاطرنشان میکند که یک تناقض ظاهری در حکم به امر زیبا وجود دارد. درحالیکه این احکام، از جایگاه مفهومی، نامعین و غیرقابل طبقهبندی هستند، انتظار میرود که دارای یک توافق کلی و عمومی باشند. او باور دارد که نمیتوان به سادگی گفت که «فلان مسئله برای من خوشایند است». همچنین وقتی شخصی حکم به زیباییِ چیزی میکند، میداند که ممکن است شخص دیگری چنین عقیدهای نداشته باشد. بههرروی، این حکمِ ذهنی چنان استدلال میکند که گویی مبنایی عینی دارد. این تضاد ذاتی در احکام زیباییشناختی همان چیزی است که کانت آن را «ضدذائقه» مینامد. از دیدِ کانت، تضادها دارای دو گزارۀ بهظاهر معتبر اما متضاد هستند. این تضادها نهتنها در احکام زیباییشناختیِ ما حضور دارند، بلکه در جایجایِ زندگی نیز احساس میشوند. برای مثال: آیا مکان و زمان متناهی هستند یا نامتناهی؟ آیا چیزی بهنامِ آزادی وجود دارد؟ آیا هستندگیِ خداوند را میتوان اثبات کرد یا اصلاً موجودیت چنین پدیدهای ضرورت دارد؟ برای تمامی این سوالات میتوان پاسخهایی با مجموعی از دلائل ارائه کرد. اما آنچه تمامی آنها را تبدیل به عناصری متضاد میسازد، سیلیِ این واقعیت است که هیچ پاسخ قطعی و صریحی در باب چنین گزارههایی، وجود ندارد.
کانت استدلال میکند که زیربنای این تضادها، بهصورت پیشینی، ریشه در درکِ محسوس و معقولِ بشر از جهان دارد، که او آن را «فرولایۀ فوقمحسوس»۶نظاممندسازیِ منطقیِ طبیعت، زیبایی و اخلاق از سوی کانت، بر پایۀ معرفی و توضیح تدریجی ایدۀ فرولایۀ فوقمحسوس صورت میگیرد. طبق استدلال کانت در نقد عقل محض، ما فقط میتوانیم ابژهها را چنان بشناسیم که در مکان و زمان و مطابق با قوانین پیشینیِ شناخت بر ما پدیدار گردند، نه آنطور که فینفسه مستقل از نقطهنظر تفسیرگرِ انسانیِ ما، وجود دارند. نتیجۀ این استدلال، تمایز بین فرولایۀ فوقمحسوس غیرقابل شناخت طبیعت و نمود مکانی-زمانی شناختنی این فرولایه در نسبتش با ما است. در این جایگاه – یعنی گذار از نظری محض به عملی محض – حکم، فرولایۀ فوقمحسوس را به کمک قوۀ عقلیِ خویش تعیّنپذیر میکند، اما عقل به کمک قوانین عملیِ پیشینیاش را تعیّن میبخشد و بدینترتیب، قوۀ حکم گذار از قلمرو مفهوم طبیعت را به قلمروی مفهوم آزادی، میسر میسازد. مترجممینامد. این خودِنانشناخته، بنیاد تمامی دانش انسان از جهان، ازجمله ایدههای متناقض، تواناییِ تفکر بهعنوانِ هستندهای آزاد و قضاوتهای زیباییشناختی را، تشکیل میدهد. ازاینرو، با توجه به صدورِ احکامِ زیباییشناسانه نسبت به امرِ زیبا، کانت باور دارد که پذیرشِ نتیجۀ قضاوت ما، بهمثابۀ چیزی کاملاً «سوبژکتیو» یا تماماً «ابژکتیو»، ناکافی و نادرست است. درعوض، او اشاره میکند که حکم به زیباییِ چیزی براساس مفاهیمِ پیشینی و مبهم، درعین حال که در خود رگههایی از سوبژکتیویته دارد، میتواند متصل بر قوۀ «انتقالپذیریِ کلی» نیز باشد، چراکه به چیزی اشاره میکند که از قبل وجود داشته و براساسِ آنچه بوده، چیزِ جدیدی از درون آن ابداع میشود. بر این مبنا، من نمیتوانم «دوبار» در بابِ چیزی زیبا، حکم کنم، زیرا حکمِ من درموردِ زیبایی همواره دلالتی شخصی است که نمیتواند هرگز قابل تکرار باشد. این مسئله در شالودۀ حکمِ زیباییشناختیِ کانتی ضرورت دارد، چراکه چنین قضاوتی صرفاً به آنچیزی که با وجود ما در توافق است و ما را مجذوبِ خود میکند، توجه ندارد.
اما چرا کانت حکم به آنچه جذاب، خوب و پسندیده است را نازلتر از جایگاه امرِ زیبا میداند؟
تنها به این دلیل که چنین احکامی مبتنی بر بازتولید مفاهیمی هستند که فرد از قبل به آنان آگاهی دارد و از این زاویه نمیتوان آن را بهعنوانِ یک کنشِ مبتنی بر خودانگیختگی محض، معنا کرد. در نهایت، این رویداد، بهمثابۀ همان چیزی که شخصی بهطور صریح به دنبال آن است و به آن علاقه دارد، فهم میشود. اما شاید فردی به جستوجویِ آنچه میتواند برای او زیبا باشد، نرود، بااینحال کانت محتمل میداند که در این فرار، بهخودیِخود و به سادهترین شکل ممکن، با آن روبرو گردد. ازسویدیگر، امکان دارد شخصی بهدنبالِ «زیبایِ خود»۷یعنی آنچه برای او زیباستباشد، ولیکن، این امر پیشتر به آنچیزی تبدیل شده که با او در توافق است و مفاهیم و علایق بهخصوصی را به آن متصل میسازد (برای مثال، پیدا کردن هر مفهومی که در درون او، امر زیبا را بازسازی میکند).
عشق بهمثابۀ امری شخصی
اظهارات فوق، از زبانِ تمامی آن خیالاتی گذشت که وقتی مشغولِ مشاوره دادن به دوستم بودم، در ذهنم رفتوآمد داشتند. احساسِ عشق، درست بهمانندِ شناخت امر زیبا، از هرگونه مبنایِ ابژکتیوِ قابلتشخیصی محروم است و در نابترین شکلِ خود، نمیتواند ناشی از جستوجویِ معشوق باشد. به همان میزان که امکان نبودِ «عشق متقابل» دردناک به نظر میرسد، «دوست داشتنِ» نیز چیزی خارج از چارچوب منطق است. آدمی نمیتواند دریابد که برای چه عشق میورزد، حتی اگر بعد از رویارویی با واقعیتِ عشق و تجربۀ درجات مختلف آن، در مسیرِ جستوجویِ فهمِ چرایی دوست داشتن و داشته شدن، قرار بگیرد. بااینحال:
آیا انسان همواره مفاهیمی که برای ابرازِ عشق خود در اختیار دارد را کافی میداند یا برای بهتر و درستتر ورزیدن این احساس، دست به ابداع مفاهیم و ایدههایی جدید میزند؟ و اگر – همانطور که دربارۀ امر زیبا نیز صدق میکند – عشق تماماً سوبژکتیو است، چرا وقتی دیگری آنچه که در احساس ما جریان دارد را لمس نمیکند، خشمگین یا شگفتزده میشویم؟ به عبارت دیگر، چرا انتظار داریم تا احساسی که به هیچ زبانی قابل ترجمه نیست و نمیتواند به هیچگونه مفهوم، حس یا ایدهای که خارج از این زمینِ بازی قابلتشخیص است، ارجاع داده شود، دارای قوۀ «انتقالپذیریِ کلی و عمومی» باشد؟ آیا احساس عشق و دوست داشتنِ کسی، شبیه به حکمِ شخصیسازی شدۀ ما در برخورد با امرِ زیبا نیست؟
آیا بشر بهواقع میتواند دریابد که چه چیزی را در شخص دیگری دوستداشتنی و جذاب ارزیابی کرده است؟ آیا این ما هستیم که انتخاب میکنیم به شخصی عشق بورزیم و یا از دوست داشتن کسی دست برداریم؟ آیا میتوان دربارۀ عشق حکم صادر کرد و فهمید که برای چه این احساس یکطرفه یا متقابل پدیدار میگردد؟ اگر چنین نبود، آیا نمیتوانستیم بهسادگی انتخاب کنیم که چه شخصی را چرا، چگونه و در چه زمانی دوست داشته باشیم؟ آیا تجربۀ عشق، بهاندازۀ حکم به امر زیبا، وقتی در برخورد با آنچیز که زیباست، بدون هیچگونه پیشبینی یا علاقۀ مشخصِ شخصیای روبرو میشویم و خود را در حضور آن مییابیم، آسیبپذیر است؟
نمیدانم که آیا خودِ کانت در بابِ عشق چیزی نوشته است یا نه. احتمالاً او این کار را انجام داده و بدون شک با ضدونقیضهای مشابهی روبرو گشته که در صورتبندیِ چیستی امر زیبا نیز با آنان دستوپنجه نرم میکرده: احساسِ سوبژکتیو محوری که هدف خاصی ندارد و در عین حال، آدمی را به تولیدِ مفاهیم جدید، درمورد چیزی که حس میکنیم و انتظار داریم تا دیگران نیز آن را درک کنند، وا میدارد. به نظر اینجانب، دیدگاه کانت در باب زیبایی، دریچۀ مناسبی برای تأمّل دربارۀ جایگاه فلسفیِ عشق است. برای بازگشت به مشکلی که با آن شروع کردم – انتظارِ عشق متقابل در مقابل عشقِ ورزیده شده و عدمِ دریافت آن – نظریۀ کانت در باب چیستی امر زیبا میتواند تسلیبخش و یاریرسان باشد، بهخصوص برای آنهایی که عشق را بینتیجه میدانند. به عبارت دیگر، اگر شخصی نداند که برای چه معشوق خود را دوست میدارد، و اگر عکسِ این احساس بهصورت متقابل نیز وجود داشته باشد، پس این یک معجزه است که دو انسان میتوانند بدون هیچ دلیلی به یکدیگر عشق بورزند و یا از آن فرار کنند. اگر عشق بهاندازۀ حکم به امر زیبا تعیّنناپذیر است، آیا خطرِ عشق یکجانبه، بدبختانهترین و در عین حال جذابترین جنبۀ آن نیست؟ و در انتها، آیا میتوان با پذیرش این معقوله، به آرامشی درونی نسبت به خود رسید؟
در انتها، آنچه خواندید مرثیهای بود برای عشقی نافرجام که به لطف کانت و دیدگاه حقیقتاً «زیبایش»، نشان داد که این احساس تا چه مقدار میتواند شکننده، اتفاقی و منحصربهفرد باشد.
در بابِ تصویر اصلی:
آقا و خانمِ مانه۸Monsieur et Madame Édouard Manet | منظور ادوار مانه، نقاشِ فرانسوی، و همسرش سوزان لینهوف، است. | v. 1868-1869 – اثرِ اِدگار دِگا۹Hilaire Germain Edgar De Gas | هیلار ژرمَن اِدگار دِ گا | زادۀ ۱۸۳۴ – درگذشتۀ ۱۹۱۷ | نقاشِ فرانسوی – محل نگهداری: موزۀ هنرِ شهرِ کیتاکیوشو۱۰شهری در ژاپن
عنوان اصلی متن:
Kant & Love