میلان کوندرا و فلسفهورزی با رمان
چرا رمانخوانی برای درکِ فلسفیِ ماهیت هستی اهمیت دارد؟
مایک ساتن
مترجم: پارسا مشایخی فرد
میلان کوندرا۱Milan Kundera| زادۀ ۱۹۲۹ – درگذشتۀ ۲۰۲۳نویسندۀ چکی-فرانسوی که پدیدآورندۀ چندین رمانِ برجسته، ازجمله «سَبُکیِ تحملناپذیر هستی»۲The Unbearable Lightness of Being – 1984 | این اثر در زبانِ فارسی گاهاً با نامِ «بارِ هستی» شناخته میشود.بود بهطور گسترده دربارۀ نقشِ ادبیات در فلسفه میاندیشید و قلم میزد. او ادبیات داستانی را وسیلهای عالی برای ابرازِ انواع خاصی از فلسفهورزی، بهویژه پستمدرنیسم و اگزیستانسیالیسم میدانست. کوندرا باور داشت: «از نظر من، بنیانگذارِ عصر مدرن نهتنها دکارت، بلکه سروانتس۳Miguel de Cervantes Saavedra |میگل د سِروانتِس ساآودرا | زادۀ ۱۵۴۷ (احتملاً) – درگذشتۀ ۱۶۱۶ | رماننویس، شاعر، نقاش و نمایشنامهنویس نامدار اسپانیاییاست».
کوندرا در چکسلواکی به دنیا آمد و ژوئیۀ سالِ ۲۰۲۳ در سنِ ۹۴ سالگی در پاریس درگذشت. او بهشدت تحتتأثیر پیشینۀ تاریخی خود بود، بهویژه رویدادِ بهار پراگ در سال ۱۹۶۸، زمانی که دولت چکسلواکی علیه حکومت شوروی شورش کرد. زمانی که شوروی تانکها را برای سرکوب مردم به داخلِ شهر فرستاد. در آن سال کتابهای کوندرا در کشور خودش ممنوع و از کتابخانههای عمومی حذف شد. او با ناشر فرانسوی کلود گالیمار۴Claude Gallimard | زادۀ ۱۹۱۴ – درگذشتۀ ۱۹۹۱ | ناشرِ فرانسویرابطۀ دوستانهای را رقم زد، اما تا سال ۱۹۷۵ در چکسلواکی ماندگار شد و در نهایت با تلاشهای گالیمار به پاریس مهاجرت کرد. در کشاکش آن ایام او از سمتِ تدریس در کشور خود اخراج و از انجام هرگونه فعالیت آموزشی نیز محروم شده بود.
کوندرا در اثر اصلیِ خود در حوزۀ نقد ادبی، «هنرِ رمان»۵The Art of the Novel | 1986اشاره میکند که: «رمان قبل از آنکه فرویدی باشد به ناخودآگاه میپردازد، پیش از هر مارکسی به مبارزۀ طبقاتی اشاره دارد و پدیدارشناسی را پیش از پدیدارشناسان تمرین میکند.» او از هرمان بروخ۶Hermann Broch | زادۀ ۱۸۸۶ – درگذشتۀ ۱۹۵۱، رماننویس اتریشی، نقل میکند که میگوید: «تنها دلیل وجودیِ رمان کشف چیزی است که فقط رمان میتواند کشف کند.» کوندرا در ادامه ادعا میکند: «همۀ مضامینِ بزرگِ وجودینی که هایدگر در هستی و زمان تحلیل کرده – با در نظر گرفتن چیزهایی که توسط تمامی نظامهای فلسفیِ اروپایی در پیش از او نادیده گرفته شدهاند – توسط چهار قرن رمانِ اروپایی، بسیار قبلتر از هایدگر، رونمایی، نمایش و نورپردازی گشته است.» او چگونه از چنین ادعاهایی حمایت میکند؟ اجازه دهید تا فلسفۀ او را برای نقش و جایگاه رمان در فلسفهورزی بررسی کنیم.
ذاتباوری، اگزیستانسیالیسم و رمان۷Essentialism, Existentialism & the Novel
بسیاری از نظامهای فلسفی به «ذاتباوری» تمایل دارند، به این معنا که در تلاشند تا برای هرکس و هرچیزی، مجموعهای از ویژگیهایِ عینی و ضروری در هویتش را تعریف کنند. در شکل مدرن خود، ذاتباوری، بهطور کلی، علممحور است و به دنبال شواهد تجربی میگردد؛ درحالیکه دائماً از عقل برای زیر سوال بردنِ ماهیت تجربهگرایی استفاده میکند.
ریچارد رورتی۸Richard Rorty | زادۀ ۱۹۳۱ – درگذشتۀ ۲۰۰۷ | فیلسوفِ امریکاییپراگماتیست و پستمدرنیست آمریکایی که دربارۀ هایدگر، کوندرا و چارلز دیکنز مینویسد، در «مقالاتی درباره هایدگر و دیگران»۹Essays on Heidegger and Others | 1991، به مزایای ذاتباوری در فلسفه اشاره دارد، اما ادعا میکند که ذاتباوران عمدتاً برای علم و مهندسی مفید هستند، نه در توصیف زندگی عاطفی. او از کوندرا حمایت میکند، کسی که میگوید و در تلاش است تا نشان دهد جایی که روایت، شانس و روابط ما با موجودات دیگر غالب میشود، بحثهای ذاتباورانه به پایان میرسند. در رمانها و در امور انسانی، هیچکس به حقیقت دسترسی ندارد. رورتی ادامه می دهد: «دقیقاً با از دست دادن یقین به حقیقت و توافقِ متّفقالقول دیگران است که انسان به یک فرد تبدیل میشود. رمان بهشتِ خیالی افراد است، سرزمینی که هیچکس در آن حقیقت را در اختیار ندارد».
فیلسوفان ذاتگرا که از سنت غربی پیروی میکنند، این اندیشه را بهعنوان خطابهای برای رد صلاحیتِ رمان بهعنوان وسیلهای برای فلسفهورزی متصور میشوند. در بهترین حالت، آنها رمان را راهی برای نشان دادن اصول ذاتباورانه میدانستند که قبلاً ازطریق فلسفه ایجاد شده است. اما کوندرا اصرار میورزد که: «ظهور علوم منجر به چیزی شده است که هایدگر آن را «فراموش کردن هستی»۱۰Forgetting Of Beingمینامد… هیچکس مالک حقیقت نیست و همه حق دارند که درک شوند… هستیِ یک حقیقت واحد و جهان نسبی و مبهم رمان از مواد کاملاً متفاوتی ساخته شدهاند.»
اما در این میان حق با کیست؟ در واقع، این دو دیدگاه لزوماً با هم مخالف نیستند، مگر اینکه معتقد باشید که فلسفه منحصر به ذاتباوری است. اما – اغلب با ناراحتیِ آن دسته از فیلسوفانی که معتقدند – علاوهبر ذاتباوری، فلسفه نیز انواع پرسشهایی را که توسط اگزیستانسیالیستها دنبال میشود، بررسی میکند که معمولاً میگویند مردم ماهیت اساسی و تغییرناپذیری ندارند. پس از اگزیستانسیالیستها، پستمدرنیستها و پساساختارگرایان آمدند که دکترین آنها بهمانند لیوتار، فوکو و دریدا استدلال کردند که در رویکرد ذاتباورانه مشکلاتی وجود دارد. بهراستی میتوان برای اگزیستانسیالیسم و پستمدرنیسم براساسِ آنچه واقعاً در زندگی اتفاق میافتد، و نقشی که مفهوم عقل بازی میکند، موردی را مطرح کرد. بااینحال، کوندرا یک پستمدرنیست گستاخ و مستقل بود که از رمان برای نشان دادن جایی که عقل شکست میخورد یا ناکافی است استفاده میکرد.
آیا ذاتباوری برای حلِ مشکلات زندگی بهدردبخور است؟
رورتی و کوندرا معتقدند که ذاتباوری برای علم و مهندسی خوب است، اما برای حلِ مسائل اخلاقی و عاطفی نمیتواند مؤثر باشد. از نظر آنها، ما به اگزیستانسیالیسم بیشتر از هر چیز دیگری در این حوزه نیاز داریم.
کوندرا استدلال میکند که بسیاری از مردم آرزوی جهانی دارند که در آن خوبی و بدی قابل تشخیص باشد. ادیان و ایدئولوژیها برایناساس در روحِ خویش نَفسِ زندگی میدمند. تنها راهی که چنین افرادی میتوانند با رمانی که از نظر اخلاقی مبهم است کنار بیایند، قوانین جزمیست. اما بهعنوان مثال، آیا «آنا کارنینا» اثر لئو تولستوی قربانی یک ظالم تنگنظر است یا قربانی یک زن بد اخلاق؟ یا شخصیت یوزف ک۱۱Josef Kفرانتس کافکا در محاکمه۱۲The Trial | 1925، مردی بیگناه است که توسط دادگاهی ناعادلانه سرکوب شده، یا آیا دادگاه نمایندۀ عدالت الهی بوده و آقای کِی میبایست مجرم شناخته میشد؟ رمان هیچ قضاوتی نمیکند. در عوض، روشی که واقعاً در زندگی روزمره دیده میشود و کارآمد است را مشخص میسازد. کوندرا مینویسد، «این «این درست است و این غلط»های زندگی، از ناتوانی در تحمل نسبیت اساسیِ چیزهای انسانی و ناتوانی در نگاه دقیق به غیبت قاضیای عالی نشئت گرفته است. این درماندگی، پذیرش و درک حکمتِ رمان (حکمتِ عدم قطعیت) را سخت میکند». توصیف وضعیت اسفبارِ شخصیتها چیزی است که رمان در آن برتری دارد، نه تنظیم قوانین اخلاقی یا سایر قوانین اجتماعی. کوندرا این نقطه را در گذرگاه دیگری به میدان بازی فرا میخواند. جاهطلبی دکارت و بیکن برای بشر این بود که ما ازطریق عقل بر جهان مسلط شویم. اما کوندرا میگوید: «این «ارباب و مالکِ»۱۳Master And Proprietorجهان با معجزهای در علم و فناوری، ناگهان متوجه میشود که صاحب چیزی نیست و نه بر طبیعت (که کمکم از روی سیاره ناپدید میشود)، نه بر تاریخ (که از او فرار کرده است) و نه بر خودش هیچگونه تسلطی ندارد (چراکه او توسط نیروهای غیرعقلانی نفس هدایت میشود). اما اگر خدا رفته و انسان دیگر ارباب نیست، پس چه کسی ارباب است؟ سیاره بدون هیچ اربابی در خلأ حرکت میکند.» بنابراین آسایش و یقین عقل در رمان زیر سؤال میرود: «رماننویس نه مورخ است و نه پیامبر، او کاشف هستی است».
وضعیت اسفناک بشر۱۴The Plight of the Individual
این «هستی» یا «خودِ وجودی» که رمان به بررسی آن میپردازد چیست؟ و درمورد بشر در این دنیای پیچیده چه پیامی میتواند داشته باشد؟
کوندرا پاسخ خود را با دو مثال نشان میدهد. یکی از مارسل پروست۱۵Marcel Proust | زادۀ ۱۸۷۱ – درگذشتۀ ۱۹۲۲ | نویسندۀ فرانسوی، که تاریخ یک شخصیت را در طول یک دورۀ خاص بررسی میکند و یکی از جیمز جویس۱۶James Joyce | زادۀ ۱۸۸۲ – درگذشتۀ ۱۹۴۱ | نویسندۀ ایرلندی، که بر وجود شخص در لحظۀ کنونی تمرکز دارد. هر دو شاهکارهایی غیرقابل انکار با شخصیتهایی مرکزی و به یاد ماندنی نوشتند که در دو اثرِ «در جستجوی زمان از دست رفته»۱۷In Search of Lost Time | 1913و «اولیس»۱۸Ulysses | 1922به اوج خود میرسد. بااینحال، از نظر کوندرا، هیچکدام از مشکلات وجودینِ مدنظر منظور او در این آثار به چشم نمیخورند. در مسیرِ برآورده کردن اهدافِ کوندرا، کافکا به دیدگاه او نزدیکتر است: «کافکا… نمیپرسد چه انگیزههای درونیای رفتار انسان را تعیین میکند. او میپرسد در دنیایی که تعیینکنندههای بیرونی آنقدر قوی شدهاند که انگیزههای درونی دیگر وزن ندارند، چه امکاناتی برای انسان باقی میماند؟… رمان اعترافِ نویسنده نیست، بلکه تحقیقی است دربارۀ زندگی انسانی که دامِ هستی گرفتار شده است.» به عبارت دیگر، امکان فرار ما از زندگی وجود ندارد. شاید از زندان یا ارتش فرار کنیم، و بدون شک در زندگی، هر یک از ما با جهانِ اطرافِ حود مشکلاتی داریم، اما: «انسان و دنیا، بههم گره خوردهاند، همچون حلزون به پوستهاش» و «جهان بخشی از انسان است، بُعدی از وجودِ او که با تغییر آن، هستیِ انسان نیز متفاوت میشود… جهانِ هر کاراکتر در رمان و خودِ او باید بهمثابۀ یک احتمال هستیمحورانه مورد بررسی قرار گیرند».
همانطور که اشاره کردم، برای کوندرا، بهار پراگ بخشِ بزرگی از دنیای شخصی او را تشکیل میدهد، بنابراین در رمانهایِ این نویسنده، بهویژه در «سبکی تحملناپذیرِ هستی» میتوان ردپاهایی از آن رویداد را یافت. به همین دلیل، او را گاهی بهعنوان یک رماننویس سیاسی یا در واقع جنگی، به یاد میآورند، البته خودِ کوندرا با این مسئله مخالف است. او در عوض تأکید میکند که بهار پراگ دنیایی را شکل داد که شخصیتهایِ رمانهایِ او در آن قرار گرفتند تا با معضلات اخلاقیِ غیرعادیای و مشکلاتِ عمیق بیرون آمدهای از روابط انسانی دستوپنجه نرم کنند. با توجه به این پیشینه، و تمایل کاراکترهای او به رفتارهای فردی، همۀ آنها واکنشهای متفاوتی را از خود بروز میدهند. کوندرا قضاوتکننده نیست. او سعی نمیکند درست یا نادرست اخلاقی را تشخیص دهد و یا از استعدادهای هر شخصیت برای عمل به روشهایِ بهخصوص انتقاد کند. موقعیت وجودینی که آنها خود را ملزم به آن مییابند، همان چیزی است که تنها مورد علاقه اوست.
نقشِ نوشتههای فلسفی۱۹The Role of Philosophical Writing
با توجه به این تأکید بهخصوص بر انعطافپذیریِ پرسشهای اخلاقی و وابستگی آنها به شخصیتِ قهرمان داستان در موقعیتهای خاص، نقش نظریههایِ فلسفی در رابطه با رمان چیست؟
دیدگاه کوندرا درمورد موقعیتِ منحصربهفرد رمان بهعنوانِ یک روایت فلسفی، ممکن است ما را به این سمت ببرد که او خود، جایگاه فلسفه را نادیده میگیرد. هیچچیز نمیتواند از حقیقت دور باشد. او از تاریخ فلسفه استفاده زیادی میکند و اغلب برخی از نظریهها یا ایدههای فلسفی را با بررسیِ چگونگی انجام آن در موقعیتهای عملی خاص به تصویر میکشد. در سبکی تحملناپذیر هستی، کوندرا زمانی را در ابتدای رمان به توصیف نظریۀ «بازگشت ابدی»۲۰Eternal return | مفهومی فلسفی است که بر تکرار دوری و بینهایت زمان دلالت دارد. بر این اساس اتفاقاتی که عیناً شبیه به هم هستند تا ابد بهطور مداوم و دقیقاً به همان شکل رخ میدهند.فردریش نیچه میگذراند. در «حکمت شادان»۲۱The Gay Science | 1882، کتابِ چهارم، قطعۀ «سنگینترین بار» نیچه مینویسد: «اگر یک روز یا یک شب شیطانی به خلوت و تنهایی تو راه یابد و به تو بگوید: «تو باید این زندگی را که درحالحاضر داری و تاکنون داشتهای را باز هم از سرگیری و آنرا بیوقفه، بارها و بدون چیزی نو، طی کنی و درد، لذت، فکر، آه و هرچیز کوچک و بزرگ در زندگیت دوباره و با همان توالی قبلی تکرار شود، و این تار عنکبوت، این مهتاب میان درختان، این لحظه و حتی من بازگردند و ساعت شنیِ ابدیِ زندگی دوباره و با تو، که ذره غباری بیش نیستی، واژگون شود» آیا تو خود را بر زمین نخواهی کوفت و از خشم، به آن شیطان دنداننشان نخواهی داد و به او ناسزا نخواهی گفت؟ یا شاید این لحظه برای تو فرصتی عالی است تا به آن شیطان پاسخ دهی که: «تو یک خدایی و من هرگز چیزی الهیتر این نشنیده بودم.»۲۲سنگینترین بار، قطعه ۳۴۱، حکمت شادان | فردریش نیچه – ترجمۀ حامد فولادوند – نشرِ جامیتفسیر کوندرا از این موضوع این است که با اینکه زندگی فقط یک بار زندگی میشود و ما نمیتوانیم آن را دوباره انجام دهیم، اما، در ذهن ما، ایدهها و نگرشها تکرار میشوند، بهویژه زمانی که موقعیتهایی برای آزمایشِ ما پیش میآیند. در زندگی، اگرچه ممکن است هوس سبکی داشته باشیم، معضل بازگشت ابدی چنان جهانی است که نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم، و در واقع ما را در هم میکوبد. در نتیجه، سبکی تحملناپذیرِ هستی درمورد تلاش شخصیتها برای اجتناب از این «سنگینترین بار» مینویسد و تلاش میکند تا با آموزههای پندآمیزِ خود از مهمترین مسائل زندگی، البته تا جایی که امکان دارد، پردهبرداری کند.
چهار شخصیت اصلی در رمان وجود دارد: ترزا، که با توماس، جراح و مردی زنباز ازدواج کرده است. سابینا که در نقشِ معشوقۀ توماس ظاهر میشود و فرانتس که بعداً عاشق سابینا میگردد. ترزا معتقد است که همهچیز همواره به ما باز سر خواهند زد و نگران رویدادهای گذشته است و تحتتأثیر آنان قرار دارد. توماس میخواهد زندگی بیدغدغهای داشته باشد، اما عشق او به ترزا و ظلم و ستم رژیم شوروی و مشکلی که بهدلیل مخالفت وجدانیاش در آن گرفتار میشود، او را به افسردگیای بس سترگ محکوم میکند. سابینا میخواهد سبکسر و بیخیال باشد، اما در نهایت، بهتنهایی در پاریس زندگی میکند و آرزوی بازگشت گذشتۀ لذتمحورانهاش را دارد. فرانتس در واقع خود میخواهد فردی افسرده باشد، تا نشان دهد که نگران وضعیت جهان است و همچنین فردیست بسیار دلسوز. اما سبکیِ ذاتی او باعث میشود که این کار را بینتیجه انجام دهد و به پایانی دشوار میرسد. آنها بهعلتِ موقعیتهایی که در آن قرار میگیرند و شخصیتهای خاص خود، نمیتوانند کاری جز کاری که میکنند، انجام دهند. آنها حلزونهایی هستند که در پوستهِ خود گیر کردهاند.
سبکی یا سنگینی، وجود کدام بهتر است؟ این سوال در رمان حل نشده است، زیرا بیمعنی است، زیرا هیچ یک از چهار شخصیت اصلی علیرغم تمایل خود در تغییر آنچه هستند موفق نیستند. سنگین بودن، مانند ترزا، امریست غمانگیز. بااینحال تلاش برای سبک بودن نیز بیهوده است، همانطور که در مورد توماس و سابینا این مسئله حکم میکند. فرانتس، که میخواهد سنگین شود، به همان میزان ناموفق است. هیچیک از شخصیتهای رمان قادر به تغییر عمدی موقعیت خود نیستند. نیچه در «اینک، انسان»۲۳Ecce Homo | 1907سخنان معروف دیگری دارد: «عاشقانه [سرنوشتت را دوست بدار]… آنچه لازم است را تحمل کن، حتی کمتر آن را از دید پنهان دار – هرکه ایدئالیست است دروغگویی است در مقابل آنچه ضروری میبایست باشد».
کوندرا به ما چه میآموزد؟
از کوندرا میتوان دریافت که رمانهایِ خوب، بخشی از قانونِ فلسفهورزی هستند. آنها یک «رمز وجودین»۲۴Existential Codeدارند: شخصیتهایی را با انگیزههایِ پیچیده توصیف میکنند و نگران سادهسازیِ نظریهها نیستند. کوندرا مینویسد: «روحِ رمان روح پیچیدگی است.» هر رمانی به خواننده میگوید: «چیزها به این سادگی نیستند که شما فکر میکنید.» راحتی و یقین عقل در رمان زیرِ سؤال رفته است. درست بهمانند زندگی، گاهی اوقات تشخیص درست یا نادرست، یا انتقاد از استعدادهایِ فردی برای هر عمل، به روشهایِ خاص، دشوار است. موقعیت وجودینی که ما خود را در آن مییابیم، همان چیزی است که در نهایت، اعمال ما را توضیح میدهد. ما نمیتوانیم از خودِ وجودیمان فرار کنیم، چراکه «جهان بخشی از انسان است.»
در سال ۱۹۸۵ کوندرا جایزۀ اورشلیم را دریافت کرد. پاداشی برای قدردانی از نویسندگانی که آثارشان به آزادیهای فردی و اجتماعی در جوامع مختلف توجه دارد. شاید حرف آخر او را باید نشانهای برای پذیرش متصور شد، جایی که این نویسنده برخی از موضوعات مدنظر ما، که به درونِ آن نگریستهایم را، بسط میدهد و کارِ رمان را از نو در ذهن خویش جان میبخشد. موضوعی که او بیشتر بر آن تأکید میکند این است که: «رمان بهشتِ خیالیِ افراد است… رمان سرزمینی است که هیچکس در آن حقیقت را در اختیار ندارد.» او «آزادیِ رخوتانگیز» رمان را تحسین میکند. هیچچیز بدون شک مشروعیت ندارد، هیچ تلاشی برای توسعۀ روایتها یا تئوریهای کلان نمیتواند عملی شود، اما در عوض طرحها و شخصیتهایی وجود دارند که برای بررسی مفاهیم در زیرِ سایۀ ماهیت پیچیده و ناقص وجود انسان، استفاده میشوند. زندگی زنجیرهای پیوسته از واکنشهای متفاوت نیست که بنابه دلایلی انجام میشوند، بلکه مجموعهای از موقعیتهاست که بهعلت شانس و بهخاطرِ تمایلات فردیِ شخصیتها، برای عمل کردن به روشهای ویژهای، به وجود میآیند. بسیاری از رماننویسان – همچون کوندرا، لارنس استرن۲۵Laurence Sterne | زادۀ ۱۷۱۳ – درگذشتۀ ۱۷۶۸ | نویسنده و کشیشِ انگلیسی-ایرلندی و گوستاو فلوبر۲۶Gustave Flaubert | زادۀ ۱۸۲۱ – درگذشتۀ ۱۸۸۰ | نویسندۀ فرانسوی – سبکسری را همواره مبارک میدانستند. ممکن است عطشی برایِ درک علت، معلول و انگیزههایِ آگاهانۀ بشری وجود داشته باشد، اما در رمان، بهمانند زندگی، عقل را میتوان با حماقت از میان برد.
کوندرا رمانبینیِ خود را چنین به پایان میرساند:
«اگر فرهنگ اروپایی امروز در معرضِ تهدید قرار دارد، اگر ترعیبی از درون و بیرون بر آنچه که در آن ارزشمندتر است – احترام آن به جایگاه فرد، به اندیشۀ اصیلِ او و به حقوقِ آدمی برای داشتن یک زندگی خصوصی تخطیناپذیر – آویزان است، پس به اعتقاد من، آن جوهر گرانبهایِ روحِ اروپایی، چون گنجینهای در تاریخ رمان، همان چیزی که حکمت رمان نامیده میگردد، محفوظ میماند.»
–
در بابِ تصویر اصلی:
میلان کوندرا در سالِ ۱۹۶۸ – منبع: www.britannica.com
عنوانِ اصلی متن:
Milan Kundera’s Philosophy of the Novel
دربارۀ نویسنده:
مایک ساتن۲۷Mike Sutton نویسندهای ساکن شهرِ بیرمنگام۲۸Birmingham | شهری در انگلستاناست. او درمورد اهمیت فلسفه در علم، فناوری و زندگیِ اجتماعی مینویسد.