نظریه داستانی

خرابکار

خرابکار

ها جین۱Ha Jin

مترجم: فرشاد جابرزاده

مقدمه‌ی اختصاصی نویسنده بر ترجمه‌ی فارسی

از زمانی که در سال ۱۹۸۵ به ایالات متحده آمدم، دیگر به من اجازه‌ی بازگشت به چین را ندادند. حدود بیست سال پیش، یکی از دوستانم برگشت و تابستانی را در زادگاهش، شانگهای گذراند. او بازگشت و به من گفت که هپاتیتی همه‌گیر در شهر شیوع پیدا کرده است، بنابراین تابستان بدی برایش بوده. سپس افزود که برخی از کارگران یک کارخانه‌ی کشتی‌سازی به محض تشخیص ابتلا به هپاتیت، در رستوران‌های مختلف شروع به غذاخوردن کرده‌اند. آنها تنها بخاطر انتشار ویروس در مکان‌های مختلف غذا می‌خوردند. من شوکه شده بودم و برای مدت طولانی نمی‌دانستم چه چیزی خلق کنم.

سال‌ها بعد، زمانی که روی مجموعه‌‌داستان‌ام، داماد (The Bridegroom) کار می‌کردم، آن قضیه‌ی هپاتیت دوباره به جانم افتاد. می‌خواستم داستانی براساس آن بنویسم. من عمداً یک شخصیت روشنفکر، آقای چیو، را در قلب ماجرا قرار دادم تا درام انسانی را پیچیده کنم. به‌طور متعارف، روشنفکران به عنوان قربانی ظلم معرفی می‌شدند، اما تجربه شخصی من در چین من را متقاعد کرد که رژیم ظالم بدون یاری بسیاری از روشنفکران نمی‌توانست کار کند. بنابراین آنها فقط قربانی نیستند. آنها گاه قربانی، و گاه همدست قدرت‌ها بوده‌اند. مرز بین مظلوم (victim) و مظلوم‌نما (victimizer) مبهم و باریک است.

حتماً راه‌های مختلفی برای خوانش این داستان وجود دارد، اما ایده‌ی محوری‌ای که باید روشن باشد این است که شر و خشونت خود را تداوم می‌بخشند. بنابراین برای بهبود یک جامعه، باید در ابتدا خود را اصلاح کنیم، یعنی همیشه با دیگران مهربان بود و نسبت به آنها سخاوتمند رفتار کرد.

ها جین

خرابکار

آقای چیو (Chiu) و همسرش در میدانِ قبل از ایستگاه متروی موجی (Muji) مشغول صرف ناهار بودند. بر روی میزِ میان آنها دو بطری سودای کف‌کرده، دو جعبه‌ی کاغذی از برنج و خیار سرخ‌کرده و گوشت خوک قرار داشت. مرد به زن گفت «بیا غذامون رو بخوریم» و انتهای متصل چوب‌های غذاخوری را شکست. او تکه‌ای از گوشت خط‌دار خوک را برداشت و در دهانش برد. درحالی‌که مشغول جویدن بود، چین‌هایی در فک لاغرش پدید آمدند.

در سمت راست او، دو پلیس راه‌آهن بر سر میز دیگری چای می‌نوشیدند و می‌خندیدند؛ به نظر می‌رسید که مرد تنومند و میانسال برای رفیق جوانش که قدبلند بود و هیکلی ورزیده داشت، جوک می‌گفت. نگاهی سریع و کوتاه به میز آقای چیو انداختند. هوا بوی خربزه‌ی گندیده می‌داد. چند مگس بالای ناهارِ زوج وزوز می‌کردند. صدها نفر برای ایستادن بر روی سکو یا سوارشدن بر اتوبوسِ مرکز شهر با عجله به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. فروشندگان مواد غذایی و میوه‌فروش‌ها با صدایی تنبل بر سر مشتریان داد می‌زند. حدود دوازده زن جوان که نماینده‌ی هتل‌های محلی بودند، پلاکاردهایی در دست داشتند که قیمت‌های روزانه و کلماتی به بزرگی یک دست را نشان می‌‌داد؛ کلماتی نظیر غذای رایگان، تهویه‌ی مطبوع، و روی رودخانه. در مرکز میدان، مجسمه‌ی بتنی رئیس مائو۲Mao Zedong ایستاده بود و دهقانان درحالی‌که پشتشان را سنگ گرانیت گرم می‌کرد، رو به آسمان آفتابی چرت می‌زدند. دسته‌ای از کبوترها روی دست و ساعدی که رئیس بلند کرده بود، نشسته بودند.

طعم برنج و خیار خوب بود و آقای چیو بی هیچ عجله‌ای داشت غذا می‌خورد. چهره‌ی بی‌روحش نشان از خستگی داشت. خوشحال بود که ماه عسل‌شان به زودی تمام می‌شود و همراه ‌تازه‌عروسش عازم هاربین بودند. در تعطیلات دوهفته‌ای نگران کبدش بود، زیرا از سه ماه پیش، از هپاتیتِ حاد رنج می‌برد. می‌ترسید که بیماری‌اش عود کند، و با وجود اینکه کبدش هنوز بزرگ و حساس بود، هیچ علامتی از وخامت بیماری به چشم نمی‌خورد. به‌طور کلی، سلامتش به‌قدری که بتواند ماه عسل را تحمل کند. در حقیقت، سلامتش رو به بهبود بود. چشمش به عروس ‌افتاد که عینک سیمی‌اش را درآورد بود و تیغه‌ی بینی‌اش را با نوک انگشت ورز می‌داد. دانه‌های عرق روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش را پوشانده بودند.

مرد پرسید: «عزیزم، حالت خوبه؟»

«سرم درد می‌کنه. دیشب خوب نخوابیدم.»

«آسپیرین نمی‌خوری؟»

«اونقدر‌ جدی نیست. فردا یکشنبه‌‌ست و می‌تونم بیشتر بخوابم. نگران نباش.»

درحالی‌که آنها گرم صحبت بودند، پلیس تنومندِ میزِ کناری ایستاد و کاسه‌ی چای را به سمتشان پرتاب کرد. هم صندل آقا چیو و هم عروسش فوراً خیس شد.

زن به‌آرامی گفت: «اوباش!»

آقای چیو بلند شد و فریاد زد: «رفقای پلیس، آخه چرا همچین کاری کردین؟» و با دست راستش صندل‌های خیسش را نشان داد.

مرد تنومند درحالی‌که به آقای چیو خیره شده بود و رفیق جوانش سوت می‌زد، با لحنی خشن پرسید: «از چی حرف می‌زنی؟»

«نگاه کنین، شما پاهای ما رو خیس کردین.»

«دروغ نگو. شما خودتون کفش‌هاتون رو خیس کردین.»

«رفقای پلیس، وظیفه‌ی شما اینه که نظم رو برقرار کنین، ولی در عوض ما، شهروندان معمولی رو از روی عمد شکنجه می‌دین. چرا قانونی که باید اجرا کنین رو هتک حرمت می‌کنین؟» زمانی‌که آقای چیو این جملات را بر زبان می‌آورد، مردم بسیاری در اطرافشان جمع شده بودند.

آنها آقای چیو را گرفتند و دستبند زدند. او داد زد: «شما نمی‌تونین با من این شکلی رفتار کنین. این کار کاملاً بی‌دلیله.»

مرد گفت: «خفه شو!» و سپس تپانچه را بیرون کشید و ادامه داد: «زبون‌درازی‌هات رو بذار برای پاسگاه.»

رفیق جوانش اضافه کرد: «تو یک اغتشاشگری، می‌دونستی؟ داری نظم جامعه رو به‌هم می‌زنی.»

عروس آنقدر ترسیده بود که نمی‌توانست درست‌ودرمان حرف بزند. او به‌تازگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود، در رشته‌ی هنرهای زیبا تحصیل کرده بود و به‌عمرش ندیده بود که پلیس کسی را دستگیر کند. تنها چیزی که اکنون می‌توانست بگوید این بود: «اوه لطفا، لطفا!»

پلیس‌ها آقای چیو را روی زمین می‌کشیدند، ولی او از رفتن با آنها سرپیچی می‌کرد، گوشه‌ی میز را چسبیده بود و داد می‌زد: «ما باید به قطارمان برسیم. حتی بلیت هم خریدیم.»

مرد تنومند به سینه‌‌ی آقای چیو مشت زد. گفت: «خفه شو! به درک که بلیت خریدی.» و با قنداق تپانچه به دستانش کوبید، آقای چیو بلافاصله میز را رها کرد. دو مرد او را باهم تا پاسگاه ‌بردند.

آقای چیو که فهمید باید با آنها برود، سرش را برگرداند و به سمت عروسش فریاد زد: «اینجا منتظر من نمون. سوار قطار شو. اگه فردا صبح برنگشتم، یکی رو بفرس تا من رو بیاره بیرون.» زن سرش را تکان داد و با کف دست، جلوی دهانِ گریانش را گرفت.

پس از برداشتن بند کفش‌هایش، آقای چیو را در سلولی در پشتِ پاسگاه راه‌آهن حبس کردند. تنها پنجره‌ی اتاق با شش میله‌ی فولادی مسدود شده بود؛ رو به حیاط وسیعی بود که در آن چند درخت کاج قرار داشت. در آن سوی درختان، دو تاب از یک چهارچوب آهنی آویزان بودند که به‌آرامی در نسیم تاب می‌خوردند. جایی در ساختمان، یک قیچی چیزی را به‌شکلی آهنگین خرد می‌کرد. آقای چیو فکر کرد که حتماً در طبقه‌ی بالا آشپزخانه‌ای وجود دارد.

او خسته‌تر از آن بود که نگران این باشد که قرار است با او چه کنند، بنابراین روی تخت باریک دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. او نمی‌ترسید. انقلاب فرهنگی قبلاً تمام شده بود و اخیراً حزب این ایده را تبلیغ می‌کرد که تمام شهروندان در برابر قانون برابر هستند. پلیس باید الگویی قانونمند برای مردم عادی باشد. تا زمانی که خونسرد بماند و با آنها منطقی صحبت کند، بعید بود خطری تهدیش کند.

اواخر بعد از ظهر او را به کمیته‌ی بازجویی در طبقه‌ی دوم بردند. در طول مسیر، در راه‌پله، به پلیس میانسالی برخورد کرد که او را تحت فشار قرار داده بود. مرد پوزخندی زد، چشمان برآمده‌اش را گرد کرد و انگشتانش را مانند یک تپانچه به سمت او نشانه رفت. تخمِ لاک‌پشت! آقای چیو ناسزایی گفت که حاصل روان رنجورش بود.

تا در دفتر نشست، آروغ زد، و با کف دست جلوی محافظ دهانش را گرفت. روبه‌رویش، روی میز بلندی، رئیس کمیته در کنار مردی نشسته بود که چهره‌اش صورت الاغ را تداعی می‌کرد. روی میز کار شیشه‌ای، پوشه‌ای حاوی اطلاعات پرونده‌‌اش بود. در نگاه اول، برایش عجیب بود که در عرض تنها چند ساعت، توده‌ی کوچکی از نوشته‌ها در موردش جمع‌آوری شده است. در نگاه دوم، تعجب کرده بود که نکند آنها همیشه  پرونده‌ا‌ی حاضروآماده‌ درباره‌اش در آستین داشته‌اند. چطور چنین چیزی اتفاق افتاده است؟ او در هاربین (Harbin)، بیش از چهارصد و پنجاه کیلومتر دورتر، زندگی و کار می‌کرد و این نخستین‌باری بود که به شهر موجی رفته بود.

رئیس کمیته مردی لاغر و طاس بود که آرام و باهوش به نظر می‌رسید. دستان باریکش صفحاتِ پوشه را مانند محقق سخنرانی نگه داشته بودند. سمت چپ آقای چیو، کاتب جوانی نشسته بود؛ با تخته‌ی کوچکی روی زانو و خودکاری سیاه در دست.

فرمانده پرسید: «اسمت؟» و به‌نظر می‌رسید که سوالات را از روی فرم می‌خواند.

«چیو مَگوانگ (Chiu Maguang).»

«سن؟»

«سی و چهار.»

«حرفه؟»

«سخنران.»

«حوزه‌ی کاری؟»

«دانشگاه هاربین.»

«وضعیت سیاسی؟»

«عضو حزب کمونیست.»

فرمانده کاغذ را کنار گذاشت و شروع به صحبت کرد: «جرم تو اغتشاشه، هرچند که هنوز موجب پیامدهای جدی نشده. تو عضو حزبی، پس باید بیشتر تنبیه شی. تو قرار بود الگویی برای توده‌ها باشی، ولی در این مسیر شکست خوردی و تو…»

آقای چیو سخنش را قطع کرد: «من رو ببخشین، ولی قربان…»

«چی شده؟»

«من هیچ‌کاری نکردم. افراد شما اغتشاشگرانی هستن که نظم جامعه‌ی ما رو به‌هم زدن. اونها روی پاهای من و پاهای همسرم چای داغ ریختن. منطقی باشیم، شما حتی اگه نمی‌خواین اونها رو تنبیه کنین، حداقل باید کاری که کردن رو نقد کنین.»

فرمانده با لحنی قاطع گفت: «ادعات بی‌اساسه. تو هیچ شاهدی نداری. چطور می‌تونم حرف‌هات رو باور کنم؟»

آقای چیو دست راستش را بالا آورد و گفت: «این هم مدرک. افراد شما با تپانچه به انگشتام ضربه زدن.»

«این نمی‌تونه اثبات کنه که پاهات خیس شده بوده. در ضمن، تو می‌تونستی خودت به انگشتات آسیب بزنی.»

آقای چیو گفت: «اما من حقیقت رو گفتم!» و جوش آورد. «کلانتری شما یه عذرخواهی به من بدهکاره. بلیت قطارم منقضی شده، صندل‌های چرمی جدیدم خراب شدن و به کنفرانسی که توی مرکز استان داشتم نرسیدم. شما باید خسارات و ضررهای من رو جبران کنین. من رو با شهروندی معمولی که هنگام عطسه‌ی شما می‌لرزه اشتباه نگیرین. من یه دانشمند، یه فیلسوف و متخصص در ماتریالیسم دیالکتیک هستم. اگر لازم باشه، در این مورد در روزنامه‌ی شمال شرقی (Northeastern Daily) بحث خواهیم کرد، یا به والاترین دادگاهِ خلق در پکن می‌ریم. بگین اسمتون چیه؟» او به‌خاطر رجزخوانی خود که به هیچ‌وجه بی‌اهمیت نبود و در مواردی متعدد به نفعش عمل کرده بود، گرفتار شد.

مردی که صورتش شبیه به الاغ بود به او گفت: «تو یکی جلوی ما بلوف نزن. از جنس شماها زیاد دیدیم.» و به سمت آقای چیو چند برگه‌ی کاغذ را هل داد.

آقای چیو از دیدن دست‌نوشته‌های مختلف خشکش زد؛ دست‌نوشته‌هایی که تمامشان نشان می‌دادند او برای جلب توجه در میدان فریاد زده و از اطاعت از پلیس خودداری کرده است. یکی از شاهدان خود را به عنوان مسئول خرید برای کارخانه‌ی کشتی‌سازی در شانگهای معرفی کرده بود. چیزی در شکم آقای چیو تکان خورد، درد تا دنده‌هایش زبانه کشید. ناله‌ای ضعیف سر داد.

فرمانده گفت: «حالا باید اعتراف کنی که مقصر هستی. اگرچه این یه جرم جدیه، اما شما رو به اشد مجازات محکوم نمی‌کنیم، مشروط به اینکه یه انتقاد از خودت بنویسی و قول بدی که دیگه نظم عمومی رو به‌هم نزنی. به عبارت دیگه، آزادی تو به نوع نگاهت به این جنایت بستگی داره.»

آقای چیو گریه کرد: «شما خیال برتون داشته. من یک کلمه هم نمی‌نویسم، چون من بی‌گناه هستم. از شما می‌خوام که یه نامه عذرخواهی به من بدین تا به دانشگاهم توضیح بدم چرا دیر اومدم.»

لبخندی از روی انزجار بر صورت هردو بازجو نقش بست. فرمانده گفت: «خب، ما تا حالا چنین کاری نکردیم.» و به سیگارش پکی زد.

«پس این رو برای اولین بار تجربه کنین.»

رئیس گفت: «ضرورتی نداره. ما کاملاً مطمئنیم که از خواسته‌هامون سرپیچی نمی‌کنی.» و ستونی از دود توی صورت آقای چیو فوت کرد.

با کج شدن سر فرمانده، دو نگهبان جلو آمدند و بازوهای اغتشاشگر را گرفتند. آقای چیو در همین حال ادامه داد: «من گزارشتون رو به اداره‌ی استان می‌دم. باید بخاطر این کارتون هزینه بدین! شما از پلیس نظامی ژاپن هم بدترین.»

آنها آقای چیو را از اتاق بیرون کشیدند.

بعد از شامی که شامل یک کاسه‌ فرنی ارزن، یک نان ذرت و تکه شلغمی ترش بود، تبِ آقای چیو شروع شد. از شدت سرما می‌لرزید و بسیار عرق می‌کرد. می‌دانست آتش خشم وارد جگرش شده و احتمالاً عود کرده است. هیچ دارویی در دسترس نبود، زیرا کیف او نزد عروس مانده بود. در خانه وقت آن بود که جلوی تلویزیون رنگیشان بنشیند، چای یاس بنوشد و اخبار عصر را تماشا کند. اما اینجا خیلی تنها بود. لامپ نارنجی‌رنگی که بالای تختِ یک‌نفره قرار داشت، تنها منبع نوری بود که نگهبانان را قادر می‌ساخت تا او را در شب تحت نظر داشته باشند. چند لحظه پیش از آنها روزنامه یا مجله‌ای برای مطالعه خواسته بود، اما درخواستش را رد کرده بودند.

از سوراخ کوچک در، صداهایی به داخل می‌آمد. گویا پلیسِ سرخدمت در دفتری در نزدیکی اتاق پوکر یا شطرنج بازی می‌کرد. صدای فریاد و خنده هرازگاهی به گوش می‌رسید. در همین حال، آکاردئونی از کنجی دورافتاده در ساختمان مدام سرفه می‌کرد. آقای چیو به قلم و کاغذِ نامه‌ای نگاه کرد که نگهبانان وقتی او را از کمیته‌ی بازجویی برگرداندند، برایش گذاشته بودند، و این ضرب‌المثل قدیمی را به یاد آورد: «وقتی یک دانشمند به سربازان برخورد می‌کند، هر چه بیشتر بحث کند، هدفش آلوده‌تر می‌شود.» چقدر همه‌چیز راجع به موقعیت فعلی‌اش مسخره بود. موهای پرپشتش را با انگشتانش به‌هم زد.

احساس بدبختی می‌کرد و مدام شکمش را ماساژ می‌داد. راستش را بگویم، بیشتر ناراحت بود تا ترسان، زیرا وقتی به خانه برمی‌گشت، مجبور بود کارش را ادامه بدهد – روزنامه‌ای که قرار بود هفته‌ی آینده به انتشار برسد، و دوجین کتابی که باید بخاطر تدریسِ دوره‌های پاییزی‌اش می‌خواند.

سایه‌ی انسانی بر روی ورودی در به تندی حرکت کرد. آقای چیو با عجله به سمت در رفت و از سوراخ فریاد زد: «رفیق نگهبان، رفیق نگهبان!»

صدایی گوشش را آزرد: «چی می‌خوای؟»

«از شما می خوام به رهبرانتون اطلاع بدین که من بسیار بیمارم. بیماری قلبی و هپاتیت دارم. اگه شما من رو بدون دارو نگه دارین، ممکنه همین‌جا بمیرم.»

«هیچ رهبری آخر هفته سر کار نمی‌آد. باید تا دوشنبه صبر کنی.»

«چی؟ یعنی می‌گی من فردا هم اینجا می‌مونم؟»

«آره.»

«اگه اتفاقی برای من بیافته این کلانتری شماست که مسئولشه.»

«ما این رو می‌دونیم. خیالت راحت باشه، تو نمی‌میری.»

غیرمنطقی به نظر می‌رسید که آقای چیو در آن شب خواب خوشی از سر بگذراند، اگرچه لامپ بالای سرش همیشه روشن بود و تشک حصیری نیز سفت و پر از کک بود. او از کنه، پشه، سوسک – هر نوع حشره‌ای جز کک و ساس – می‌ترسید. یک‌بار در حومه‌ی شهر، جایی که استادان و کارکنان مدرسه‌اش به دهقانان در برداشت محصول به مدت یک هفته کمک کرده بودند، همکارانش در مورد مزه‌ی گوشتِ آقای چیو شوخی کردند. به گفته‌ی آنها، گوشتش باید طعمی غیرانسانی به کک‌ها بدهد. جز او، همه به صدها گزیدگی مبتلا شده بودند.

اینک اتفاق شگفت انگیزتری افتاد، او احساس می‌کرد که دلش برای عروسش تنگ نشده است. او حتی از تنها خوابیدن لذت می‌برد، شاید به این دلیل که ماه عسل خسته‌اش کرده بود و به استراحت بیشتری نیاز داشت.

حیاط پشتی در صبح یکشنبه خلوت بود. نورِ کم‌رنگ خورشید از میان شاخه‌های کاج جاری شده بود. چند گنجشک روی زمین می‌پریدند و پروانه‌ها و کفشدوزک‌ها را می‌گرفتند. آقای چیو میله‌های فولادی را گرفت و هوای صبح را که بوی گوشت می‌داد، استشمام کرد. باید غذاخوری یا رستورانی در این نزدیکی وجود داشته باشد. به خود یادآوری کرد که باید هرطور شده این بازداشت را تحمل کند. جمله‌ای که رئیس مائو برای یکی از دوستان بستری‌شده در بیمارستان نوشته بود در ذهنش نقش بست: «از آنجایی که شما در هرحال اینجا هستید، می‌توانید بمانید و بهترین استفاده را از آن ببرید.»

میل او به آرامشِ خاطر در حقیقت حاصلِ ترس ناشی از تشدید هپاتیتش بود. سعی کرد آرام بماند. با این حال، مطمئن بود که کبدش متورم شده، چون تب هنوز ادامه داشت. یک روز کامل در رختخواب دراز کشید و به مقاله‌اش در مورد ماهیت تضادها فکر کرد. بارها و بارها عصبانیت وجودش را فرا ‌گرفت و با صدای بلند فحش داد: «یه مشت اراذل!» او قسم خورد که به محض خروج، مقاله‌ای در باب این تجربه به قلم تحریر درآورد. بهتر است اسامی تعدادی از پلیس‌ها را پیدا کند.

معلوم شد که این روز در اکثر مواقع، یک روز آرام به حساب می‌آمد. مطمئن بود که دانشگاهش کسی را برای نجاتش خواهد فرستاد. تنها کاری که باید از پس انجامش برمی‌آمد، این بود که آرامش خود را حفظ کند و صبورانه منتظر بماند. پلیس باید دیر یا زود آزادش می‌کرد، اگرچه آنها نمی‌دانستند که او ممکن است از رفتن امتناع کند، مگر اینکه برایش نامه‌ی عذرخواهی بنویسند. لعنت به این هوسبازها، بیشتر از چیزی که می‌توانستند بخورند، سفارش داده بودند!

وقتی صبح دوشنبه از خواب بیدار شد، هوا دیگر روشن شده بود. در گوشه‌ای مردی ناله می‌کرد. صدا از حیاط پشتی می‌آمد. آقای چیو بعد از خمیازه‌ای طولانی و پر کردن پتوی پاره‌شده، از رختخواب بلند شد و به سمت پنجره رفت. در وسط حیاط، مرد جوانی به درخت کاج بسته شده بود و مچ‌هایش را از پشت و به دور تنه‌ی درخت بسته بودند. با صدای بلند فحش می‌داد، اما هیچ اثری از فرد دیگری در حیاط نبود. مرد برای آقای چیو آشنا به نظر می‌رسید.

آقای چیو چشمانش را تیز کرد تا ببیند کیست. در کمال تعجب مرد را شناخت، فنجین (Fenjin) بود؛ دانشجویی که اخیراً از گروه حقوق دانشگاه هاربین فارغ‌التحصیل شده بود. دو سال پیش، آقای چیو دوره‌ی ماتریالیسم مارکسیستی تدریس می‌کرد و فنجین در آن ثبت‌ نام کرده بود. اینک این شیطان جوان چگونه اینجا هبوط کرده بود؟

کمی بعد متوجه شد که فنجین باید توسط عروسش فرستاده شده باشد. چه زن احمقی! کرم کتابی که تنها بلد بود رمان‌ خارجی بخواند. آقای چیو انتظار داشت که زن با بخش امنیتی مدرسه صحبت کند، که مطمئناً گروهی را به اینجا می‌فرستادند. فنجین هیچ سمت رسمی‌ای نداشت. او تنها در یک شرکت حقوقی خصوصی کار می‌کرد که کلاً دو وکیل داشت. در واقع، آنها جز چند مورد تعقیب و تجسس برای مردان و زنانی که به همسران خود مشکوک بودند که نکند روابطی خارج از ازدواج داشته باشند، هیچ کسب‌وکار دیگری نداشتند. موجی از حالت تهوع بر آقای چیو چیره شد.

آیا باید فریاد بزند تا شاگردش بداند همین حوالی است؟ تصمیم گرفت این کار را نکند، زیرا نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. فنجین باید با پلیس دعوا کرده باشد که چنین مجازاتی را متحمل شود. با این حال، اگر فنجین به کمک او نمی‌آمد، این اتفاق رخ نمی‌داد. پس مهم نیست که آقای چیو باید چه کار می‌کرد. اما چه کاری از دستش برمی‌آمد؟

قرار بود سوزانده شود. او می‌توانست بخار بنفش را ببیند که می‌درخشد و از زمین و میان کاج‌ها بلند می‌شود. شیطان بیچاره، فکر کرد، درحالی‌که کاسه‌ی چسبِ ذرت را به سمت دهانش برد، جرعه‌جرعه نوشید و تکه‌ کرفس شوری را گاز گرفت.

وقتی نگهبانی آمد تا کاسه و چوب غذاخوری را جمع کند، آقای چیو از او پرسید چه اتفاقی برای مردِ حیاط پشتی افتاده. نگهبان گفت: «او رئیس ما رو (راهزن) صدا زد. ادعا کرد که یه وکیل یا همچین چیزیه. گستاخ حرومزاده.»

اکنون مشخص بود که آقای چیو برای کمک به منجی‌اش باید کاری کند. قبل از اینکه بتواند راهی بیابد، صدای جیغی از حیاط پشتی بلند شد. با عجله به سمت پنجره رفت و پلیس قدبلندی را دید که جلوی فنجین ایستاده است. سطلی آهنی روی زمین بود. همان جوانی بود که دو روز قبل آقای چیو را در میدان دستگیر کرد. مرد بینیِ فنجین را نیشگون گرفت، سپس دستش را بالا برد، که برای چند ثانیه در هوا ماند، و بعد به صورت وکیل سیلی زد. درحالی‌که فنجین ناله می‌کرد، مرد سطل را بلند کرد و روی سرش آب ریخت.

مرد با صدای بلندی گفت: «این جلوی گرمازدگیت رو می‌گیره پسر. هر ساعت میام بهت یه مقدار می‌دم.»

فنجین چشمانش را بسته بود، هرچند چهره‌ی پریشانش حاکی از این بود که تلاش می‌کند از ناسزاگویی به پلیس خودداری کند، یا شاید در سکوت گریه می‌کند. عطسه کرد. سپس صورتش را بالا آورد و فریاد زد: «بذار برم بشاشم.»

مرد داد زد: «امر دیگه؟ تو شلوارت بشاش.»

هنوز هیچ صدایی از آقای چیو درنیامده بود، میله‌های فولادی را با دو دستش، با انگشتان سفیدش گرفته بود. پلیس برگشت و نگاهی به پنجره‌ی سلول انداخت. تپانچه‌اش که تا حدی غلاف بود، زیر نور خورشید می‌درخشید. ته‌سیگارش را با خرخر روی زمین تف کرد و در خاک مهروموم کرد.

کمی بعد در باز شد و نگهبانان به آقای چیو اشاره کردند که بیرون بیاید. دوباره او را به طبقه‌ی بالا بردند، به کمیته‌ی بازجویی. همان مردان در دفتر بودند، اگرچه این بار کاتب با دست خالی آنجا نشسته بود. فرمانده با دیدن آقای چیو گفت: «آه، تو اینجایی. لطفا بشین.»

بعد از اینکه آقای چیو نشست، رئیس پنکه‌ی ابریشمی سفید را تکان داد و به او گفت: «شاید وکیلت رو دیده باشی. جوونک بی‌ادبی‌عه، مدیر ما هم دستور داد که توی حیاط پشتی یه نموره ادبش کنن.»

«این کار غیرقانونیه. نمی‌ترسی که اسمت رو توی روزنامه‌ها ببینی؟»

«نه، ما رو حتی تلویزیونم نشون نمی‌ده. مثلاً چیکار می‌خوای کنی؟ ما از داستانایی که شماها می‌سازین نمی‌ترسیم. به‌نظر ما تخیلی‌ان. چیزی که برای ما اهمیت داره اینه که تو باهامون همکاری کنی. باید جرمت رو بپذیری.»

«اگه همکاری نکنم چی؟»

«اون وقت وکیلت می‌تونه زیر نور خورشید به تحصیلاتش ادامه بده.»

ضعفی درون آقای چیو او را لرزاند و مجبور شد دسته‌ی صندلی را بگیرد تا خودش را نگه دارد. دردِ بی‌حسی در قسمت فوقانی شکمش تیر می‌کشید که باعث تهوعش شده بود، سرش هم گیج می‌رفت. مطمئن بود که هپاتیت بالاخره به او حمله خواهد کرد. آتش خشم در سینه‌اش زبانه‌ می‌کشید. گلویش مقبض و گرفته بود.

فرمانده صحیت‌هایش را از سر گرفت: «حقیقتاً تو مجبور نیستی انتقادت رو بنویسی. ما جرمت رو واضحاً اینجا شرح دادیم. تنها چیزی که نیاز داریم امضاته.»

آقای چیو در حالی‌که عصبانیتش را فرو می‌خورد گفت: «بذار ببینمش.»

مردِ صورت الاغی با پوزخندی به او برگه‌ای داد که حاوی این کلمات بود: «اینجانب اعتراف می‌کنم که در روز ۱۳ ژوئیه نظم عمومی ایستگاه قطار موجی را مشوش نموده‌ام و هنگامی که پلیس راه‌آهن به من هشدار داده است، از شنیدن دلایل ایشان خودداری نموده‌ام. بنابراین اینجانب شخصاً مسئول دستگیری‌ام بوده و پس از دو روز بازداشت، متوجه ماهیت ارتجاعی جنایت خویش گشته‌ام و از این پس تمام انرژی‌ام را برای آموزشِ خودم به‌کار گرفته و دیگر مرتکب این جنایت نخواهم شد.»

صدایی در سر آقای چیو شروع به فریاد کرد: «دروغ، دروغ!» اما سرش را تکان داد و صدا را به‌زور خاموش کرد. از رئیس پرسید: «اگه امضاش کنم، خودمو وکیلمو آزاد می‌کنی؟»

«البته که آزادتون می‌کنیم.» رئیس با انگشتانش روی پوشه‌ی آبی – پرونده‌ای که آنها علیه او سرهم کرده بودند – ضرب گرفته بود.

آقای چیو اسمش را امضا کرد و انگشت شستش را زیر امضا گذاشت.

فرمانده با لبخندی گفت: «حالا تو آزادی که بری.» و یک تکه‌ی کاغذ به او داد تا انگشت شستش را با آن پاک کند.

آقای چیو آنقدر مریض شده بود که در اولین تلاش نتوانست از روی صندلی بلند شود. سپس تلاش خود را دوچندان کرد و از جایش بلند شد. از ساختمان بیرون رفت تا در حیاط پشتی با وکیلش ملاقات کند. احساس می‌کرد که در سینه‌اش بمبی وجود دارد. اگر می‌توانست کل کلانتری را با خاک یکسان می‌کرد و تمام خانواده‌های آنها را به گور می‌فرستاد. با اینکه می‌دانست چنین کاری از دستش برنمی‌آید، تصمیم گرفت که کاری کند.

آقای چیو وقتی فنجین را ملاقات کرد به او گفت: «فنجین، بابت شکنجه متاسفم.»

«مهم نیست، اونها وحشی هستن.» وکیل با انگشتان لرزانش خاک را از روی کتش پاک کرد. هنوز از پاچه‌های شلوارش آب می‌چکید.

استاد گفت: «بیا بریم.»

لحظه‌ای که از پاسگاه پلیس بیرون آمدند، چشم آقای چیو به دکه‌ی چای افتاد. بازوی فنجین را گرفت و به طرف پیرزن پشت میز رفت. گفت: «دو فنجون چای سیاه» و یک اسکناس یک یوانی به زن داد.

بعد از اولین فنجان، هر دو فنجان دیگری سفارش دادند. سپس به سمت ایستگاه قطار رفتند. اما قبل از اینکه پنجاه متر بروند، آقای چیو اصرار کرد که یک کاسه‌ سوپ گوش‌درختی (tree-ear soup) در دکه‌ی غذا بخورند. فنجین موافقت کرد. به استادش گفت: «لازم نیست من رو مهمون کنی.»

«نه، هرکی به حساب خودش.»

آقای چیو به‌گونه‌ای که انگار از گرسنگی در حال مرگ بود، وکیلش را از رستورانی به رستورانی در نزدیک پاسگاه پلیس کشاند، اما در هر مکان بیش از دو کاسه‌ سفارش نمی‌داد. فنجین تعجب کرد که چرا معلمش یک جا نمی‌ماند و سیر نمی‌شود.

آقای چیو به ترتیب از چهار رستوران مختلف نودل، ونتون، فرنی هشت‌دانه و سوپ مرغ خرید. در حین خوردن، مدام از لابه‌لای دندان‌هایش می‌گفت: «کاش می‌تونستم تموم این حرومزاده‌ها رو بکشم!» در آخرین مکان، فقط چند جرعه از سوپ را بدون مزه‌ کردنِ حبه‌های مرغ و قارچ سر کشید.

فنجین از کارهای استادش گیج شده بود، استادی که اینک شبیه به حیوانی وحشی به‌ نظر می‌رسید و به‌‌طرز مرموزی با خود غر می‌زد و صورت زرد و مریض‌احوالش را پوشانده بود. فنجین برای اولین بار آقای چیو را مرد زشتی تصور کرد.

در عرض یک ماه، بیش از هشتصد نفر در موجی به هپاتیت حاد مبتلا شدند. شش نفر، از جمله دو کودک بر اثر این بیماری جان خود را از دست دادند. هیچکس نمی‌دانست این همه‌گیری چگونه آغاز شده است.

اثر آلبرتو بِری (Alberto Burri)

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *