نظریه داستانی

بخت بدِ برخی دخترها

بخت بدِ برخی دخترها

بخت بدِ برخی دخترها

خوان فورن

مترجم: آرش معصومی

وقتی برق رفت، داشتند سر همدیگر داد و فریاد می‌زدند؛ خودشان اینطور به نظرشان رسید، یا حداقل، این حرفی بود که اگر کسی دربارۀ شدت خشونت جروبحثشان می‌پرسید، می‌گفتند. اما در حقیقت، آن‌ها فریاد نمی‌زدند و هیچ‌یک از همسایه‌ها نمی‌توانستند صدایشان را بشنوند و البته، این امر اصلاً ذهنشان را درگیر نکرده بود. شاید قبل‌تر، وقتی همه‌چیز تازه شروع شده بود، مثل همیشه، کمی نگران این موضوع شده بودند اما دیگر به آن نقطه رسیده بودند که آدم حرف‌هایی را به زبان می‌آورد که هیچ نمی‌دانسته درون ذهنش لانه کرده‌اند. حرف‌هایی که فقط در گیرودار یک جروبحث، درست به‌نظر می‌رسند و بعد از آن، پشیمانی دیگر سودی ندارد، زیرا تا ابد در آسیب‌پذیرترین گوشۀ ذهنِ طرف مقابل حک می‌شوند. ساعت هفت بود و هوا هنوز تاریک نشده بود و برای همین آن‌ها متوجه قطع برق نشدند. موهایِ آشفتۀ زن، کم‌کم، داشت توی صورتش پخش می‌شد و او، مثل یک خون‌آشام، به جان سیگار افتاده بود و با صدایی ترسناک و گوش‌خراش چنین چیزهایی میگفت:

«معلومه که خسته شدم، و معلومه که حق با منه. تو حالیت نیست. تویِ یه حباب زندگی میکنی، و چیزهایی که ازشون خوشت نمی‌آد رو خیلی راحت نادیده میگیری. اگه توی خیابون یه مرد نابینا ببینی، به عینکش توجه میکنی، یا به سگش، اما هیچ‌وقت، به ذهنت هم خطور نمیکنه که شاید اون بدبخت به کمک احتیاج داشته باشه. اگه یه نفر بهت بگه که افسرده شده، تعجب میکنی که چرا پا نمیشه بره سینما، یعنی کاری که اگه خودت توی اون شرایط بودی انجام میدادی. میخوای بدونی چیت بیشتر از همه آزارم میده؟ اینکه همیشه سعی میکنی خوش بگذرونی.»

مرد، مدام دور اتاق نشیمن گشت میزد. اول لبِ پایینش را گاز گرفت و اندکی بعد لب بالایش هم اضافه شد و در همین حال پشت سر هم میگفت:

«من چی؟ جدی؟ دیگه چی؟»

بعد از آن، جروبحث به پایان رسید.  از پا درآمده بودند. زن درحالی‌که آخرین پُک‌ها را به سیگارش می‌زد، چند باری سرش را تکان داد، سیگار را خاموش کرد و در انتهایِ راهرو ناپدید شد. مرد همان‌جا ماند. بالاخره نشست و از پنجره به بیرون خیره شد تا وقتی که گردنش به این دلیل که مدت زیادی به یک‌سو چرخیده بود درد گرفت. وقتی چشم‌هایش، بار دیگر، به اتاق نشیمن افتاد، متوجه شد که هوا تاریک شده. تنها این مورد نبود ،اگرچه این‌ را اول از همه فهمید. او همچنین به‌یک‌باره متوجه شد که دیگر زن را دوست ندارد. بدتر از آن، متوجه شد که‌ زن بر او تسلط یافته. با خودش فکر کرد: من قبلاً سرکش بودم، دل‌و‌جرئت داشتم، درگیر اینجور افکار نبودم. به‌خاطر او است که من ضعیف شده‌ام و حالا وقتی عصبانی می‌شوم مدام با خودم فکر می‌کنم که چطور باید خشمم را بروز بدهم. او یک موجود کثافت است، همه‌اش تقصیر او است و تازه، اگر نمی‌فهمد که من خیلی بیشتر از او از تمام این ماجرا بیزارم، یعنی  آنقدرها هم که خیال میکند باهوش نیست.

بعد، کم‌کم به فکر دخترهای دیگر افتاد. اول یاد زمانی افتاد که اینقدر پخمه نبود. خودش را با دخترهای دیگر تصور کرد و به نظر خودش تقریباً مثل یک قهرمان آمد. این‌ها دخترانی بودند که او، طی زمانی کوتاه‌تر از یک چشم بهم‌زدن، با آن‌ها در رابطه بوده و به همین دلیل، بسیار شکست‌ناپذیر و جوان به‌نظر می‌رسیده است. به تمام دوست‌دخترهایش فکر کرد: آن‌هایی که هرگز حتی نبوسیده بود، آن‌هایی که بوسیده بود اما به‌تمامی تصاحبشان نکرده بود و آن‌هایی که تمام خود را به او بخشیده بودند اما او دوستشان نداشت. فهرست کوتاهی بود، برای همین به دخترهایی فکر کرد که فرصت داشته با آن‌ها به شریک زندگیش خیانت بکند ولی این کار را نکرده بود. بعد چون مطمئن نبود که آن دخترها واقعا مایل به این کار بوده‌اند یا نه، به فکر دوست‌دخترهای دوستانش افتاد. صحنه‌هایی را در آشپرخانه‌ها و راهروها به خاطر آورد، با سکوت‌هایی که اندکی معذب‌کننده اما سرشار از معنا بودند. نگاه‌هایی دزدکی، ناشیانه و پرحرارت. در همۀ این صحنه‌ها ،همهمۀ پس‌زمینه شنیده میشد:

خنده، موسیقی، جینگجینگِ بهم خوردنِ بطری‌ها و لیوان‌ها، صداهایی که صداهای دیگر را می‌پوشاندند.

به‌محض آنکه خواست به دوستانِ زن فکر بکند، از تک‌وتا افتاد. باز مشغول نفرت‌ورزی به او شد، چرا که درّندگیش را ستانده و گذر زمان را سرعت بخشیده بود. سعی کرد به‌خاطر آورد که در بیست‌وشش سالگی، خیال می‌کرد قرار است چه جور آدمی بشود. نه، ایراد کار اینجا نبود. خانه. مشکل خانه بود. نفس راحتی کشید، زیرا فضای کافی برای هر دوشان وجود داشت تا از هم دور باشند، تا، در آن لحظه، همدیگر را نادیده بگیرند. اما سپس از اینکه یکی از آن دو، خانه را به دست می‌آورد، برآشفت. از اینکه یکی از آن‌ها مجبور می‌شد خانه را ترک کند (قرار بود خودش مجبور به ترک خانه شود؛ خشمش، در واقع، از اینجا نشئت میگرفت که آن یک نفر ،خودش است). در نهایت خانه را می‌فروختند. درحالی‌که همانطور در تاریکی نشسته بود، حس کرد که آنجا را کاملاً از بَر است. می‌توانست بدون اینکه به اثاثیه برخورد بکند، اینور و آنور برود و جای دقیق هر دستگیرۀ در یا کشو و هر کلید برق را حدس بزند. مهم نبود که زن، همۀ وسایل و رنگ دیوارها را انتخاب کرده بود. او با خانه همچون موجودی زنده برخورد می‌کرد. شب‌ها، در اتاق‌ها راه میرفت و میتوانست خفیف‌ترین صدایی را شناسایی کند؛ هر جیرجیری را که از هر اتاقی بلند میشد. آن شب‌هایی که خوابش نمی‌بُرد، با خانه اختلاط می‌کرد. آنوقت به فکر تمام کارهایی افتاد که از وقتی با آن زن در رابطه بود، نتوانسته بود انجام بدهد. از آن‌ها فهرستی‌ تهیه نکرد، صرفاً به‌صورت مبهم، به‌عنوان کلیتی که کاملاً از دست رفته، مثل چیزی نامعین، به آن اندیشید. شک نداشت که زن هم چیزی دراین‌خصوص نمی‌داند. او حتی آنقدر جرئت نداشت که به چیزها بیاندیشد تا بعداً بخواهد از انجامشان شانه خالی بکند. زن ترسوتر از او بود، اگرچه، از بین آن دو، مرد بیش از شریک خود رام شده بود. مرد معتقد بود که سخاوت‌مندتر است، آسیب‌پذیرتر، زخم‌خورده‌تر و جسورتر. حتی رفته‌رفته داشت احساس حماقت میکرد.

نه، حماقت نه. تنهایی. تنها، مثل یک پیتزا زیر باران. کس دیگری این حرف را زده بود؛ لو، دیلن یا کوهن، یکی از آن‌ها. با خودش فکر کرد که در تاریکی تنهاتر هستیم، و اینها کلمات خودش بودند. ادامه داد: وقتی برق قطع می‌شود آدم حقیقتاً در ظلمات است؛ هیچ گریزی نیست. نمی‌شود چراغ یا تلویزیون را روشن کرد، یا یک صفحۀ موسیقی پخش کرد، یا مشغول تورّقّ یک مجله شد، یا در یخچال را باز کرد، یا هر کار دیگر. در ظلمات، درون خانه‌ای تاریک هستی، واقع در محله‌ای تاریک. مثل همین الان.

هیچ صدایی از بیرون به گوش نمی‌رسید، نه حتی هیاهوی ماشین‌هایی که، در نبود چراغ‌های راهنمای رانندگی، دیوانه‌وار، برای خود گشت می‌زدند. هیچ چیز. از پنجره به بیرون نگاه کرد. چشم‌هایش را بست و از نو گشود. درهرحال، فرقی حاصل نشد. سپس صدایی شنید: نجوایی آهسته. این صدای تمام کسانی بود که به همان چیزی که او فکر میکرد می‌اندیشیدند. تو گویی، در آن تاریکی، ساختمان، از شدت فعالیت ذهنی، به کندویی پرتکاپو بدل گشته بود. همان نجوا از هر پنجرۀ باز بیرون میرفت و باعث میشد که آن شب شرجی، حتی، سنگین‌تر و خاموش‌تر به‌نظر برسد. آن نجوا زمزمۀ تنهایی بود. صدای همان چیزی بود که در آن لحظه از ذهن همۀ آن کسانی می‌گذشت که داشتند به چیزی یکسان با او فکر می‌کردند. اینکه دوست‌دختر یا همسرشان اصلاً درکشان نمی‌کند. اینکه دخترهای دیگر، شاید دخترهای مجرد، می‌توانستند درک کنند و حتما دلشان پر می‌کشید که با مردانی همچون آنان باشند، که بتوانند انتخاب کنند.

کمی بیشتر به این موضوع اندیشید و ناگهان، دریافت که وقتی برق دوباره وصل شود، تمام این افراد، به‌یکباره ،هرچه به آن فکر میکردند را فراموش خواهند کرد. بعد تلویزیون را روشن می‌کنند، صدای موسیقی را زیاد می‌کنند و تقریبا بدون آنکه متوجه شوند، وقتی ببینند که دوست‌دخترهاشان مشغول حاضر کردن یک پیش‌غذا هستند یا با یک بسته غذای داغ از اغذیه‌فروشی برمی‌گردند، با آن‌ها آشتی می‌کنند. انگار هرآنچه در تاریکی رخ داده بود، فقط، مرحله‌ای گذرا بوده است، تنها برای وقت‌کشی. انگار آن افکار مال خودشان نبوده، بلکه این آزردگیِ ناشی از خاموشی یا بطالت اجباریشان بوده که به‌جایِ آن‌ها فکر می‌کرده است.

اما او اینطور نبود. او فراموش نمی‌کرد. نه‌تنها فراموش نمی‌کرد، بلکه کم‌کم داشت متوجه میشد که قرار است از این پس با زندگیش چه کار بکند. می‌خواست کاری کاملاً چشم‌گیر انجام بدهد، کاری آنقدر ساده وبی‌عیب‌ونقص که به نظرش باورنکردنی رسید که چطور تا حالا به ذهنش نرسیده بود. یک کار جانانه، منحصربه‌فرد، نوع‌دوستانه و به‌غایت مفرّح؛ همۀ این‌ها با هم. تصمیم گرفت ایده‌ای را که بعدازظهر همان روز، در مشروب‌فروشی، به ذهنش خطور کرده بود، تا حد کمال، پیش ببرد. این ایده وقتی به ذهنش رسید که دختر میز بغلی یک بطری آب معدنی خنک سفارش داد، و آن دختر  به‌شکلی دیوانه‌کننده بی‌نقص بود، آنقدر که او با خودش فکر کرد:

«حتی اگه یه بشقاب دنبۀ داغ هم بخوری به‌هم نمی‌ریزی، باور کن.» یا وقتی که صبح همان روز، آن دختر موقرمز را، با آن کک‌ومک‌ها و صورتِ محشر، توی اتوبوس، دیده و با خودش فکر کرده بود که می‌تواند به او بگوید: «تا قبل از دیدن تو، روزم سیاه‌وسفید بود.»

همین کار را می‌کرد. چرا که آن دو دختر نه‌تنها خارق‌العاده بودند، بلکه به‌نظر می‌رسید، تقریبا تا حد رنج‌آوری، نگران قضاوت دیگران دربارۀ ظاهر خود هستند. و به نظر می‌رسید نیازمند این هستند که او، با ظرافت، تاییدشان کند تا بتوانند در آن وضعیت به زندگیشان ادامه بدهند. چاپلوسی نه، فقط مقداری کلام صادقانه.

میلیون‌ها دختر، آن بیرون، وجود داشتند که معتقد بودند زیبایی یک دردسر است، افرادی که هیچ‌کس بختِ بدشان را جدی نمیگرفت. او می‌خواست به قهرمان تمام آن دخترهایی تبدیل بشود که خوب‌رویی، احساس معذب بودنشان را وخیم‌تر می‌کرد و برایشان بدل به یک معضل می‌شد. او به شوالیۀ احساسات تبدیل میشد و خودش را وقف برانگیختن ایمانی پنهانی در قلوب تمام دخترانی میکرد که به‌ حد رنج‌آوری، زیبا بودند و از سر راه او می‌گذشتند. او این کار را به نمایندگی از یک ضرورت زیباشناختی به عهده میگرفت؛ ضرورت دفاع از تلألؤ خیره‌کنندۀ چنان جمالی. با خودش حساب کرد که اگر زندگیش را، به‌مدت مثلاً بیست سال کاملاً وقف این کار بکند، در آخر، به احتمال قریب‌به‌یقین، تا حدِ زیادی، تبدیل به حامیِ زیبایی تمام زنانی خواهد شد که در خیابان‌های بوئنس آیرس قدم می‌زنند. مردِ با بصیرتی که جوهر ذاتی همۀ آنان؛ یعنی عمیق‌ترین عنصر هویتشان را دریافته است.

نقطۀ اوج رسالتش هنگامی از راه می‌رسد که یکی از این دخترها، همان که به‌شکلی باورنکردنی زیبا و باهوش و دارای طراوت ابدی است، متوجه بشود که او چه لعبتی است و دلش را به او ببازد. آن دختر خواهد فهمید که پیوندی ذاتی میانشان برقرار است و او را قانع خواهد کرد که طوافِ منحصر به‌فردش را رها کند و همراه او برود و پس از آن، به‌خوبی‌وخوشی، زندگی خواهند کرد.

کودکانه؟ آن ایده مسلما فوق‌العاده بود. چه کسی گفته است که هیچ مردی نمی‌تواند زیبایی زنانه و بخت بد ملازم‌آن را، کاملا و با شورواشتیاق ستایش کند؟ آن قسمت ماجرا، دربارۀ عشقی که یک روز تمام آن زحمات را به‌نتیجۀ اعلای خود می‌رساند، احتمالاً کمی اغراق‌آمیز بود، اما او، کی باشد که بخواهد معجزات را انکار بکند؟

به ساعتش نگاه کرد؛ دو دقیقه از ده گذشته بود. از روی مبل بلند شد و به سمت پنجره رفت. چیزی نمانده بود که فریاد بکشد یا یک همچون کاری. کارمندهای احمق ادارۀ برق منتظر چه بودند؟ زیر لب زمزمه کرد: «الان، الان، برق وصل میشه، فقط یکم مونده، زود. دِهِ زود باش لامصب!» رفت سراغ کلید چراغ. فشارش داد ولی اتفاقی نیافتاد. نفس عمیقی کشید، تا شصت شمرد، و دوباره سعی کرد. هیچ.

همان موقع بود که خارش شروع شد. یک دفعه، بدون هیچ دلیلی، در اقصی نقاط صورتش. اول با نوک انگشت‌هایش خودش را خاراند، بعد، با ناخن‌هایش؛ ولی خارش از جایی عمیق‌تر می‌آمد، از درون استخوان‌هایش. شروع کرد با دو دست چانه‌اش را مالاندن، با یکی به‌نرمی و با دیگری محکم‌تر. کم‌کم، داشت از کوره در میرفت. حس کرد که صورتش دارد ورم می‌کند، و ناگهان، احساس کرد که حتما باید یک آیینه پیدا بکند و ببیند که آیا شکل فکَّش تغییری کرده یا نه.

آرام و پابرهنه، وارد حمام شد. در برابر آیینه ایستاد و دست‌هایش را به شیشه فشرد. قادر نبود به‌خوبی تودۀ سیاه جلوی صورتش را تشخیص بدهد. پیشانیش را به شیشه تکیه داد و چشم‌هایش را بست، و از نو گشود. همانطور که شیشه، زیرِ پوستِ صورتش، گرم‌تر میشد، احساس خارش، کم‌کم، از بین رفت. با خود اندیشید که چرا این اتفاقات رخ می‌دهند، چرا همه‌چیز باید اینقدر افتضاح باشد؟ نکند قضیه را زیادی بزرگ کرده بود؟ دلایل موجّه‌ای برای شروع مجدد وجود داشت، برای اینکه دنبال راه‌حل‌های احتمالی بگردد، ولی حتی فکر کردن به آن‌ها باعث میشد سنگ ثقیل نفرت را بر قلبش حس کند؛ سنگی سرد که سردتر می‌شد. این هم تقصیر زن بود؛ نفرت مرد در خدمت رام شدنش عمل کرده بود.

چراغ روشن شد. توی حمام نه، اما در بقیۀ اتاق‌ها و در پنجره‌های آن طرف خیابان. جاروجنجالی را شنید که احتمالاً، در اثر شادی یا آزردگی، برپا شده بود. حالا می‌توانست، به‌سختی، صدای تلویزیون‌ها و رادیوها را بشنود. فکر کرد: لحظۀ تأمل به پایان رسید، زندگی ادامه دارد. ولی از جایش تکان نخورد. نور خفیفی از پنجره می‌تابید و باعث میشد بتواند وسایلِ روی طاقچه را تشخیص بدهد؛ لیوانی با دو مسواک، لوسیون اصلاح صورت خودش و شیشه‌های عطر زن.

دو قدم به عقب رفت و در جهت پنجره نگاه کرد. ولی ناگهان، خشکش زد. وان حمام پر از آب بود و زن داخل آن دراز کشیده بود .برهنه، با چشمان بسته و بر پیشانیش قطرات آب نشسته بود. موهای خیسش به عقب شانه شده و از لبۀ وان آویزان بود، معلق در هوا، و از آن آب میچکید.

مرد با خود فکر کرد: «ازش آب میچکه. حتما مرُده.» اما آب، به‌طرز نامحسوسی، با نفس‌های او تکان میخورد. مدتی طولانی، به سینه‌های او چشم دوخت که به‌آرامی در آب بالا می‌آمدند و پایین می‌رفتند. فکر کرد: «او نخوابیده و براش فرقی نمیکنه که برق اومده. حتی متوجه نشده که توی تاریکی بودیم، چون اصلا فکر نمی‌کنه ،هیچوقت هیچی جز خودش رو نمی‌بینه.» فکر کرد: «من دوستش ندارم.» فکر کرد: «اون دوستم داره؟»

دو قدم دیگر به عقب رفت، یکی از مسواک‌ها را برداشت، و عقب‌عقب، رفت تا از حمام خارج شد. آن وقت، با شدت، شروع کرد به مسواک زدن. زن بیدار شد. به‌طرز خنده‌آوری آب را این‌طرف و آن‌طرف پاشید، پاهایش را، زیر آب ،کش‌و‌قوس داد و سرش را، به عقب، و کمی به یک‌سو، خم کرد، و با صدایی زیادی بلند، انگار که بخواهد در تمام خانه شنیده شود، گفت: «میِ گل، برق اومد؟»

او درجا میخکوب شد و نفسش را حبس کرد. زن دوباره صدایش زد اما این بار گفت: میگلیتو۱حالت تحبیبی اسم «میگل».. فکر کرد: «پتیارۀ گه! باید همین الان بکشمش.» بعد چراغ راهرو را روشن کرد و دستش را به چارچوب در حمام تکیه داد.

زن گفت: «تمام مدت همونجا بودی؟ کاملا خوابم بُرد. باورم نمیشه. خیلی دیر شده؟» مرد گفت: «دیر برای چه کاری؟»

زن نیم‌خیز شد، سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد و دستش را به پشت گردنش کشید. بعد با همان صدایی که موهای تن مرد را سیخ میکرد، گفت: «چه میدونم. مثلاً، برای این که بیای منو ماساژ بدی.» و زیرچشمی ،به‌سمت در نگاه کرد.

مرد، انگار افسون شده باشد ،حرکت دست زن را که روی گردنش، زیر موهای خیس، عقب و جلو میرفت دنبال کرد. حس کرد چیزی درونش فروریخت و چیز دیگری جان گرفت و فکر کرد اگر قرار است قهرمان تنانۀ زنان بشود، یکی از آن‌ها همین الان در برابرش نشسته است که انگار برای تحمل زیباییش نیاز به اندکی کمک دارد.

به‌محض آنکه جلوی وان رسید، زن سرش را بالا گرفت و بدون اینکه صدایی از دهانش خارج شود، لب زد:

«میای آشتی؟» آن‌وقت، لبخند از روی لب‌هایش محو شد و در عمق چشم‌هایش درخشیدن گرفت، همزمان ،ترسناک و بی‌دفاع.

مرد، همانطور که وارد وان می‌شد با خود فکر کرد که آیا درحال آغاز راهی نفس‌گیر برای قصدی انسان‌دوستانه است یا دارد یک سستی دیگر را رقم میزند؟ اما ذهنش را زیاد درگیر نکرد؛ همیشه سختش بود که وقتی توی آب است، فکر بکند.

در بابِ تصویر اصلی:

خاکستر۲Ashes – 1895 – اثرِ ادوارد مونک۳Edvard Munch | زادۀ ۱۸۶۳ – درگذشتۀ ۱۹۴۴ – نقاشِ برجستۀ نروژی در سبک‌های اکسپرسیونیسم و امپرسیونیم – در این نگاره، بی‌حسی، رخوت و جداافتادگی در حین برقراریِ رابطۀ عاشقانه میان یک زوج در جنگل، به تصویر کشیده شده است. به نظر می‌رسد این اثر، در زمانی ترسیم شده که مونک با همسرِ پسر عمویِ خود، میلی تاولو، درحالِ تجربۀ رابطه‌ای مخیفانه، در جنگلی همیشگی، بوده است. مونک با تکیه بر هرآنچه زیسته، این نقاشی را چنین توصیف می‌کند: «عشقمان را چون تلی از خاکستر، بررویِ زمین، احساس کردم.»

این متن به‌صورت اختصاصی و با اجازه‌نامۀ رسمی ناشرِ انگلیسی‌زبانِ آن، برای نشریۀ پراکسیس، ترجمه شده است.

عنوانِ اصلی متن:

The Karma Some Girls Have

دربارۀ نویسنده:

خوان فورن۴Juan Forn | متولدِ ۱۹۵۹ – درگذشتۀ ۲۰۲۱، نویسنده، مقاله‌نویس و مترجم آرژانتینی بود. او اولین رمانش را در بیست‌وهشت سالگی منتشر کرد و با مجموعۀ داستان ِکوتاه «شنا در شب»۵Nadar de Nocheبر سر زبان‌ها افتاد. او همچنین، سال‌ها در روزنامۀ «پاخینا/۱۲»۶Pagina 12 | روزنامۀ چپ‌گرایِ آرژانتینی که از سال ۱۹۸۷ منتشر می‌شود.ستونی هفتگی می‌نوشت که خوانندگان بسیاری، هر جمعه، چشم انتظارش بودند.

#اختصاصی #ادبیات_داستانی_غرب

 

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *