آنا مارش
ترجمهی پیمان جعفرپور
عکسی قدیمی. زمان در آن میایستد و لحظهای از زندگی این مردمان را به زمانۀ ما میآورد. یک لحظه زندگیِ آرام و پر از امید. برای خواننده این فقط یک عکس سیاه و سفید دیگر است، اما اگر داستان این خانواده را بازگویم، شاید بتوانید جور دیگری به چهرۀ آنها نگاه کنید.
آنها در روستای «کیسِلیوف» در منطقۀ خرسون زندگی میکردند. سرپرست خانواده، پیوتر لیانزبرگ، عشق به زمین و کار را از پدرش به ارث برده بود. پدرش، میخایل لیانزبرگ، همیشه میخواست زمین بیشتری تصاحب کند. در روستا به او لقب «پدربزرگ، گدا» داده بودند. چون وقتی میپرسیدی: میخایل، حالت چطوره؟ آه سنگینی میکشید و جواب میداد:
ـ خب، هنوز هم کمی زمین میخواهم.
ـ دیگر میخواهید چهکار؟ شما در حال حاضر سی هکتار زمین دارید!
او با لبخند پاسخ میداد: «هر چقدر که داشته باشم باز هم کم است.»
وی که به کار فیزیکی عادت کرده بود، حتی در سنین بالا نمیتوانست آرام بنشیند. چه میشد که کمی در اطراف خانه حرکت کند و پاهایش را کمی آزادانه حرکت دهد. به کارگاه میرفت و تمام روز چکش میزد و اره میکرد.
همسایهها میپرسیدند:
ـ میخایل، چه به هم میکوبی؟ چه چیزی میسازی؟
ـ از برای خود عمارتی میسازم از چوب بلوط، که هیچکس مثالش را نخواهد داشت.
متعجبانه سؤال میکردند:
ـ نکند تابوت است!؟ از خدا بترس! امید به زندگی داشته باش میخایل!
ـ خب، من قصد رفتن ندارم، چرا عجله کنم؟ هنوز ریزهکاریهایش مانده، نقشونگارهاش. وای که چقدر کار!
بیش از یک سال نگذشت که میخایل روی تابوت خود نقشهایی حک کرد و به محض اتمام کار، بیسروصدا مُرد.
پیوتر منزلی روشن و بزرگ با اتاقهایی دلباز ساخت. بههرحال او همیشه آرزوی یک خانوادۀ بزرگ را داشت. همسرش ماریا، زنی آرام با چشمانی مهربان، همیشه هوای شوهرش را داشت. اندکی نگذشت که خانه پر از خندههای بچهها شد. تقریباً هر سال همه به انتظار تولدی دیگر بودند. پیوتر، سختکوش و با حسابوکتاب بود و همیشه روی زمین خود کار میکرد. از پولی که بهدست میآورد برای تحصیل فرزندانش هیچ دریغ نمیکرد. از آنجایی که بیشتر لهستانیها در کیسلیوف زندگی میکردند، بچهها در دبیرستان آنها تحصیل کردند. با روحیۀ اجتماعی و شاد، حضور پیوتر گرمابخش مهمانیها و مراسمهای روستا بود.
او آکاردئون دکمهای مینواخت و هیچ مراسمی بدون او برگزار نمیشد. او عشق خود به موسیقی را به فرزندانش منتقل کرد و حتی برای آنها پیانو خرید؛ در آن زمان که پیانو یک تجمل محسوب میشد.
ماریا سرش را برای شوهر شادش که افسار اسبان را میبست، تکان داد و گفت: «پتنکای عزیزم! باید بیشتر مراقب باشی، خیلی تند نتاز! بچههای قدونیمقد داری.»
ـ نه! اول چای و بعد تاختن. ولی بهنظرت از قطار سبقت میگیریم؟
فریاد زد و منتظر علامت شد.
ایستگاه راهآهن زاسِلیه در سه کیلومتری روستا قرار داشت. با نزدیک شدن به ایستگاه، لوکوموتیو سوتی سر میداد که علامت شروع بود. پیوتر با شنیدن صدا بلافاصله به جادۀ روستا که در امتداد ریل راهآهن بود میزد و اسبان را با تمام توان میتاخت. این خود رسمی در روستا محسوب میشد. مردم از خانههایشان بیرون میدویدند، از تپه بالا میرفتند و تماشا میکردند که آیا پیوتر از لوکوموتیو سبقت میگیرد یا خیر.
ـ جلو بزن! هنوز کمی مانده!
ـ نه، ضعیفه. فکر نمیکنم بتونه.
ـ صبر کن…! الان…! الان…!
هنگامی که در سال ۱۹۲۹ دستور به جمعآوری غلات و محصولات صادر شد، پیوتر یکی از اولین کسانی بود که به مزرعۀ اشتراکی پیوست و بهعنوان سرکارگر منصوب شد. او به آیندهای روشن اعتقاد داشت و همهاش آن را تکرار میکرد.
ـ حیف که پدر زنده نیست. مدام زمین بیشتری میخواست و حالا اینهمه زمین از آن ماست! همهاش! بله، حال داریم برای فرزندانمان چنین آیندهای میسازیم؛ آیندهای روشن!
وقتی گاوها، اسبها و همۀ موجودات زندۀ دیگر را بردند، ماریا زار زد و دلش شکست. پیوتر او را آرام میکرد.
ـ چه شده ماریچکای عزیزم؟! گریه نکن! حالا در همهچیز با دیگران شریکیم. چقدر احمقی که نمیفهمی! باید خوشحال باشی!
و آن هنگام که در سال ۱۹۳۱ افرادی با یونیفرم از شهر آمدند، مدتی طولانی در روستا قدم زدند و مزرعههای اشتراکی را تماشا کردند. سپس همه را برای جلسه فرا خواندند.
شهردار یِگور زاخارویچ از تریبون صحبت کرد. با دستانی لرزان برای خودش داخل لیوان آب ریخت؛ نوشید و آغاز کرد. ناگهان در حالی که به چهرههای بهسانِ سنگِ حضار نگاه میکرد، فریاد برآورد:
ـ رفقا! همۀ شما میدانید که ما چقدر برای صلاح میهن تلاش میکنیم، اما در عین حال هنوز افرادی در بین ما هستند که به باقیماندههای گذشته چنگ میزنند. حزبْ ما را موظف به پیروی از خود و دوری از دشمنان میکند.
ادامه داد:
ـ پس کدامیک از شما میتواند نام آنها را بگوید؟
سکوت در سالن حکمفرما شد. مردم از حرکت میترسیدند. واقعیت این است که در روستا تقریباً همه با هم فامیل بودند. خانوادهها شش یا هشت فرزند داشتند و پاپلوفسکیها ۱۶ دختر داشتند که پس از بزرگ شدن با همروستاییهایی خود ازدواج کرده بودند. حالا مجبور شده بودند یکی از خودشان را لو بدهند.
رئیس زاخارویچ گفت: خب! من میبینم که هیچکس نمیخواهد ابتکار عمل را بهدست بگیرد.
ـ چرا هیچ کس؟
صدای خشن کولیا بوبنکو، که همیشه سرخوش بود، شنیده شد:
ـ همه مدتهاست که فهمیدهاند خائن بین ما کیست!
دست همسرش را گرفت و ادامه داد:
ـ بله! بله! و یک پیانو و یک آکاردئون دکمهای و هزار جور آتوآشغال دیگر. حتی پیوتر لیانزبرگ یک سگ پشمالوی خانگی هم دارد.
مردان یونیفورمپوش جوگیر شدند و سرشان را تکان دادند. شهردار بلافاصله فریاد زد:
ـ بیایید رای دهیم، رفقا! و اولین نفر دستش را بلند کرد.
مردم با تردید به یکدیگر نگاه کردند و دستان خود را بالا بردند.
از روی تریبون فریاد زد:
ـ باشه رفقا؛ به اتفاق آرا! حالا بیایید به لیست بپردازیم. سکریتسکی! ویشنیاکوفسکی!…
مردم با نفس بندآمده به نامهای جدید گوش میدادند و از شنیدن نامهای خود میهراسیدند و با دلی سنگین دستهایشان را بالا میبردند.
افرادی با لباس فرم وارد خانۀ پیوتر شدند و با آرامش شروع به ارزیابی اموال کردند.
ـ خب! یک پیانو به مدرسه و یک آکاردئون دکمهای هم به آنجا. دیگر چه؟ یک کرۀ جغرافیایی و یک میز بلوط هم به مدرسه…
بچهها گریه میکردند، ماریا هم گریه میکرد، فقط پیوتر با چهرهای رنگپریده و بیحرکت ایستاده بود. خموش، به کلاهش سفت چسبیده بود.
ـ چته؟ آماده شو! فقط لباسهایت را میتوانی ببری؛ باقی چیزها مصادره میشن! چند روز دیگه شما رو به ایستگاه زاسلیه میبرن.
ماریا فریاد میزد و سعی میکرد جلوی گریۀ بچهها را بگیرد:
ـ کجا؟ برای چه؟!
کمیسر جوان با تمسخر گفت:
ـ به سیبریِ زیبا، به سیبری! از زندگی در آنجا لذت خواهی برد.
ـ ببریدشان!
آنها را بهزور به داخل حیاط کشاندند.
ماریا پرسید:
ـ در این سرما با بچهها کجا برویم؟
ـ شب را در خوکدانی میگذرانید. جایتان آنجاست! کولیا! کولیا بوبنکو! بیا اینجا! تو از آنها محافظت خواهی کرد. ببین، شرط میبندم که میخواهند فرار کنند.
ـ خودم کارشان را یکسره خواهم کرد!
از شب صدای ناله و فغان به گوش میرسید. مردم از خانههای خود بیرون رانده میشدند. زنان و کودکان گریه
میکردند. غلات روی گاریها بار میشد و همهچیز را تا آخرین دانه میبردند. آنها حتی گندمهای مزرعۀ اشتراکی را برداشتند. شبهنگام، باد سرد شدیدی از میان دیوارههای آلونک وزیدن گرفت. بچهها دور هم جمع شده بودند و سعی میکردند گرم شوند. پیوتر بیحرکت نشسته بود.
ـ پتنکا، چطور؟ آخر ما با آنها چه کردیم؟ پس برای چه آن همه دارایی و زمین، گاوها را به آنان بخشیدیم؟
به او نگاه کرد و خشکش زد.
ـ چه شده عزیزم؟
و با عجله به سمت شوهرش رفت. اشک روی گونههای مرد جاری شد. خسخس میکرد و بهسختی نفس میکشید.
ـ کمک! مرد پستفطرت! کمک!
جیغ می زد و به در قفلشده میکوبید.
ـ حالا صبور باش پتنکا، صبور باش عزیزم!
ـ کولیا! کولیا باز کن!
او جیغ میزد؛ اما کسی صدای او را نمیشنید. کولیا بوبنکو قفل را وارسی کرد، نوشید و سپس در خانۀ خود به خواب رفت. صبح، وقتی در خوکدانی باز شد، جسد یخزدۀ پیوتر روی زمین دراز به دراز افتاده بود.
کمیسر دستور داد:
ـ کمی بیارشون تو تا گرم بشن وگرنه همهشون یکجا جون میدن! بعداً تصمیم خواهیم گرفت که با آنها چه کنیم.
از آنجایی که سرپرست خانواده مرده بود، گفتند که انتقال آنها به سیبری فعلاً به تعویق بیفتد. ماریا و فرزندانش اجازه داشتند در یک خوکدانی زندگی کنند. او در وضعیت وحشتناکی قرار داشت؛ با از دست دادن شوهرش، با ۹ فرزند تنها مانده بود. بزرگترینشان استنیسلاو در آن زمان پانزده ساله بود و پس از آن تینای سیزده ساله، فرانچیشکا، اولگا، آنا، پاول، یوسف، سوفیا و پتنکای یک ساله.
قحطی در روستا موج میزد. مردم آخرین خردهنانها را خوردند. بچهها از گرسنگی ورم کرده بودند و مدام گریه میکردند. ماریا سعی کرد حداقل کمی غذا پیدا کند. از فرط ناامیدی تصمیم گرفت به سراغ رئیس برود. مادر گریهکنان از او کمک میخواست.
ـ دیگر چه؟
رئیس عصبانی بود…
ـ رعیت من از گرسنگی جان میدهند و من به شما حرامزادهها کمک کنم؟! گورت را گم کن!
با هقهق از او گریخت و نمیدانست چه کند. در ظلمات شب، به زیر برف سپید میخزید؛ زمین را چنگ میزد به امید یافتن دانههای افتاده. او حتی موفق شد چند دانۀ سیاه پیدا کند، اما دستگیرش کردند. دانههای گندم را گرفتند و او را دشمن ملت خطاب کردند. از آنجایی که قحطی در روستا بیداد میکرد، با این جمله که: «برو! به هر حال خواهی مرد!» او را رها کردند.
بچههای بزرگتر استنیسلاو و تینا از ترس اینکه نمیرند، شبانه به جهات مختلف پراکنده شدند. استنیسلاو به نیکولایِف و تینا به خرسون گریخت.
استنیسلاو در کارگاهی مشغول بهکار شد. مردی باهوش و باسواد بود و بهرغم اینکه لهستانی بود و پسر یک خائن، توانست در آنجا به جایگاهی برسد.
تینا به عنوان خدمتکار در خانوادۀ یک مهندس مشغول بهکار شد. در خانه، او همۀ کارها را انجام میداد. ارباب، مسکن و غذای او را میداد. تینا با خشک کردن تکههای نان مانده، غذایی برای مادر و بچهها کنار میگذاشت. بالاخره چیزی جمع کرد و در یک روز تعطیل به کیسلیوف رسید.
با اضطراب به خوکدانی نزدیک شد. در را باز کرد و بوی مرگ را استشمام کرد. فرانسیسکا متورم و مرده روی زمین دراز کشیده بود، یوسف کوچک در کنار او زانو زده بود و پای فرانسیسکا را میکشید و با صدای ضعیفی میگفت:
ـ بریم! بیا بازی کنیم! بیا، بیا!
تینا به سیاهیهای آلونک رسید. در همان گوشه، ماریا مرده روی نی دراز کشیده بود و بدن کوچک و سرد اولگا را در آغوش گرفته بود. درد و اندوه چهرۀ یخزدهاش را مخدوش میکرد. اجساد سوفیا، آنا و پاول پراکنده در همان نزدیکیها قرار داشتند. پتیای کوچک بالای سر مادرش دراز کشیده و با حرص تمام سینهاش را میمکید و سعی میکرد حداقل یک قطره شیر از آن بیرون بیاورد. دستانش حتی توان نگهداشتن کیسۀ نان را نداشتند. با زانوان زخمی بهروی زمین گلآلود افتاد و گویی در آن لحظه به خاک سپرده شد.
روستاییان همگی مرده بودند. در امتداد جاده، گاریهای مملو از اجساد بود.
تینا یک پتو روی یوسف پوشانید، بسته را برداشت و به برادرش داد.
ـ اینجا وایسا! الان میام داداشی!
دختری لاغر، گریان به سمت گاری دوید و از مردم خواست که مادر و بچه را ببرند تا آنها را دفن کنند. وقتی برگشت یوسف مرده بود. دیگر نه پتویی بود و نه بستۀ نانی.
پتیای کوچک به یتیمخانهای که در کیسلوفکا قرار داشت، برده شد. چندین سال گذشت، قحطی تمام شد. یکی از اقوام، خاله فیلِتسیانا، گاهی به دیدنش میآمد. هدایایی میآورد و سر فرفری بچه را نوازش میکرد. یک بار وقتی داشت میرفت، پتنکا خودش را جلوی پاهایش انداخت و با دستان کوچکش آنها را به هم دوخت و گریهکنان گفت:
ـ خاله! منو از اینجا ببر! لطفاً خاله!
زن نتوانست او را در یتیمخانه رها کند و او را برای بزرگ کردن با خود برد. از یک خانوادۀ بزرگ و صمیمی، تنها سه نفر جان سالم بهدر بردند؛ تینا، استنیسلاو و پدربزرگم پتیا.
ممنون که به خواندن این داستان نشستید. به عکس نگاه میکنم، اشک میریزم و تکرار میکنم:
ـ میخواهم… یادتان بماند.