نظریه ادبی

صهبا مقداری در دوران اختناق

صهبا مقداری در دوران اختناق

مروری بر رابطه‌ی بهرام صادقی و ایرانِ پسا مرداد ۱۳۳۲

زهرا معصومی

در ساعت ۹ شب دوازدهم آذرماه سال ۶۳ بهرام صادقی درحالی‌که قاشق غذا را به دهان فرو می‌برد، قلبش از حرکت ایستاد. او غیرمنتظره و بدون هیچ مقدمه‌ای، زندگی را در یک لحظه کوتاه ترک کرد. همسرش در راه بیمارستان دستش را در دهان او فرو کرد، زبانش هنوز داغ بود، پیش خود امیدوار شد که شاید زنده بماند. آخر کسی که هنوز بدنش گرم است و هیچ نشانه‌ای از بیماری نداشته، چطور می‌توانست وسط انجام معمولی‌ترین فعالیت روزمره تصمیم بگیرد بمیرد؟ اصلا با عقل جور در نمی‌آمد. اما در بیمارستان دکترها گفتند او همانجا در خانه تمام کرده است، قبل از اینکه به بیمارستان برسند، همانجا که «ناگهان کلامش قطع شد و دستی که قاشق در آن بود میان زمین و دهان در هوا خشک شد و در همان حال گویی به خواب رفت» (بازمانده‌های غریبی آشنا؛ اصلانی، ص۱۳۵). هیچ شک و شبه‌ای وجود نداشت، او به قطع یقین مرده بود. هرچند که همسرش بدن گرم او را لمس کرده بود و اصلا بعید نیست که حتی در آن لحظه که دکترها با اطمینان از مرگ حتمی او دم می‌زدند، هنوز ضربان قلبش منظم و دقیق می‌تپیده است. هرکس بهرام صادقی را می‌شناخت تعجب نمی‌کرد اگر می‌شنید او از مرگ هم گریخته است و اصلا مرگ را وسیله‌ای کرده تا باز همه را دست بیاندازد. چندروز بعد هم هوشنگ گلشیری در مراسم تشیع روبه جمعیت سیاه‌پوشان ایستاد و با آن صدای خش‌دار و گیرا اعلام کرد که بهرام صادقی زنده است، احتمالاُ موقع گفتن آن کلمات کمی صدایش لرزیده بود و به گفته‌های خودش شک کرده بود، زیرا چگونه می‌شد کارهای بهرام صادقی را پیش‌بینی کرد و با اطیمنان درباره آنها حرف زد؟ چطور می‌شد مطمئن بود که همین حالا از پشت پرده بیرون نیاید و با همان نگاه محجوب و خون‌سرد و لبخند کج به جمعیت سیاه‌پوش نخندد. مطمئنم حتی گلشیری هم از گفته‌هایش اطمینان نداشته. اما باز با صراحت اعلام کرده بود که بهرام صادقی نمرده است. یعنی نمی‌شد مطمئن بود مرده باشد، چگونه ممکن بود؟ مگر بارها همه‌چیز و همه‌کس را با هر وسیله‌ای که توانسته بود به ریشخند نگرفته بود؟ چطور می‌شد از آدمی که همه‌ی زندگی‌ش را با یک شوخی بزرگ پوشانده است، انتظار داشت واقعاً و بدون هیچ کلکی مرده باشد؟ بعد از سقوط مصدق، از آن وقت که رویای بزرگ آزادی مرد و ترکش‌هایش هر باور و اعتقادی را به بی‌اعتمادی و دروغ بدل کرد، همه چیز برای بهرام صادقی تبدیل به شوخی‌ای شد تا همپای افیون بار سنگین پوچی زندگی را تحمل‌پذیرتر کند. شوخی‌ها و تمسخر زندگی و تمام متعلقاتش برای او پناهگاهی شده بود که از پوچی و ناامیدی محیط به زوال‌رفته دوران بگریزد و برای او هیچ قاعده‌ای از این قانون تحمیل‌شده مستثنی نبود؛ از داستان‌هایش بگیر تا آن وعده‌های دیدار دروغی با دوستانش که همه را با آنها سرکار می‌گذاشت، همه‌چیز برایش رنگ تمسخر داشت و چرا حالا با مرگ هم شوخی نکند؟

ضیا موحد درباره‌ی وضعیت بهرام صادقی در آن دوران می‌گوید:

«بهرام صادقی مرثیه‌سرا نشد، طنزش تجاتش داد. البته شکست، شکست کمی نبود. آدم‌هایی که به زندان رفتند و اعدام شدند اگرچه تعدادشان زیاد نبود ولی ضربه‌ها خیلی شدید بود. یک وقتی آدم‌هایی که دنبال یک چیز نو می‌گشتند دنبال حزب توده رفتند. روشنفکران آن زمان جز استثناتاتی یک جور ارتباطی با حزب توده داشتند. ۲۸ مرداد درب و داغون شدن این حزب هم بود و این چیز کمی نبود. و بعد تسلط حکومتی که هیچ‌چیز نداشت و فقط می‌خواست حکومت کند. در آن دوره هیچ افق روشنی نبود و خلاصه فضایی نبود که داستان‌نویسی در آن رشد کند. جایی هم نمانده بود که نویسندگان ما کوک ساز را عوض کنند یا قدرتش را نداشتند. این است که وقتی سیاوش کسرایی شعر آرش کمانگیر را سرود آن وقت یک حادثه بود. البته شعر متوسطی بود. خوشبختانه بهرام صادقی قربانی سیاسی نبود. دستش را روی تاثیرات جانبی آن حادثه گذاشته بود. قربانیان آن قضیه را شرح می‌داد. آن‌ها درباره‌ی اصل ماجرا آن و ناله می‌کردند. بهرام صادقی آن‌ها را نگاه می‌کرد و سربه‌سرشان می‌گذاشت. او یک درجه بالاتر رفته بود. سرخوردگی‌ها را شرح می‌داد و خود جزو بازی بود.»(همان، ص۴۴)

کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

وقتی امکان تحقق رویایی بزرگ و کلان می‌میرد که امیدواری و خیال نجات به بار آوره بود، زندگی معنای خودش را از دست می‌د‌هد. همه‌ چیز پوچ و بی‌معنا می‌شود، اعتقاد و امید به هر راه و بی‌راهه‌ای از میان می‌رود. همان‌جا که صادقی از زبان شخصیت‌هایش می‌گوید: «یک ذره اعتقاد… به‌اندازه‌ی یک بال مگس… به هرکس و هرچیز…، دلم برای یک ذره اعتقاد پر می‌زند، اعتقاد به هرچه می‌خواهد باشد..» دیگر زمین یا بستری وجود نداشت که پاها روی آن قرار گیرد و ثبات از میان رفته بود، همه‌ چیز معلق روی هوا بود، همه چیز شکل خودش را از دست داده بود، معناها پوچ شده بود و زندگی غیرقابل‌تحمل. در این وضعیت بود که عده‌ای از سر ناچاری یا خودشان را کشتند یا به مخدر و افیون پناه ‌بردند زیرا اثر آن شکست به قدری عمیق و مهلک بود که امکان باور کردن را از میان برد. خود بهرام صادقی هم از این قاعده مستثنی نبود، به قول ضیا موحد، او جزو بازی بود و دوای افیون را از خودش دریغ نکرد، اما به‌جای اینکه دست به بریدن رشته حیاتش بزند و چشم‌هایش را به روی واقعیت ببندد، موشکافانه به نظاره آن وضعیت ایستاد و با زبانی رسا و مسلط آیه‌های آن زمانه‌ی بی‌معنایی و سرخوردگی را قرائت کرد؛ به‌طوری که توانست چهره‌‌ای واضح و دقیق از آن زمان ترسیم کند.

بهرام صادقی روایتگر این دوران سرخوردگی بود و برای بیان درست و دقیق سترونی این زمان آن را ریشخند می‌کرد. او در تاریخ ۹ اسفندماه ۱۳۴۵ در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ی آیندگان عقیده خود درباره طنز را اینگونه بیان می‌کند:«طنز می‌تواند بصورت برنده‌ترین سلاحها دربیایید و یا عمیق‌ترین مسائل را در پوسته خود مخفی کند و آنرا نرم نرمک بکام خواننده آشنا بریزد». این برنده‌ترین سلاح‌ها، تنها گزینه‌ی پیش روی صادقی برای فائق آمدن بر دورانی بود که جز پوچی و شکست هیچ ثمر دیگری نداشت و به گفته‌ی خودش در انتخاب آن هیچ اراده‌ی آگاهانه‌ای نداشته است:

«حلول این شیوه کاملاً ناگهانی و ناخودآگاه و مثل الهام یک شعر بود و وقتی داستان‌های بعدی هم با همین حالت ناخودآگاهی بوجود آمد، تازه من خود متوجه شدم که از شیوه‌ای که دوست می‌داشتم در نویسندگی اختیار کنم و بسیار نزدیک به اسلوب نویسندگی همینگوی بود، چه اندازه دور افتاده‌ام زیاد هم داستان طنزآمیز نخوانده بودم و مخصوصاً چخوف را بخوبی نمی‌شناختم. آن‌وقت روزی ابوالحسن نجفی که جریان کار مرا با دلسوزی و دوستی و شوق دنبال می‌کرد وقتی داستان داستان برای کودکان را خوانده بود گفت گمان نمی‌کنی که در راه تازه‌ و مشخصی قدم گذاشته‌ باشی؟ و در جواب نگاه پرسان من گفت که من در این داستان به یک سوفل تازه یا چطور بگویم، به یک دم تازه برخورده‌ام که در داستان‌نویسی معاصرمان تازگی دارد. این را گمان نمی‌کنم برای خوشامد من گفت، زیرا بارها انتقادات سختی هم به کار من کرده بود. از این لحظه به بعد بود که برای من یک آگاهی پدید آمد». (همان، ص۵۳۸)

اما هرچند که حصول این شیوه ناخودآگاه بود و با آنچه که صادقی قصد داشت تفاوت می‌کرد، اما کاملاً بر این وضعیت آگاه بود که این شیوه زمانی به وجود می‌آید که تمامی راه‌های بیان مسدود و ناکارآمد شده باشد، در دوران انحطاطی که سانسور و سرکوب فضای بیان هرگونه موجودیتی را الکن کرده باشد. «طنز در دوران‌هایی که می‌توانسته صریح و روشن باشد، با خطر ابتذال و سطحی بودن روبرو بوده، درحالی‌که در دوره‌های اختناق همیشه طنزهای عمیق‌تر و بکرتری به‌وجود آمده است».

هوشنگ گلشیری که مرگ بهرام صادقی را انکار می‌کرد، می‌دانست کسی که «بهترین چهره‌پرداز» سال‌های ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۶ است و از خیل جمعیتی که دسته‌دسته از ناامیدی و بار سنگین شکست ناشی از مرداد سی‌ودو خودشان را می‌کشتند، قصر دررفته بود، همانطور می‌زیست که می‌نوشت، همانطور شوخ و رند و عاصی. نوشته‌هایش جدا از خودش نبود، نظریه‌ی مرگ مولف و جدایی نویسنده از اثر درباره‌ی بهرام صادقی و دورانی که در آن می‌زیست و ارتعاشاتی که او را به جنبش درمی‌آورد، جوابگو نبود. او همان راه و رسمی را که پیش گرفته بود که در قالب داستان‌هایش می‌ریخت. همان اعتقاد مرده و پوچ‌شده‌ای که حالا به زهرخند تبدیل شده بود، زهرخندی که هیچ چیز از تیغ برنده‌ی آن امان نداشت، چه آدم‌هایی که در زندگی واقعی با آن‌ها سر و کار داشت، چه شخصیت‌های داستان‌هایش.

«در اینجا خیلی زود اضافه کنیم که برخلاف دسته‌ای که معتقدند ما نباید به زندگی هنرمند کاری داشته باشیم فقط آثار او را موردتوجه قرار دهیم، در شرایطی که امروز ما زندگی می‌کنیم، یک شاعر و یک نویسنده از اثرش جدا نیست، البته غرض من زندگی روزمره خصوصی نیست، بلکه زندگی اجتماعی هنرمند است که به نحوی از انحا در جامعه و شرایط موجود آن و زندگی دیگران اثر می‌گیرد.» (همان، ص۵۴۵)

بهرام صادقی با زخم‌های زمانه خویش یکی شده بود، او به گفته‌ی خودش ناخودآگاه و غیرارادی برگزیده بود که به‌جای آه و ناله درباره‌ی اصل ماجرای مرداد ۳۲ و فضای سترون پس از آن، به‌طرز فعالانه‌ای مشاهده‌گر آن وضعیت شود. مشاهده‌گری که با طنز و شوخی‌هایش وضعیت پیش‌آمده را در چارچوبی متناسب قرار می‌داد تا شاید اینگونه سنگینی بار آن را در تمام ابعاد زندگی تحمل‌پذیرتر کند.

 

*نقل‌قول‌ها از کتاب: بازمانده‌های غریبی آشنا، محمدرضا اصلانی، ۱۴۰۰، تهران:نیلوفر

 

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *