هگل: یک پیشدرآمد
مت کوورتراپ
سروش پیروی
هیج فیلسوفی مانند گئورگ ویلهلم فردریش هگل (۱۸۳۱ـ۱۷۷۰) در آثار عصر مدرن تأثیرگزار نبودهاست. اشخاص با طیف گستردهای از جمله کارل مارکس، فرانسیس فوکویاما، و حتی خوزه مورینیو سرمربی فوتبال از آن دستاند. «تاکنون آثار هگل را خواندهاید؟» پرسشی از سوی سرمربی سابق منچستریونایتد است که گزارشگر مورد سؤال را شگفتزده کرد!
بزرگترین پسر گئورگ هگل، کارمندی در جنوبشرقی آلمان در ۱۷۷۰ متولد شد. هگل دانشجوی الهیات در اشتوتگارت بود و بیم آن داشت که به یک فیلسوف محبوب و عمومی با اندیشههای پیچیده بدل شود. خطری که چندان تهدیدکننده نبود! درواقع کمتر متفکرانی آنقدر آثارشان سختفهم است. خود هگل در اثر تاریخی پرطمطراقش، پدیدارشناسی روح شکایتگونه از نامفهومی نوشتههای فیلسوفانی غرولند میکند که فقط خودشان توان فهمش را دارند. اما سختخوان بودن دلیل بر اشتباه بودن نیست. عجیب است که لذت میبریم محاسبات ریاضی پیچیده انجام دهیم، شعرها را مدام بخوانیم، ولی از فلسفهورزی مطالبی چنین امتناع میورزیم. منتقدان هگل معمولاً گاهی متوجه نمیشوند که این هماتاقی فردریش هولدرلین، شاعر رمانتیک، سخت و چغر بودن ریاضیات را با لطافت و زیبایی شعر پیوند زد. از این جهت است که باید به حرف هگل گوش کنیم، وقتی میگوید: «فلسفه باید بارها و بارها خوانده شود تا فهمیده شود.» (پدیدارشناسی روح، ص ۳۹)
برای فهم هگل، خوب است بدانیم که او در سایۀ شخصی مانند امانوئل کانت (۱۸۰۴ـ۱۷۲۴) مینوشت. از جنبههای پرشمارِ کلّ فلسفۀ او، پاسخی استادانه بود به نتیجۀ کانت در کتاب نقد عقل محض (۱۷۸۱)، که بیان میداشت ممکن نیست به اصل وجودی۱essence جهان حقیقی پی بُرد. هگل مانند کانت معتقد بود که درک از جهان باید از مشاهدۀ شخصی آغاز شود، اما برخلاف او میپنداشت که امکان فهم جهان حقیقی وجود دارد و این امر از محدودیتهای فکری و عقلی اشخاص مبرّاست. میتوان «چیز» را «به ذات خود» (یا مطابق گفتۀ کانت «وجود مجرد» ) درک کرد. هگل اصرار داشت که حقیقت چیزی جدا از ذهن ما نیست، بلکه محصول برهمکنش ما با جهان است و جوهر۲essence یا طبیعت۳nature جهان چیزی است به نام روح۴Geist، که معمولاً به نام ذهن۵mind یا روح۶spirit شناخته میشود. اساس فلسفۀ او برشمردن چندبارۀ ۲ مقوله است:
۱ـ روح به شکل سوبژکتیو چگونه پس از اینکه ما خودآگاه میشویم رشد میکند.
۲ـ روح به شکل ابژکیتو ـ روح در یک فرهنگ ـ چگونه به بار میآید.
این هنگامی است که درک میکنیم ما تنها در صورتی میتوانیم آزاد باشیم که در جامعهای با سایر افراد در یک دولت۷state زیست کنیم. و در نهایت این مسأله که روح مطلق۸absolute spirit چگونه در بین بشر و توسط هنر، فلسفه، و مهمتر از همه فلسفه به نقطۀ اوج خود میرسد.
هگل و فلسفه
این یک طرح بزرگ بود؛ تئوریای که همه چیز را با جزئیات به نقش میکشید و روش کاملاً نوینی برای پرسشهای فلسفی را در بر میگرفت. فلسفۀ ایدئالیسم۹idealism هگلی بهشدت جهانگیر شد و فیلسوفان بیشماری، منسوب به هگلیها۱۰hegelian را در قرن ۱۹ و ۲۰ تحت تأثیر قرار داد. این افراد ایدههای استاد را بیهیچ تردیدی در حوزههای مختلف فکری بهکار بستند. با این حال تمام همعصران هگل اینقدر تحت تأثیر قرار نگرفتند. سورن کیرکگارد (۱۸۵۵ـ۱۸۱۳)، کسی که بیشتر عمر کوتاهش را به نقد آثار هگل گذراند، برافراشته شدن ساختمان فکری عظیم هگل را پیش چشمان خود میدید و اکنون بر ما روشن است که نظام فکری کیرکگارد در چنین ساختمان بلند جایی نداشت، بلکه در انبار چسبیده به آن ساختمان بود… یا در بهترین حالت در لژ باربری. حداقل این فیلسوف دانمارکی در مجادلههایش مؤدب بود. چنین چیزی دربارۀ آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰ـ۱۷۸۸)، همکار هگل در دانشگاه برلین، صادق نیست. او اذعان میداشت که هگل «چرتوپرت محض سرو میکند، خزعبلاتی نامفهوم را چنان با اطناب سرهم میکند که فقط در دیوانهخانهها شنیده میشد». چنین حملاتی بر هگل مشخصۀ فلسفۀ انگلیسیِ اوایل قرن ۲۰ نیز بود، هنگامی که مور۱۱G.E. Moore و برترند راسل علیه سیستم فکری هگلی بریتانیایی۱۲British Hegelianism قیام کردند. تفاوت آنجا بود که در حالی که کیرکگارد و شوپنهاور با ایدۀ متافیزیک هگل مشکل داشتند، کارل پوپر (Karl Popper) و راسل با تکیه بر شواهد متنی ناکافی، هگل را به طرفداری از فاشیسم۱۳proto-fascist متهم میکردند. پوپر در کتاب جامعۀ باز و دشمنانش۱۴The Open Society and Its Enemies، جلد ۱ و ۲ هگل را حلقۀ گمشده بین افلاطون و توتالیتاریسم خواند (ص ۳۱, ۱۹۴۵). راسل به نوبۀ خود ادعا کرد هگل «آزادی» را «حق اطاعت از پلیس» میداند (تاریخ فلسفۀ غرب). به نظر میرسد این موضوع که هگل مدافع حکمرانی قانون بود و شدیداً معتقد بود «آزادی سوبژکتیو باید محترم شمرده شود» (طرح کلی فلسفۀ حق). از زیر نظر این منتقدان در رفتهاست. هگلی که مدافع سیستم پلیس ـ دولت پروسی۱۵Prussian police-state بود، هرچیزی میتوانست باشد بهجز یک ملیگرا۱۶nationalist. همانطور که کیش را «خودخواهی محض و غرور توخالی» میخواند. (PoR, ص ۱۰). برخلاف افلاطون، روسو، هابز و …، هدف هگل «برپایی سیستم آنگونه که باید باشد» نبود، بلکه تنها میخواست «نشان دهد دولت۱۷state واقعی، جهان اخلاقی، چگونه باید باشد».
هرچه بهسمت اواخر دهۀ ۹۰ نزدیک میشد، از نگاه منفی به هگل در جوامع انگلیسی زبان کمتر میشد. اظهارات گهگاهِ هگل درباب آزادی، جان رالز (John Rawls)، بهترین فیلسوف سیاسی قرن ۲۰ که یک لیبرال بود، را مجاب نمود که هگل را یک «لیبرال میانهرو اصلاحطلب ترقیخواه»۱۸moderately progressive reform-minded liberal توصیف کند (تاریخ فلسفۀ اخلاقی، ص ۳۳۰، ۲۰۰۰). ولی حتی این توصیف هم یک سادهانگاری است. هگل لیبرالیسم را در تقابل محض با دیدش که «جنگ یک امر شرورانۀ محض نیست» میدانست؛ اینکه «باد وزان بر سطح دریا مانع رکود آن میشود»، همانند آن، رکود در انسانها نیز حاصل دورانهای صلح طولانی است (PoR, ص ۳۲۴).
این دیدگاه هگل و دفاعش از مجازات اعدام احتمالاً بازتابی از اوضاع زمانهاش باشد. هگل برداشت خود را میستود (PoR, ص ۱۰۰). درواقع او اولین فیلسوفی بود که این ایده، که “دیدگاه ما محصول زمانۀ ماست”، را با آغوش باز پذیرفت. او در فلسفۀ حق۱۹The Philosophy of Right از این عقیده که «هر اتفاقی بیفتد، همه افراد فرزندان زمان آن اتفاق هستند» دفاع نمود.
هگل دربرابر تاریخ
برای درک هگل نباید روی دفاعش از ساختار حکومت سلطنتی مشروطه یا سایر عقاید سیاسیاش تمرکز کرد، بلکه باید به نظریۀ اساسیاش دربارۀ این ایده که «تاریخ دنیا چیزی جز پیشرفت آگاهی و آزادی نیست» دقت کرد (سخنرانیهایی درباب فلسفۀ تاریخ، ۱۸۳۷، ص ۱۹). اما برای هگل آزادی به این معنا که هر کاری دوست داریم انجام دهیم نیست، چیزی که آن را «خامی مطلق فکری» میپنداشت (PoR, ص ۱۵). بهجای آن معتقد بود «آغاز خودشناسی … آزادی حقیقی است». آزادی حقیقی دقیقاً شامل آن میشود که «به هر لحظۀ عقلانی۲۰rationality، آگاهی۲۱consciousness خودش را تخصیص بدهیم.» (PoR, ص ۲۷۹). این گفته نمایانگر آن است که هگل تمایل داشت جملاتش را سادهفهمانه بنویسد!
ارسطو گفته بود که چگونه همۀ چیزها پتانسیل درونیشان را عملی میکنند (متافیزیک, ۱۰۴۸b1-3). هگل این دیدگاه را اقتباس کرد، اما در مقیاسی بزرگتر. هدف فلسفۀ او درک فرایند تاریخ بود؛ گشوده شدن رازهای «روح» در اشکال متفاوتش، چیزی که روح پتانسیلش را طی آن عملی میکند. علاوه بر آن، تاریخ تنها به صورت دید عقبگرد۲۲retrospective قابل درک است. این چیزی بود که از نوشتهاش: «[تصویر] خاکستری در خاکستریِ فلسفه نمیتواند جوانسازی شود. جغد مینروا۲۳Minerva تنها با شروع غروب آغاز به پرواز میکند» برداشت میشود.
پس تاریخ در قلب تفکر هگل است. نکتۀ کلیدی دیگر «دیالکتیک» معروف است. جای تعجب نیست که هگلِ دوستدارِ کلاسیک، از لفظ «دیالکتیکوس»۲۴dialektikós برای متدش استفاده کند. دیالکتیکوس میتواند به «چیزی که با دیالوگ یا مباحثه مربوط است» ترجمه شود؛ و برای هگل، تاریخ یک مکالمۀ ادامهدار است. این دیالوگ در مکانهای متفاوت شکل میگیرد اما قواعد اصلی ساحتمان تاریخ همیشه یکسان است: چیزهای متضاد با یکدیگر برخورد میکنند و بر آنها چیره میشوند.
هگل همیشه به چیزهای متضادی فکر میکرد که باید بر آنها چیره شد. مفسران پسین، چیزهای متضاد و چیرگی را، ترکیب این چیزهای متضاد با هم برداشت میکنند. (بروس لی ستارهی کنگفو، تز دانشگاهی خود را در باب تئوری ترکیب هگل نوشت.) اما لفظ آلمانی که هگل بهکار برد “Aufhebung” بود یعنی: غلبه و چیرگی؛ معنای دیگر آن «بلند کردن/ از میان برداشتن» است. برای نمونه در کتاب علم منطق۲۵science of logic که در سال ۱۸۱۲، هنگامی که مدیر مدرسه بود نوشت، دربارۀ «بودن» و «نبودن» سخن راند که میتوانند بلند شوند و یا بر آنها چیره گشت؛ چیزی به مفهوم شدن۲۶becomig.
مشهورترین مثال فرایند دیالکتیک در پدیدارشناسی روح۲۷phenomenology of spirit یافت میشود. این کتاب را هنگامی نگاشت که یک تهیدستِ بیچیز در جنا۲۸Jena بود، درحالیکه سپاهیان ناپلئون در حال نزدیک شدن به شهر بودند. فیلسوف ما در جبهههای دیگری هم درگیر بود. زمان اتمام نسخۀ خطیاش دیر شده بود و صاحبخانۀ متأهلش باردار بود. همانگونه که در شأن شخصی است که درباب زندگی اخلاقی نگارش میکند، هگل خرجی کودک را به آن زن باردار میداد تا از او حمایت کند؛ آن کودک سپس نزد هگل زندگی گذراند. نسخۀ خطی تنها چیزی نبود که گرفتار تأخیر شده بود، هگل در تمام کارهایش تأخیر داشت. فردریش شلینگ۲۹Friedrich Schelling هماتاقی او در خوابگاه دانشگاه، در ۲۳ سالگی استادتمام دانشگاه شده بود درحالیکه هگل جوانیاش را صرف آموزش به کودک یک خانواده از کلاس متوسط کرده بود. اما از نظر فلسفی، همهچیز در حال جفتوجور شدن برای هگل بود.
هگل دربرابر سایر مردم
شاید تجربۀ این فیلسوف آلمانی از نامفهوم بودن، او را سوق داد که «شناخته شدن»۳۰Anerkennung را یکی از اصول مرکزی فلسفههای اولیهاش بگمارد. در یکی از بخشهای پدیدارشناسی روح که از بخش ۱۸۸ شروع میشود، هگل شرح میدهد که چگونه خودآگاهی۳۱self-consciousness زمانی رخ میدهد که شخصی آگاه۳۲conscious، شخص آگاه دیگری را میبیند. هنگامی که خودآگاهی در هردو رخ میدهد، آنها شناخته شدن را در (نظر) دیگری میکاوند؛ اما در همین حال از یکدیگر میهراسند! در این نبرد ارادهها، آنگونه که هگل آن را «نبرد تا سرحد مرگ» میخواند، یک نفر مغلوب و برده میشود، و دیگری ارباب. با این حال بهزودی رابطه وارونه میشود. ارباب نمیتواند از کسی که همسطحش نیست، شناخته شدن کسب کند. افزون بر اینکه هنگامی که ارباب به برده کار محول میکند، برده خلاق میشود. بدین طریق، برده از راه انجام کار، «آگاه میشود که واقعاً چه کسی است». او «آگاه میشود … که او ذاتاً و حقیقتاً در جایگاه حق خویش وجودیت دارد» (پدیدارشناسی روح، ص ۱۹۶). بنابراین از راه ترس و خدمت، برده به موجود خلاق تبدیل میشود، این در حالی است که ارباب، (از خود) بیگانه میشود.
بله! ایدۀ بیگانگی توسط هگل شکل گرفت، نه مارکس! جای تعجب نیست که چرا بعدها مارکس خود را شاگرد هگل معرفی نمود (کتاب سرمایه، ص ۱۰). به هر جهت، هگل بیشتر از آنکه مارکس او را ارج نهد، از لحاظ اجتماعی آگاه بود.
از دیدگاه هگل، رابطهی ارباب ـ بردهای و دینامیک آن، شروع دیالکتیک است. در دایرۀ اجتماعی ـ قلمرو روح ابژکتیو۳۳the objective spirit در کلام هگل ـ خانواده (جسمیت نخستین در سکون روح که با عشق شناخته میشود (Capital PoR,ص۱۵۸)) با جامعۀ «بورژوا»۳۴die bürgerlige Gesellschaft در تقابل بود. بورژوا در جامعه، بخشی است که هرکس هدف انتهایی خودش است و دیگران برای او هیج هستند (PoR, ص ۱۸۲). از همین روست که مارکس و انگلس بورژوا را جامعهای کپیتالیست (هوادار سرمایهداری) توصیف نمودند که شخص در آن، ارتباطی بهجز سود شخصی و پرداختهای نقدی با دیگر افراد ندارد (مانیفست حزب کمونیست، ص ۸۲، ۱۸۴۸). حقیقتاً که آن دو شاگردان هگل بودند.
بنابه گفتهها، هگل کمتر از مارکس نگران خطر فقر نبود. کاشف کمونیسم نوشته بود که کلاس کپیتالی نظم اجتماعی موجود را از هم گسیخته بود (مانیفست حزب کمونیست، ص ۸۲). هگل با خشمی مشابه، پاره شدن پیوند افراد و خانوادههایشان و غریبه شدنشان با هم در اثر بازار اقتصادی را تقبیح کرده بود (PoR, ص ۲۳۸). اما هگل برخلاف ماکس متوجه بود که سازوکار بازار چگونه میتواند در پیشرفت اجتماعی نقش ایفا کند و این که بهتر بود سیستم کپیتالیسم را حفظ نمود، البته با دخالتهای شدید دولت. همانگونه که نوشت: «تفاوت سلایق … ممکن است با یکدیگر برخورد کنند و با اینکه رابطۀ صحیح بین آنها در نهایت بهخودیخود شکل میگیرد، تنظیم آن نیازمند کنترلی است که از مافوق آن دو اعمال شود.» (PoR, ص ۲۳۶). بدون دخالت دولت در اقتصاد، تفاوتهای کلان حاصل میشود. از آنجا که کپیتالیسم شرایطی را با خود بههمراه میآورد که امکان تحقق تجمع نامتناسب ثروتِ در اختیار اندک افرادی را میسر میسازد، و در نتیجه استاندارد زندگی بسیاری از افراد به زیر حداقلِ معیشتی افت میکند، نتیجه تشکیل طبقۀ فقیر کارگر خواهد بود. به همین دلیل، هدف دولت نه نگهبانی از آزادی منفی است ـ آزادیای که در اهداف شخص دخالت نشود (همانند فلسفۀ جان لاک ـ و نه نگهبانی از اخلاقیات سنتی (همانند نظر توماس آکویناس). دولت برای هگل آن چیزی نیست که ما آن را بخش عمومی۳۵public sector میخوانیم، بلکه پیکرهای است که روح مردم را بازتاب میدهد. این دولت هم شامل قوانین میشود که تمام بخشها را فرا گرفته، و هم رسوم و آگاهی شهروندانش را در بر میگیرد (ص ۲۷۴). بنابراین چیزی که هگل دولت میخواند، با واژۀ «ملت» یا «مردم» بهتر درک میشود. برای هگل تمام مردم محصول تدریجی و تکاملی فرایندی تاریخی هستند که در طول آن گروههای مختلف بهتدریج بر گروه متقابلشان چیره میشوند و به تعادل میرسند. براساس همین نظریۀ تکامل تاریخی بود که هگل این جمله معروف را نوشت: «چیزی که عقلانی است، حقیقی است و چیزی که حقیقی است، عقلانی.»
هگل فکر میکرد که تفاوت اجتماعی میتواند از سر راه برود و تاریخ این را اثبات نمودهاست. اما برخلاف مارکس و کانت، معتقد به همکاری جهانی و انقلابی نبود. هر ملتی معادل سرعت خود پیشرفت نموده و به همین دلیل «هر مردمی سازوکارهای خاص و متناسب خود را دارند که برایشان مناسب است.» (ص ۲۷۴). یکی از تفاسیر این است که هر تغییر شکلی از خارج محکوم به شکست است. برای نمونه هنگامیکه ناپلئون میخواست مجموعه قوانینی را به اسپانیاییها بدهد شکست خورد، زیرا آن مجموعه چیزی ساختگی بود. این امر کار قرنها (تکامل) است، همانطور که آگاهیِ عقلانیت در بین مردم خاصی تکامل مییابد (ص ۲۷۴). هگل میپندارد که رؤیای اتحاد سازمانیافته بین ملتها ـ ایدهای که کانت در مقالۀ «درباب صلح ابدی»۳۶On Perpetual Peace ارائه داد ـ از اساس ناقص است.
نتیجۀ احتمالی و موقت
هگل یک متافیزیسیست با روح شاعرانه بود که چشمانی تیزبین برای شواهد متقن داشت و بهشدت سعی کرد یک سیستم نهایی فلسفی ارائه دهد؛ آیا موفق بود؟
او در سالهای انتهایی عمرش نوشت: «حال معبد پرستش خدا برپا گشته، خانهاش آماده، طبیعت بیرون به شکل مرتبی درآمده، اما ناگهان با صاعقۀ فردگرایی۳۷individuality سوراخ میشود.» (گفتارهای معارفهای در باب زیباییشناسی). هگل از کاخ طاقدار تاریخ ابژکتیو خود مفتخر بود، اما هنوز میتوانست برای اینکه بهتنهایی در «لژ باربری»۳۸porter’s lodge نبرد کند، ارزش قائل شود.