روانشناسی در قامت پدری مدرن
سپهر مقصودی
فروید میگوید: «ما قاطعانه از تبدیل کردن بیماری که در جستجوی کمک، خود را در دستان ما میگذارد در جهت تبدیل او به دارایی خصوصیمان سر باز میزنیم. ما پرهیز میکنیم که سرنوشت او را به جای او تعیین کنیم، آرمانهای خود را بر او تحمیل کنیم و از غرور خالقگونهای که او را شکل میدهد امتناع میکنیم. ما از تصویر اویی که شکل دادیم که ببینیم که چه خوب است، خود را محروم میکنیم.»
در هستیشناسی ژیژکی، حقیقتی وجود ندارد؛ در اصل هیچچیز وجود ندارد و تنها چیزی که هست، خود هیچ است، به هر حال باید مراقب باشیم تا تفسیرمان از اسلاوی ژیژک به شکلی از نهیلیسم بدل نشود، زیرا دلیل حرکت ما در این نگاه به علت همین وجودِ هیچ است، همانطور که در کودکی غیاب مادر تروما (Trauma) ساخته است، امروز نیز نبودِ چیزها ما را به حرکت وا میدارد. حرکتی که در راستای امیالِ ماست؛ امیالی که ما را در چرخهای بیپایان از «از دست دادنها» قرار میدهد زیرا ما تلاش میکنیم تا به ابژهها برسیم، امٌا آن لحظهای که ابژه را به دست میآوریم، میل رو به زوال میرود. در واقع، هر واقعه یا مجموعهای یک زیرمجموعهی تهی دارد. یک امر متناقض که همیشه ورق را برمیگرداند. هر امری یک ستیزهی درونی دارد؛ ستیزهای که بازی را برهم میزند، درست مانند ابراز عشق است. در ابراز عشق پرخاشگریای عمیق، قوی و پنهان وجود دارد. در حقیقت، ما با ابراز عشق، معشوق را در شرایطی قرار میدهیم که نمیداند چه بگوید و همانطور که ما برای شناخت پدیدهها باید کژ نگاه کنیم؛ یعنی برای دیدن ستیزهی درونی، نبایست مستقیم به اصول یک ایدئولوژی نگاه کنیم، بلکه به دیگر موارد بنگریم، به سینما، جوکها، کوکاکولا و حتی توالت.
تابلوی سفیران اثر هانس هُلباین (Hans Holbein) مثالی است که به خوبی میتواند مسئله را بشکافد. در جلوی نقاشی و میان دو نفر، چیزی هست که در نگاه نخست دقیقاً مشخص نیست که چیست. این بخش، مهمترین عملی است که هلباین در این نقاشی انجام داده و یک جمجمه انسان را به گونهای ماهرانه در نقاشی گنجانده است. این بخش از اثر در واقع یک معمای دیداری مربوط به دوره رنسانس است و بیننده باید در نقطهای خاص از اثر و در کنار تابلو بایستد و کژ به تابلو بنگرد تا بتواند این جمجمه را که نمادی از مرگی است که هر لحظه در کمینِ انسان نشسته است و سبب بنیادسازی اضطراب مرگ در وجود تک تک ما شده است، را ببیند. حال در این مثال، قصد هلباین برای ما اهمیت ندارد و روایتهای ضد و نقیضی نیز در باب قصد او وجود دارد، امٌا هلباین امری را به ما آموخته است که بنیادین و حیاتی است: «کژ نگریستن» به امور.
بنیادگرایان را در نظر بگیرید. آنهایی که عمیقاً با تعصب و نارسیسزمی زبانزد به جهان مینگردند و قویاً امیال خودشان را به دیگری فرافکنی میکنند، حتی گاهی به زور متوسل میشوند. آنها آنقدر افراط میکنند و بردهی سوپرایگو بودنشان را فریاد میزنند که شاید در آسیبشناسی روانپزشکانه تشخیص انواع اختلالات وسواس را نیز بگیرند. ما نمونههایی عالی از آنها را در خاورمیانه دیدهایم: القاعده، داعش و… . این گروهکها اتفاقاً چون به رستاخیز باور ندارند، سعی میکنند که رستاخیز را همینجا اجرا کرده و ببینند. در واقع اینها اگر ایمان داشتند، دست به این اقدامات نمیزدند. نهیلیسم در زندگی این افراد است، نه آنهایی که شهامت رویارویی با «هیچ» را دارند. البته، فرقی هم آنچنان بین آنهایی که به زور سعی میکنند مسئله را به دیگران بقبولانند و آنهایی که سعی میکنند به شکلی متمدنانه یا مدرن اندیشهشان را تبلیغ کنند، وجود ندارد. شاید مراجعه به تفاوت پدر مدرن و پدر غیرمدرن بتواند ما را کمک کند. پدر غیرمدرن به کودک دستور میدهد که با او به خانهی مادربزرگ بیاید، به او حق انتخابی نمیدهد و احتمالاً کوچکترین اهمیتی نیز به احساسات درونی فرزندش نمیدهد. در این مثال کودک انتخابی در زمینه رفتارش ندارد امٌا میتواند در درون از عدم آزادیش غمگین یا عصبانی باشد. امٌا امروزه پدرهای غیرمردن مدرنیته را آموختهاند و تبدیل به سوژهای به اصطلاح مدرن شدهاند. آنها به فرزندشان میگویند: «مادربزرگ عاشق توه و خیلی خوشحال میشه که تو بیای امٌا به هر صورت این انتخاب توه که بیای یا نه». کودک در این شرایط با انتخابی به شدت سخت رو به رو میشود، او میتواند نرود و به میل خود تن دهد امٌا با عذاب وجدانی سخت به جهت ناراحت کردن مادربزرگش که اتفاقاً او را دوست دارد زیرا خوشحال میشود که او را ببیند، رو به رو میشود یا میتواند برود بیآن که دوست داشته باشد یعنی امیال مادربزرگ، پدر و دیگران را به دوش بکشد و حتی مجبور میشود که این ملاقات را نیز دوست داشته باشد. امٌا آنجا ما نباید شک کنیم که چرا هنگامی که کودک در حال بازی کردن بود، دستش به گلدان عتیقه در خانهی مادربزرگ خورد و آن گلدان شکست. در آنجا ما برای این که پویایی روابط بین این افراد را بفهمیم شاید باید به گلدان نگاه کنیم، چیزی که احتمالاً هیچکدام از ما از ابتدای داستان انتظار نداشتیم که برای فهمیدن موضوع باید به آن نگاه کنیم، البته نگاهی کژ. شاید گفتن این امر نبست به حیاتی فهم شدن این مسئله کمک کند که فردی بر روی سایت کورا (Quora) پرسیده بود: «آیا او مجبور است که به خانهی مادربزرگش برود؟».
انسانها در موارد زیادی در همین دوگانهها قرار میگیرند. «یا به خانه مادربزرگ بیا یا نیا» یا به مانند پوتین در سیاست: «یا اوکراین به ناتو نمیپیوندد یا روسیه به اوکراین حمله میکند». و همانطور که اسلاوی ژیژک میگوید: «آزادی یعنی من بگویم نه». حتی ما بتوانیم به این گفتهی اسلاوی بگوییم: «نه، آزادی معنای دیگری دارد». شاید ما اگر این آگاهی را داشتیم به پدران مدرنمان وقتی به ما در کودکی، آزادی عمل دادند، نه میگفتیم «باشه، میآم» و نه میگفتیم «نه، نمیآم». ما احتمالاً فقط فریاد میزدیم «نه».
شاید بهترین کاری که ما میتوانیم به عنوان دانشمند (اعم از هر کسی که در زمینهای مرتبط به دانش فعالیت میکند؛ مثلا: در این وادی، یک روانشناس بالینی) انجام دهیم، این باشد که ابژههایی را که براساس آنها میتوانیم حقیقت سوژه را دریایم، پیدا کنیم. در یک اتاق درمان که افراد از زبان استفاده میکنند تا ارتباط بگیرند، مطرح کردن سوالات درست و به جا حیاتی میشود، سوالاتی که بتواند دست بر عقدهها (Complex) بگذارد. سوالاتی که شاید هیچوقت ما به عنوان درمانگر جوابشان را از مراجع نشنویم و مراجع جوابش را پیش خودش نگه دارد. این سوالات لزوماً از مسائل حیاتی برنمیآیند، یعنی مراجع لزوماً نباید در حال صحبت از پدر، مادر یا معشوقش باشد تا ما نشانه را درک کنیم، نشانگان مراجع همان زندگیاش است، همان راه رفتن و کلماتش، همان آوای کلام، یا همان بدنش. این همانجایی است که به ما یادآور میشود که سیمپتوم چیزی نیست که ما داریم، بلکه چیزی است که ما هستیم. در واقع هر امری از لحظهی دیدار مراجع با درمانگرش فریادی است از سوی مراجع به درمانگر برای کمکخواهی، البته مراجعی که درست از همان لحظه هر کاری میکند تا از درمان فرار کند.
امٌا مسئلهای ظریف مطرح است، آیا غیر از این است که ما باز هم برای شناخت هر مسئله، هر مشکل، و یا حتی هنگام مطرح کردن سوالمان همچنان در قفل و زنجیر سوبژکتیویته خودمانیم؟ در واقع حتی نگاه ما تبدیل به بخشی از حقیقتی میشود که در حال واکاوی آنیم. در نقاشی سفیران دیدیم که چطور اقدام ما برای رخ دادن «دیده شدن جمجمه» چقدر اهمیت داشت. آیا غیر از این است که هر حقیقتی باید توسط عدهای از افراد قبول شود تا ابژهی حقیقت پا به عرصهی وجود بگذارد؟ آیا اگر هیجوقت هیجکس در آن موقعیت خاص برای دیدن جمجمه قرار نمیگرفت، آیا باز هم در آن نقاشی جمجمه وجود داشت؟ در واقع حقیقتی که در اتاق درمان شکل میگیرد حداقل بخشی از آن وابسته به سوژگیِ خودِ تحلیلگر است.
مسئلهی دیگری نیز در باب جریان اصلی روانشناسی مطرح است؛ عموماً در حالت درمان شناختی رفتاری(Cognitive Behavioral Therapy) سعی بر حذف نشانگان میشود؛ یعنی همان حذف سوژگیِ فرد یا صریحاً حذف خود فرد. این گفتمان از طریق فرضیاتی که آنها را علمی مینامد حمایت میشود و امیال دیگران بزرگی را در اتاق درمان به مراجع فرافکنی میکند. به او میگوید: «چه چیز منطقی است و چه چیز نه، حال خود تصمیم بگیر.» درست به مانند پدران مدرن در قبال فرزندانشان. این جریان تعریفی از سلامت روان نیز ارائه میدهد که هر آنکه را در آن قرار نگیرد، بیمار مینامد تا جایی که فرد بخواهد و بتواند در آن قرار گیرد، اگر هم نتواند یا نخواهد، جایش در بیمارستان روانی است، حال در کشورهای کمونیستی روایت آن بود که هر کس مخالف رژیم شوروی باشد، بیمار روانی به حساب میآید، زیرا هیچ توضیح منطقی دیگری وجود ندارد که چرا باید با بهترین سیستم اجتماعی سیاسی در جهان مخالفت کرد، همین روایت در کشورهای توسعهیافته به این شکل است که هر آن کس که نمیتواند در سیستم اقتصادی نقش فعال داشته باشد و دست به تولید بزند، هر آن که کارآمد (Functional) نیست، سرنوشت مشابهی دارد. در واقع درمانگران با امیال دیگران یا شاید هم امیال خودشان در جهت مصرفگرایی پا به اتاق درمان میگذارند. سپس افرادی که به جهت کمکخواهی نزد آنها آمدهاند را با فرافکنی امیالشان بر آنها، استقبال میکنند، سپس اگر ببینند میتوانند آنها را با کلامشان تغییر دهند، تغییری نه در آن که هستند، بلکه در آن شکلی که عرضه میشوند، ( در واقع این شکل از درمان را نمیشود درمان نامید، البته اگر ملاحظه کنیم و «جنایت» نامگذاری نکنیم)، درمان را ادامه میدهند امٌا اگر کلام کافی نباشد، قرص نیز دم دست است، حال مراجعی که در حین کمکخواهی، در حال فرار و مقاومت نیز هست، قرص را نعمت میشمارد زیرا هم دارد کاری برای درمان شدن میکند و هم درمانی رخ نمیدهد، در بهترین حالت یک نمایش سایکوتیک نمادین است، ریز به مانند یک قرص.
اما در روانکاوی ما میکوشیم «در جهت تبدیل او به دارایی خصوصیمان سر باز زنیم. ما پرهیز میکنیم که سرنوشت او را به جایش تعیین کنیم، آرمانهای خود را بر وی تحمیل کنیم و از غرور خالقگونهای که او را شکل میدهد امتناع میکنیم. ما از تصویر اویی که شکل دادیم که ببینیم که چه خوب است، خود را محروم میکنیم.» ما سوالات را مطرح میکنیم، زمان بین جلسات را به مراجع میدهیم تا جواب آنها را پیدا کند، این به همان دلیل است که درمان در اصل در خارج از اتاق درمان جاری است. شنیدن یک حکایت از جلسه درمان واقعی لکان برای نشان دادن این موضوع خالی از لطف نیست، داستانی که اتفاقاً از یک جلسه بسیار کوتاه است. با ورود به جلسه، مراجع تندیس گرانقیمتی را به لکان هدیه میدهد. لکان هدیه را میگیرد، پول جلسه را طلب میکند و مراجع را به بیرون هدایت میکند. لکان با استفاده از این تندیس در ابژگیِ یک کادو، سوال میپرسد بیآنکه آن را با کلام بیان کند؛ این شیوه از درمان به خصوص برای افرادی که در حال ارزیابی خود با زمان هستند نیز دشوار تلقٌی میشود. البته شیوهای از ارزیابی که امروزه میتوان آن را جهانشمول قلمداد کرد؛ «چهل ساعت در هفته کار کردم، پس مزد من فلان قدر است» یا «الآن یک ساعت کتاب میخوانم و بعد میروم دو ساعت با همسرم وقت میگذرانم» و… حال وقتی این افراد در درمانی قرار میگیرند که مدت زمان جلسات از یک دقیقه تا یک ساعت متغیر است، اما هزینه آن ثابت است، شاید فرض کنند که کمتر از چیزی که بهایش را پرداخت کردند، چیزی دشت کردند. آنها هنوز در قفسهایی که دیگران برایشان ساختهاند، زندانیاند. آیا مگر ناخودآگاه درکی از زمان دارد؟ یا بهتر بگوییم: آیا مگر ناخودآگاه زمان دارد؟ در واقع گاهی میشود در یک دقیقه به اندازه چند ماه پیش رفت. همچنین همانطور که ما نمیتوانیم چارچوب سلامت روانی واحد تعیین کنیم یا پروتکل و فرمولی جادویی بنویسیم که برای همه کار کند، نمیتوانیم تعیین کنیم که زمان جلسات دقیقاً چقدر باشد زیرا درمان برای هر فرد متفاوت است زیرا هر فرد سوژگی خودش را دارد. اما برگردیم به تندیس گرانقیمت و کاری که لکان با جلسهی درمان مراجعش کرد. همین امر کافی بود تا مراجع برود و فکر کند که چرا به لکان کادوی گرانقیمتی داده است؟ حال شاید ما باید از خود سوال کنیم، «چرا ما اکنون اینجا در سایت پراکسیس هستیم؟»
«روانکاوی آن چیزی است که فرد از روانکاو انتظار دارد.»
-لکان
منابع:
- Žižek, Slavoj. (1991). Looking awry : an introduction to Jacques Lacan through popular culture. Cambridge, Mass. : MIT Press
- Kastrinidis, P. (2008). Eros and abstinence in psychotherapy. The Humanistic Psychologist, ۳۶(۳-۴), ۳۱۶.
- Paster, G. K. (2017). Thinking with Skulls in Holbein, Hamlet, Vesalius, and Fuller. In The Shakespearean International Yearbook (pp. 41-60). Routledge.
- Zizek, S. (1998). Risk society and its discontents. Historical Materialism, ۲(۱), ۱۴۳-۱۶۴.
- Žižek, S. (2001). What can Lenin tell us about freedom today?. Rethinking Marxism, ۱۳(۲), ۱-۹.
- Owen Hewitson. (2010), The Short Session, Lacanonline
- Van Voren, R. (2010). Political abuse of psychiatry—An historical overview. Schizophrenia Bulletin, ۳۶(۱), ۳۳-۳۵.
- Jacques Lacan, Ecrits, 210
- Jean Allouch, Les Impromptus de Lacan, EPEL, Paris, 1998, p.54
خیلی نگاه جذاب و جالبی بود. علاقمند شدم درباره ژیژک و لکان بیشتر بخونم. ممنون از نویسنده و تیم خوب پراکسیس