نظریه فلسفی

داستان عجیب‌وغریب اسپینوزای شوروی

داستان عجیب‌وغریب اسپینوزای شوروی
لزلی چمبرلیان
سروش پیروی

رقص خطرناک اسپینوزا با بلشویک ها
پس از سال ۱۹۹۱، هنگامی که آرشیوهای شوروی مختصرا گشوده شد، یک نامه‌ی خودکشی شگفت برانگیز بین اسناد وزارت دفاع پیدا شد. یکی از فیلسوفان پیشگام کشور تحت فشارهای استالین، برنامه‌ی خودکشی خود را در سال ۱۹۳۱ چیده بود. علت آن بود که -مخالف میل استالین- اسپینوزا را به استادی خویش ترجیح داده بود. نام این فیلسوف آبرام مویسویچ دبورین (Abram Moiseievich Deborin) بود و اگر تاریخ جور دیگری رقم خورده بود، شاید اسپینوزا متفکر پیش‌فرض شوروی می‌شد. چنین اتفاقی احتمالا حقایق سیاسی را تغییر نمی‌داد اما فلسفه در آن مزمون، به عنوان چیزی فراتر از یک روشنگری مارکسیستی-لنینی مطرح می‌شد.

اسپینوزا در روسیه
دبورین داستان عچیبی از خود به‌جا گذاشت که در غرب چندان شناخته‌شده نیست. او سال ۱۸۸۱ از دانشگاه Bern سوییس فارغ‌التحصیل شد. اواسط دهه‌ی ۲۰ از نظر لنین بهترین فیلسوف روسیه بود.
درواقع از آنجا که لنین افراد سرشناس آکادمیک (فیلسوفان، جامعه‌شناسان، اقتصاددانان) را با «کشتی فلسفه» (philosophy steame) در سال ۱۹۲۲ تبعید کرده‌ بود، فیلسوفان چندانی جهت مقایسه با او باقی نمانده بودند. این افراد آکادمیک طردشده، به همراه خانواده‌‌هایشان و جمع کثیری از فیلسوفان برجسته با گرایش‌های مذهبی در دو کشتی به ظرفیت بیش از ۲۰۰ نفر مجبور به تبعید شدند.
در غیاب این افراد، لنین برای تکمیل کادر بنیاد تازه تاسیس فیلسوفان، موسوم به پروفسورهای سرخ خود را در وضعیتی موهوم یافت.دبورین که بدون رقیب شده بود توانایی تدریس در سطح مورد نظر را داشت اما چندان قابل اطمینان نبود. مشکل آنجا بود که دبورین کار خود را در جناح منشویک‌ها (Menshevik) آغاز کرده بود، این در حالی بود که لنین بنشیویسم را پشت سر گذاشته بود. لنین در گذشته رهبر منشویک‌ها، گرگوری پلخانوف (Georgy Plekhanov) را می‌ستود، اما ایده‌های آنان بسیار نزدیک به حزب سوشال-دموکرات آلمان بود و پتانسیل انقلابی لازم را نداشت. بدین گونه دبورین، به دستور لنین تحت نظارت قرار گرفت.

ثبت‌نام کودکان بی‌سرپرست در اقامتگاه‌های مخصوص | شوروی | ۱۹۲۸

از آنجا که پلخانوف اسپینوزا را می‌ستود، آن زمان برای (فلسفه)‌ی اسپینوزا هم لحظه‌ای حساس بشمار می‌آمد. آیا اسپینوزای ستایش‌شده توسط منشویک‌ها، در جامعه‌ی نوین شوروی قابل تحمل بود؟ و اگر بود، تا چه میزان؟ این کشمکش ۱۰ سال به طول انجامید. دبورین در این دوره، درجوار لیوبوف اکسلرود (Lyubov Akselrod) همکار و تنها رقیبش در بنیاد، متناوبا تشویق و تهدید می‌شد.
دبورین و اکسلرود، هر دو مارکسیست بودند و فلسفه‌ی غرب آموزش می‌دادند. اکسلرود به اندیشه‌ی اسپینوزا، مبنی بر الزام منطقی وجود قوانین در جهان معتقد بود، درحالی که دبورین براین عقیده بود که خوش‌بینی اسپینوزا، احساس وجود خردی جمعی، و توجه به چگونه خوب زیستن، فلسفه‌ای بود که شوروی بدان نیاز داشت. آن دو در بحث‌هایشان اشاره می‌کردند که اسپینوزا شخصی مادی‌گرا (materialist) و خداناباور (atheist) بوده، درست مانند یک مارکسیست خوب؛ و به شکلی منحصربه‌فرد و سیستماتیک تحلیل‌هایی برای درستی ادعاهایش بیان کرده. تروتسکی با این عقیده موافق بود. او آزادانه اعتراف کرد که بیانیه‌ی جدید مارکس و انگلس انقلابیون را از نظر ایدئولوژی فلج کرده. این در حالی بود که اساتید مباحثه، چندان فیلسوفان سیستماتیکی نبودند. متاسفانه پس از اندک مدتی مشخص شد تروتسکی متحد سیاسی خوبی نیست، اما یک اسپینوزایی راسخ است.
دبورین، با این نظر تروتسکی موافق بود که اتحاد جماهیر شوروی به یک نظام فلسفی مرکزی نیاز دارد. نقش فلسفه این بود که به شفاف‌سازی ارزش‌ها و هدایت کنش‌های دولت جدید یاری رساند. اما اثبات این ادعا که اسپینوزا مادی‌گرا و خداناباور بود چندان آسان نبود. اسپینوزا، متولد ۱۶۳۲ در آمستردام، عضو پرتغالی‌های یهودی سفاردی بود و تا قبل از ارتداد، مداوماً به کنیسه می‌رفت. او معمولاً در نوشته‌هایش خدا را تایید می‌کرد؛ با این حال متریالیست بودن وی قابل اذعان هست. اسپینوزا بر این فکر بود که جهان از یک جنس (substance) یا وجود (entity) است: «خدا یا طبیعت». منتقدان بر این باورند که حتی اگر فلسفه‌ی اسپینوزا واضحاً مذهبی نیاشد، متافیزیکی است. مشکل دیگر این بود که اسپینوزا مانند مارکس، مدرسه‌ی فکری هگل را پشت سر نگذاشته بود و از آن‌رو که بر تغییرات تاریخ واقف نبود، برخلاف هگل و مارکس، فلسفه‌ی او ایستا بود. با این احوال، کشوری که قرار بود در سال ۱۹۲۴ به شوروی بدل شود به یک فلسفه ی پویا نیاز داشت.
شوروی اسپینوزایی در سال های ابتدایی سعی کرد این نیازهای ملی را پاسخ دهد و همزمان از تحلیل های غربی اسپینوزا خود را متمایز سازد. اسپینوزا در غرب شخصی منطق‌گرا (rationalist) و انسان‌گرا (humanist) شناخته می‌شد و به‌ شکلی با انقلاب فرانسه مرتبط فرض می‌شد. در روسیه، ۱۷۸۹ سال بدی نبود، اما با پیروزی بورژوا شناخته می‌شد، نه آزادی تازه ‌به‌دست‌آمده‌ی شوروی و پرولتاریای جهانی.
در سال ۱۹۲۷، همزمان با ۲۵۰مین سالگرد اسپینوزا، دبورین برای شرکت در کنفرانسی به هاگ (Hague) سفر کرد تا خود را با جدال فکری غربی-شرقی درباره اسپینوزا آشنا سازد. در انجا دبورین شاهد سخنرانی یکی از اعضای انجمن ملل بود که اذعان می‌داشت اسپینوزا در پی صلح بوده و تفکراتش با مسیحیت سازگار است. دبورین خشمناک شد و زیر لب زمزمه می‌کرد: «گستاخان دروغ‌گو… پرولتاریای کنونی تنها وارث حقیقی اسپینوزاست.» ایده این بود که شوروی بایستی ادعایی منحصربه‌فرد از اسپینوزا برای هدایت خویش ارائه دهد.
طردشدگانی که با ۵ سال پیش با کشتی رانده شده بودند، این واقعه را انقلاب اکتبر فلسفه در روسیه خواندند. برای آغاز تمدنی جدید بایستی فلسفه‌ی متاقیزیکی-ایدئالیستی همراه تمام متعلقات متافیزیکی و باورهای دینی‌اش از ریشه خشکانده میشد. همتایان این عقیده، منطق‌گرایان پوزیتیویست (Logical positivists) در وین و برترند راسل در کمبریج بودند. همانگونه که نیمه اول قرن ۲۰ در غرب وسوسه‌ی آن بود که متافیزیک را خزعبل و مانعی جهت روشن‌فکری شمارند، فلسفه‌ی روسیه به نمایندگی از روسیه، آرایشی مشابه به خود گرفت. اما در روسیه بحث فقط بر سر جدال‌های آکادمیک نبود، بلکه جان انسان‌ها در معرض خطر بود.

اسپینوزا، خداناباور مادی‌گرا
با بررسی تحلیل اسپینوزا در دهه ۲۰ روسیه، می‌توان دریافت که چگونه یک جمعی‌گرایی خوشبینانه و معتقد به پیشرفت‌های علمی، در ذهنیت شوروی به حاشیه رانده شد. اسپینوزا از آن رو تحسین می‌شد که نمونه‌ی اعلای متفکر نوین بود؛ برخلاف دکارت فاصله‌ی میان ذهن و جسم را از بین برده بود و بدین سان امکان نسبیت‌گرایی (relativism) و تردیدگرایی (skepticsm) را از بین برده بود. دبورین این ایده‌ی اسپینوزا را که قدرت را در پتانسیل انسان در نظر گرفته بود می‌پسندید، در حالی که برای اکسلرود، دنیای اسپینوزا با تمام قوانین لازمه‌ی آن که هم انسان و هم جهان را به آغوش می‌کشید جذاب بود.
آن دو قصد دفاع در برابر حمله‌‌ی لودویگ فوئرباخی (Ludwig Feuerbach) کردند که اسپینوزا را یک «منطق‌گرای یگانه‌گرا» (rationalist monist) خوانده بود و حقیقتا که چنین بود. به شکل واضح‌تر فوئرباخ منظور اسپینوزا را از «خدا یا طبیعت» دو نام برای یک حقیقت نامتناهی می‌دانست، دو جنبه از یک جنس. چیزی وجود نداشت که هم‌سطح یک قدرت برتر اسرارآمیز باشد. برگشت به نظریه فوئرباخ، حرکت هوشمندانه‌ای از سوی اسپینوزایی‌های شوروی بود زیرا برجسته‌کننده‌ی این بود که مارکس با ردِ نظریه فوئرباخ، فلسفه را پشت‌ سر ‌نهاده است. این متفکران تازه‌نفس و مسلط بر تاریخ فلسفه در ‌شوروی، به زمانی رجوع کردند که خدا هنوز در بازی بود؛ همان زمان که در نظر فوئرباخ پیش‌نمایه‌ای بود از نیاز انسان برای یک جهان بهتر. بدین‌گونه ازجانب روسیه مسیر یگانه‌گرایی اسپینوزایی را درپیش گرفتند: دنیایی که در آن طبق قوانین لازمه، فکر و عمل می‌کنیم. آن‌ها دیالکتیک متریالیستی مارکس، مبنی بر التزام تغییر ذهن انسان در اثر تغییر شرایط مادی (از آنجا که هردو در یک راستای تایین‌شده حرکت می‌کنند) را رد کردند. احتمالا آن‌ها باور نداشتند که چنین مقوله‌ای فلسفه است، بدین دلیل‌ که برداشت روسیه از آن، شامل مقدار زیادی تفکرات رویایی بود.
دبورین و اکسلدور حقیقتا آن‌قدر مقتدر بودند که بدانند فلسفه‌ی آینده بایستی قابل تطبیق با نظریات داروین و انیشتین باشد؛ اما آنها فکر می‌کردند اسپینوزایشان قابلیت تطبیق با تغییرات را داراست. در تفکر اسپینوزا، جهان طبق قوانین خود، خودش را خالق شد. به بیانی دیگر اگر جهان تغییر کند، بایستی دریافت چرا و چگونه. این پاسخ آن‌ها بود برای دیالکتیک متریالیستی که شوروی قرار بود در نهایت به عنوان تنها ایدئولوژی‌‌اش اتخاذ کند. با این حال تنها دیالکتیک متریالیست قادر بود برای تغییر وقایع تاریخی به‌نفغ پرولتاریا استدلال ارائه کند. بدین ‌سبب مشاجره بین فلسفه و ایدئولوژی بالا گرفت.

فیلسوفان | میخائیل نستروف | در این اثر پاول‌ فلورنسکی و سرگئی بولگاکف از فیلسوفان مطرح روس به‌تصویر کشیده شده‌اند.

آن دو اسپینوزایی روس به شکل‌گیری ارزش‌های ضدشخصی و شرایط اجتماع جمع‌گرایانه‌ی کمونیستی کمک کردند. هردو اراده‌ی آزاد و شی‌گرایی (subjectivism) توسط اسپینوزا را می‌ستودند و باور داشتند عقیده‌ی دکارت مبنی بر نفس متفکر ایزوله، ذاتاً اشتباه است. میتوان استدلال کرد که کتاب «اخلاق اسپینوزا» جایی برای انتقاد اشخاص از سیستم و شورش علیه طریقت لازمه‌ی چیزها باقی نگذاشت. چنین تفکری کامل متناسب با چشم‌اندازشان برای جامعه‌ی ملغمه‌شده‌ی آینده بود.
ولیکن بین دو جناح اختلاف ایجاد شد. درسال ۱۹۲۴، اکسلرود استدلال کرد که علوم طبیعی، و نه منطق استقرایی، قوانین طبیعت را تایین می‌کنند. وی منطق‌گرایی و کلی‌گرایی اسپینوزا را تحسین نمود و رانه‌ی میراث یهودیت او به‌این جایگاهش را ستود، ولیکن نتوانست عدم تجربه گرایی (non-empiricism) او را بپذیرد. نظریه‌ی اکسلرود صادقانه بود اما ناهمگون با نظریه اسپینوزا و بدین سان زیست‌گرایی (mechanism) خوانده شد. این جهت گیری او را هم‌سو با فیلسوفان متریالیست قرن ۱۸ فرانسه همچون لا‌متری (La Mettrie) و کندیلاک (Condillac) قرار می‌داد و از مارکس و هگل متمایز می‌ساخت.
دبورین قانع نشد که علوم، منطق اسپینوزایی را زایل می‌نماید. اخلاق اسپینوزا با این‌که از جنس علوم تجربی نبود اما می‌توانست به‌شکل منطقی اثبات شود و بشریت را به یک زندگی شاد -از جنس واقعی و به‌جا (شوروی)- رهنمون سازد.
این لحظه برای من روشن‌کننده‌ترین لحظه در تاریخ فلسفه‌ی شوروی‌ست. درحالی که سایرین در حال کنکاش برای یافتن برتری علم بر فلسفه بودند، و از آن برای آینده راهنمایی می‌جستند، دبورین در جست‌و‌جوی تاریخ نظام برای یک تئوری، یک راهنمای عملی برای شادی بود، ازجانب تمام ملت و یک تمدن تازه. اکسلرود در جبهه‌ی روش‌های علمی ایستاد و دبورین در سنگر فلسفه، خردی برای رانش بشریت.
بااین‌حال، سوال نهایی بر سر موضوع مبهم دیالکتیک بود. کدام استدلال در فلسفه، مناسب قبای شوروی دوخته شده ‌است؟ درحالی‌که اکسلرود از در زیست‌گرایی وارد شد، دبورین به دیالکتیک متوصل شد، ولیکن دیالکتیک او ضعیف و بی‌رمق بود.
برای هگل، که تحت تاثیر اسپینوزا هم بود، رئالیسم دیالکتیک بیانگر چگونگی عمل‌کرد ذهن انسان، موثر بر طبیعت (الهی) جهان و به نوبه‌ی خود تحت اثر آن بود، در یک حرکت چرخه‌وار. دیالکتیک متریالیستی هگل نتیجه‌ی استنتاج جنبه‌ی متریالیست مارکس از ایدئالیسم هگل بود. دبورین درپی آن بود که بگونه‌ای آن دو مکانیزم تغییر را در نظریه‌ی اسپینوزا جای دهد. او اذعان داشت که نوعی دیالکتیک در اسپینوزا هم وجود دارد. این ایده‌ی او از سال ۱۹۲۶ تا اواخر ۱۹۳۰ ایده‌ی غالب بود.
او در سال ۱۹۲۲ ویراستار مجله‌ی معتبر «زیر پرچم مارکسیسم» (Pod Znamenem Marksisma) شده بود و معاون مدیر موسسه‌ی «مارکس و انگلس» بود. قبل از فوریه‌ی ۱۹۲۹، هنگامی که به عضو انتخاب شود «آکادمی علوم شوروی»، شخصیتی برجسته بود.
اما در سال ۱۹۲۹، استالین مداخله کرد. گنگستر گرجستانی که حاکم جبار شوروی شده بود، از فلاسفه‌ی مشتاقی که گرد دبورین جمع شده بودند خوشش نیامد، زیرا دانش گسترده‌ای از فلسفه‌ی غرب داشتند و ممکن بود او را بفریبند. ولیکن مشکل اساسی‌تر شکل‌گیری فلسفه‌ای مستقل توسط دبورین بود، مستقل از دولت و رهبر آن. زمان آن رسیده بود که استالین، تئوریسین بزرگ، تصمیم بگیرد فلسفه‌ی شوروی چه باشد.

اسپینوزا در برابر استالین
هنگامی که استالین در سال ۱۹۸۱ کشور را ترک کرد، یهوشوا یاخوت (Yehoshua Yakhot) استاد فلسفه‌ی باسابقه‌ی شوروی، کتابی استثنایی در باب «سرکوب فلسفه در شوروی» نگاشت و در آن مشاهدات خود از کشمکش قدرت را به جزء، شرح داد.
برخلاف وجود تفرفه‌های بزرگ در کلیسای مسیحیت، در کنفرانس اتحادیه های «فلسفه‌ی روس» در مارچ ۱۹۳۰، سازمان‌دهنگان کنفرانس، متنی منتشر کردند مبنی بر این که دیالکتیک دانان بر زیست‌گرایان پیروزی جسته‌اند. گزاره درست بود و این یعنی پایان کار اکسلرود؛ اما عاملی گمراه‌کننده نیز بود. بقیه‌ی سال ۱۹۳۰، دبورین و پیروانش شدیدا مورد حمله مطبوعات واقع شدند. مارچ ۱۹۳۰ زمان پیروزی دبورین نبود، بلکه مکری ماهرانه بود از جانب استالین بر ادعاهای در معرض خطر دبورین. از آن‌جا که فلسفه به عنوان پشتیبان رسمی دولت الصاق شده بود، هم زیست‌گرایی (غالبیت علوم تجربی) و هم دیالکتیک (راهی برای جای دادن انسان در طبیعت) از مفهوم اساسی خود خلع شدند. استالین اعلام کرد دیالکتیک، یا اصل تغییر ماده (امتیاز متعلق به دبورین)، به عنوان یک اصل درست علمی (امتیاز متعلق به اکسلرود) دیده شود. این امر قرار بود در شوروی اجرا شود،ولیکن مجور فعالیت تنها تحت نظارت شدید ایدئولوژی داده می‌شد.
این دیالکتیک جدید درواقه نوکیبی تردستانه از نظریه‌ی پیشروی متافیزیک (metaphysics of progress) هگل و متافیزیک استدلالی (Spinoza’s metaphysics) اسپینوزا بود. تئوری تغییر توسط مارکس ار هگل گرفته شده‌بود و لزوم علم از اسپینوزا. طبق فهم من «مارکسیسم – لنینیسم» پوششی بود برای استخراج یک برنامه‌ی فلسفی برای آینده‌ی شوروی. طبق آن برنامه، جهان اسپینوزایی شوروی -الهام گرفته شده از حالت متریالیستی بشریت- بیش از همیشه برای افراد قابل فهم‌تر می‌شد. افزون بر آن، منطق هگل همیشه میتوانست توجیه کند که چگونه یک امر منفی، پیام آور یک امر مثبت است.

ولادیمیر لنین و ژوزف استالین | ۱۹۲۲

پس از کنارگذاشته شدن در سال ۱۹۳۰، اکسلرود از فلسفه بازنشسته شد و خوش شانس بود که توانست جان سالم به در ببرد. طبق انتظارات وقایع پیش ‌رو، در ترور گسترده‌ی شوروی تعدادی از پیروان او پاکسازی شدند. سرخوشی دبورین از پیروزی‌اش تنها ۸ ماه دوام آورد. هنگامی که استالین وی را به عنوان یک منشویست ایدئالیست کنار گذاشت، احساس فلاکت کرد. کسی تا کنون چنین اتهامی را نشنیده بود، اما هرچه بود ناگوار بود! دبورین شب ۲۳ دسامبر ۱۹۳۰ را در زندان گذراند و پس از آن، از ترس دستگیری در آپارتمان خانوادگی، شبی پس از شب دیگر در را در پارک مسکو به سر می‌کرد. حملات روزنامه‌ی‌ پراوادا که از او خواسته بود در معرض عموم از لنین به خاطر کم‌ارزش شمردنش عذرخواهی کند، خشمگینش کرد. خانواده‌اش هنگام سال نو ۱۹۳۱ او را درمانده یافتند و در نامه‌ی خودکشی – که موفقیت‌آمیز نبود – دبورین خطاب به خانواده و دوستانش نوشت:
«من را ضعیف، خسته، و تخریب کردند. زندگی همه‌ی مفهوم خود را برایم از دست داده است. یک خروج اختیاری بهترین راه ممکن پیش روست. توان آن را ندارم که مدرکی در اثبات ضد مارکسیسم و منشویسم-ایدئالیسم بودنم امضا کنم. من همان اکتبر ۱۹۱۷ راهم را از منشویسم جدا کردم. در موقعیتی نیستم که بتوانم اخراج شرم‌آور از حزبی که برابرم ایستاده را تحمل کنم.»
– تاریخ نامه: ۲۰ ژانویه ۱۹۳۰

او همانند مراسم اظهار ندامت گالیله در برابر کلیسای تفتیش عقاید، در معرض عموم تسلیم شد. اعلام کرد که حال میتواند ببیند برداشت پلخانوف از اسپینوزا گمراه کننده بوده است. متاسفانه دبورین «فراموش» کرده بود پیروانش را تشویق کند به تروتسکیسم (Trotskysm) یورش ببرند.
همانند گایلیه، این اظهار ندامت مجازات دبورین را به تعویق انداخت؛ اما همانطور که موارد مشابه زیادی در ادبیات روس موجود است، این واقعه روحیه‌‌‌اش را تخریب کرد. اولین اقدام او پس از جان سالم به‌در‌بردن از مجازات، محکوم کردن همکارانش بود. او به برجسته‌ترین چهره‌ی علمی کشور، ولدمیر ورنادفسکی (Vladimir Vernadsky)، حمله کرد به‌امید آن‌که شهرتش را کاملا از بین ببرد. می‌خواست با این شوق تازه ای که در او زنده شده بود، اعتباری برای خود دست و پا کند. ورنادفسکی طرفدار آزادی علم بود و این اقدام دبورین می‌توانست موجب مرگش شود، اما کارهای ورنادفسکی آن‌قدر شفاف بود که موجب شد جان سالم به در ببرد تا آن جا که در سال ۱۹۴۳ جایزه‌ی استالین را برنده شد و در نهایت هم به مرگ طبیعی مرد.
می‌دانیم که روسیه‌ی زمان استالین در چه وضعیتی بود، اما آیا می‌دانیم کناره‌گزاری ها آنقدر زود شروع شد؟ از زمان تخریب دبورین در ۱۹۳۰ – ۱۹۳۱؟ و ماحصل این وحشت مشتی جان‌به‌در‌برده‌ی خوشبخت بود؟ یاخوت اذعان داشت: «صدها و بلکه هزاران نفر قربانی آن جلاد شدند»، ازجمله بیش از دوجین از طرفداران اکسلرود و دبورین. اما هیچ‌یک از اسپینوزایی‌های پیشتاز در میان آن‌ها نبود. دبورین پس از جان‌به‌در‌بردن، معاون رئیس آکادمی علوم شد. حتی نوشته‌های نامفهومش به‌چاپ رسیدند و سرانجان در سال ۱۹۶۳ به مرگ طبیعی جان سپرد.

اسپینوزا پس از آزادی بیان در روسیه
بعید می‌دانم که حتی اگر رهبران سیاسی روسیه تفسیرهای رقیبان را تحمل می‌کردند، حقایق سیاسی جور دیگری رقم میخورد. نقد اساسی سیستم ناممکن بود. اما آنچه باقی می‌ماند استعداد الهام‌بخش اسپینوزا برای دیدگاه‌های مدرن بود تا در گستره‌ی ایدئولوژی پهن شود.
در زمان جنگ سرد، فیلسوفان غرب، به‌خصوص آمریکا و انگلستان به‌خوبی از ارتباط اسپینوزا و شوروی ابتدایی آگاه بودند. راجر اسکروتن (Roger Scruton)، فیلسوف محافظه‌کار و نویسنده‌‌ی یکی از بهترین مقدمه‌ها برای اسپینوزا به این موضوع اشاره داشت و خوانندگانش را تشویق کرد در آن کاوش کنند.
چپ‌گرایان فرانسه در دهه ۶۰، ازجمله لوییس آلتوسر مارکسیست، و ژیل دلوز پست‌مدرن، به‌سادگی بین عقاید مارکس و اسپینوزا مانور می‌دادند. آنها این ترکیب را نوید‌دهنده‌ی پیشرفت و عقلانیت می‌دانستند، ترکیبی نیک‌تر از ترکیب فجیع کپیتالیسم و فردگرایی غربی.
اسپینوزا در آن زمان‌ها بین فیلسوفان آمریکایی-انگلیسی طرفداران چندانی نداشت، اما پس از پایان جنگ سرد در دهه ۹۰، و پاک شدن لکه‌ی ننگ شوروی، شهرتش اوج گرفت. این اتفاق با چاپ کتاب جاناتان ازرائیل (Jonathan Israel)، روشنفکری رادیکالی، رخ داد که روشنفکری را در بین «رادیکال» و «میانه‌رو‌» طبقه‌بندی کرد. یکی از میانه‌‌رو ها جان لاکی بود که الهام‌بخش کشف‌کنندگان آمریکا بود. اسپینوزا رادیکال بود و الهام‌بخش چیزی دیگر. البته این فلسفه‌ی میانه‌رو، جان لاک بود که به ایدئال‌های انسانی و حتی خدا قدرت داد؛ چیزی که کنگره ۱۹۲۸ آمستردام می‌خواست به اسپینوزا نسبت دهد. این امر منجر شد دبورین غرب را به دزدی بی‌شرمانه‌ی ایده‌های یک آتئیست ایده‌آل گرا متهم کند که منجر شد به مطرح شدن اسپینوزا به عنوان منشأ روشنفکری رادیکال در کتاب جاناتان ایزرائیل.
تمام این وقایع طی ۲۰ سال اخیر رخ‌ دادند. امروزه ما به عقاید مذهبی اسپینوزا بازگشته‌ایم. چیزی که باید ما در فکر فرو برد تا در قبال فلسفه‌پردازی‌ مستقل‌مان در دنیای آزاد هوشیار باشیم. به نظر می‌رسد چه دوست داشته باشیم یا نه، ما نیز درگیر یک جنگ ایدئولوژیک هستیم.

#اسپینوزا

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *