سفر به انتهای جنون
دربارهی «عصیانِ» یوزف روت
محمدجواد صابری
گاهی روزگار نمیآید که با آدم تا کند، کمر همت میبندد تا پس از طلوع زیباترین آفتابها هم غروبش را دلگیر کند. عصیان داستان کسی از همین کسان است. یوزف روت عصیان را در سال ۱۹۲۴ نوشت. در همان دههی رویایی و شگفتانگیز ادبیات آلمانی زبان که از طرفی کافکا پشت میزش سهگانهاش را به پایان برد، توماس مان کوه جادویش را به چاپ رساند و هرمان هسه و آلفرد دوبلین هم دو اثر بینظیر خود گرگ بیابان و برلین الکساندرپلاتس را نوشتند. اکنون بعد از گذر زمانی به اندازه یک قرن، عصیان به فارسی ترجمه شده است. چند سال پیش روت با کتاب مارش رادتسکی و ترجمهی محمد همتی که بخاطرش برگزیده دومین جایزه ابوالحسن نجفی شد، در چشم مخاطب ایرانی بهطور جدیتری قرار گرفت. البته مطرح شدن این گذاره که ماریو بارگاس یوسا برای نوشتن سور بز از مارش رادتسکی الهام گرفته است نیز باعث توجه بیشتر مخاطب ایرانی به روت شد.
عصیانِ یوزف روت، نویسندهی ماهر و گمنام اتریشی، قصهی زوال آندریاس، مردی رام و تسلیم و پرهیزگار را تعریف میکند. آندریاسی که در سر آن است که در این جهان بیتاب پس از جنگ راهش را پیدا کند، دنیایی که معتقد است انصاف و عدل و قاعدههای معین بر آن حاکم است. دنیایی که با مدال گرفتهای در جنگ خوب تا میکند. با جانباز چاکر و راستینش همچون انسان قدیسی روبهرو میشود. اما این دنیا و روزگار دست به دست هم نمیدهند تا راه را برای ما هموار کنند، که هر بار سنگی میاندازند تا غلیان و جوشش درون ما را به سخره بگیرند. راه را کمی باز میکنند، رگهای از آفتاب را از لایهی شیار سخت و بران آینده نشانمان میدهند، طعم گوارای آرامش و زیبایی را بهمان میچشانند و لحظهای که نفسی از روی طمانینه و خاطری آسوده بکشیم، تمام خوشیها را به نوبت یکی یکی از زندگیمان بیرون میآورند و بازیمان میدهند. روت از همان ابتدا با زیرکی فضا را برای آن جهنم و طغیان پایان داستان آماده میکند. سطرهای شروع کتاب را صرف توصیف کمپ بیمارستان صحرایی میکند. فضایی که ایزوله از جهان بیرون است و مجمع سربازانی شکستخورده و بیتاب است که آسیب دیدهی جنگ جهانیاند و حالا پس از پایان جنگ با آدمیان و دشمن، باید به جنگ تناتن و هولناک خود بروند و با شکستهای روانی و فیزیکی خود کنار بیآیند. و اکنون روت آندریاس را وارد بازی میکند. آندریاسی که با اینکه یک پایش را در جنگ از دست داده باز قانع و راضی از روزگار است و تنها مرجو و آرزومند میان سربازان است.
آندریاس میان سربازهایی که نه ایمانی به خدا دارند و نه تعصب و علاقهای به خاک و وطنشان، تنها شمع روشنی است که هم مومن به خدایی بوده که معتقد است که هر چه او رقم میزند درش مصلحتی خواهد بود و او باید تسلیم باشد و هم وفادار و علاقهمند به خاک و وطن و کشورش است. مدال شجاعتی گرفته است، رگههای آفتاب زیبای فردا را میبیند و امیدوار است و دلیلی برای افسردگی و بیتابی ندارد و این طایفهی عظیم سربازان فرسوده و فگار را به چشم کافر میبیند، و منتظر و مطمئن است که خدا روزی این کافران و بدکیشان را به جزایی میرساند. بیخبر، از محک جهنمگونی که در کمین به استقبالش نشسته است. اما روزگار تا جایی باب طبع آندریاس پیش رفت. از بیمارستان با شغل مناسب و خوبی رهایی پیدا کرد، چندی بعد همسری پیدا کرد و زندگی شیرینیِ بودن را به او میچشاند، تا روزی عادی که شروع مصائب و سختیهای جدید و لاینحل آندریاس بود، اتفاقی که دومینووار تمام شیرینیها را به تلخی و سیاهی کشاند و آندریاس را به مرز طغیان و یاغیگری رساند و دست بر آخرین و تنها دلخوشی و قدرت او که در تمام این سالیان و در روزهای خونین و زننده جنگ، در شبهای تنهایی بیمارستان و لحظههای دوری از زنش به آن پناه میبرد و آرامش مییافت گذاشت، ایمان او. آندریاس پس از خروج از زندان و مواجهه با دوباره با جهان دیگر آن آندریاس پاک و مخلص و تسلیم درون بیمارستان نبود. فردی که حالا چشمانش به زندگی واقعی باز شده است، که میگوید « هرگز تا این حد خطر نکرده بود. هیچوقت، حتی در میدان نبرد، به ارزش زندگی پی نبرده بود؛ این تهماندهی زندگی که حالا به او عطا شده بود.» چه هالهای باید از پس حادثهای بر حال آدمی قرار گیرد که دست به همچین اقراری بزند، آدمی که زیر بمبباران و شلیک گلوله راه باز کرده، قدمش را در جبهه جا گذاشته و سالها در کمپی صحرایی سر بالش گذاشته. اگر جنگ و بوی آشنا و نزدیک مرگ آدم را به این نقطه نمیرساند، که چشمانش را به زندگی باز کند، پس چه لحظهای آدم را در پرتوی شعور درک این اصل قرار میدهد، که دوباره تمام خودش را بازخوانی کند و واقعیت این جهان پرهیاهو را ببیند؟ آندریاس ابژهی تمام قد این روایت است. این روایتی که نشان میدهد جهان با مناسباتش چگونه میتواند رامترین آدم را به چنان سرکشی تبدیل کند که دربرابر بنادینترین اعتقاد خودش نیز رو به سوی عصیان بیآورد. این داستانی آشناست.
«من از پس تواضعی بردهوار چون شعله سرخی به عصیان گردن کشیدم.»