فضای میانِ ما
جیمز بارنِز
مترجم: پارسا زنگنه
ما باید ذهن خود را بهمنظورِ فهمیدن و درمانکردنِ پریشانی روانی۱ mental distress، بهمثابۀ چیزی بفهمیم که در دل روابط موجود قرار دارد؛ و نه چیزی که در مکانِ هندسیِ کَلّهمان مستقر شده است.۲مترجم: خیانتبارتر از این نیست که روانپزشک در فاصلهای معین از ما بایستد و آن دراگهای مزخرف روانپزشکی را برایمان تجویز کند. بدتر اینکه آنها را برای همه تجویز میکنند! قرصهایِ اهریمنی که بدن را عین یک موم در دست گرفته و مدام سست و خوابآلود میکنند. این ایده که بَدَن سرکوب شود تا ذهن سامان یابد، بهغایت احمقانه و شیادانه است.
سالها پیش که داشتم در رشتۀ فلسفه درس میخواندم، دچار چیزی شدم که انگار یک فروپاشی عصبی بود. نمیتوانستم به وضوح فکر کنم. وقتی میخواستم حرف بزنم، نمیتوانستم افکارم را بهطور مفصلبندیشده بیان کنم. گاهی هم لکنت داشتم. اصلاً فکر میکردم چیزی در مغزم بهخطاء رفته است. برای همین رفتم اسکن مغز دادم، ولی جوابی نگرفتم. دستِ آخر سروکارم به یک روانشناس رسید. او روانشناسی معمولی نبود، یک «روانکاوِ رابطهای»۳ relational psychoanalyst بود. این اصطلاح در آن زمان برایم چندان معنایی نداشت، هرچند که بعداً سرنوشت زندگیِ من را تعیین کرد. من از طریق تراپی متوجه شدم که در مغزم واقعاً هیچ مشکلی نیست؛ در واقع مشکل در روابط من بود، به خصوص در روابط اولیه، جاییکه موضوع [در وهلۀ اول] آنجا مطرح میشود. وقتی ذهنم را بهطور تدریجی پس گرفتم، بعدش خودم آموزش دیدم تا یک رواندرمانگرِ رابطهای باشم، و مجذوب ایدهها و نظریههایی شدم که زیربنایِ این الگو را تشکیل میدادند. چیزی که یافتم انقلابی بود.
من در گذشته بهطورعمیق به محدودیتهای مربوط به الگوهای ذهنیِ غربی علاقهمند بودم، علیالخصوص آنهایی که در ارتباط با نفوذِ سرسختِ دوئالیسمِ رِنه دکارت بودند؛ امری که میان ذهن و بدن، و ذهن و جهان وجود داشت، و غرب را در قرن هفدهم وارد مدرنیته کرد. هرچند که این یک دغدغۀ بسیار محض و آکادمیک بود. با این همه، در نظریۀ رابطهای، من نه تنها پاسخ مسائلی را یافتم که میراث دوئالیستیمان توی پاچهمان کرده بود، بلکه به پاسخی برای رنجِ خودم، و بهطورکلی، برای ریشههای بسیاری از پریشانیهای روانشناختی۴psychological distress و عاطفی نیز، دست یافتم.
ذهن و جهان در دورۀ پیشادکارت، بهعنوان اموری درهمتنیده۵entangled، متداخل۶interpenetrating و آشکار۷open؛ یا علنی. – مترجم (م). نسبت به یکدیگر شناخته میشدند. اما در جولانِ افسارگسیختۀ علوم فیزیکی و تبیین مکانیکی جهان در جریان انقلاب علمی، ذهن (و جان۸soul؛ دیگر مترجمان، مانند علی افضلی در ترجمۀ فرهنگ اصطلاحات دکارت، این واژه را «نَفْسْ» معادل گزیدهاند. – م.) بهطرزی مرگبار تهدید شد(ند). این امر باعث شد دکارت ذهن را از جهان (و بدن، که مسلماً بخشی از جهان بود) جدا کند تا آن را از شرِّ فروکاستن به مکانیسمِ فیزیکی نجات دهد. تجربه، معنا و مقصود۹purpose – و سابق بر این، هر دو موردِ ذهن و جهان – بهکلی از جهان کنار گذاشته شدند و فقط در «ذهن-جوهر» جدید دکارت، یعنی چیزی که قبلاً وجود نداشت، مستقر شدند.
هنگامی که در اواسط تا اواخر قرن نوزدهم رشتۀ علمی روانشناسی، که رشتهای جدید بود، از فلسفه جدا شد، روایتی از دوئالیسمِ دکارت را به اقتباس گرفت که ماهیتاً طبیعیسازیشده۱۰naturalized بود. بیشک این روایت در حوزههای روانشناسی جریانِ اصلی، روانپزشکی جریان اصلی و رواندرمانی جریانِ اصلیِ تا به امروز تداوم داشته است. این چشماندازِ نئودکارتی به جای اینکه ذهن را بهمثابه جوهری جداگانه ببیند، فرض را بر این گذاشته که ذهن به نوعی با مغز، حالات مغز و عملکرد مغز اینهمانیپذیر است. معالوصف، دقیقاً مثل دکارت، از همان بینشِ کاملاً یکسانِ «ذهن» بهمثابه یک امرِ درونیِ بهطورِتجربیْ شخصیْ۱۱private؛ یا خصوصی. – م. دم میزنند که مطلقاً از جهان و دیگریهایِ خارجی بُریده شدهاست.
تجربۀ ما از جهان و دیگریها، از نظر دکارت و از نظر مدلهای مدرنِ نئودکارتی، «در درون»، در ذهن یا در مغز هر فرد از ما رخ میدهد. این از نظرِ روانشناسی مدرن بدانمعنا بود که زندگی ذهنی را میتوان به صورت مجزا مورد مطالعه و سنجش قرار داد، و خود را مختص به علوم تجربی و علوم سنجشپذیر [یا کمی] دانست. من محدودیتهای این امر را قبل از آموزش، فقط به روشی کاملاً فلسفی درک کرده بودم؛ و هیچ ارتباطی میان آن و واقعیت روزمرۀ عملیِ متعلق به نظام شکستخوردۀ سلامتِ روانمان ایجاد نکرده بودم؛ چه برسد به اینکه آن را در پریشانیای که برای خودم رخ داد، ردیابی کرده باشم.
همه اینها بعداً، یعنی در سالهایی که در رشتۀ تراپی و آموزش درس خواندم و یک تراپیست شدم، برایم گردِ هم آمدند. این دیدگاه، که برخلاف دیدگاه کارتزین۱۲Cartesian؛ روش و تفکرِ وابسته به فلسفۀ دکارت. – م. قرار داشت، دیدگاه رابطهای است؛ یعنی دیدگاهی که در آن ذهن و درمان بهصورت میان-سوبژکتیو۱۳intersubjective ؛ در اکثر متون بینالاذهانی معادلگزینی شده که البته این معادل نهتنها قادر به رساندنِ مفارقتِ میانِ سوبژه و ذهن، و همینطور سوبژکتیویته و ذهنیت نیست، بلکه آنها را یکی نیز میپندارد. – م. فهمیده میشوند. من از این طریق بود که درک درستی از پریشانیام بهدست آوردم. تراپیستهایِ رابطهای پریشانی را در رابطۀ میانِ امر فردی و بقیۀ جهان۱۴rest of the world میفهمند. آنها مسئله را «در» شخص جایگذاری نمیکنند.
کلیدِ مبنایِ نئوکارتزیِ روانشناسی، روانپزشکی و رواندرمانی در دستان کسی الا زیگموند فروید نبود. فروید یک پروندۀ پیچیده است؛ زیرا بدن را از طریق نظریۀ غرایز خود وارد روانشناسی کرد. روانکاویِ فروید استوار بر انتقالِ محتواهایِ ذهن بیمار بود: انتقال از سویِ بیمار به تحلیلگر [یا روانکاو].
با این همه، فروید خود را پیش از هر چیز به مثابه یک دانشمند مینگریست. او تلاش میکرد تا روانکاوی را در روانشناسی جدیدِ علمی مستقر کند. فروید بدینترتیب، تماموکمال موافق با جدایی مطلق میان «جهان داخلی» و «جهان ابژکتیو» خارجی بود؛ و این ایده را پذیرفت که ذهن ماهیتاً بهوسیلۀ مغز اینهمانیپذیر است. این تصمیمات بسیار عمدی بودند.
فروید در بدو امر دریافته بود که علت بسیاری از رنجهایی که با آنها روبرو شده رویدادهایِ تروماتیک (علیالخصوص سوءاستفادۀ جنسی) هستند. او متعاقب با این امر، روانکاویِ نوظهور خود را بر اساس چیزی بنا نهاد که اصطلاحاً «نظریه اغواگری»۱۵seduction theory نام داشت. این نظریه معتقد بود که سوءاستفادۀ جنسی فاکتورِ اصلی تروماتیزاسیون است. با این همه، او تنها زمانی به شهرت و ثروت رسید که نظریه خود را از رویدادهای واقعی خارجی دور ساخت و بهسویِ رویدادهایی که متعلق به جهانهای داخلی مردمان بودند، تغییرجهت داد. دیدگاه جدید او با تغییرجهت نظری او بهسوی «سکسوالیتۀ [دوران] کودکی»۱۶infantile sexuality و «عقدۀ ادیپ» همراه بود که علت اصلی [تروماتیزاسیون] را از سوءاستفادۀ جنسیِ مشخص۱۷concrete به درگیریهای درونی تغییر داد که از فانتزی جنسی نسبت به والدین پدید میآمدند.
حال آنکه «نظریۀ اغواگری»، بهطورضمنی، هم به خاستگاههای شخصبهشخص۱۸interpersonal؛ در برخی متون در حوزۀ روانشناسی «میان فردی» معادلگزینی شدهاست. «میانشخصی» نیز معنادارتر است؛ زیرا تمایزات میان اصطلاح فرد با اصطلاح شخص را، و بهطبع امر فردی و امر شخصی را مشخص میسازد – م. و هم به یک الگوی شخصبهشخصِ رواندرمانی دلالت دارد، یعنی تغییرجهت بهسویِ علل فردی و درونی که در یک «جهانِ درونی» مستقر شدهاند، و بهوضوح با روحِ زمانۀ۱۹zeitgeist نئوکارتزی در علم روانشناسی جدید سازگاری بیشتری دارند. خیرخواهانه ترین قرائت این است که این مسیر کمترین مقاومت برای فرویدرا در پی داشت.
از آن پس «جهانِ درونیِ» بیماران بهصورت عملی۲۰de facto به مبنایِ پریشانی روانی در روانپزشکی و رواندرمانی تبدیل شد.
مدل نئوکارتزیایی ذهن و پریشانیِ روانی که فروید بوجود آورد، حتی پس از کاهش تأثیر بینظیر فروید بر روانپزشکی و رواندرمانی، باز هم بستر مدلهای اصلی بعدی را تشکیل داد. برای نمونه: رفتاردرمانیِ شناختی۲۱Cognitive behavioral therapy (CBT) آنچه را که به عنوان کلید فهمِ پریشانیِ روانی معرفی میکند، مواردی چون تحریفهای شناختی، باورهای غلط و «ارزیابی نادرست واقعیت» است؛ و آنچه را به عنوان درمان آن معرفی میکند شاملِ بهچالشکشیدن و «اصلاح» همین تحریفهای سوبژکتیو۲۲subjective distortions است. پایه در روانپزشکی مدرن همان مدل اساسی است [که فروید بوجود آورد]. هرچند که [این مدل] در اینجا بر سطح مغز دلالت دارد؛ چراکه بر ناکارآمدیها و عدمتعادلهای مغز تأکید میکند.
معمولاً با چنین مدلهایی، طرزِبرخوردی خاص و «خیرگی»۲۳gazing نیز در پی میآید. چشمان متخصصِ نئوکارتزی بهطورکامل به آنچیزی دوخته شده که در «درون» امر فردی جریان دارد: به فرآیندهای درونی مفروض، «در زیر» «نشانههایی» که از طریقِ امر بیرونی مشاهدهشان میکنند. این متخصصان در مداخلاتشان، تجربۀ متعلق به خود و زمینهای را که خود و بیمارشان در آن قرار دارند، اساساً بیاهمیت و غیرِدرگیر میدانند – حال چه مداخلهای از طریقِ تفاسیرِ فرویدی داشته باشند، چه با بهچالشکشیدنِ الگوهای فکری تحریفشده مداخله کنند، و چه برای مجموعهای از «علائم» بیمار، دست به تجویزِ داروهای روانپزشکی بزنند. درواقع آنچه از بیرون دیده میشود، تنها «ابژکتیویتۀ» متخصص است؛ آنهم بهعنوان انجامدهندۀ کار، کاشفِ مسئله و سپس کمککننده به «رفع» آن مسئله.
[روانکاوی] در زمانۀ حاضر کاملاً تحت سلطۀ این دست از مدلهای نئوکارتزی و تشریحاتیست که مطابق با این مدلها صورت میپذیرد. زمانۀ خوبی نیست. مردم را بهطرزی شگفتانگیز آموزش دادهاند که پریشانی روانشناختی و عاطفیشان را بهمثابۀ چیزی درنظر بگیرند که در درونشان بهاشتباه رخ داده است. این امر در واقع مستتر در خودِ اصطلاح «اختلال روانی» نیز هست. مردم یاد گرفتهاند که به دنبال «درمان»ی برای ذهن یا مغز آشفته [یا مختلشدۀ] خود باشند. آنها بهمنظورِ چنین درمانی به متخصصان پزشکی مراجعه میکنند. این دست از تقابلات با مسئله، در واقع، بهطورفعال، در حوزۀ سلامتِ روان و پزشکی رواج یافتهاست. همانطور که در ابتدا ذکر کردم، من نیز آنزمان که احساس ناخوشایندی داشتم، دقیقاً پیشفرضم این بود که مغزم دچار مشکل شده و برای معاینه به یک پزشک رجوع کردم.
من در مسیرِ رواندرمانی و تحصیلی خود دریافتم که برای فهمیدنِ پریشانی روانی و عاطفی یک روش کاملاً متفاوت وجود دارد؛ روشی که برای مداخله بهترین است، و استوار بر آنچیزیست که من آن را مدل رابطهای-میانسوبژکتیو۲۴relational-intersubjective مینامم. این مدل اساساً «پارادایم»یست که با مدل نئوکارتزی سری ناسازگار دارد. این مدل از همان آغازِ رشتههای روانشناسی وجود داشته است. نسبِ این مدل به دشمن و همکار فروید برمیگردد: شاندور فرنتزی۲۵Sándor Ferenczi. اما زمانیکه واقعاً [برای مدلهای نئوکارتزی] بهعنوانِ یک رقیب منسجم مطرح شد، تنها در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ بود. از منظر رابطهای-میانسوبژکتیو، ذهن بهطورِذاتیْ اجتماعی و شخصبهشخص است و از طریق کنشِ متقابل با دیگریهاست که در جهان پدیدار میشود. تجربۀ روانی، مستقل از اینکه یک پدیدۀ۲۶phenomenon درونی باشد، چنانچه بهنوعی مترادف با رشد مغز درنظر گرفته شود، چیزیست که در «فضای» شخصبهشخصِ میان مردم اتفاق میافتد؛ یعنی در چیزی اتفاق میافتد که استفان میچل۲۷ Stephen A Mitchell تحلیلگر برجستۀ رابطهای آن را «ماتریس رابطهای» مینامد.۲۸https://www.hup.harvard.edu/catalog.php?isbn=9780674754119&content=toc
از منظر رابطهای-میانسوبژکتیو، رنج روانی و عاطفی و آنچهکه آنها را بهبود میبخشد، بسیار متفاوت فهمیده میشوند. ما دیگر به تجربیاتی که در جهانهای مفروضِ درونی رخ میدهند، و تحریفاتِ شناختی، یا عدمتعادل یا اختلالاتی که در مغز، نمیاندیشیم. چنین پدیدههایی در بهترین حالت به عنوان پدیدههایی ثانویه یا مبدل۲۹derivative؛ یا اشتقاقی. – م. شناخته میشوند. از منظر رابطهای-میانسوبژکتیو، تمرکز بر فرآیندهای درونی – به بهای ازدستدادن روابط شخصبهشخص و زمینه اجتماعی – مسیری سراسر اشتباه است. مشکلات روانی و عاطفی، مانند درک خود ذهن، در درجۀ اول در «این داخل» نیستند بلکه «آن بیرون» هستند. حتی اگر به نوعی تجربۀ خود را «درونی» هم کنیم، باز هم، بهطوربنیادی در طول زیست اجتماعی و شخصبهشخص ماندگارند.
اصلاً جای تعجب نیست که نگاه خیرۀ تراپیست رابطهای با نگاه خیرۀ تراپیست نئوکارتزی بسیار متفاوت است. آنها نه با ذاتها۳۰entities؛ در متون روانشناسی بیشتر «ذاتها» معادلگزینی شده، درحالی که در اکثر حوزههای دیگر مانند فلسفه بیشتر «هستندگان، باشندگان و …» معادلگزینی شده است. در حوزههای دیگر مانند شیمی و زیستشناسی گاهی دلالت بر هستندگانِ مستقل با ماهیت منفی دارد. – م.، فرآیندها یا کارکردهای فرضی، بلکه با شخص در جهان خود، بهویژه جهانی که بین آن دو [یعنی تراپیست و بیمار] در مواجهۀ درمانی و رابطهشان بهظهور میرسد، هماهنگ میشوند. آنها خودشان (و زمینه) را درگیر تجربۀ آن شخص میدانند و خود را در پریشانیای که شخص ابراز میکند و از برای آن طلب کمک دارد، درگیر میکنند. در واقع، این خودش مناسبتی درمانشناسانه است؛ یعنی تجارب شخصبهشخصِ جاری و درحالپیشرفتِ میانِ تراپیست و بیمار، اغلب به عنوان وسیلهای برای [انجام] تغییر درنظر گرفته میشود. آنچه تراپیست میتواند برای درمانجو انجام دهد، همانطور که در رهیافتهایِ نئوکارتزیایی نیز انجام میشود، مهم نیست، بلکه مهم این است که چه کسی میتواند با درمانجو درگیر رابطه شود. تفاوت در اینجا با رویکرد فروید (نئوکارتزیان) این است که برای فروید، روانکاو اساساً «صفحهای خالی» بود که فرد محتواهای ذهن خود را بر روی آن برونافکنی میکرد: سوبژکتیویته/ناخودآگاه خودِ روانکاو برای درمانجو بیربط تلقی میشد و میبایست خارج از تراپی با آن سروکار داشت. در مقابل، در یک تراپیِ رابطهای-میانسوبژکتیو، سوبژکتیویته/ناخودآگاه تراپیستها با توجه به مدل میانسوبژکتیوِ ذهن، بهطورنزدیک و اجتنابناپذیر درگیر تصورکردن۳۱thought of میشوند. این امر، در واقع، به عنوان یک فاکتِ سودمند درنظر گرفته میشود که هست، و مبنایِ چگونگیِ فهمیدنِ تغییراتِ درمانی را فرم میدهد.
هدف اصلیِ تراپیِ رابطهای-میانسوبژکتیو ارائه نوعی بینش رهاییبخش یا اصلاح یک «تحریف ذهنی» نیست، بلکه ایجاد نوع خاصی از تجربۀ رابطهای در طول زمان، بین درمانجو و تراپیست است که هر دونفر را درگیر میکند. برخلاف کشف و ارائه راهحلها، آنچه در اینجا اعتبار دارد ظرفیت جاریِ خود تراپیست برای مشارکت و برقراریِ ارتباط است؛ آنهم بهشیوهای که از نظر احساسیْ صادقانه و اصیل باشد.
«ترمیم رابطهای»۳۲relational repair (ایجاد یک تجربۀ شخصبهشخصِ جدید که، به طور مثبت، با تجربیات قبلی درمانجو و انتظارات از تجربیات آینده با دیگریها در تضاد است)، با امید داشتن، همدلیِ۳۳empathy پایدار و تنظیم عاطفی۳۴ emotional regulation شدنی است. این فرآیند شامل محدودیتها، خطوط قرمز و تعیین حدود و ثغور نیز هست. اگرچه این موارد باید بسی بیش از آنکه تحمیل شوند، مورد مذاکره قرار گیرند.
بنابراین، من در یک جلسه، از همان ابتدا، چگونگیِ حسِ خودم را با تأثیرپذیری شخص هماهنگ میکنم. من بهدقت به آنچه آنها میگویند، گوش میکنم و به رزونانسِ عاطفی که برای هر دوی ما بهوجود میآید، دقت میکنم. سعی میکنم درگیر کاوشی همدلانه شوم؛ در مورد اینکه تجربیات پشت روایتِ درمانجویان چگونه و از چهجنس احساسی هستند. من کنجکاو خواهم بود که چگونه روایات آنها ممکن است به رابطۀ ما مرتبط شوند. به همینخاطر اگر چیزی دربارهشان فکر یا احساس کردم، آن را بیان میکنم. همه اینها نوعی از موضعگیری است که من خواهم داشت. نمیدانم به کجا میرود، نکته اینجاست. چیزهایی پیش میآیند – و عمیقوعمیقتر میشوند – و سپس در کنار هم تجمیع میگردند؛ آنها در این نقطۀ همپیوند از نظر عاطفی بیشتر مورد بررسی قرار میگیرند. اگر پیوند عاطفی وجود نداشته باشد، آنها این امر را مورد بررسی قرار خواهند داد.
مهمتر از همه این است که یک تغییرجهت دراماتیک در آنچه که اسبابوعلل پریشانی عاطفی انگاشته میشود، وجود دارد؛ به ویژه هنگامی که داریم بهطورگسترده در چارچوبِ رهیافت خود به حوزۀ «سلامت روان» میاندیشیم. دیدگاه ثابتِ نئوکارتزی با شناختها و ادراکاتِ سوبژکتیوِ بهظاهر پروبلماتیکِ شخص در مورد اموری که در «بیرون» خنثی هستند، آغاز میشود و به پایان نیز میرسد. حتی در الگوهای بهوضوح «زیست-روان-اجتماعی»۳۵Biopsychosocial، نقش دیگریها و جهان تنها بهصورت مبدل، و بر حسب «عواملِ جرقهزننده»۳۶triggers؛ یا محرکها. – م.، و بر حسب «عواملِ استرسزا»۳۷stressors؛ یا محرکهای تنشزا. – م.ی مربوط به فرآیندهایی که از جهاتی دیگر درونی هستند، درک میشوند.
از آنجایی که این امور در الگوی رابطهای-میانسوبژکتیو ذاتاً شخصبهشخص و اجتماعی فهمیده میشوند، دیگر نیازی به فرضیۀ «علل بیرونی» برای «مسائل درونی» وجود ندارد. چهبسا واقعیات اجتماعی و شخصبهشخص، بیمیانجی، سهمی از وضعیت عاطفی و روانشناختیِ شخص هستند. به عبارت دیگر، تجربیات دیگریها و جهان را میتوان ذاتاً پریشانکننده دانست. درواقع همین تجربیات هستند که در فهم بیشترِ پریشانیهای روانی بهعنوان امر اصلی دانسته میشوند.
ما بهطور خاص، در مورد تجربیاتی -اغلب پایدار- حرف میزنیم که در آن هویت، شخصبودگی۳۸personhood یا انسانیت آن کَس بهطوربنیادی خدشهدار میشود، علیالخصوص در دوران نوزادی یا کودکی؛ آنطور که فرنتزی توصیف میکند، این امر شامل تجربیاتی مانند رهاشدگی عاطفی۳۹emotional abandonment یا «تنهایی تروماتیک»۴۰traumatic aloneness است؛ و یا آنطور که متخصص اطفال و روانشناس دونالد وینیکات۴۱Donald Winnicott گفته شامل دیگریها و جهانی است که شخص را ناامید میکنند و حس اعتماد را از بین میبرند۴۲https://psyche.co/ideas/for-donald-winnicott-the-psyche-is-not-inside-us-but-between-us؛ یا بنا به نظرِ فیلیپ برومبرگ۴۳Philip Bromberg، روانکاو، در کتاب «ایستادن در فضاها»۴۴Standing in the Spaces (1998) (۱۹۹۸)، این امر یک حسِ بیاعتباری۴۵invalidation؛ یا بطلان. – م. شخصی است که «نمیتوان از آن فرار یا اجتناب کرد، و هیچ امیدی به مصونماندن، تسکینیافتن یا بهآرامشرسیدن از شر آن وجود ندارد».
تمام این تجربیات بیانگر چیزی هستند که میتوانیم آن را ترومای شخصبهشخص نامگذاری کنیم. این نام مبنای توضیحی یا نقطه شروع [کلیتِ] رهیافت را فرم میبخشد. این تجربیات قطعاً زمانی که در دوران کودکی رخ میدهند، و علیالخصوص هنگامی که پایِ مراقبان اولیه نیز به آنها باز میشود، میتوانند عمیقاً تأثیرگذار باشند. در واقع، فرمهای بیشتر مفرط یا ماندگار این تجارب میتوانند منجر به انواع پریشانیهای شدیدی شوند که ما آنها را مرتبط با «بیماری روانی جدی» میدانیم. من خودم متوجه شدم که در ریشههای پریشانیام، ترس از تنهارهاشدن۴۶being left alone و در واقع ترس از [تنها] یافتهشدن، و نیز، کمبود تجربیاتی که بهموجبشان احساس میکردم ازنظرعاطفی توسط دیگری احاطه شدهام، وجود داشت. ترومای شخصبهشخص و رشدی۴۷developmental trauma اصلاً غیرمعمول نیستند. من در واقع آنها را اغلب در بین درمانجویانم میبینم.
مسلماً منظورم این نیست که فرآیندهای داخلی -بیولوژیکی یا غیر آن- درگیر نیستند. البته که هستند. فقط میتوان گفت که در الگوی رابطهای-میانسوبژکتیو، آنچه بنیادی است سطح شخصبهشخص و اجتماعی است که این سطح اغلب میگویند که برمیگذرد و این فرآیندها را شامل میشود. از این منظر، شخص در دنیای خود و دیگریهای اولیهای حضور دارد که در دنیایِ او مهم جلوه میکنند؛ این اولین و مهمترین سطح است. بدینترتیب، رهیافتهایی که این الگو را قبول دارند، ما را تشویق میکنند تا از توضیحات و روایتهای مبتنی بر آسیبشناسی و اختلالات فردی فاصله بگریم و بهسمت آنهایی برویم که تجربیات ذاتاً پریشانکنندهای را برجسته میکنند؛ یعنی تجربیاتی که در جهانهایی که در آنها زیستهایم، تحملشان میکنیم.
ممکن است فکر کنید: خوب، عالی است، اما چرا باید آنچه را که اساساً فقط الگوی بدیل است بپذیریم؟ خب، نکته اینجاست: به نظر میرسد که الگوی رابطهای-میانسوبژکتیو توسط شواهد رشدی پشتیبانی میشود. کشف این امر، چیزیست که مرا به اهمیت آن الگو متقاعد ساخت.
الگوی نئوکارتزی ایدهای که پذیرفته و بدان متکی است، این است که ما در این جهان بهعنوان هستندههایی شخصی۴۸private و خودبسنده۴۹self-contained متولد شدهایم. این همان چیزیست که فروید و بعدها ژان پیاژه۵۰Jean Piaget، روانشناسِ شناختیای که در این عقیده از فروید پیروی کرد، قبولش کردند. همچنین این همان چیزی است که خود دکارت چندصدسال قبل از فروید و پیاژِه درموردش بحث کرده و تداوم بنیادینش را تبیین نموده است.
مسئله این است که تحقیقات نوزادان از اواخر دهه ۱۹۷۰ بهبعد، بهطورقطعی ثابت کرده که، فرضِ مورد قبولِ نئوکارتزیها، فروید و پیاژه نادرست است.۵۱https://aeon.co/ideas/descartes-was-wrong-a-person-is-a-person-through-other-persons درواقع از طریق مجموعهای از آزمایشاتی که جرقۀ یک حوزه کاملاً جدید از روانشناسی رشد را زد، کشف شد که نوزادان بهراستی از همان ابتدا با دیگریهایِ اصلی هماهنگ و با آنها ارتباط برقرار میکنند.۵۲https://aeon.co/essays/how-infant-temperament-extends-its-reach-into-young-adulthood این کشف در یکی از آن تحقیقاتی بدست آمد که یکی از محققین اصلی به اسمِ کووین تروارتن۵۳Colwyn Trevarthen انجام داد، و [الگوی] «میانسوبژکتیوِ اولیه» نامیده شد.۵۴https://philpapers.org/rec/TRECAC-2
نتیجۀ این تحقیق به قدری مهم بود که تروارتن را بر آن داشت تا بگوید: «داستان نوزادی انسان که در چند دهۀ اخیر توسط فیلسوفان و علوم پزشکی و روانشناسی نقل گردیده، باید مورد تجدیدنظر قرار گیرد». اگرچه صدایِ این روایتِ تجدیدنظرشده بخاطر تسلط ۴۰ سالۀ رهیافتهای نئوکارتزیایی خفه ماند، اما بهطورمؤثر پایهایترین فرض در الگویِ رابطهای/میانسوبژکتیو را تأیید کرد: این فرض چنین است که ما در وهلۀ اول از نظر روانی برونگرا، اجتماعی و در ارتباط با دیگریها هستیم. همانطور که ضمیمهسازی و تحقیقات رشدی مرتبط نشان داده که رابطۀ شخصبهشخصِ میانِ نوزادان و مراقبان آنها تأثیر عمیقی بر «سلامتِ روانِ» آیندۀ نوزادان دارد. چنانچه نزد فرنتزی – و درواقع تمامِ نظریهپردازان رابطهای/میانسوبژکتیوِ پسا-فرنتزی این فرض وجود دارد – [که] غفلت۵۵neglect، سوءاستفاده و فرمهای بسیطترِ ترومای رشدی، امروزه نقش اصلی را در رنج روانشناختی و عاطفی ایفاء میکنند.۵۶https://aeon.co/essays/contextual-trauma-therapy-can-limit-the-impact-of-a-toxic-childhood و در تمام طول زندگی این نقش را بازی خواهند کرد.
با توجه به اینکه تراپیهای رابطهای متکی بر شواهدِ گستردهای از رشد کودک هستند، و مدتی هم هست که در دسترس بودهاند، ولو مسکوت، این سوال مطرح میشود که ما چرا هنوز تا این حد در الگوهای نئوکارتزیایی غرق هستیم؟ من معتقدم که پاسخ به قلب جامعۀ سرمایهداری میزند. اگر ذهن ما مهجور نباشد و ازنظراجتماعی ارتباط برقرار کند، و اگر این ذهن خود را دارایِ قدرتِ مطلقه نداند و تن به همبستگیِ متقابل دهد، آنگاه فرهنگ فردگرایانه و سرمایهداری ما، و نهادها و بازیگرانی که در آن منافع خاص خود را دنبال میکنند، بهطوربنیادین به مشکل برمیخورند. نظامِ سلامتِ روان بهمنظورِ حفظ این فرهنگ مذبوحانه نقشی کلیدی را ایفاء میکند. این نظامْ بازیگرِ نقش اولِ فرهنگ فردگرایانه و سرمایهدارانه است. تا دلتان بخواهد سرمایهگذاری کردهاند تا الگوهای رابطهای، و تخطیِ این الگوها از سناریویِ مهجوریت آدمها را مسکوت نگه دارند.
به عنوان مثال، نوع درمانی که در روانپزشکی یا رفتاردرمانیِ شناختی۵۷CBT (Cognitive behavioral therapy) دریافت میکنیم، از نوعی است که طرزِ ایستایشِ پزشک یا دانشمند در فاصله از درمانجو است. در این نوع از درمان، دیدگاه رابطهای-میانسوبژکتیو نه تنها تبدیل به یک فانتزی میشود، بلکه بهچیزی تبدیل میشود که فعلیتبخشِ همین فردگرایی است. در واقع، این ایدۀ لاکچری و غیرمتعهد که خود را در فاصله با «جهانِ درونی» اشخاص دیگر تعریف میکند، همچون قدرتی نامرئی است که باعث ایجاد یک عدمتعادل زننده میشود. درضمن در مسئلهیابی هم هیچ راهی ندارد الا اینکه مشکل را در ساحت امر فردی معرفی کند، که خودِ همین باعث میشود تا همان مهجوریتی را که پیشفرض گرفته، ایجاد نیز کند. هم تراپیست و هم زمینه/نظام۵۸context/system، از نقطهنظرِ رابطهای-میانسوبژکتیو، بهناگزیر سهمی از همان تجربیاتی هستند که بهعنوان «اختلالات فردی» آسیبشناسی میشوند. از این امر چنین نتیجهای بهدست میآید که میل فطری به ابژکتیویته، و تسلط و کنترلی که در رهیافتهای کارتزیانی – و البته بهطورکلی در فرهنگ فردگرایانه و سرمایهدارانه – مییابیم، سراسر مورد تهدید قرار گرفتهاند.
اگرچه در تراپیِ رابطهای-میانسوبژکتیو یک «بیقرینگی»۵۹asymmetry حتمیالوقوع وجود دارد – همانطور که لزوماً در هر رابطۀ درمانشناسانهای هم وجود دارد – اما این الگو یک برابری معرفتشناختی را با توجه به آنچه رخ و معنا میدهد، فرض میگیرد، و جهتِ پیشبردْ در دستورِ کارِ خود قرار میدهد. در این نوع از تراپی تمرکزی ویژه بر آنچیزی وجود دارد که تراپیست در رابطه آن را احیاء میکند. این تمرکز بر نقشی هم که او در رخدادن هر اتفاق دارد، نهاده میشود. در واقع، جایزالخطاءبودگی و طبیعتِ انسانی از مؤلفههایِ ضروری برای هر ترمیم رابطهای هستند. مشکل وضعِ موجودِ رهیافتِ نئوکارتزی و الگوهای مرتبط با آن، خودشان را در اینجا بهظهور میرسانند: رابطۀ میانسوبژکتیو، هرگونه ادعاهای کلیدی مبنی بر اقتدار، «تخصص» و مطلقهبودنِ متخصصانِ سلامت روان، و نظامی را که آنها به وجود آوردهاند، تضعیف میکند.
این امر، ما را به چالش کلیدی دیگری میرساند. الگوهای نئوکارتزی دروناً نشاندهندۀ ارجحسازی شیوههایِ سنتی مردانه هستند که شامل تجربه و روشهای دانستن میشوند. این مفهوم تماتیک [که حاکی از این است] که پریشانی روانشناختی و عاطفی در بهترینحالتِ خود بر اساس شناخت بیبدنشده، و رفتارِ زمینهزداییشده توضیح داده میشود (امریست که پس از بیبدنشدگی و بیزمینهشدگی باید حل، درمان یا اصلاح شود) دیدگاهیست کاملاً پدرانه و پدرسالارانه که درباب ذهن و پریشانیِ روانی مطرح است. اندیشۀ غیرمتعهد برحسب تجربۀ عاطفی، تحلیل و طبقهبندی برحسب همدلی، و «درمان» برحسب «مراقبت»، همگی نمونههای پارادایم از تاریخ طولانی آنچیزی هستند که سوزان بوردو۶۰Susan Bordo، فیلسوف فمینیست، آنها را الگوهایِهای دانش «فوقِ مردانه»۶۱ super-masculinized نامیده است۶۲https://www.jstor.org/stable/3174004؛ الگوهایی که گسلش۶۳detachment، صراحت، ابژکتیویته و فراروندگیِ۶۴transcendence بدن را «بتانگارهسازی»۶۵fetishize میکنند. بیخود نیست که زنان اغلب با تشخیصهای پزشکی بسیار بحثبرانگیزی که از هیستریا۶۶hysteria گرفته تا اختلال شخصیت مرزی۶۷borderline personality disorder، بیش از بقیه مورد آسیبشناسی قرار گرفتهاند.۶۸ https://aeon.co/essays/feminists-never-bought-the-idea-of-a-mind-set-free-from-its-body
الگویِ رابطهای-میانسوبژکتیو، حالتهای سنتی زنانهبودن و دانستن را مجسم میکند. در واقع، همانطور که لوئیز آیکنبام۶۹Luise Eichenbaum و سوزی اورباخ۷۰Susie Orbach اشاره میکنند، در تفکر رابطهای مدرن مداخلاتِ فمینیستیِ چشمگیری وجود دارد که میتواند «به موازاتِ دگرگونیِ فمینیسم و نقد جهانبینی تکساحتی و مردانهمحور، صدایی مناسب برای حاشیهراندهشدگان باشد».۷۱https://onlinelibrary.wiley.com/doi/abs/10.1002/ppi.48 حتی اگر به فرنتزی هم رجوع کنیم، متوجه میشویم که «کیفیاتِ زنانه» بهعنوان هستههای آشکار بهچشم میآیند. فرنزی برخلاف فروید تغییرجهتی را بهسویِ اموری که بیشتر مادرانه، صبورانه، حمایتکننده و حتی عاشقانه بودند پیشنهاد کرد که البته توسط فروید از روانکاوی حذف شدند. فهمیدن این تغییرجهت که میتواند در برابر ساختار مردسالارانه ایستادگی کند، نهتنها با کل حوزه سلامت روانِ جریان اصلی سر جنگ دارد، بلکه با فرهنگ فردگرایانه و سرمایهدارانهای که بر ما مسلط شده نیز، تن به مبارزه میزند – چنانچه که همیشه زده است.
هدفی که پشتِ سرکوبکردنِ تراپیِ رابطهای نهفتهاست، بهواقع تلاش دارد تا اثرگذاریِ جامعۀ ما (روانشناسانِ رابطهای) بر کمشدنِ رنج مردم را کماهمیت جلوه دهد. الگویِ نئوکارتزی تا حد زیادی سعی میکند تا نقش دیگریها و جامعه را در درمانِ پریشانی روانی حذف کند. این الگو و به هر قیمتی سعی میکند شرایطی را حفظ و بازتولید کند که در آن امور بهطورِ کارتزیایی توضیح داده میشوند.
واقعیت این است که دستکم از نقطهنظرِ ثابتِ رابطهای/میانسوبژکتیو، تاریخ روانشناسیهای نئوکارتزی سربهسر تاریخ غفلت بودهاست. این در واقع نظامی است که ذهن مردم را طوری سمپاشی کرده تا آنها باورشان شود که پریشانیهایشان ناشی از امرِ اشتباهی است که در درونشان وجود دارد، و همۀ اینها در حالی است که افرادِ خاص و ساختارهای جامعهگانی همچنان اذیتکننده و آسیبرسان هستند.۷۲https://aeon.co/essays/what-gaslighting-does-in-exploiting-trust-therapy-can-repair اگرچه من در وهلۀ اول فروید را بهعنوان عاملی معرفی میکنم که در چگونگی تسلطِ الگویِ کارتزی تعیینکننده بود، اما هرچقدر هم که فروید ممکن است بهخوبی یک بازیگرِ نقش اول و یک پدرسالار بزرگ بوده باشد، باز هم در تحلیل نهایی او کسی نیست الا فردی دغدغهمند که در حال کانالیزهکردن [و گریز از] روحِ زمانه بود. اما متأسفانه، روح زمانۀ ما، به همان اندازه که دوران گذشته به الگوی فروید تعلق داشت، اکنون نیز به الگوهای مدرنترِ نئوکارتزی تعلق دارد.
کلام آخر من این است: امروزه میلیاردها دلار بهمنظور تحققِ وعدههای مربوط به الگوهایِ نئوکارتزیانی هزینه شده و خواهد شد. ما این را به وضوح در مواردی همچون تعهداتِ شکستخوردۀ روانپزشکی، شکستِ بهطورِگسترده پنهانشدۀ متعلق به ایدۀ بهبود دسترسی به درمانهای روانشناختی، و در برنامه CBT میبینیم که با بودجه دولت بریتانیا تغذیه شده و بر اساس برخی گزارشها نرخ موفقیت آن تنها ۹ درصد بودهاست.۷۳https://journals.sagepub.com/doi/full/10.1177/1359105318755264 اکنون که من درحالِ نوشتنِ این جُستار هستم، شکستِ نامرئی این دست از برنامهها درحالِ خودآشکارگری است. شکست ادامه دارد، اما آنها باز هم پا را فرتر میگذارند: ما شاهد ظهور «روانپزشکی صحت»۷۴precision psychiatry، رباتهای چت CBT و رواندرمانیِ زمینهمحور هستیم. از نقطهنظر رابطهای، اینها نهتنها مفید نیستند، بلکه تنها رنج عاطفی و روانشناختیمان را افزایش نیز داده و میدهند. چه نوع رابطهای دادهمحور و غیرشخصی است؟ یک رابطۀ خیلیخیلی بد.
این متن ترجمهای از مقالهی The Space Between Us به قلم James Barnes بود که در سایت Aeon منتشر شده است.