آرتور شوپنهاور و «آبهای شمالی»
مارک بارهام
مترجم: سروش پیروی
«زیرا دنیا جهنم است و مردم از یک سو ارواح معذب و از سوی دیگر شیاطین آن دنیا هستند».
– آرتور شوپنهاور۱Arthur Schopenhauer
سریال آبهای شمالی۲The North Water با نقلقولی از آرتور شوپنهاور ـ که در بالا بازگو کردم ـ شروع میشود. برای لذتبردن از برنامۀ تلویزیونی لازم نیست چیزی دربارۀ آرتور بدانید، اما شاید پس از آن کمی کنجکاو باشید ـ همانطور که من بودم ـ دربارۀ فلسفۀ او و ارتباط احتمالیاش با وقایعی که در روایت داستان آن سریال رخ میدهد بیشتر بدانید. بدینخاطر که قرار نیست شما فقط از یک فیلسوف بزرگ ـ که در کتاب من نامش ذکر شده ـ بدون دلیل موجه نقلقول کنید. علاوه بر آن دلایل زیادی در آبهای شمالی وجود دارد.
شوپنهاور که اغلب بهعنوان یک بدبین تمامعیار شناخته میشود، درواقع از راههایی ـ از جمله اشکال هنری، اخلاقی و زاهدانۀ آگاهی (awareness) برای غلبه بر شرایط مملو از ناامیدی و اساساً دردناک انسانی بهره میبرد. شوپنهاور یک متافیزیست برجسته و منتقدی اجتماعی و آیندهنگر است. او هر دو جنبۀ شخصیت خود را در دو اثر اصلی خود، جهان به عنوان اراده و بازنمایی۳The World as Will and Representation (۱۸۱۸) و متعلقات و ملحقات۴Parerga and Paralipomena (۱۸۵۱) ترکیب و نمایان کردهاست.
در طرح کلی خود، جهانبینی شوپنهاور دربرگیرندۀ جهانی از تقلا، نزاع و کشمکش است؛ تنش و مخالفتی که تنها بهطور موقت آرام میگیرد، تا بعداً در اشکال جدید و قویتری از سر گرفته شود. هر عمل انسانی، حتی پیشپاافتادهترین آنها، تجلی یک خواسته، یک میل، یک ویار، یک تقلا، و بهطور خلاصه، اراده۵will است. بدین ترتیب، تمام درگیریهای اجتماعی در نهایت به نبرد ارادهها کاهش مییابد؛ این نتیجه دو پیامد مهم دارد:
اولاً، از آنجایی که همۀ ما دائماً در حال تقلا هستیم ـ اغلب برای چیزهای محدود و یکسان ـ بنابراین درگیر رقابتی بیپایان با دیگران هستیم. مانند هر رقابتی، [معدود افرادی] برنده و [بسیاری] بازنده وجود دارد. از این رو نتیجۀ دوم حاصل میشود: واقعیت اساسی زندگی انسان، شرایطی است از نیازی ارضا نشده، ولعی بیپایان، رقابتی بیامان، و آرزویی برآوردهنشده ـ به عبارت دیگر، رنج. «خوشحالی» یا «رضایت» صرفاً یک رهایی موقت از چنین دردهایی هستند. بنابراین شادی و لذت در ذات خود منفی هستند و درد و رنج واقعیتهای مثبت جهان. از این رو برای زندگی باید تقلا و درد زندگی را بپذیریم، توقعات خود را پایین نگه داریم، به پیش برویم و به دستیابی به بهترین زندگی امیدوار باشیم. این تنها نتیجۀ کاربردی است.
در آبهای شمالی تقلا، رنج و درد فراوانی وجود دارد که توسط انسان آغاز و ایجاد شدهاست؛ همهجا را فرا میگیرد و در همه چیز هست. به نظر میرسد هیچ چیز مقدس نیست. اگرچه بهطور خلاصه به مسیحیت اشاره شده و از انجیل بهعنوان درمان نقلقول شده، همچنین قتل پادوی کشتی نقل شدهاست، اما ـ هم در کشتی شکار نهنگ و هم در خشکی ـ مکانی است که در آن خدا کاملاً غایب است تا اینکه نزدیک پایان داستان با مبلغین آشنا میشویم. اما حتی پس از آن نیز، بیشتر در مورد ترجمۀ کتاب مقدس به زبان بومی است تا حضور خدا. دنیای نمایش داده شده جهنمی حقیقی است.
و اما یک شخصیت ویژه وجود دارد که این جهانبینی شوپنهاور را به تصویر میکشد: هنری درکس۶Henry Drax، که توسط کالین فارل۷Colin Farell بهطرز متبحرانه و خبیثانهای بازی شدهاست. اگر این سریال یک فیلم بود، بازی او شایستۀ نامزدی اسکار میشد. من شک ندارم اگر این یک فیلم بود، حتی نامزد بهترین فیلم هم میشد؛ اینکه برنده شود یا نه، بحث دیگری است. من معتقدم که فقط چنین چیزی ممکن است.
هنری درکس تجلی ناب فلسفۀ شوپنهاور است. او ارادۀ خالص است. ما میبینیم که او در همان صحنۀ اول در حال لذتجویی است و سپس در سال ۱۸۵۹ در خیابانهای هال (Hull) هم به جستجوی لذت ادامه میدهد، اگرچه این تنها یک استراحت موقت از درد و رنجی است که در جهان ثابت است. درکس از نظر بدنی قوی است و یک نیزهپرتابکن ماهر است ـ بدون هیچ ترسی در قلبش ـ خصوصیتی که در کشتیهای شکار نهنگ سال ۱۸۵۹ بسیار مورد تقاضا بودهاست.
او فُکها و نهنگها را مصمم و مشتاقانه میکُشد. فلسفۀ شوپنهاور با رایجترین تصور غلط از مفاهیم داروینی «بقای قویترین»، پیوند نزدیکی دارد زیرا درکس بر هر موجودی غلبه میکند. هر موجودی که پرش به پر او بگیرد یا مانع لذتهای او شود، لذتهایی که عمدتاً رابطۀ جنسی، نوشیدن و کشتن هستند. دربارۀ درکس خصلتی از سرکوبشدگی وجود ندارد. مطمئناً درکس یکی از «برترینها» در دنیای شوپنهاور و محیطهایی همانند «آبهای شمالی» است.
با این حال به نظر میرسد حتی درکس هم با قتل ـ و نه لزوماً همراه لواط با ـ پادوی کشتی از مرز عبور کردهاست. تزویز در مسائل اخلاقی و جنسی مردان امری روشن تلقی میشود، زیرا گفته میشود که اگر این کار کارِ یک زن بود، پذیرفته میشد. اما قتل ظالمانه و تکاندهندۀ این پسر کاردی است بر استخوان خدمه و جراح کشتی، پاتریک سامنر ـ با بازی جک اوکانل ـ که احتمالاً قهرمان داستان است. اگرچه جهانبینی شوپنهاور تنها اجازۀ وجود زاهدان و قاتلانی مانند درکس را میدهد، نه قهرمانان.
آنچه که بهعنوان یک عملیات تجاری برای شکار فکها و نهنگها در قطب شمال و سپس شکستن عمدی کشتی ـ در نسخۀ یخزدۀ موبی دیک (۱۸۵۱)، بدون غرقشدن عمدی ـ آغاز شد، تبدیل میشود به حضیضی به قلب یخزده و خالیِ تاریکی۸Heart of Darkness کتابی از جوزف کنراد (۱۸۹۹). جایی که سامنر از دمای انجماد جان سالم به در میبرد و بهعنوان آخرین مرد جان به در بُرده از سفر مرگبار و انتقامجویانۀ درکس بدل میشود. سامنر تنها نیرویی میشود که میتواند درکس را متوقف کند، همانطور که نهنگ بزرگ سفید تنها نیرویی است که قادر است کاپیتان آهاب۹Captain Ahab را در اوج وسواسِ بیپروا و خطرناکش متوقف کند.
سامنر اصلاً شخصیتی پاک و بیگناه نیست؛ او معتاد به مواد مخدر و سرباز سابقی است که در دادگاه نظامی به دلیل دزدی و سرپیچی از انجام وظیفه محاکمه شدهاست. با این حال قوانین اخلاقی او هنوز کار میکنند. درکس این ضعف اساسی و سرگرمکننده را در دنیایی که بقا در آن حرف اول را میزند، مییابد؛ دنیای داروین و شوپنهاور و هنری درکس. با این حال، پاتریک سامنر را نباید در این جهان بهعنوان اراده و بازنمایی دستکم گرفت، زیرا او از سفر در دل سرما جان سالم به در بردهاست. ارادۀ او برای زندگی، برای زندهماندن، برتری یافتهاست. این است وجه اشتراک درکس و سامنر.
سامنر درکس را تا حدودی مانند مارلو۱۰Marlow و سفر او برای یافتن کورتز۱۱Kurtz در کنگو ترغیب میکند. اما درکس بدون شک کورتز نیست، اگرچه من مطمئنم که کورتز و درکس یک اتحاد غیر مسالمتآمیز تشکیل میدادند. اما تا کی؟ به نظر میرسد هنوز کورتز وجدان بیداری دارد، در حالی که درکس هیچ وجدانی ندارد. سخنانِ در حال مرگِ کورتز عبارتند از: «وحشت! وحشت!»
جوزف کنراد، قلب تاریکی
او از ظلم و دردی که بر دیگران تحمیل کردهاست و از اعماق بسیار تاریکی که روح انسان میتواند بدون محدودیتهای اخلاقی و محدودیتهای تمدن به آن سقوط کند، آگاه است. اما درکس هیچ پشیمانیای در وجودش ندارد و هنوز در شکلی از تمدن که در کشتی بوده، گیر کردهاست. با این حال، صحنۀ پایانی که درکس و سامنر در نبردی مرگبار محبوس میشوند، بازتاب مرگ سرهنگ کورتز در فیلم اکنون آخرالزمان۱۲Apocalypse Now (۱۹۷۹) است. در اینجا کورتز سرنوشت خود را پذیرفتهاست شاید یک عشق به سرنوشت۱۳amor fati؟ یعنی به دست کاپیتان ویلاردِ سرباز، سرنوشتی همانند سامنر. کورتز میخواهد این اتفاق بیفتد، همانطور که به نظر میرسد در کشمکش نهایی بین شکل خوب (سامنر) و شکل بد (دراکس) تصمیم گرفتهاست که او اکنون میخواهد بمیرد. درکس مرگ خود را اراده میکند. این همان خودنابودگری۱۴apotheosis در جهانبینی آرتور شوپنهاور است.
سامنر برای مقابله با باکستر برمیگردد. بله، سامنر آدم هم میکشد؛ او باکستر را میکشد، کسی که مغز متفکر کلاهبرداری بیمه بودهاست. همه مردهاند بهجز قهرمان ما. باکستر باید بمیرد اما سامنر مانند یک خدای انتقامجو یا قاضی مسیحی برای مردهها عدالت قائل نمیشود و این کاملاً قابل درک است. او میکشد، زیرا او از دستکاری مردان نخبه برای ثروتمندکردن دیگران ـ و به خطر انداختن جان آنها ـ خسته شدهاست. سامنر بهخاطر درد و رنجی که کشیده است میکُشد. این عدالتی تلافیجویانه است که فقط متکی به خودش است. اینجا نه منشور اخلاقی یا قوانین یهودی ـ مسیحی وجود دارد و نه خدا. فقط بقا و مامون۱۵Mammon – نماد ثروت در انجیل.
و همانطور که میدانیم استعمار آفریقا توسط قدرتهای امپریالیستی تماماً مربوط به بهرهبرداری از منابع موجود در این قاره بود، خواه منابع حیوانی، معدنی و یا انسانی، تمامشان برای غنیسازی جیب مردان ثروتمند و «خزانۀ دولتهای پیشرفته» بود. در قلب تاریکی، فیلها و انسانها به بردگان تبدیل میشوند و در آبهای شمالی هم فکها و نهنگها و مردان بهعنوان برده برای سرمایۀ مالی جدید استفاده میشوند.
«روی هیچ نقشهای جهت پایین وجود ندارد؛ مکانهای واقعی هرگز مشخص نشدهاند.»
– هرمان ملویل
آنها در دو طرف زمین، در قارهها و محیطهای کاملاً متفاوت قرار دارند، اما همان استثمار ـ و دقیقاً همان نزول اخلاقی و قهقرایی ـ است که در هر دو آشکار است.
این متن ترجمهای بود از مقالهی «Arthur Schopenhauer and The North Water» به قلم Marc Barham که در وبسایت Medium منتشر شده است.