پیکر شهر همچو میدان نبرد
جستاری در باب «برلین الکساندرپلاتس» اثر آلفرد دوبلین
لیلی بهشتی
«خودش را تکاند، آبدهانش را قورت داد. این پا و آن پا شد. بعد دورخیز کرد و توی واگن برقی کنار مردم نشست… چیزی در درونش وحشتزده جیغ کشید: مواظب باش، مواظب باش، دارد شروع میشود.»
و فرانتس بیبرکف از اینجا آغاز میکند، از واگن مترو. سوار قطار برقی میشود، خودش را بهسرعت با این شیوهی تازهی حملونقل جهان مدرن -که نه مانند هواپیما دیدی کلی و از دور دارد و نه مانند ماشین سریع و فقط برای جابهجا شدن است، بلکه سرعتش دقیقاً مناسب است برای نظاره کردن شهر در عین عجله جهت رسیدن به مقصد- به محلههای آشنای بخش شرقی برلین میبرد و ما را نیز به وسط قصهی هولناک زندگی در میان این شهر سریع، شلوغ، بیرحم و خستگیناپذیر.
اواسط قرن نوزدهم نقطهی اوج داستانهای شهری بود؛ زمانهی بلوارها و کافههای نوساخته و نورانی پاریس که در شعر بودلر و داستانهای بالزاک و فلوبر و آثار نقاشی کنستانتین گی و دیگران نمایش داده شده، زمانهای که شهرهای مدرن مکانهایی برای تحسین شدن و پرسه زدن در آنها بودند و انسان در آنها در عین جدالی که با این فضای مدرن و متعلقاتش داشت در نهایت پیروز میادین شهری بود و به گفتهی لوکوربوزیه، معمار مشهور فرانسوی، «در آن زمان خیابان متعلق به ما بود». زمانهای که برتری با انسان مدرن و بورژوای پرسهزن در جلوهگاههای هنر و معماری مدرن بود، نه با تهیدستان و مستمندانی که اگر احیاناً نامی هم در عرصهی ادبیات از آنها برده میشد فقط در حد اشارتی کوتاه باقی میماند.
کمتر از صد سال بعد اما، برلینی که فرانتس بیبرکف آن را به ما میشناساند شهر سگدوزدنهاست، شهر کافههای کوچک شلوغ و پرسروصدا و پر از بحث و جنجالهای مردمی آشفته و متعلق به انواع گروههای فکری و عقیدتی، شهر فضاهای عمومیای است که دیگر خیابانها و بلوارها نیستند، بلکه کافهها و فاحشهخانهها و ترامواها هستند، فضاهایی که مدرنیتهی قرن بیستم برای مردمان کلانشهرها به ارمغان آورده تا محلهایی برای گردهمایی و انتشار و تبادل عقاید باشند، نه فقط تردد و تماشای مناظر شهری نوساخته.
برلین فرانتس بیبرکف اما همچنین شهر سرمای استخوانسوز و پالتوهای چندلایه است، شهر بهسرعت جابهجا شدن با تراموا و مترو در تلاش برای دویدن به دنبال زندگی، شهر تغییر و تحول دائمی و غیرقابلپیشبینی بودن حوادث و شهری که آدمهایش نهتنها توان و فرصت تحسینش را ندارند، که مدام درحال تلاش برای بقا و زنده ماندن در آناند و هرچقدر هم که سعی میکنند بر شهر پیروز شوند این کلانشهر هنوز از آنها قویتر است و کمر به نابودیشان زیر چرخدندههای مدرن خود بسته.
فرانتس بیبرکف، سرباز سابق، تبهکار سابق، حبسکشیدهی سابق، حالا به میان همین شهر بازگشته تا زندگیای که از او گرفته شده بوده را پس بگیرد و این بار با چنگ و دندان حفظش کند. این بار میخواهد شریف باشد، میخواهد سالم بماند. اما در الکساندرپلاتس همهچیز به همان روال سابقش ادامه دارد. شهر و آدمهایش هنوز هم از تو بهتنهایی و تلاشهای مذبوحانهات قویترند؛ برای زنده ماندن و دوام آوردن باید تن به بازیهایشان بدهی و بگذاری تو را در خود غرق کنند و ببلعندت. فرانتس در آغاز بازگشت دوباره به شهر و محلهی قدیمش الکساندرپلاتس، خود را به شهر میسپارد و سعی میکند در درونش حل شود؛ ما را همراه خود به کافههای زیرزمینی میبرد، به خانههای پرجمعیت و اتاقهای اجارهای قوطیکبریتی، به دیدار پیرمردهای یهودی عجیب، فاحشههای ارزانقیمت، کمونیستهای عصبانی، کافهچیهای حراف، رفقای سابق دزد و تبهکارش. تلاشش را میکند که میان اینها بُربخورد اما کاری به کارشان نداشته باشد. که زندگی سالم خود را پی بگیرد و نگذارد بیرحمی شهر بر او پیروز شود. ابتدا خردهفروشی میکند، بعدتر به روزنامهفروشی روی میآورد. هر روز اخبار شهر را در دست میگیرد، آنها را جار میزند، به مردم میفروشدشان، شبها در کافهها درموردشان بحث و حتی دعوا میکند، سعی میکند نظرات گروههای مختلف آدمهای معمولی و سردرگم اطرافش را درباره وقایع بشنود، اما خود را وارد بازی نکند. سعی میکند شهر و خبرهایش را برای روزنامهها نگه دارد و فاصلهاش را حفظ کند. اما موفق نمیشود، که کلانشهر مدرن همیشه از تو قویتر است و میخواهد زبونی و شکستت را در برابر خود ببیندت، میخواهد از پا درت آورد. فرانتس فریب میخورد، به انزوای خودخواسته رانده میشود، دوباره باز میگردد و سعی میکند ادامه بدهد، بهدروغ به کاری گماشته میشود که فکر میکند کاری شرافتمندانه است اما متوجه میشود دزدی است، باز هم سعی میکند از سرنوشت محتومش فرار کند و اختیار زندگیاش را خود به دست بگیرد، باقی تبهکاران نافرمانیاش را نمیپذیرند و او را زیر ماشین له میکنند.
شهر بالاخره او را مقهور خود کرده و چهرهی کریهش را نشان داده، به او فهمانده که هرچقدر هم تلاش کند نمیتواند از میدان حوادث و آدمهای ناخلف خود را کنار بکشد. زیراکه هویت شهر به هویت این مردمان گره خورده، این دو گروه در هماهنگی متقابل است که میتوانند به حیاتشان ادامه دهند: کلانشهر بزرگ و پر از آدم برای بقا و به جلو حرکت کردنش نیاز به حل شدن مردم در درون خود و یک کل بیهویت شدنشان دارد و از سویی دیگر مردمان تبهکار و پست هم برای بقای خود و سیستم کاریشان نیاز به کلانشهری دارند که آنها را در پوشش بزرگی خود محو کند و ناشناخته بگذارد.
اما فرانتس باز هم تسلیم نمیشود، از ناکجاآباد بازمیگردد، درحالیکه یک دستش را هم از دست داده. دوباره به الکساندرپلاتس باز میگردد، دوباره سعی میکند روی پای خودش بایستد و به مبارزه ادامه بدهد و توسط شهر خشن و بیرحم بلعیده نشود. با دوستان تبهکار سابقش که نجاتش دادهاند همراهی نمیکند، سعی میکند راهش را از آنها جدا نگه دارد. اما موفق نمیشود. برای زنده ماندن، برای داشتن سقفی از آن خود بالای سرش و غذایی برای خوردن نیاز به پول دارد، این بزرگترین سرمایه و دستآویز کلانشهر برای اختیار تو را به دست خود گرفتن. مدتی با لطف دوستان زندگی میکند، معشوقهای پیدا میکند که کنارش آرام بگیرد و زندگی به دور از هیاهوی جدیدش را ادامه بدهد، معشوقهای که فاحشهای است که خود تن به بدترین بازیهای شهر برای زنده ماندن داده، اما فرانتس نقطهی روشن زندگیاش است که او را برای ساعاتی از باقی زندگی نکبتبارش جدا میکند. اما با پول دخترک و زیر دین او نمیشود تا ابد زندگی کرد، فرانتس سرانجام تصمیم میگیرد تسلیم شود و خود را به بازیهای بقا واگذار کند. پیش دارودستهی سابق بازمیگردد، دزدیهای کلان را برنامهریزی میکنند و پولهای کلان به جیب میزنند و کیفیت زندگی خود را بالاتر میبرند. اما جدال شهر قدرتمند با فرانتس هنوز تمام نشده، هنوز دلخوشیای برای از دست دادن دارد. این بار معشوقهاش را از او میگیرند و ناپدید میکنند. بعدتر به جرم قتل معشوقه دستگیر میشود. حالا فرانتس تمام و کمال وارد بازی شده، اسمش سرتیتر خبرهای روزنامههایی است که روزی نهایت تلاش خود را کرده بود تا تنها ارتباطش با آنها فروختنشان به دیگران باشد. کلانشهری که از لحظهی نخستین با فرانتس سر جنگ داشت بالاخره پیروز شده، حالا فرانتس به حالی افتاده که نه میداند کجاست، نه میداند چه کسی است و نه با کسی حرف میزند. به نظر میرسد به پایان کار فرانتس رسیدهایم؛ هویتش، دلخوشیهایش و همهی چیزهایی که او را به زندگی اندوهبارش در آن شهر بیرحم و نامهربان وصل میکرد از او گرفته شده و او دیگر میلی به زنده ماندن ندارد.
اما بعد ورق برمیگردد، فرانتس بیگناه تشخیص داده میشود، آزاد میشود، و هرچند بیرمق و بازگشتهبهنقطهیآغاز، اما باز هم تسلیم نمیشود و دوباره از جا برمیخاهد. سعی میکند به زندگی سادهی پیشینش باز گردد، کارگر سادهای میشود در الکساندرپلاتس، شخص غیرمهم و ناشناختهای که امیدوار است بتواند در هیاهوی شهر خود را گم کند و این بار دیگر شهر او را در خود جا بدهد و پناهگاهش باشد، نه میدان جنگ و جدالش با زندگی و سرنوشت.
برلین الکساندرپلاتس قصهی همین مبارزه است، مبارزهی مردی که بهتنهایی سعی میکند نه فقط با سرنوشت و غرایض خود، که با کلانشهر خشن و پرسرعتی که گرفتارش شده و سعی دارد با نیروها و الزاماتش او را زیر چرخدندههای خود له کند، بجنگد. داستان مردی است که هرگز تسلیم نمیشود، هر بار دوباره بلند میشود و سعی میکند از نو با نیروهایی که بسیار از خودش قویترند بجنگد و زنده بماند، در همان تنها نقطهی جهان که میشناسدش و در آن بزرگ شده و همهی مصیبتها و خوشیها و ناخوشیهای روزگار را در آن چشیده. شهر مدرنی که در مسیر مدرن شدنش به همهچیز سرعت و ابهت بخشیده و از عمق و یکتایی همهچیز کم کرده، و حالا میخواهد آدمهایش را هم به همان سمت ببرد. به سمت تسلیم شدن و از دست دادن هویت و دغدغههای فردی و همراهی کردن با هر موجی که جلوی پایشان ایجاد میشود و آنها را سریعتر و آسانتر به پول و زندگی مرفه شهری میرساند؛ به استفاده از ماشینهای پرسرعت و زنان شیکپوش و غذاهای باکیفیت و اپراها و موزههای مجلل.
در این بین اما فرانتس بیبرکفی پیدا میشود که تلاش میکند دربرابر این قدرت و خصیصهی اجتنابناپذیر کلانشهر ایستادگی کند. او بهتنهایی وارد نبرد با شهر میشود و این نبرد بهنوعی نبرد درونی فرانتس با خودش هم هست؛ که برلین و الکساندرپلاتسش هم بزرگترین دشمن فرانتس است و هم شبیهترین موجود به او. فرانتس درحقیقت با درون تاریکش و نیروهایی که میخواهند او را از درون به نابودی کامل بکشانند میجنگد و سعی میکند شریف بماند، همانطور که در بیرون برلین سعی میکند تعارضهای درون خود و مردمان ویرانگرش را که باعث نابودی شهر بیگذشته و بیآینده خواهند شد فروبخورد و سرپا بماند. برلین هم مانند فرانتس تلاش میکند جلوی نابودی اجتنابناپذیر خود را بگیرد، نابودیای که سرانجام یک دهه بعد و در جنگ جهانی دوم رخ خواهد داد. حالا اما هنوز سال ۱۹۲۸ است و ما شاهد جدال خستگیناپذیر فرانتس بیبرکف هستیم، با خودش، با اطرافیانش و با شهرش، با الکساندرپلاتس برلین.
آلفرد دوبلین (۱۸۷۸-۱۹۵۷) پزشک و نویسندهی آلمانی که بیش از همه با همین معروفترین اثرش برلین الکساندرپلاتس شناخته میشود در این داستان به گفتهی خود به سراغ مردمان و محلهای رفته که پیش از آن ردی از آنها در ادبیات وجود نداشته. مردمان پست و فرومایه، مردمان تبهکار، دزدها و قاتلها و فاحشهها، مردمان معمولی و زندگیهای معمولیشان که در اطراف خود دوبلین جریان داشته. و حاصل این تلاش اثری غبطهبرانگیز شده که ما را با نگاهی حقیقی و درونی به کلانشهر مدرن برلین آشنا میکند که در نوع خود یگانه است و در دیگر رمانهای کلانشهری بهندرت یافت میشود.