مرا «اسماعیل» صدا بزن۱عنوان داستان به جملهی آغازین کتاب «موبی دیک» اثر هرمان ملویل ارجاع دارد. نام «اسماعیل» در انجیل نماد افراد یتیم، تبعیدی و راندهشده از جامعه است. این داستان که از اولین قصههای جکسون بوده، اخیراً توسط نشریهی نیویورکر منتشر شده است.
شرلی جکسون
مترجم: پرنیان سجادپور
زن گفت: «آره، شگفتانگیزه».
فکر میکرد احمقانه است که مردم همهچیز -حتی گفتوگوها- را چنان به یکدیگر ربط میدهند که او نمیتواند با آسودگی خاطر صرف بگوید که این قضیه شگفتانگیز است؛ بلکه حتماً لازم بود به چیز دیگری در گذشته اشاره کند، یا چیزی که واضح باشد. به این فکر کرد که واقعاً هیچچیزی بهتنهایی وجود ندارد؛ مگر این که به چیز دیگری در گذشته ربط داشته باشد. درک موضوعاتی که به یکدیگر هیچ ارتباطی ندارند از توانایی مردم خارج است. اینجا تعداد روزهای گرم سال بود که شگفتانگیز بود (روزهای گرم را همه میفهمند) و منظورش فقط همین بود. موضوع مهمتری درکار نبود. بهنظرش آمد که بهجز آبوهوا، موضوعات مهم زیادی وجود ندارد.
مادرش گفت: «با این حال من دوستش دارم».
آها! پس مادرش هوا را دوست داشت. در الگوی ذهنیای که این زن از آن پیروی میکرد، جایی هم برای دوستداشتن آبوهوا وجود داشت.
مادرش گفت: «ببین، زنه دوباره برگشته اونجا».
پس چیزهایی که بیرون از الگوی ذهنیاش بودند، فقط در حد اظهارنظری کوتاه ارزش داشتند. آنها بهاندازهی آبوهوا، واقعی و همیشگی نبودند. تنها چیزی در حد «ببین، زنه دوباره برگشته اونجا» نصیبشان میشد.
«فکر کنم یکم جابهجا شده بوده».
مادرش گفت: «و چیز خوب دیگهای که وجود داره اینه که زنه اونجوری که باید باشه نیست. آدمهای آبرومند میخوان با زنی زندگی کنن که… بیشتر از اینها بساز باشه. به صاحبخونه گفتم که بندازهتش بیرون».
در اینجا بیرونانداختن زن از خانهاش مهم نبود؛ چیزی که اهمیت داشت گوشزدکردن آن به صاحبخانه بود.
«مامان، چه برداشتهای عجیبی میکنی».
مادرش گفت: «عجیب؟ این که نمیخوام توی یک خونه با اون زن زندگی کنم عجیبه؟ الآن هم که اومده و اون گوشه ایستاده. همون گوشه!».
گوشه از زن مهمتر بود. زن واقعیت زندگی خود را بهکمک جایی که در آن زندگی میکرد، صاحبخانهاش، آدمهایی که در کنارشان بود و گوشهای که در آن میایستاد تعریف میکرد. زنی وجود نداشت؛ گوشهای بود و گوشه، جایی برای ایستادن زن نبود. جای آبرومندی نبود که بتوان در آن خانه کرد؛ صرفاً مکانی بود که زن در آن زندگیاش را میگذراند.
«بهنظر میآد که مست باشه…»
مادرش گفت: «صبر کن ببینم، بیچاره رو سرزنش نکن. تو که واقعاً نمیدونی. بههرحال باید ببخشیمش».
پس ماهیت وجودی زن برای این بود که بخشیده شود. سرزنش نشود، درک نشود؛ فقط بخشیده شود.
مادرش گفت: «احتمالاً خستهست، اما نمیفهمم چرا برگشته اینجا. صاحبخونه گفت که خونهی فعلیاش خیلی دورتر از اینجاست». یک لحظه مکث کرد و با چهرهای متفکرانه ادامه داد: «خونهاش حتی توی محلهی خوبی هم نیست».
«فکر کنم برم باهاش صحبت کنم».
مادرش گفت: «باید همین کار رو بکنیم». او با بهکاربردن واژهی «باید» کار را یکسره کرد. بدین شکل زن شخصیتی را که موقتاً پیدا کرده بود از دست داد و دوباره تبدیل به موجودی منفعل شد.
مادرش گفت: «زن عزیزم، گم شدی؟» و با استفادهی او از واژهی «عزیز»، زن دوباره شخصیت ازدسترفتهی خود را پس گرفت.
زن که واقعیت وجودیاش را از آدمهای خانه، گوشهی مذکور و قرار گرفتن در جایگاهی منفعل گرفته بود، ابروهایش را بالا انداخت و با طمأنینه به آنها نگاه کرد. با لحن یکنواختی گفت: «درسته، ممنونم. واقعاً گم شدم. ممنونم».
در یک چشمبههمزدن فکری نامرتبط و بیگانه تمام الگوی ذهنی مادرش را به هم ریخت و باعث سردرگمیاش شد. به نقطهای خیره شد و گوشه در یک لحظه ناپدید شد. طرح زن از نو جان تازهای گرفت.
مادرش گفت: «مطمئنم که نمیدونم باهاش چی کار کنم. مطمئنم که اصلاً نمیفهممش».