نظریه داستانی

در احوال آن نیمۀ تاریک

در احوال آن نیمه‌ی تاریک

محمدجواد صابری

کتاب را می‌گذارد جلوی رویم و می‌گوید همین، همین را بخوان. حالا چند سالی می‌شد که تمام خوانده‌هایم را از او مشق می‌گرفتم. مردی سی‌ساله، با ریش‌هایی انگلیسی که همیشه سبیل‌ها و باقی بقایای ریش‌هایش را چپه‌تراش می‌کرد و هیچ‌گاه پاکت سیگار بهمن‌ش از جیب پیراهن‌های رنگ‌پریده‌ش جدا نمی‌شد. دکان تنگ بی‌روحش جز خودش جا برای هیچ‌کس نداشت. اسم کتاب را می‌گفتی، هن و هونی می‌کرد، می‌رفت و کتاب را می‌آورد. در آن تنگنای خاموش درون دکان که ته‌ش تنها یک صندلی بود و زیرش یک پیک‌نیک و فلاکس، جز قفسه‌ی لق کتاب‌ها، چند عکس اگر چشم بینایی داشتی تا در آن شلوغی و ظلمات روی آن تمرکز کنی دیده می‌شد. بالای صندلی تابلوی مرگ سقراط را و کنارش به نامتوازنی عکس هدایت را زده بود. اما عکسی که ذهن‌ چموش ناآشنای آدم را به درگیری وا می‌داشت، پرتره‌ی مردی بود که دستانش را تو گویی به تعظیم، زیر چانه‌ش گرفته بود و سبیل پرپشتش به صورت نحیف و بدوی‌ش نمی‌آمد. مثل خود او که در اولین دیدار از دور، احساس کردم قلبم جایی انگار در زمان دیگری با او گره خورده‌ست، چهره‌ی خموده‌ی درون عکس که در تاریک‌روشنای کنج دخمه‌ای گرفته شده‌ بود، همین عاطفه را دوباره برایم زنده کرد. نمی‌دانم این شورهای لحظه‌ای از کجا و از کدام گذرگاه روح بی‌تاب آدمی و از کنه چه فعلی زاده می‌شود، اما می‌دانم لااقل در زندگانی من همین لمحه‌های مکاشفت‌آمیز بی‌اساس‌ست که جنونِ امتدادِ بودن را ممکن یا حداقل تا کمی آسوده می‌کند. تا مدت‌ها بعد که کتاب را جلوی رویم بگذارد این تنها آشنایی من با او بود. تماشای عکس رنگ و رو رفته‌‌ای رو دیوار گچ‌پریده‌ی یک کتاب‌فروشی فکستنی. کتاب از فرط ورق‌خوردگی، بعضی صفحه‌هایش مدام سودای فرار داشتند و جلدی سیاهه‌ با رگه‌های آبی داشت. بعدها فهمیدم جلدش روکشی دارد که از قضا همان عکس‌ آشنا رویش نقش بسته است. این تنها باری بود که کتابی را به امانت می‌داد و من مفتخر این عنایت شاهانه‌ی مرادم شده بودم.

آن شب وقتی تا صبح کتاب را می‌خواندم، یکان‌یکان داستان‌ها را که پشت سر می‌گذاشتم، روان بی‌تاب و بی‌قرار پشت کلمه‌ها، که هر چه دورتر می‌شد حدت بیشتری می‌گرفت، تنها مرا به یاد خوی خمیده و نفوس بد یک‌نفر می‌انداخت. کسی که در ابتدای میان‌سالی، با آن حجم عظیم تلنبار شده‌ی مطالعات و اتفاقات و حرف‌ها، به گوشه‌‌ای دور از همه خزیده بود و پایش وصل هیچ چیز نبود. بی‌پرواتر از آن‌ها بود که گیر تور هنجارها و رفتارها و حرف‌های شبه‌مدرنیستی و بی‌اساس رایج آدم‌های به‌ظاهر گرفتار هنر بشود. مرا یاد کسی می‌انداخت که در دخمه‌ای تاریک، جنون‌آمیز از جهان و آدم‌ها و کردارشان با لحنی رنگ‌باخته و راکد سخن می‌گفت و هر که گوشش به اتفاق بند حرف‌هایش می‌شد توام از عمق و سیاهی حرف‌ها متحیر می‌شد. جنون پشت کلمه‌های کتاب، جنون روایت راوی‌ها، اصلن جنون نویسنده برای انتخاب خود راوی‌ها، مرا یاد جنون آن خانه‌روشنان اشباع‌شده از کتاب، جنون پشت رفتارهای رها و بی‌قید و جنون چشم‌های از رمق‌افتاده‌ی آن زندانی باغان می‌انداخت. گویی این انس با کتاب، توازنی میان تمام خوی‌ها و خصلت‌های نهفته در داستان‌های کتاب، که زاییده‌ی شیدایی و وارستگی ذهن مجنون نویسنده‌اش بود، و وجنات و سلوک رفتاری او ایجاد کرده بود. انقطاع و پراکندگی جملات راوی‌ داستان‌ها به سخن گفتن‌های گسسته و باری به هر جهت او، که هر دو از یک ضمیر مشوش و بی‌قرار نشات می‌گرفتند، راه پیدا کرده بود. او هر آن‌چه بود به وحدتی با خُلق خالق آن داستان‌ها رسیده بود. ترس‌هایش همان واهمه‌هایی بود که جای‌جای کتاب، شخصیت‌ها، در بستر افتاده یا در روستایی جنگلی یا گیر سیاهی نشسته بر دسته‌های صندلی، در اندرون دل عاجزشان ولوله می‌کردند. اعتراض‌هایش، خرده‌گیری‌هایش، نفوس‌های بد زدنش، تاریکی پشت نگاهش، هول‌های بعد از حرف‌هایش، همه و همه گره خورده به بند آن مرد سیبیلوی عکس بالای سرش بود. نمی‌دانم خودش این را می‌دانست یا نه، هرچند اگر هم ازش می‌پرسیدی با آن تفرعن و تکبر مُلوکانه‌ای که داشت هر نزدیکی‌ای را، هر نوع شباهت و تاثیری را رد می‌کرد. جایی می‌خواندم دلتنگی یعنی «ألحنین هو أن تسمع اصوات من تحبهم و تلتفت ۆلا ترى احدا». دلتنگی آن است که صداى کسی که دوستش می‌داری را بشنوى، آن وقت سر برگردانی ولی هیچ‌کس را نبینی. من، حالا بعد از سال‌ها که دیگر او را ندیده‌ام، مدت‌ها بود صدای او را می‌شنیدم. لحن سنجیده و متمکن اما گسسته‌ش چند مدتی بود که در ذهنم دوباره یادآوری می‌شد. چند روز پیش به دوست مشترک‌مان زنگ زدم تا حال او را بپرسم. وقتی به خودم آمدم دیدم گوشی مدت‌هاست که قطع‌شده است و بی‌هوا دارم خیابان‌ها را یکی پس از دیگری به سمتی نامشخص طی می‌کنم. نمی‌فهمیدم اما پاهایم گویا مسیر را خوب می‌دانستند. به جلوی آن مغازه‌ی فکستنیِ خاموش که رسیدم، دست‌ها را بر شیشه‌ گذاشتم تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم داخلش را ببینم. هیچ‌چیز نبود. نه قفسه‌ی چوبی و لق کتاب‌ها و نه صندلی‌ای که با بالشتک‌های نرمی احاطه‌شده بود، و از عکس‌ها هم جز سفیدی مانده‌ بر دیوار چیزی باقی نمانده بود. او همان چند وقت پیش در خرداد همه‌چیز را ترک گفته بود، در همان اثنایی که سال‌ها پیشتر مرد تکیده‌ی عکس ترک گفته بود. وقتی به خانه برمی‌گشتم صدایش ظاهرتر از همیشه، در آخرین دیدارمان، که برمی‌گردد به دوسال پیش زمانی که برگشته بودم شهر خودمان تا مادرم را ببینم، بعد از آن‌که از فلاکس جدیدی که برای خودش خریده بود لیوانی چای به دستم داد و دوباره رفت سر بخت همان کتاب و آن بخشی که زیرش را خط کشیده بود برایم خواند، تمام وجودم را در بر گفته بود. در کوچه‌های خلوت و خالی از هر آوایی راه می‌رفتم و به آسمان که آن‌شب سیاهی غریبی را بر شهر انداخته بود نگاه می‌کردم، اما نجوایی بلند هی دم‌گوشم زمزمه می‌کرد: «راسته که گفته‌اند امروز یک پسر و یک دختر جوان می‌خواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟ شنیدی چی گفتم، امینه‌آغا؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟»۱اشاره‌ای به داستان کوتاه «انفجار بزرگ» از هوشنگ گلشیری – نیمۀ تاریک ماه – آبان ۱۳۷۲

 

برای بیست‌سالگی «نیمه‌ تاریک ماه»۲نیمه تاریک ماه، مجموعه داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری نویسنده معاصر ایرانی است. وی این اثر را حاصل تمام زحمات خود در عرصه داستان کوتاه می‌داند. این مجموعه دربرگیرنده داستان‌هایی از اوست که از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۷۷ به نگارش درآمده‌اند.

#هوشنگ_گلشیری #داستان #داستان_کوتاه #جستار #جستارنویسی #داستان_ایرانی #داستان_کوتاه_ایرانی

 

 

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *