مارکسیسم خود سایۀ سرمایه است و سرمایه نیز بی سایۀ خویش، بیهویت. این امر را میتوان «هرمنوتیک پراکسیس» خواند، چراکه پراکسیس غایتی دارد بهمثابۀ ابزاری معنایی که کذب و حق را در ساحت تحلیل روزمرگی، آنجا که تاریخ در شکل ناپیوستۀ خویش حاضر است، برقرار میکند. اما بر حکم آن ناپیوستگی که از برای تاریخ، نیک و پست معاصر را از پس مفهوم بدوی آنان در روزْ تحلیل و چون زنجیری هویت را در درون زبان، بنابر آنچه که بایست، مطرح میکند و بر فاهمه وارد مینماید. بهعبارتی هرمنوتیک پراکسیس، یعنی مسیر معنا برای فهم شدن؛ امری که نه رمزی بلکه ظهور تمامیت کلام در جایگاه مناسب معاصر آن است. چنین باشد که هر واژهای، در آن جایگاه که بایست، مطرح میشود اما تمامیت گزارههای خویش را از معاصر اخذ نمیکند؛ بهعبارتی، زبان از برای امری بدوی شکل میگیرد، آنجا که « اصالت واژه» رقم خوردهاست؛ یعنی پیشینۀ تاریخی کلام، که آن واژه را بار آورده و در هر زمان، بهنوع مورد نیاز، در دستگاه معنایی فهم میکند، چنین باشد که معنا امری ایجابی با تاریخ و مفهوم، سلبی از تمامیت زبان است، که در دستگاه «تقطیع زبانی ـ زمانی» خود را غربال میکند و شیوۀ زمانمند پردازش خود را شکل میبخشد.
هرمنوتیک پراکسیس در اصل، فعل منفعلانهای است که قدرت تمام زمان معاصر خویش را دارد اما برحسب شرایط، آنچه که پیشتر بوده را سانسوروار و بنابر نیاز لحظهای هرمنوتیک خویش، یعنی آنجایی که والاترین پتانسیل زمانمندِ کلام در شرایط روز نهفته است، تصدیق میکند. بهعبارتی آنجا که باید، حتی ممکن است در این مرحله [هرمنوتیک پراکسیس] وجود خود را نقض کند، و خارج از دستگاه بدوی بیان اذعان کند که وجود نداشتهاست؛ گویا خویش را نقدی نوعدوستانه میکند و با آنکه از بود خویش آگاه است، برای پیشبرد زبانْ نیستیِ خود را در دستگاه معنایی تلقین میکند، مانند شناختی که در تفهیم «واسازی» صورت گرفتهاست. بهنوعی پراکسیس در تحلیل هرمنوتیک خاص خویش در واسازی، در تلاش است تجربهای مشترک را برای پیشبرد زبان، اما در جهت نقض خویش پیش گیرد؛ آن هم درست زمانی که دستاندازی به ساختار اسطورهای خود را برای پدید آوردن زبانی جدید در جهت هویت گرفتن مفهوم مدرن مارکسیسم، در حاشیه فرو میبرد؛ دقیقاً در همینجاست که واسازی خود را در تحلیل توهمی میبیند که نمیتواند از مفاهیم بدوی زبانی جدا شود؛ و اصالت کلام در آنجایی است که در لحظۀ تاریخیِ خویش معنا میشود، و چنین در گردونۀ تضاد خود به وحدت مفهوم میرسد و در ساحتی قرار میگیرد که حس تعلق به هستی را مییابد و بینا میشود. بدینگونه، باری دگر با تحلیل روزآمد اسطورههای بدوی اندیشۀ مذکور، دست به بازتولید خود بزند. بهعبارتی «وهم راززدایی» زمانی رقم میخورد که زبان برای بازتحلیل خویش نیاز دارد تا لحظهای از روح ازلی خود، در توهم، فاصله گیرد؛ درصورتی که نمیداند آن سنجش انتقادی علیه جزماندیشی زبان، توسط واژگان خود زبان، برای بازتعریف خویش در دستگاه هرمنوتیک یا همان تحلیل زبان در جهت فهم شدن معاصر، صورت میگیرد. در حقیقت زبان در تلاش است تا ازجانب تضاد خودزای خود، وجود خویش را بازتعریف کند، تا از پس واژگان منسوخشدهای که در نزاع گفتمانهای روزْ کمرنگ شدهاند، واژگان متناسب با زبان را برای بازتعریف روزآمد شرایط اجتماعی، بیابد. بهعبارتی انفعال زبان امری غیرقطعی و ناممکن است، و آنچه انفعال خوانده میشود، بیشتر لحظۀ گشودۀ یک گذر هستیشناختی است که ذهن را از پس تعیّنات وجود (گذشته) با دیالکتیک روز، به درک ماهیت حقیقی هرمنوتیک پراکسیس رهنمون میکند؛ این همان کیفیت برتر زبان برای بیان کردن خویش در درستترین لحظه است. چنین باشد که واسازی، یا هر «توهم فرازبانی» دیگر، خود در جهت بازپرداخت مفهوم اسطوره قدم برمیدارد و بهنوعی زمانمندْ آن را مطرح میکند. پس اگر در ساحل چپ رود «سن»، در خانۀ «لرد توکویل»، با لبخند کارگری خوشحال از شورش سمت راست آن، ترس خاندان، بر اخراج کارگر بینوا دامن زد، بدانید که آن لبخند نه شبحی انقلابی برای تغییر تمامیت ساختارها، بلکه لطیفهای است کوتاه برای خندهای نسیهای، که تنها لحظهای اثر کند و به یاد خاندان توکویل بیندازد که برای خشک کردن آن باید نیازهای روز کارگر را برحسب شرایط وهمِ خویش بازتعریف کنند.
دریدا را نمیتوان در واسازی به بیمحتوایی محکوم کرد، بلکه این موعودباوریِ تهیِ او از آسیبپذیری، که بهعلت سهلانگارانه بودن خویش در برابر هر خطری مصون است، را بایست بازی مفهومی دانست که فرمهای اصیل زبانی را از درون سنتهای قابل انتقال آنان، از طریق نشانههای روزآمد خود، بازتعریف میکند. زبان گاه نیاز دارد تا برای مفهوم کردن خویش، دست به نقض نمایشی خود از طریق واژگانش بزند؛ مثل آن زمان که همچون دریدا میتوان جهان را منتظر موعودی نامشخص گذاشت که حتی مشخص نیست نامش چیست [خدای بینام که با نامی انسانی، خدا خوانده شد]. من، در اینجایگاه، بنابر چنین تعاریفی، اشباح مارکسیسم را در اولویت نمیدانم، بلکه میخواهم از «پدیدار مارکسیسم» بگویم که نه بازی دور از دسترس انسان و نه مفهومی پیشاواسازگرایانه است. پدیدار مارکسیسم گفتمانی محصول سرمایهداری است که با خلع ید دورهای سرمایهداری، جایگاه زبان انتقادی مورد نیاز خویش را در لحظههایی سکتهوار تثبیت میکند؛ بهعبارتی پدیدار مارکسیسم دستگاه تقطیع هرمنوتیک سرمایهداری است، که در فرم آن، محتوای زمانمندِ زبان را تحلیل میکند و در قالب مکانیسم ضروری زبان برای خودتخریبی، بهصورت دورهای نمایان میشود. به بیانی دیگر، این پدیدار فعل اصیل زبان برای بازتعریف واژگان خویش در درون خود است، و بهنوعی با اسطورهزدایی از زبان، سعی در تعریف آن اسطورهها در جایگاهی روزآمد دارد. چنین باشد که واژگان مارکسیسم در جهت انتقاد به زبان هیچگاه منسوخ نمیشود، چراکه از همان زبان روزآمد گرفته شدهاست و برای بازتعریف همان در متن اجتماع، دست به نقد زبان خود میزند. پدیدار مارکسیسم، خود، تضاد یکتای زبان است و از خویش برای بازتعریف خود، واژه قرض میگیرد. چنین باشد که هرمنوتیک پراکسیس، از پس پدیدار مارکسیسم، زبان نزاع گفتمانها را تحلیل و نقد را، برحسب شرایط، درونی میکند. بهعبارتی مارکسیسم مناسبترین ابزار برای درونیسازی اشیای وجودین سرمایه است.
چنین است که آن موش، اندیشۀ مترقی، غم سرمایه و شادی امید برای تغییر است، اما همگان واژگانی واحدند که از جایگاههای متباین بر امری یگانه اشاره میکنند۱.
۱- «با اینکه موش و فرشته و غم و شادی وابستگی یکسانی به خداوند دارند، نمیتوان به این دلیل موش را فرشته و غم را شادی پنداشت» – اسپینوزا، نامهی بیست و سوم.
Benedict de Spinoza, The collected works of Spinoza, Ed. And trans. Edwin Curley – Princeton, NJ: Princeton University Press, 1985, p.389