نظریه فلسفی

چگونه دوئالیسمِ دکارت سلامت روانی ما را ویران کرد

چگونه دوئالیسمِ دکارت سلامت روانی ما را ویران کرد

جیمز بارنز

مترجم: پارسا زنگنه

درست در اواخر دورۀ رنسانس بود که یک تغییرجهتِ معرفت‌شناسانۀ رادیکال و متافیزیکیْ خود را بر روان غرب مسلط ساخت. پیشرفت‌های کوپرنیک، گالیله و بیکن، عقاید مسیحی و سلطه‌شان بر جهان طبیعی را با مسئله‌ای جدی روبه‌رو کرد. در آن وقت، ذیل مباحثی که بیکن مطرح می‌کرد، جهان طبیعی دیگر به‌طورصرف برحسب علل مؤثرش (یعنی تأثیرات خارجی/بیرونی) قابل‌فهم شد. یعنی هر معنا یا هدفی که به ذاتِ جهان طبیعی (علل «صوری» یا «نهایی» آن) متصل بود، دیگر امری مازاد بر الزامات تلقی می‌گردید. در واقع نه‌تنها هر مفهومی از طبیعت که ورایِ مفهومِ طبیعت برود زائد بود، بلکه با خدا هم می‌شد عملاً خداحافظی کرد؛ و اینها تا جایی میسّر بودند که می‌شد جهانِ طبیعی را برحسب علل کارآمدش مورد پیش‌بینی و کنترل قرار داد.

دوئالیسم ماده و ذهنِ رنه دکارت، در قرن هفدهم، برای حل این مسئله پاسخی مبتکرانه ارائه نمود. «ایده‌ها»یی که تا آن زمان به‌عنوان «اندیشه‌های خدا» به ذاتِ طبیعت متصل بودند، از ارتشِ هولناک، و درحال‌پیشرفتِ علمِ تجربی نجات یافتند، و با ‌امنیت کامل، به یک حوزۀ علیحده منتقل شدند. آن حوزه «ذهن» نام داشت. این انتقال، از یک سو، بُعدی را حفظ کرد که مختص به خدا بود، و از سوی دیگر، همانطور که فیلسوفِ آمریکایی ریچارد رورتی۱Richard Rorty در فلسفه و آینه طبیعت۲Philosophy and the Mirror of Nature (۱۹۷۹) بیان کرده، «عالمِ روشن‌فکری را برای کوپرنیک و گالیله ایمن می‌ساخت». در یک وهله، هم جوهر-الوهیت۳substance-divinity خدا محافظت شد، و هم علم تجربی بر طبیعت-به‌مثابه-مکانیزم (امری غیرخدایی و بر همین اساس بازی آزاد۴free game) حاکم گردید.

طبیعت، به‌موجبِ این امر، از زیستِ درونی خود بریده شد، آپاراتوسی کور و کر از قانون ارائه کرد که بی‌تفاوت و مستقل از ارزش‌های اخلاقی، اجتماعی و دینی بود، و نوع بشر را با جهانی از ماده روبرو ساخت که غیرذیروح و بی‌معنا بود؛ یعنی جهانی که روان (سرزندگی، معناداری و هدف) خود را فقط در فانتزی برون‌فکنی می‌کرد. انقلاب صنعتی در پیِ این امر صورت پذیرفت. این بینش سرخورده از جهان، در طلوع انقلاب، باعثِ شوریدنِ رومانتیک‌ها شد و درنتیجه شورشِ آنها را درپی آورد.

میشل فوکو در الفاظ و اشیا: باستان‌شناسی علوم انسانی۵ The Order of Things: An Archaeology of the Human Sciences (Les mots et les choses: Une archéologie des sciences humaines, 1966) (۱۹۶۶) این امر را یک تغییرجهت در «اپیستمه» (به‌طورکلّی یک نظام از دانش) نامید. فوکو استدلال کرد که روان غربی در آن زمان دارایِ مشخصه‌هایِ «مانندگی۶resemblance و شباهت۷similitude» بوده است. شناخت جهان در این اپیستمه، حاصلِ مشارکت و قیاس (به قول او «نثر جهان»۸world؛ بی‌روحی و بی‌لطافتیِ جهان. – م.) بود و روان نیز امری اساساً خارج‌گراشده و جهان-درگیرشده بود. اما یک اپیستمه که گرداگردِ «اینهمانی و نایکسانی» به ساختارمندی رسیده بود، پس از دوشاخگیِ ذهن و طبیعت، خود را بر روان غرب مسلط کرد. اپیستمه‌ای که اکنون مسلط بود، به تعبیر رورتی، صرفاً به «حقیقت به‌مثابه تناظر» و به «دانش به‌مثابه صحتِ بازنمایی‌ها» توجه داشت. روان، بدین‌سان، از شرِّ جهان به امری اساساً داخل‌گراشده و گره‌گشا تبدیل شد.

با این همه، فوکو استدلال کرد که این حرکت، یک ملغی‌شدگیِ فی‌النفسه نبود، بلکه بلعکس، برپاکنندۀ یک «دیگری‌سازی» بود که از حالت تجربتیِ پیشین نشأت می‌گرفت. در نتیجه، ابعاد تجربتی و معرفت‌شناختی‌اش نه‌تنها ازمعتبربودگی به‌مثابه یک تجربه دریغ شدند، بلکه به «موقعیت مناسب برای گمراهی» نیز تبدیل گشتند. تجربۀ غیرعقلانی (یعنی تجربۀ بدون‌صحتِ مطابق با جهان «ابژکتیو») سپس به خطائی بی‌معنا تبدیل شد – و امتدادِ آن اشتباه را با اختلال روبه‌رو کرد. اینجاست که فوکو «جنون» را سرآغاز مفهوم مدرن قرار داد.

اگرچه دوئالیسم دکارت در دوران عظمت فلسفه کامروا نشد، ولی ما در غرب هنوزکه‌هنوز است از دوشاخگیِ سرخورده‌ای زاده می‌شویم که دکارت به‌وجودش آورد. تجربۀ ما با جدایی «ذهن» و «طبیعت» که توسط دکارت بیان شده، مشخص می‌شود. پیکرگیریِ کنونی آن (امری که می‌توانیم آن را پوزیسیونِ تجربی‌گرا-ماده‌گرا بنامیم) نه‌تنها در حوزۀ دانشگاه غالب شده، بلکه در سراسر مفروضات روزمره‌مان که پیرامون خود و جهان قرار دارند نیز استیلاء یافته‌است. این امر علی‌الخصوص درمورد اختلال روانی نیز مبرهن است.

صورِ معقولِ اختلال روانی در ساحۀ عامْ تنها شرحی بر جزئیاتِ «گمراهی»۹error هستند. این صور با زبانی که گویی از یک «دژکنش درونی»۱۰internal dysfunction رنج می‌برد پا به عرصۀ وجود گذاشتند. این دژکنش بخاطرِ جهان مکانیکی است. جهانی که انگار تهی از هرگونه اثرگذاری و معنامندی است. این دژکنش‌ها یا باید با روان‌داروشناسی۱۱psychopharmacology درمان شوند، یا باید از طریقِ هدایت درمان‌جو درمان شوند که در این‌صورت درمان‌جو به‌عنوان یک هادی آنها در کشف مجدد «حقیقت ابژکتیو» جهان یاری می‌دهد. هرگونه تلقی از درمان برای این دژکنشِ درونی، الا این دو راه، نه‌تنها ساده‌انگارانه که بسیار ضربه‌زننده نیز هست.

اگرچه درست است که «عادی‌سازی» تجربیاتی غیرعقلانی‌ که از این دست هستند، می‌تواند ارزشمند باشد، اما نباید فراموش کرد که امری بسیار هزینه‌بردار است. این مداخلات (در حدی که انجام می‌شوند) با تهی‌سازیِ تجربیاتِ غیرعقلانی ما از ارزش یا معنای درون‌مندشان کار می‌کنند. این تجربیات، درصورتِ تهی‌‌شدن، نه‌تنها از هرگونه جهان-معنایی که ممکن است داشته‌باشند، بریده می‌شوند، بلکه ما یا اطرافیان‌مان را هم، از هر عاملیت و مسئولیتی که داریم، مجزا می‌کند. آنچه به گمراهی رفته، تنها باید اصلاح شود، و نه اینکه بریده یا ازجاکنده شود.

تجارب غیرعقلانی، قبل از دوشاخگیِ ذهن و طبیعت، یعنی در اپیستمۀ پیشین، نه‌تنها «گمراهی» نبودند (آنها به زبانی صحبت می‌کردند که به‌اندازۀ تجربیاتِ عقلانی معنادار بود، شاید حتی بیشتر هم)، بلکه آغشته به معنا و قافیۀ طبیعت بودند، و فی‌النفسه آبستن بهبود رنجی که خود به‌ ارمغانش آورده بودند. در دنیایی که این‌گونه تجربه می‌شد، ما برای «غیرعقلانی‌بودگیِ» خودمانْ زمینه، هادی و آوند داشتیم؛ ولی حالا چه؟ تمام حاضربودگی‌هایِ روانی و مبرم، دیگر در معیتِ انزواءطلبیِ زیستِ درونیِ طبیعت و حرکت به‌سوی «اینهمانی و نایکسانی»، کلاً از بین رفته‌اند.

ما در مواجهه با جهانی عقیم و بی‌واکنش هستیم که از معنابخشیدن به تجربه‌ای که ما در بیرون از ذهن‌مان داریم، غفلت می‌کند (چون طبیعت-به‌مثابه-مکانیزم در انجام این کار ناتوان است). ذهن ما به همین دلیل است که معطوف به بازنمایی‌های توخالی از جهانی می‌شود که زمانی خاستگاه و هستی‌اش بوده‌است. اکنون تنها چیزی که ما داریم، اگر خوش شانس باشیم، درمانگران و والدینی هستند که سعی می‌کنند آنچه را که در واقعیت است به‌کار گیرند؛ آن‌هم با توجه به بزرگیِ خسران که این به‌کارگیری را ناشدنی می‌نماید.

ولی من قصد ندارم استدلال کنم که ما تنها راهی که داریم این است که به‌نحوی «به عقب برگردیم». بلکه برعکس، می‌خواهم بگویم که دوشاخگی ذهن و طبیعت ریشۀ پیشرفتی شد که به‌طرزی‌اندازه‌ناپذیر سکولار بود (پیشرفت پزشکی، تکنولوژی، پیدایش حقوق فردی، عدالت اجتماعی، و چند مورد دیگر). همچنین، این دوشاخگی، از همۀ ما در برابر عدم‌قطعیت و سیلانی که به ذات طبیعت متصل است، محافظت کرد. این دوشاخگی به ما یک همه‌توانیِ۱۲omnipotence؛ یا قدرت مطلق. – م. خاص بخشید (همانطور که کنترل تجربی بر طبیعت را به علم بخشید) و باعث شد تا بسیاری از ما، میراثِ دوئالیستی را از رویِ میل بپذیریم و با آسودگی‌ِ خاطر از آن بهره ببریم، که البته جز این چاره‌ای هم نداشتیم.

اما با تمام این اوصاف نمی‌توان گفت که این تاریخ بسی بیش از آنکه یک «پیشرفت خطی» باشد، یک دیالکتیک بوده‌است؛ زیرا همانطور که روان-طبیعتِ متحد، مانع از پیشرفت مادی شد، حالا هم پیشرفت مادی باعث به‌انحطاط‌کشیده‌شدنِ روان شده‌است. پس شاید بتوانیم بر این نوسان جدید که در این آونگ بوجود آمده، بحث کنیم: با توجه به افزایش چشمگیر موضوعات مربوط به سوءمصرفِ ماده۱۳substance-use؛ استفادۀ سوء از داروهای روان‌پزشکی گرفته تا دراگ‌های سنتی و صنعتی، افیونی و روان‌گردان. – م. و گزارش‌های اخیر در مورد «بحران سلامت روان» در نوجوانان، و افزایش نرخ خودکشیِ آنها در ایالات متحده، بریتانیا و جاهای دیگر، شاید در واقع زمان آن [بحث] دیگر فرا رسیده باشد.

مع‌الوصف شاید بپرسید، به چه وسیله‌ای؟ [به‌وسیلۀ] موجی جدید در نظریۀهای «همه‌چیز-تجربه‌‌وار»۱۴pan-experiential و گرایش ایده‌آلیستی که در رشته‌های [دانشگاهی] مختلف رواج یافته است. این امر عمدتاً به گشودنِ گرۀ دوشاخگی و طردشِ یک طبیعت سرزنده و ایجاد امری تازه مربوط می‌شود که در پی‌اش می‌آید. این امر، به این دلیل است که تلاش‌ها برای توضیح تجربۀ سوبژکتیو از طریقِ ترم‌هایِ تجربه‌گرا-ماده‌گرا، با شکست مواجه شده‌اند (عمدتاً به دلیل آنچه فیلسوف استرالیایی دیوید چالمرز۱۵David Chalmers در سال ۱۹۹۵ «مسئلۀ دشوار» آگاهی۱۶the hard problem’ of consciousness نامید).۱۷https://philpapers.org/rec/CHAFUT این تصور که متافیزیک «مرده» است در واقع در بخش‌هایی خاص، با شرایط بسیار معناداری مواجه می‌شود (ایوان تامپسون۱۸Evan Thompson فیلسوف کانادایی و همکاران در مقاله‌ای که اخیراً در ژورنال ایون۱۹Aeon منتشر شده در همین راستا بحث کرده‌اند).۲۰https://aeon.co/essays/the-blind-spot-of-science-is-the-neglect-of-lived-experience

باید به خاطر داشت که حدودوثغورِ اختلال روانی به‌عنوان «گمراهی» به متافیزیکِ تجربه‌گرا-ماده‌گرا و اپیستمه‌ای که محصول آن است، بستگی دارد. بنابراین، شاید به این فکر افتیم که شروع به مفهوم‌سازی مجدد از صورتِ معقول اختلال روانی با همان ترم‌هایی که متعلق به این نظریه‌های فوق است، قابل توجیه است. تغییرجهتی قاطع در نظریه و پراکتیسِ روان‌درمانی صورت گرفته است. این تغییرجهت کاملاً به‌دور از بخش‌ها یا ساختارهای امر فردی است، به‌طوری‌که هیچ تغییراتی در آنها به‌وجود نیاورده‌است؛ این تغییرجهت به‌سویِ این ایده است که آنچه برای درمان‌جو بهبودبخش است، خودِ فرآیندِ برخوردِ درمان‌شناسانه‌ است. اکنون قضاوت‌های درست یا نادرست درموردِ «واقعیت ابژکتیو» شروع به تهی‌شدن از معنا می‌کند، و روان به‌عنوان امرِ گشوده و اندام‌وار شروع به متمرکزشدن، هرچندکه متافیزیک‌شناسی پابرجاست. ما در نهایت باید اختلال روانی را در سطح متافیزیکی مورد اندیشه قرار دهیم، و نه در محدودۀ وضع موجود.

رنه دکارت

این متن ترجمه‌ی مقاله‌ی How the Dualism of Descartes Ruined our Mental Health به قلم James Barnes بود که در وب‌سایت Aeon منتشر شده است. 

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *