دفترهای فلسفی

در دفاع از فلسفۀ سیاسی

در دفاع از فلسفۀ سیاسی

امیرعلی مالکی

۱- فلسفه سیاسی۱هرکجا که به واژۀ فلسفه اشاره شد، مقصود فلسفۀ سیاسی است. نیامده‌است تا حکمی به قطعیت ایده صادر کند، بلکه خود بیرون آمده از قطعیتِ از پیش تعیین شدۀ ایدۀ زمان‌مند خویش است. فلسفۀ سیاسی امر سیاسی را با واژگان آن امر تحلیل می‌کند و در آن تحلیل می‌شود و در درونش زاده می‌گردد و او را باززایی می‌کند. امر سیاسی حکمی از پدیدار برآمده از ساختار سیاست است که بنابر خطابۀ عام آن، دریافتی از زبان را متمرکز ساخته تا براساس آن امکان کنش را پدید آورد. امر سیاسی به‌عبارتی خلاصۀ سیاست عام برای پدیدآوردن کنش است. این درک زبانی زمانی که بخواهد به خود بیندیشد، فلسفه را پدید می‌آورد؛ به‌عبارتی فلسفه در این جایگاه «سکتۀ زبانیِ» امر سیاسی است. فلسفۀ سیاسی براساس همین حکم است که پس از غربال شدن سیاست عام توسط امر سیاسی که خلاصه‌ای از شرایط قدرت است، شروع به تحلیل آن بخشِ از پیش متمرکز گشته در شرایط عام جامعه می‌کند. به‌زبانی دگر، فلسفۀ سیاسی کار از پیش انجام شدۀ امر سیاسی، غربال گفتمان سیاست عام برای برون آوردن معنای قدرت در جهت ساختارمند ساختنِ کنش را، وادار به اندیشیدن درباب خود می‌کند. چنین است که فلسفۀ سیاسی تمرکزِ زبانِ امر سیاسی بر خود برای تحلیل قدرت بر حکم معاصر است. به‌عبارتی اطلاق حکم فلسفه بر امر سیاسی، اندیشیدن به امری از پیش اندیشیده‌شده است. فلسفۀ سیاسی بازی زبانی در درون ساختارِ تمامیت‌یافتۀ زبان در امر سیاسی است، چراکه امر سیاسی، همان‌طور که بیان شد، ساختار تمامیت‌یافتۀ سیاست عام است و آمده تا قدرت را در درون ساختار سیاست عام برای نظام‌مند ساختن کنش تعیین کند و این حکم بدین معناست که امر سیاسی مشخص می‌کند که عمل متناسب براساس شرایط تام سیاست عام در یک زمانۀ به‌خصوص چه می‌تواند باشد. چنین است که کنش در درون ساختار امر سیاسی، نه انجام هر عمل، بلکه عمل متناسب است. به‌عبارتی هدف امر سیاسی در این وادی نه رسیدن به عمل متناسب، بلکه زیست در آن است، چراکه عمل متناسب بنابر شرایط عام سیاست در هر زمان براساس داده‌های زبانی هر ملت تعیین می‌شود و امر سیاسی تنها متکی بر حکم زبان، آن را در درون ساختار زبانی به‌خصوص خود که متکی بر شرایط متفاوت نمایان می‌شود برحکم قدرت، تعیین می‌کند؛ دلیل آن این است که سیاست عام برای رسیدن به کنش، نیازمند است تا در امر سیاسی قدرت را خلاصه در واژگانی زمان‌مند کند که بنابر پتناسیل زبانی هر ملت ـیعنی آنچه که دارند و می‌توانند براساس آن به چیزی برسند ـ تعیین شود. چنین است که در این مرحله، فلسفۀ سیاسی حکم بر امر مطلوب نمی‌کند، چراکه آنچه متناسب با شرایط قدرت در درون ساختار امر سیاسی تعیین شده‌است، ممکن است امری تام و مطلوب نباشد، اما متناسب است. فلسفۀ سیاسی بر شرایط متمرکزشدۀ امر سیاسی در تحلیل قدرت با واژگان برون‌آمده از شرایط حکم قدرت می‌اندیشد. به‌عبارتی فلسفۀ سیاسی براساس آنچه بر حکم قدرت تعیین شده‌است، شرایط اندیشیدن به آن را پیدا می‌کند.

 

۲- آن هنگام که به فلسفۀ سیاسی اندیشه می‌شود، نباید فراموش کرد که فلسفه کار به اتمام رسیدۀ زمانۀ خویش را، براساس آنچه از زمانۀ خود دریافت می‌کند، باری دگر آغاز می‌کند تا با تمرکز بر آن مشخص‌تر در هر بخش زیست کند. گویی شرایط معاصر تکمیل شده‌است و در مقابل آیینه‌ای قرار می‌گیرد تا بخش به بخش به خود بنگرد، و آن انعکاسِ خودِ زمانه در نگاه متمرکز و با دقت خود، فلسفه است. فلسفۀ سیاسی نقطۀ ایستایی امر سیاسی است، که می‌توان آن را سکتۀ زبانی نامید، زیرا آن هنگام که امر سیاسی، قدرت را از میان انبوه گفتمان‌های سیاست عام تعیین می‌کند، گفتمانی را پدید می‌آورد که از پسِ آن واژگان شرایط معاصر شروع به معنا شدن می‌کنند و حال در این شرایط است که فلسفۀ سیاسی موظف است تا بر آن واژگان تعیین شده از سیر امر سیاسی بازنگری کند؛ یا به‌عبارتی شروع به دوباره اندیشیدن درباب مفهومی مشخص کند که از پیش اندیشیده شده‌است. فلسفۀ سیاسی به‌عنوان مفهومی درون‌ساختاری شناخته می‌شود، امری که از دل واژگان امر سیاسی تغذیه می‌کند، یعنی براساس واژگانی که قدرت معاصر در اختیارش قرار داده‌است می‌اندیشد. اما قرار است براساس آنچه در دست دارد، آنچه که بایست را پدید آورد. در این زمینه می‌توان ایده‌ای را مطرح کرد که شاید بتوان بهتر مفهوم سکتۀ زبانی را دریافت. امر سیاسی سازوکارهایی برتری‌طلبانه در درون ساختار سیاست عام است و سیاست عام در معنای اصیل خود قلمرو امور رسوب‌شدۀ هر ملت است، چنین است که ساختار حکومت برای هر ملت امر محتمل‌الوقوع مسلمی است که در جوهرۀ اصیل خود یکسان‌بنیاد است. به‌عبارتی جوهرۀ اصیل حکومت برای هر ملت، براساس واژگان فرهنگی آنان، همواره یکسان است؛ یعنی «بودگی حکومت»، در تمامیت واژۀ خود برای ملتی یکسان است، اما هربار بنابر امر سیاسی زمان‌مند خویش، گفتمان قدرت را متناسب با هستندگی معاصر خود معنا می‌کند. همان‌طور که بیان شد امر سیاسی خلاصه‌ای از جایگاه قدرت در مفهوم سیاست عام است و حال باید دانست جایگاه قدرت در مفهوم سیاست عام همواره برای ملتی به‌خصوص جوهره‌ای یکسان دارد. ایدۀ من در این حوزه در یک کلام این‌گونه است: «جوهرۀ اصلی حکومت برای یک ملت همواره از یک ظرفیت همیشگی و یکسان، براساس بنیاد هستی‌شناختی آن ملت نشأت می‌گیرد». اما حال سؤال اینجاست: اگر همواره بنیاد هستی‌شناختی حکومتی برای ملتی یکسان است، چگونه پیشرفت در درون آن ملت رقم می‌خورَد؟ آن‌طور که بیان شد امر سیاسی برای قبضۀ معنای قدرت متناسب با شرایط، در درون گفتمان‌های سیاست عام عمل متناسب را رقم می‌زند و پیشرفت بنابه واژگان معاصر آن چیزی است که در درون همان ساختار موجب برتری آن ملت در درون کنش معنایی می‌شود که ممکن است در هر زمانه متفاوت معنا شود. به‌عبارتی پیشرفت معنایی درون‌ساختاری است بیرون آمده از امر سیاسی که براساس جایگاه معاصر تعیین می‌شود و می‌تواند خود را بنابر نیاز ساختار جایگذاری کند. چنین است که پیشرفت هرآن‌چیزی خوانده می‌شود که ضرورت معنای آن در هر زمان باشد و همین مسئله نیز براساس نیاز هر ملت در درون ساختار آن متناسب با زمانه‌ای که امر سیاسی در آن واقع می‌شود، زمان‌مند و برآمده از ترتیبی مشخص در درون هویت آن ملت، معنا می‌شود. امر سیاسی در این جایگاه، به‌مثابۀ دستگاه تقطیع معنای قدرت متناسب، هیچ امر استثنایی را برنمی‌تابد، چراکه همه‌چیز در آن ضرورت دارد و از اساس مشخصی پیروی می‌کند و اگر مسئله‌ای در آن ممکن است، ضروری است که رقم بخورد. به‌عبارتی امور ممکن نیز در مفهوم امر سیاسی در گفتمان تام قدرت معنا می‌شوند تا یکی پس از دیگری در معانی به‌خصوصْ زاده و در جایگاه تام خویش وارد شوند. اگر در مفهوم امر سیاسی دیده شد که ممکنی به وقوع نپیوسته است، بدین معنا نیست که آن ممکن نمی‌توانسته باشد، بلکه راه معنی خویش را در اتصال به مفهومی دگر یافته تا سریع‌تر به هدف برسد؛ دلیلش این است که در مفهوم امر سیاسی، تمامی امور به یکدیگر متصل هستند، حتی اگر در ظاهر خلاف یکدیگر باشند، چون از یک دستگاه معنایی یکسان نشأت گرفته‌اند (هیچ ممکنی نیست که رقم نخورد). نباید فراموش شود گفتمان مخالف در درون امر سیاسی، خود نقطه‌ای از اتصال است که امر سیاسی را بنابر جایگاه خود معنا می‌کند، یعنی آنچه امر سیاسی «هست» را با مخالفت با آن، در گفتمان مقابل خود، روشن‌تر می‌سازد. امر سیاسی، همان‌طور که اشاره شد، کنش متمرکز در متن سیاست عام است، چراکه کنش عمل متناسبی خوانده می‌شود که نزدیک به معنای زمانۀ خویش است. مفهوم پیشرفت برای انقلاب نیز در در درون یک ملت صدق می‌کند، زیرا انقلاب، بازستانی حکومت برای ادامۀ مفهوم قدرت پیشین در درون ساختاری متناسب است. به‌عبارتی در انقلاب واژگان قدرت از جایگاه مناسب‌تری نسبت به قدرت پیشینی خود را معنا می‌کنند و چنین است که انقلاب نه زدودن تمام اصول حاکمیت پیشین از پسین، بلکه بازتعریف متناسب آن و ادامۀ مسیری است که حاکمیت پیشینی از اندیشیدن به آن بازمی‌ایستد، بدین جهت که حاکمیت همواره در دیروز خود می‌ماند و برای دوباره معنا شدن نیازمند سکته‌ای است که بتواند باری دگر واژگان معاصر وجود خود را به‌لطف آن پیدا کند. چنین است که انقلاب از دیدگاه من، نه مجموع تغییراتی اعجاب‌انگیز، بلکه بازاقتباسی معنایی است که حکومت پیشینی را در درون ساختار متناسبی ادامه می‌دهد (چنین است که آنچه ضعف حکومت پیشینی خوانده می‌شود جای خود را به قوت حکومت پسینی می‌دهد و نمایان می‌کند که این نظامِ متصلْ ممکنی بوده‌است که با ربط به یکدیگر ضرورت داشته که یکی پس از دیگری پدید آید). در جایگاه امر سیاسی، چنین است که امور ضروری متصل به یکدیگر و به‌نوبت رقم می‌خورند و انقلاب به‌عنوان یک کنش موقت در درون امر سیاسی، اگر ضرورت یابد متناسب با شرایط بازتعریف قدرت، تحت تأثیر شرایط صورت می‌گیرد و هیچ مفهومی در مسیرِ شدنِ آن، اشتباه تلقی نمی‌شود، چراکه از ضرورتی نشأت گرفته است و خود خویش را بنابر آنچه از قبل داشته و نیازمند ترجمۀ آن در گفتمان معاصر قدرت است، پیش می‌برد. در این جایگاه فلسفۀ سیاسی حاضر است، چون ممکنی که ضرورت اندیشیدنِ خود را در درون گفتمان قدرت سیاسی، به شدن وا می‌دارد. قرار نیست رخدادی شگفت‌آور رقم بخورد، چراکه فلسفه به آن چیزی می‌اندیشد که از پیش در امر سیاسی اندیشیده شده‌است و واژگان خود را متناسب با شرایط، از درون همان امر سیاسی زمان‌مند خویش برداشت می‌کند. فلسفۀ سیاسی مجالی برای اندیشیدن امر سیاسی به ممکن‌های ضروریِ خویش یا به‌عبارتی گردش در درون دایره‌ای مشخص از مفاهیم است. چنین است که آنچه در فلسفۀ سیاسی بدان پرداخته می‌شود امری صرف از هستی ضرور در شرایط معاصر است؛ به بیانی دگر فلسفه پی‌نوشتی از متن اصلی قدرت (امر سیاسی) به‌عنوان جایگاهی برای فهم بهتر زمانۀ خویش است. کاربرد فلسفۀ سیاسی در اینجاست: حکمی بر قطعیت ایده ندارد، چون خود برآمده از قطعیتی زمان‌مند است و اصل قطعیت یعنی تمامیت آنچه توانِ شدن در حال را دارد. به‌عبارتی قطعیتْ امری تام اما متغیر به‌نسبت زمانه است. چنین است که در این جایگاهْ فلسفه کاربردی متناسب با زمانۀ خود دارد و به آنچه اشاره می‌کند که باید در یک دورۀ به‌خصوص اشاره شود، به‌عبارتی فلسفه موجودیتی زمان‌مند دارد، از زمین به آسمان هبوط می‌کند و جهان خویش را آن‌طور که طلب می‌شود در هر جایگاه بازتعریف می‌کند، گویی آسمان را به حکم زمین می‌جوید. فلسفۀ سیاسی به‌مثابۀ موجودی زمان‌مند، بر آنچه حکم می‌کند که از پیش حکم شده‌است، با واژگانی می‌اندیشد که به او رسیده‌است و در آخر بر امری متمرکز می‌شود که از پیش خودِ خویش را با قطعیت در درون اجتماعی متمرکز ساخته‌است. کاربرد فلسفه دقیقاً در همین‌جاست، چراکه می‌تواند بهتر از پیش بر آن واژگان که دارد بیندیشد تا آن واژگان که «بایست» را از درون سینۀ آنان تشریح کند. این سکتۀ زبانی که ماهیت فلسفۀ سیاسی است یک چرخش در درون دایره‌ای از مفاهیمِ به‌اثبات‌رسیده است، به‌عبارتی گویا فلسفه پس از ایستادن در نقطۀ پایان درمی‌یابد که در همان جایگاه آغازین قرار گرفته‌است، چون باری دگر باید براساس گفتمان قدرت به قدرتِ به‌ثبات‌رسیده بیندیشد تا بتواند بنابر واژگان برون‌آمده از دل همان، چرایی موجودیتش را بررسی کئد و در این نقطه است که «نقد» زاده می‌شود. نقد در تمامیت خود، بازاندیشی در درون آن چیزی است که مورد نقد قرار گرفته‌است؛ به‌عبارتی نقد فعالیتی درون‌ساختاری است، فراتر از جایگاه انتقاد نمی‌رود و نقد و منتقد آن موجوداتی متکی بر واژگان مورد نقد خویش هستند. به‌بیانی دگر، نقد خودزایی پرورش یافته از دل واژگان خود آن ماهیت مورد نقد است. نقد یک شعور مشترک است، دریافتی که از درون مورد نقد، با بهره از واژگان آن، مفهوم ایستایی آن گفتمان را، براساس آنچه از خود آن دریافت کرده است، متکی براندیشیدن بر خود می‌کند. آیینه‌ی نقد میل نمی‌کند۲میل کردن در اینجا، به‌معنای جانبداری کردن است.، آنچه را نمایان می‌کند که هست، چراکه خود، بیرون آمده از دل همان مفهوم مورد نقد خویش است. نقد هرچه باشد، کثرتی از مفاهیم تکین نیست و به تحقیق متمایزی در میدان وجودشناسی مربوط نمی‌شود. چنین است که در این جایگاه، نقد انگاره‌ای از وجود مطلق است و در درون قلمروی همان امر مطلق جای دارد و از آن فراتر نمی‌رود، چون برای نقد امری فراتر از مفهوم زمان‌مند خویش وجود ندارد و امر مطلق، اطلاق حکم مطلق خویش را به زمانه‌ای مدیون است که فلان امر را در شرایط به‌خصوص مطلق زمانه‌ی خویش می‌خواند. در اینجا تکثری از مفاهیم نهفته است که نمایان می‌کند امر سیاسی مفهومی متناهی است، به‌عبارتی دنباله‌ای از امور مشترک در یک اجتماع است که در زمانه‌ای به‌خصوص کنش متناسب را تعریف می‌کنند و باری دگر فرومی‌پاشند تا براساس آنچه قدرت نوین تعیین می‌کند، معنای هستندگی معاصر خویش را پیدا کنند. چنین است که حکم امر سیاسی، در آن جایگاه روزآمد که هست، بنابر حکم متناهی و زمان‌مند خویش محض است، چراکه تنها در آن شرایط وجودش مورد قبول واقع می‌شود. در اینجا زمانی که فیلسوف سیاسی وارد عمل می‌شود تا نقد جریان یابد، امری مورد انتقاد قرار می‌گیرد که خود واژگان نقد خویش را به حکم همان امر درون‌ساختاری، تحویل منتقد می‌دهد. پس آنچه فلسفۀ سیاسی انجام می‌دهد حکم بر امری است که از پیش تجویز شده‌است و باید براساس واژگان محض زمان‌مند خویش، مفهوم را بازاندیشی کند تا متناسب با ساختار، آن واژگان مورد نیاز برای باززاییِ مفهومِ امر سیاسی پدید آید. به‌عبارتی آنچه از پیش عمل شده‌است، فکر می‌شود تا دوباره مورد عمل قرار گیرد و باری دگر در درون این سیلان ابدی واقع می‌شود. فلسفه این امکان را به امر سیاسی می‌دهد تا با دوباره اندیشی در درون ساختار خویش، که نقد خوانده می‌شود، یعنی بازنگری به درون امر مورد نقد براساس واژگان همان مورد به‌خصوص، نقطۀ میان فکر و عمل را باری دگر به‌راه بیندازد تا امر سیاسی را برای پذیرش تعیین قدرت نوین آماده سازد و با اندیشیدن به امر سیاسی در درون خودش، باززایی امر سیاسی پسینی را براساس واژگان پیشینی تجویز کند. اصل کلام چنین است: فلسفۀ سیاسی به چیزی می‌اندیشد که در آن زمانۀ به‌خصوص حکم اندیشه است و امری را تجویز می‌کند که ضرورت تجویزشدن را براساس شرایط امر سیاسی و بازتعریف متناسب آن در شرایط سیاست عام را دارد. فلسفۀ سیاسی از درون ساختار امر سیاسی، با بازتحلیل آن، نمایان می‌کند که شرایط وقوع امر سیاسی پسینی، براساس آنچه در ضرورت زمان‌مند آن است، چه می‌تواند باشد و به‌نوعی در مرحلۀ اندیشه با مطرح ساختن آن امر به‌خصوص که در شرف وقوع است، عملی شدن آن را از پیش مورد پذیرش قرار می‌دهد و براساس آنچه که هست، ضرورت آنچه که باید را از دل واژگانی که از امر سیاسی زمان‌مند خویش برداشت کرده‌است، بیان می‌سازد. به بیانی دیگر امر سیاسی با تمرکز بر واژگان خود، از جانب ابزار نقد فلسفۀ سیاسی، بشارت به امر سیاسی پسینی می‌دهد، چراکه درمی‌یابد براساس آنچه دارد چه چیزی می‌تواند ضرورت وجود پسینی آن باشد.

 

۳- فلسفه در ماهیت حقیقیِ خود چیزی نیست مگر یادآوری (آنامنِسیس). فلسفه واقعیت زمان‌مند خود را به‌یاد می‌آورد، گویی از آغاز در درون واقعیت ایستاده‌است. برای فلسفه واقعیت مشخص است، چراکه براساس آن می‌اندیشد و ابزار افکار خود را از آنچه «امر واقع» خوانده می‌شود، می‌گیرد. فعالیت فلسفه ـ همان منِ فلسفه‌ورز ـ از درون پراکسیس، اجرای روزمرگی در منِ پوئسیس، تولید روزمرگی، وضع می‌شود و در درون این دایره که آگاهی زمان‌مند نام دارد، می‌گردد. گویی آنامنسیس دایره‌ای است که نقطۀ ثابتِ آن واقعیتِ زمان‌مند خوانده می‌شود و مقدارهای‌ ثابت آن پراکسیس و پوئسیس نامیده می‌شوند که در سطح دایره ـ همان جایگاه روزمرگی ـ حساب شده و هویت می‌گیرند. در این جایگاه باید دانست روزمرگی مفهومی است که در آن، خود، خویشِ زمان‌مندِ خود است، زیرا «خود» همواره در جایگاه معاصر خویش، خود باقی می‌ماند و در تحلیل با جایگاه «آن‌‌ـ‌خودها»، موقعیت خود در درون روزمرگی را محاسبه می‌کند (خود به نسبت دیگر خودها، خود‌ـ‌دگرتعیین‌گر خویش را متناسب با شرایط دگر خودها و به‌نسبت با موقعیت آنان تعیین می‌کند. گویی مجموعی از خودها تلاش می‌کنند تا در اجزا، برای زیست در کنار یکدیگر، همدیگر را تعیین کنند تا بتوانند متناسب از خود بهره جویند). چنین است که غایت روزمرگی فعالیت مولدی (پوئسیس) است که با شیوۀ خاص فعال بودن آدمی (پراکسیس)، یا بودن در واقعیت آن برابر است. چراکه آدمی امری را در روزمرگی تولید می‌کند که سعی می‌کند براساس آن در عالی‌ترین شیوۀ روزمرگی خویش زندگی کند یا به‌عبارتی امری را تولید می‌کند که از پیش قصد دارد آن را به اجرا برساند و امرِ اجراشده را ادامه می‌دهد تا بتواند بهتر در ماهیت روزمرگی خویش، براساس آنچه دارد و می‌تواند داشته باشد، آگاهی یابد تا دوباره دست به تولید بزند. در این موقعیت است که فلسفه در مقامِ دستاوردِ روزمرگی پدید می‌آید تا ابعاد فرهنگی، سیاسی و اقتصادی جامعه را صورت‌بندی کند؛ همان‌طور که بیان شده بود، کار تمام شدۀ زمانۀ خویش را باری دگر، برای فهم بهتر، آغاز می‌کند یا بهتر است بگوییم به‌یاد می‌آورد. فلسفه جایگاهی جدانشدنی از زندگی است، چراکه فهم معاصر از زندگی را صورت‌بندی می‌کند و آن را در هیبت مفاهیم از پیش ثبت‌شده طبقه‌بندی می‌سازد تا زندگی بتواند متمرکزتر بر هر بُعد از خویش بیندیشد. فلسفه در تاریکی ـ چون آن جغد مینروا ـ به پرواز در نمی‌آید، فلسفه چون بادخورکی همواره در پرواز است تا به معاصر خود بیندیشد و از آن آگاهی یابد تا بتواند آن امکاناتی که در معاصر هست را، برای آنچه می‌تواند در آینده باشد، آماده کند. فلسفه ـ آن‌طور که پرنس میشکین در ابله می‌گوید ـ تعلیم می‌دهد اما از متن زمانه، می‌آموزد با واژگان معاصر خود و سخن می‌گوید آن‌طور که سخن‌وری شرط شرایط است.

 

۴- نیاز است به نکته‌ای کوتاه نیز اشاره کنم. در فلسفۀ سیاسی تجویز رخ نمی‌دهد، یا بهتر است بگوییم تجویز به‌مثابۀ امری پیش‌گویانه رقم نمی‌خورَد. فلسفۀ سیاسی گسستی با وضع موجود در اجتماع خویش، که در امر سیاسی متمرکز شده‌است، ندارد و براساس جایگاه امر سیاسی و تفهیم مفهوم قدرت، تجویز را به‌مثابۀ عملی انجام می‌دهد که براساس امر سیاسی حاضر در اجتماع، شکل‌بندی می‌کند، چراکه امر سیاسی همواره متناسب با زمانۀ خویش است و امری فرای آن نیست و در گرو گفتمان سیاست عامی است که تمامیت اعلام‌ها، مداخله‌ها و سازماندهی‌ها را براساس توان بالقوۀ خود در درون یک اجتماع به‌خصوص تعیین می‌کند. به‌عبارتی تجویز هیچ‌وقت از ماهیت مجاز خود در یک اجتماع فراتر نمی‌رود و آنچه را می‌گوید که توان بیان آن در واژگانش نهفته است. در این مرحله نئوکانتیسمی که سعی در نفی شر با تجویز دارد، مطلع نیست که وجوه عام شر در امر سیاسی خود امری مجاز برای پیش‌برد ساختار قدرت تعیین می‌شود و اگر تجویزی صورت بگیرد نه در نفی شر، بلکه در نظام‌مند ساختن آن در درون ساختار است. فلسفۀ سیاسی راهی به ترسوهای رؤیابین نمی‌دهد، واقع‌بینان می‌دانند که شر عنصر حقیقیِ تحلیلِ خیر است و این دو متناسب با یکدیگر در زمان تفسیر می‌شوند و ممکن است هرازچندگاهی جای خود را با دیگری عوض کنند و معنای یکدیگر را برداشت نمایند. در انتها بایست گفت فلسفۀ سیاسی تفکر است، تفکری به‌یادآورنده که از دل شرایط معاصر و زمان‌مندِ خود زاده می‌شود و از واژگان آن تغذیه می‌کند. به‌گمانم کار فلسفه زمینی کردن هرچه بیشتر انسان بوده و این امر در گرو پرداخت مستقیم آن به سیاست است. به‌عبارتی سیاست و شرایط برون آمده از آن تنها سنگری است که برای فلسفه باقی مانده‌است و می‌تواند موقعیت مناسبی برای یافتن چرایی کاربرد آن در جهان معاصر باشد.

فلسفه گویی از خلال هر موجود زنده‌ای که در جهان سیاسی زیست می‌کند و می‌اندیشد خود را سراپا ‌می‌سازد و این غایت آن است تا بتواند از طریق آن مفاهیم روزآمد زندگی را متمرکزتر صورت‌بندی سازد.

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *