تاباندن نور به سوی هیولاهای درون
جستاری درباب نمونههای جنون در ادبیات داستانی
امیررضا شیروانیون
«مرا دیوانه مینامند، اما سوال همچنان پابرجاست؛ آیا به راستی جنون والاترینِ نبوغها نیست؟»
-ادگار آلن پو
روانرنجوریهای هر کدام از ما در دنیای واقعی، مایه رنج و آلام بسیاری – چه برای خودمان و چه اطرافیانمان – است و پرداختن به آنها احتمالا به شدت حوصلهسربر خواهد بود؛ اما خواندن و تماشای سرنوشت یک شخصیت مجنون در دل فیلمها و داستانهای گوناگون مشخصا اینگونه نیست. از ابتدای تولد قصه تا به امروز، از دل افسانهها و اساطیر تا داستانهای مدرن، ما با انبوهی شخصیت مواجهایم که به دلایل متفاوتی یک جور خاصی رفتار میکنند؛ جور خاصی که معمولا در تضاد با رفتار بهنجاریست که از آدمهای همان دوره انتظار میرفته است. طبق گفته روی پورتر، تاریخدان بریتانیایی، تمامی جوامع از ابتدای تاریخ تاکنون حکم به دیوانگی بخشی از آدمها میدهند؛ جدای از توجیهات بالینی، این دیوانه خواندن مردم عموما منوط به سازوکار برچسب زدن روی آدمهایی متفاوت و نابهنجار نیز بود. جوامع با برچسبزنی روی تفاوتهای موجود میان آدمیان، آنها را برجسته میسازند و سپس با پست خواندن آن تفاوتها، به سرزنش آدمهای متفاوت میپردازند. احتمالا بتوان گفت این فرایند برچسبزنی و درست کردن اضدادی از نوع «ما و آنها» در واقع از نیاز جوامع برای حفظ نظم هویتی موجودشان هم سرچشمه میگیرد. به هر حال اگر به قلمرو فرهنگ و ادبیات برگردیم، با بسیاری از این داستانها مواجه میشویم. در اسطورههای مذهبی و قصص باستانی معمولا جنون را مجازات آدمیان از سوی خدا (خدایان) میدانستند. همانطور که اوریپید، شاعر و نمایشنامهنویس یونانی، میگفت: «آنهایی که خدایان نابودشان میکنند، نخستین کسانی هستند که کارشان به جنون میکشد.» با گذشت زمان و پیچیدهتر شدن تدریجی جوامع و پیشرفتهای علمی، نگاه به جنون نیز تغییر یافت و جلوههای آن در آثار هنری و ادبی نیز دستخوش تغییراتی شد؛ برای مثال روان قهرمانان شکسپیر هیچ شباهتی به اودیپ سوفکل ندارد. بازیچه بودن آدمها توسط نیروهای فراطبیعی جایش را به فردیت و اراده داد و آدمها به دلایل بسیار متنوعتری دیوانه بودند. مقصود از جنون و روانرنجوری طی اعصار پیچیدهتر از آن شد که بتوان با عذاب خدایان و تسخیر شیاطین پروندهاش را بست. تقریبا از دو قرن پیش بود که بازنمایی دنیای درونی انسان مدرن و آسیبنگاری روان رنجورش پا به ادبیات داستانی گذاشت. در ادامه این یادداشت به سه اثر مهم با این خصوصیات میپردازم که بهانهای باشد برای سرک کشیدن به درون پیچیده انسان.

«برش سنگ» اثر هیرونیموس بوش
رنجهای ورتر جوان

یوهان ولفگانگ فون گوته
اولین رمان یوهان ولفگانگ فون گوته، عاشقانهای بود که در سال ۱۷۷۴ منتشر شد و میتوان از آن به عنوان پیشگام و راهگشای پیدایش نوعی از داستانها نام برد که واکاوی درون روان قهرمان از جنبههای مهم آن است. همچنین با توجه به سبک نامهنگارانه رمان، میدان برای پرداختن به درونیات شخصیت اصلی بازتر است و حوادث بیرونی نقش کمتری را ایفا میکنند. استقبال عظیم و گسترده از این رمان در سراسر اروپا و جهان، از اتفاقات تاریخی ادبیات است؛ بهطوری که در میان عوام، قهرمان داستان، ورتر، خود وجودی مستقل از رمان یافته و تا سالها پیروانی داشته است که حتی نوع پوشش خود را بر اساس توصیفات ظاهری او در کتاب انتخاب میکردند. اما برای خود گوته این اولین رمان به نوعی در نقش یک خودشناسی و تزکیه در زندگی شخصی نیز عمل میکرد. داستان هنرمندی به نام ورتر که به انزوایی خودخواسته در روستایی کوچک رو میآورد و در آنجا دلباختهی دختری به نام شارلوت میشود؛ دختری که خود سرسپردهی مردی دیگر است. از همین نقطه عشق وسواسگونه ورتر آغاز میشود و او در سایه این شکست و مواجهه با مغاک شخصی، تنها خودتخریبی را راه حل مییابد. ورتر پیش از آنکه لرد بایرونای متولد شود، شمایلی از یک قهرمان بایرونی بود؛ قهرمانی رمانتیک که سرنوشتش غرق تباهیست. مردی که تنها راه نجات را عشقی میداند که از پیاش ویرانی فرا میرسد. برای او عشق لوته به مثابه انتقامش از طبیعت و زندگی بود. ورتر با آنکه تلاش بسیاری کرد تا خود را با طبیعت و زندگی آشتی دهد، اما روان افسرده و میل سیریناپذیرش از رنج بود که هر بار او را به اسارت میگرفت. توماس مان، نویسنده شهیر آلمانی، به جایی از رمان اشاره میکند که لوته به ورتر میگوید: «آیا احساس نمیکنید دارید خودتان را گول میزنید و آگاهانه زندگیتان را به تباهی میکشید؟…» و ورتر در پاسخ خندهای تمسخرآمیز میکند. آری؛ او آگاهانه زندگیاش را به تباهی میکشد، زیرا سرنوشت دیگری برای خود قائل نیست. ورتر دلبستهی رهایی بود و تنها راه حل پیش رویش، مرگ. راه حلی که یک روانرنجور پیشنهاد میدهد.
«من هم اغلب چنین حالی دارم. دلم میخواهد یک رگ خود را باز کنم و به این ترتیب به آزادی جاودان برسم.»
تصویر دوریان گری
شاهکار اسکار وایلد در سال ۱۸۹۱ منتشر شد. شاهکاری که اما در آن زمانه به مانند خالقش آنقدر بیرحمی دید که هم فرش را تجربه کرده باشد و هم پس از سالیانی دراز عرش را. وایلد همانطور که دوست داشت زندگی کرد. زمانی میگفت: «زندگی یک مرد هنرمند باید یک زندگی کامل باشد، و اوج کمال زمانی است که نشیب و فراز، شادی و غم، موفقیت و ناکامی همه با هم توام باشد.» تنها رمانش نیز چنین سرنوشتی را از سر گذراند. تصویر دوریان گری ماجرای مرد جوانیست که روحش را در ازای جوان ماندن ابدی میفروشد. ایدهای که در تاریخ ادبیات هم سابقه بسیار دارد، اما وایلد با اضافه نمودن بر پیچیدگیهای قهرمانش شمایل تازهای در ادبیات میآفریند. دوریان گری، قهرمان زیبای رمان، سوژهای برای خلق یک نقاشی توسط بازیلِ نقاش میشود. در این میان آشنایی او با لرد هنری، از دوستان بازیل، و فلسفه افراطی هنری در ستایش زیبایی و تقارن این اتفاق با تماشای پرتره خودش، استحاله او را آغاز میکند. گویی که دوریان هیچگاه به این کیفیت از ظاهر زیبایش آگاه نبوده و از آن بهرهای نبرده است. اینجاست که او آن آرزوی نفرینشده را بر زبان میآورد؛ که خودش جوان بماند و تصویرش به جای او گرد روزگار را بچشد. او در مقابل تصویرش احساس ضعف میکرد و همین آغاز شیفتگی جنونآمیزش به زیبایی شد. او آنقدر غرق دنیای بدون خوب و بد میشود که در نهایت قدرت تشخیصاش را از دست میدهد. او تحت تاثیر لرد هنری، روحش را به تصویرش میفروشد و تصویر به مثابه شیطان او را به اسارت خود میکشاند. تصویری که با ارتکاب هر گناه چهره هیولاوش روح او را نمایان میکند و هر چقدر هم از نظرها پنهان، آشکارا او را در کام خود میکشاند. تحلیل اخلاقی و یا تلاش برای پند گرفتن از داستان و سرنوشت دوریان نه تنها ناشی از کجسلیقگی که حتی به عقیده نگارنده خیانتی به خالق اثر است. وایلد معتقد بود چیزی به نام کتاب اخلاقی یا غیر اخلاقی نداریم، داستانها یا خوب نوشته شدهاند یا بد؛ همین. و تصویر دوریان گری با تمام حواشی پیراموناش معنای حقیقی این جمله است. روایتی شاهکار از پسر زیبا و معصومی که که روزگار معمولیاش را فدا میکند تا زیبا بماند؛ و همینجاست که هیولا زاده میشود.

نمایی از فیلم «تصویر دوریان گری» ساختهی الیور پارکر
ناطور دشت
جی.دی. سلینجر با انتشار این رمان در سال ۱۹۵۱، به یکی از جذابترین نویسندگان آمریکایی معاصر تبدیل شد و ناطور دشت به یکی از بحثبرانگیزترین رمانهای آمریکایی. به صورتی که حتی کتاب هویتی فراتر از یک رمان پیدا کرد و در ارتباط با دو حمله تروریستی نیز سر و کلهاش پیدا شد؛ یکی ترور پرزیدنت ریگان و دیگری قتل جان لنون. این مسئله تا جایی ادامه پیدا کرده است که حتی اگر در رمان یا فیلمی ناطور دشت را در دست شخصیت اصلی ببینیم، ناخودآگاه خود را آماده وقوع یک تراژدی مییابیم. ناطور دشت داستان نوجوان منزوی ۱۶ سالهای به نام هولدن کالفیلد است که به تازگی از مدرسه شبانهروزیاش اخراج شده و قبل از برگشتن به خانه میخواهد ۳ روز در نیویورک ول بچرخد. سلینجر با اتخاذ روایت اول شخص، ما را بیواسطه با قهرمانش تنها میگذارد. هولدن قرار است داستانش را برایمان تعریف کند. او پسری نرمال نیست. او بیش از حد به اتفاقات پیرامونش حساسیت نشان میدهد و از طرفی زیاد از حد خود را سرزنش میکند. او خود را مقابل جامعه میبیند و میان پذیرش و رد هنجارهای زمانه خود مردد است، و همین از او شخصیتی عجیب و دیوانه بین اطرافیانش میسازد. او به مانند یک جامعهشناس اطرافش را به خوبی زیر نظر دارد و اتفاقا به عقیدهاش تن دادن به آنچه هنجار است، دیوانگیست. همین مشاهدات و مقاومت در برابر پذیرش استانداردهای جامعه است که او را مریض میکند، افسرده و عصبی. گذشته تلخ او و از دست دادن برادرش در ۱۳ سالگی، او را نسبت به هر رخدادی بدبین کرده و او هیچگاه حاضر به گذراندن مراحل سوگواری نشده است. آنچه خواندن ناطور دشت را جدای از شوخطبعیهای سلینجر میتواند هولناک کند، همین توصیفات دقیق از هولدن است که عمیقا دست بر نقطهای حساس از روان مخاطب میگذارد. دنبال کردن مونولوگهای یک نوجوان عاصی با گذشتهای تاریک که میتواند در حکم رجعت ما به اعماق خاطراتمان از روزهای تاریکی که گذراندیم باشد. در نهایت اما در سیاهترین لحظات و در لبه مغاک، ناطوری حاضر است تا ما را از سقوط برهاند. همانطور که هولدن در تصوراتش آن را تجسم میکرد؛ «میدونم مضحکه، ولی فقط دوست دارم همین کارو بکنم. با این که میدونم کار مضحکیه.» خواهر کوچکترش، فیبی، این کار مضحک را برای هولدن کرد، و بگذارید بگویم؛ این دنیای لعنتی با آدمهای لعنتیاش، به کارهای مضحک بیشتری نیاز دارد.

جی.دی. سلینجر