نیچه و طبیعتگرایی
دیالکتیک با هنک مانشات
امیرعلی مالکی
هنک مانشات استاد برجستۀ دانشگاه علوم انسانی هلند (University of Humanistics in the Netherlands) است. تحقیقات این متفکر بر بومشناسی فلسفی، پیوندهای بین توسعۀ انسانی و پایدار و تحولات فرهنگ مدرن متمرکز است. در این گفتوگو با مانشات سعی شدهاست تا کتاب تازۀ او (منتشرشده در ۱۲ نوامبر ۲۰۲۰) را بر دایره نقد وارد کنیم و درباب آنچه پیچیدگی واحد اندیشۀ نیچه خوانده میشود بررسی داشته باشیم. مانشات در این کتاب تلاش کردهاست تا با بررسی رویکرد طبیعتگرایانۀ نیچه، از زندگی شخصی وی که ذکر فلسفهاش وابسته به آن است، درکی واحد درباب یک اندیشه و یک فیلسوف ارائه دهد. ذکر این نکته لازم است که هرچه در مجموعه گفتوگوهای پروندۀ نیچه گردآوری شدهاست، در تلاش بوده تا نیچه را از زوایای متباین اما یکسان تفکرش بررسی کند.
۱- آیا فلسفۀ نیچه، همچون تمام اندیشۀ فلاسفه، برداشتی از زندگی روزمرۀ آنها در محدودۀ گفتمانشان نیست؟
سؤال بسیار جالبی است. من فکر میکنم که فیلسوفان مانند هر انسانی در محیط روزمره پرورش یافته و برداشتهای خود از آن را وارد گفتمانشان کردهاند [“این احساس که فرد سرشت بنیادینی را که در نهضت هر رویدادی وجود دارد همچون سرشت بنیادین خود یابد، او را پیروزمندانه به نیکو نامیدن هر واپسین لحظۀ هستی سوق خواهد داد” – اینک انسان]. اما آنچه یک فیلسوف را بزرگ میکند این است که او در تصاویر، ایدهها و احساساتی که از آموزش، فرهنگ و دین خود دریافت کرده تأمل کند و با روشهای جدید درک و احساس جهان پیرامون خود را در دایرۀ بیان وارد کند. این بهویژه برای نیچه صادق است. همانطور که در کتابم توضیح دادم، نیچه زندگی آکادمیک و فرهنگ انحطاطی شهر بازل در سوئیس را رها و شیوهای کاملاً جدید از زندگی را آغاز کرد؛ و در تلاش بود برای یک ارتباط رادیکال جدید با «زمین زنده» در تمام ابعاد آن تأمل کند. همانطور که در مقدمه نوشتم اگر قدمهای نیچه را طی کنیم به این نکته میرسیم که: «… فلسفۀ جدیدی را از زمین و انسانهای مدرن خواستهاست تا آنها در زندگی روزمرۀ خود با دنیای طبیعی پیرامون خویش ارتباط برقرار کنند. بهزودی میفهمیم که این کار چقدر دشوار است. بهجای فلسفه بهعنوان یک مطالعۀ آکادمیک، نیچه طرفدار تعامل شخصی است که در آن زندگی و تفکر بهطور مداوم با هم مرتبط هستند. «برقراری تماس با طبیعت» برای زندگی ما به چه معناست و چه نوع تفکر و تأمل جدیدی از آن ناشی میشود؟ در تلاش برای پاسخ به این سؤال، من به دنبال نیچه رفتم و نشان دادم که چگونه گامبهگام طرز تفکر او تغییر میکند. او بهجای آنکه یک فیلسوف دانشگاهی باقی بماند، به یک راهپیما تبدیل شد و در مورد آنچه او را الهام بخشید، عبارات قصاری نوشت و زندگی را بهعنوان یک آزمایش بزرگ تعریف کرد.
۲- رد قطع ارتباط انسان و سیارۀ او (مانند کتاب شما در مورد رابطۀ مدرن بین انسانها و زمین) به چه معناست؟ آیا هرکسی زندگی را به روش خویش تفسیر نمیکند؟ زیرا این سیاره یا همانطور که میگویم زندگی روزمرۀ پدیدارشناختی همیشه به گونهای در ارتباط با تاریخ و جامعه به نظر مردم میرسد. شما در اینباره چه فکر میکنید؟
این سؤال که افراد رادیکال تا چه حد و چقدر میتوانند از روش تفکر و احساسی که در اثر آموزش و اجتماعی به ارث بردهاند جدا شوند، یک سؤال بزرگ است. اما فلسفه از آنجا شروع میشود که انسان از تعبیه شده خود آگاه شود و نسبت به آن موضع بگیرد. یک روش پدیدارشناختی برای انجام این کار به عنوان مثال «قرار دادن درون پرانتز» تمام ایدههای حلشده و تلاش برای باز کردن هرچه بیشتر خود در برابر آنچه که در ادراک و در احساسات شما «ظاهر میشود» است. من در کتاب خود رویکرد نیچه به طبیعت را بهعنوان «پدیدارشناسی پساگرا» واجد شرایط کردم. اما او بهخوبی میداند که اساساً قطع ارتباط عمیق از راههایی که در ابتدا در زندگی و ذهن شما شکل میگیرد، بهعنوان مثال توسط زبان مادری شما غیرممکن است. به گفتۀ وی: «همیشه متنی وجود دارد که براساس متنی پیشتر نوشته شدهاست» [ Homo Natura: Nietzsche, Philosophical …
Book by Vanessa Lemm].
۳- آیا چالشهای زیستمحیطی همان دنیای مدرن نیچه نیست؟ به یاد دارم که در کتاب دیگری («فراسوی هگل و نیچه» اثر ژورست) ذکر شد که نیچه، در مخالفت با دکارت، سعی میکند اسطورۀ دکارتی را رد و بیان کند که فرهنگ و دایرۀ ارتباطی آن بسیار مهمتر نسبت به آن عقلی است که در دید دکارت در مرحلۀ اول برتر است. نیچه خود را فراتر از خردگرایی میدانست؛ آیا این همان رویکرد مخالف برای صنعتی شدن جهان نیست که نفرت نیچه در آن نهفته بود؟ او بهگونهای در صدد آن بود تا فرهنگ مورد نظر خود را به نوعی درجهت مخالفت با سندیکای دولتی مطرح کند.
درست است که نیچه از بسیاری جهات بهطور بنیادی چارچوب دکارتی را نقد کرد؛ او تقسیم بین جسم و ذهن/ روح، چارچوب تفکر از نظر تقسیمات ابژکتیوـسوبژکتیو، تمایز ارزش بین انسانها و سایر موجودات زنده را رد کرد و مخصوصاً این ایده که انسان «ارباب و صاحب آن است». همۀ این ایدهها در آنچه او «فرهنگ مدرن» خواند تجسم یافتهاست. اما شک و تردید نیچه در مورد فرهنگ غالب همراه با تمایل شدید به نگاه به فرهنگ کاملاً متفاوت است از آنچه فرهنگ مدرن به وی ارائه کرده که موجود کنندۀ روزنههایی برای زندگی است که از نظر او شایستۀ این نام بودهاست. نیچه در کتاب معروف خود «چنین گفت زرتشت» با پرداختن به سؤالات اساسی در مورد اخلاق، دین و هنر، به همۀ اینها میپردازد. نیچه به ما میگوید اگر ما بهعنوان انسان مدرن بخواهیم دوباره با زمین تماس بگیریم، باید جرأت داشته باشیم معنا و مفهوم یک زندگی «زمینی» انسانی را اصلیترین نگرانی خود قرار دهیم. بنابراین نیچه خصومت مدرنیته با طبیعت و ارزشهای اصلی را که براساس آن بنا شده، بررسی میکند. هدف وی تولید فرهنگی است که یک بار دیگر جهان و بهویژه زمین را در همۀ ابعاد خود راهنمای بشریت قرار دهد. ایدۀ وی از فرهنگ متمرکز بر یافتن حقیقت «شناختی» یا معرفتمحور نیست. او به دنبال ایدۀ زیباییشناختی، متکثر و متنوعتری از فرهنگ است. موسیقی هنری، تئاتر و بهطور کلی خلاقیت، باید نقشی اساسی در ساخت فرهنگ جدید یا «سلامت عالی بشری» داشته باشد.
۴- در کتاب خود مفهوم «هنر زندگی» را در رابطه با مسائل زیستمحیطی معرفی میکنید. این یعنی چه؟ آیا زندگی نیاز به هنر دارد؟ آیا هنر زندگی همان زیستنی که بر شخص بهگونهای وارد شده نیست؟ آیا همه باید از همان اصول مدنظر شما پیروی کنند؟
در وهلۀ اول فلسفه بهعنوان «هنر زیستن» و نه بهعنوان معرفتی در ساخت نظریهها و استدلالها یا بهعنوان تجزیه و تحلیل زبان و گفتارها، در بیست سال گذشته توسط فلاسفه مختلف مانند پیر هادو فرانسوی و دیگران حتی میشل فوکو در ایدۀ خود دربارۀ «مراقبت از خود» به این سنت پرداختهاند.
یکی از الهامبخشهای تعریف و تمرین فلسفه بهعنوان: «زیر سؤال بردن شیوههای قدیمی و ترویج زندگی جدید» اذعان نیچه است. خط اصلی در عمل فلسفی او «تحریکگر» بودن است که نه تنها عقاید مردم بلکه تمام جسم آنها را نیز به چالش میکشد. رهایی از ایدهها و شیوههای قدیمی زندگی، فضای جدیدی را ایجاد میکند، دیدگاهی باز در زبان استعارهای که فرد باید آن را پیدا کند تا جهت و تصویر جدید خود را از معنای «زندگی خوب» ایجاد کند.
قدرت رویکرد نیچه از این واقعیت ناشی میشود که وی سعی میکند در نگاه اول دو موقعیت متناقض را با هم ترکیب کند. از یک سو او مانند هرکس رادیکال است و در پایبندی بهاصولی که از گذشتۀ ما رها شده، ایستاده است؛ ما باید همان که هستیم باشیم، زندگی خود را داشته باشیم، هرآنچه واقعاً برای ما خوب است و باعث خوشبختی میشود، باید جزئی از اصول زندگیمان باشد. او از هر وسوسۀ اخلاقی پرهیز میکند. اما از سوی دیگر او ما را به این شناخت رهنمون میشود که این گرایش بسیار شخصی تنها در صورتی میتواند به هدف خود برسد که افراد رفتاری را مانند آنچه که هستند شروع کنند: پیوندهایی در روند بزرگتر زندگی، که به هیچ وجه در همۀ موارد بررسی نشدهاست. پنهانترین وجوه آدمی گاه مرموزترین ظرفیت های آنان است که باید در دایرۀ حرکت زیستن مشخص شود. آنچه شخصاً بیشتر بر من تأثیر میگذارد این است که نیچه در تلاش برای آزادی و سبک زندگی اصولی، نقطۀ شروع خود را ترمیمِ پیوند خود با طبیعت میداند. او این کار را یک آزمایش شخصی میداند که از آن تعهدش به آیندهای متفاوت از آنچه مدرنیسم به آن منتهی میشود بهوجود میآید. او نسبت به خوشبختی حیوانات، به ریتمهای دایرهای طبیعت، به زیبایی زمین و بینشی که ما انسانها با زندگی روی زمین بهطور کلی به شیوههای بیشماری عجین شدهایم، حساسیت بیشتری پیدا میکند و آنان را پیوسته مورد بررسی قرار میدهد.
بنابراین شرکت کردن در زندگی را اصلیترین بخش «آدمی بودن» میدانست. برای نیچه این مسئله یک موضوع انتزاعی نبود بلکه یک اصل راهنمای کاربردیِ روزانه بود. همانطور که در کتاب خود توضیح دادهام، اشتیاق شدیدی نسبت به «انسان آینده» که در حال آمدن است دارد: «اراده را دوباره آزاد میکند ، هدف خود را به زمین میدهد و انسان دوباره امید خود را ایجاد میکند.» آیا میتوانیم این امید را زنده نگه داریم و آن را تغذیه کنیم بدون آنکه در خوشبینی سادهلوحانه یا سکوت منفعلانه فرو برویم؟ برخلاف، به نظر میرسد بهترین راه برای انجام این کار، ترس و بدبینی نیست، حتی اگر گاهی اوقات ما نمیتوانیم راهی برای پیشرفت ببینیم و نزدیک به غرق شدن در گزارشهای ناگوار دربارۀ آینده هستیم. ما باید ایمان داشته باشیم که نسلهای آینده فرصتهایی را کشف میکنند و در امتداد جادههایی قرار میگیرند که نسلهای امروز ـ از جمله خودم ـ نمیتوانند ببینند. نیچه مینویسد: «در این مرحله فقط یک چیز مناسب است: سکوت. چیزی که متعلق به دیگری است، یک مرد جوان، یک آیندۀ متفاوت و قدرتی بیشتر از گذشته».
۵- آیا شما سعی نمیکنید یک چهرۀ اسپینوزایی از نیچه ارائه دهید؟ یعنی وحدت وجودی که اسپینوزا انسان را برابر طبیعت و خدا میداند؟
نیچه در اولین مرحلۀ تفکر خود، قبل از سال ۱۸۸۱، اسپینوزا را تحسین میکرد. نیچه دربارۀ او نوشت: «من یک پیشرو و یک بزرگ دارم.» اما اشتیاق او مدت زیادی باقی نماند. اسپینوزا برای او تبدیل به یک فیلسوف بیش از حد خردگرا شد. و او «زهد» اسپینوزا را تا حدودی مشکوک و «عرفان» او را غیرقابل درک دانست. تا جایی که من میدانم خود نیچه هرگز بهصورت مستقیم وحدت وجود را قبول نکردهاست. اما در تاریخ فلسفه افرادی هستند که ارتباط بین این دو متفکر را برقرار کردهاند. قطعاً چند پیوند وجود دارد که من نیز به آن ایمان دارم، مخصوصاً آن نکته که شما بیان کردید، زیرا بخواهند یا نخواهند، آنان همواره تحت تأثیر همدیگر خواهند بود.