خورش
آریل دورفمن
مترجم: فرشاد جابرزاده
«شوهرتان زنده است».
آشنا نبود، صدای گوشخراش آن مرد به هیچ وجه آشنا نبود، مهم نیست چقدر برای چیزی، هر چیزی، تلاش کردم که باعث شود به او اعتماد کنم، به حرفهای فردی که طرفِ دیگرِ تماس است، اینکه واقعاً میداند شوهرم نمرده. شواهد، من شواهد میخواستم، میخواستم بپرسم که کجا، کِی، چگونه، دوست، دشمن، نزدیک، دور.
در عوض به آرامی گفتم:
«خدا حفظتان کند اگر چیزی که میگویید حقیقت داشته باشد».
«معلوم است که حقیقت دارد. دیشب، همین دیشب شوهرتان را دیدم. شمارههایمان را ردوبدل کردیم، او از من خواست با شما تماس بگیرم، اسمتان را به من داد».
در پشت سرم گریهی بچهها شروع شد. چرا همین الان گریهشان شروع شد؟ آیا داشتند به من هشدار میدادند که مراقب باشم؟ آیا از زبانِ بدنِ پریشان و نفسبریدهام متوجه چیزی شده بودند؟ آن هم زمانیکه تلفن را بیش از اندازه به گوشم نزدیک کرده بودم؛ انحنای باریکِ بدنم که او عاشقِ لمس آن با دستهای ظریفش بود. مرد من، مرد من، اکنون ناگهان تنِ من آنقدر زمخت شده که بچهها را میترساند؟ یا آنها گریه میکنند چون گرسنه هستند؟ با کوچکترینشان آغاز شد، او که هرگز پدرش را ندیده، که حتی نمیداند چیزی به نام پدر وجود دارد، تشنهی شیر من است، همانطور که من کلماتم را در تلفن خاموش میکردم، محتاج دستان پدری که وقتی شیر نیست، وقتی چراغها در شب خاموش میشوند و بمبها در حوالی ما سقوط میکنند و سینههایم ترش میشوند، او را آرام کنند.
«حال او خوب است؛ شما به من میگویید که حال شوهرم خوب است؟»
و پاسخ آن چیزی بود که انتظارش را داشتم و نداشتم، هرگز نمیتواند آن چیزی باشد که انتظارش را دارم، پاسخ آن صدای گوشخراش است، شاید بخاطر سیگارهای فراوان، شاید، شاید بخاطر فریادهای بیانتهایی که از آن گلو خارج شده بودند: «نمیتوان گفت کسی در آنجا حالش خوب است، آن حفرهی نمناکِ جهنمی – آن مکان بسیار تاریک است، آنقدر تاریک که حتی نمیدانم چهرهی شوهرتان چه شکلی است، چه لباسی پوشیده، اگر میپرسیدید هم نمیتوانستم او را برایتان توصیف کنم – اما نپرسید؛ نپرسید. خوشحال باشید که او زنده است و چیز دیگری نپرسید».
«تمام چیزی که میخواهم این است که او به خانه بیاید».
و سپس این را اضافه میکنم تا مردِ پشتِ تلفن خیال برش ندارد. از این مرد و خِرخِرش دور میشوم. تنها برای اینکه، تنها برای اینکه شاید این یکی هم برنامههایی در سرش داشته باشد، به زبان میآورم: «ما به او خیلی نیاز داریم؛ به شوهرم. از وقتی به دنبالش آمدند، ما هیچ درآمدی نداشتیم، نه حتی یک پاپاسی، فقط یک بسته هر هفته از مادر پیرش» – و من روی آن کلمهی پیر تاکید میکنم. آن کلمهی مادر. هر دو کلمه را بیرون بکشید، آنها را برجسته کنید، ببینید آیا این یکی، مرد آن طرفِ دیگرِ خط را متاثر میسازند، او را به ترحم وا میدارند، بفهمد که ما مثل یتیمان هستیم، چیزی برای پیشنهاد نداریم، چیزی که او بتواند از زیر زبان ما بیرون بکشد، از زیر زبان من –
آیا اشتباه کردهام؟ آیا خیلی زود از آنچه کم داریم، از فقرمان حرف زدم، آیا او را میترسانم؟ چون حالا آن مرد حرفم را قطع میکند. مرد ناگهان با بیحوصلگی میگوید: «عجله دارم» و سردیای در صدایش است که قبلاً نبود. گویا از این برداشتِ من، که انتظار جبران دارد، ناراحت است؛ عصبانی شده که من عمل مهربانانهاش را مسموم کردم. «من نمیتوانم بیشتر از این صحبت کنم. آنها گفتند که اگر به کسی زنگ بزنم، اگر این موضوع را به کسی بگویم، هرچیزی را به کسی بگویم، دوباره دنبال من خواهند آمد. ما تو را میشناسیم. میدانیم کجا زندگی میکنی. میدانیم که برادرت کجا زندگی میکند، و مادرت، مادر من هم پیر است. پس بهزودی دوباره با شما تماس خواهم گرفت. خداحافظ.»
حالا من لحظهای را برای اینکه چه بگویم از دست نمیدهم. اینک فوراً زمزمه میکنم: «صبر کن، صبر کن-»
فقط همین؛ صبر کن، صبر کن.
و موفق میشود چند کلمهی دیگر را تکه تکه کرده و در گوش من خرد کند: «دفعهی بعد به شما بیشتر خواهم گفت» این همان چیزی است که میگوید.
«صبر کنید صبر کنید!»
و سپس پیش از اینکه بتوانم اضافه کنم «بهام بگو کجاست، چگونه بیرون بیاورمش، چرا او را بردند، من هر کاری میکنم تا او را زنده برگردانم»، تماس قطع میشود.
من هر کاری میکنم تا او را زنده برگردانم.
این همان چیزی است که به دیگری گفتم، بار دیگر، آخرین بار، زمانی که تلفن دو ماه پیش زنگ خورد و صدای دیگری، صدایی که خشخش نمیکرد، صدایی همچون عسل که میگفت شوهرم زنده است، هنوز زنده است. و سپس اضافه کرد بعداً بیشتر بهت میگم، پول خواست، از من خواست پول را بیاورم گوشهی آن خیابان و همینطور یکم از اون خورشی که درست میکنی، شوهرت میگه خورشِ درجهی یکی درست میکنی زن، و چطوری او را بشناسم، تو من را میشناسی، من سیگار میکشم و یک مرد گندهام، یک مرد گنده، تو هیچ مشکلی برای شناسایی من نداری. و دو روز و ده ساعتِ بعد تماشایش کردم، آن مردِ دیگر، اسکناسها را زیر چراغ خیابان میشمرد، هر بار انگشت شستاش را لیس میزد تا مطمئن شود که یک اسکناس را از دست نداده و بعد، کافی نیست. او گفت که من میدانستم کافی نیست، اگه بخوام زندگیم رو به خطر بندازم و شوهرت رو آزاد کنم و به نگهبانها رشوه بدم، خیلی بیشتر از این نیاز دارم و بعد خورش را چشید، دیدم انگشتانش داخل قابلمه رفتند و با یک تکه گوشت بیرون آمدند و اوه آره، اوه آره، این به همون خوبیه که به من گفتند، اما باز هم کافی نیست و او میدانست، آن مرد زیر شانههای بزرگش، با آن استخوانهای ظریفش که وزن سنگین گوشتش را نگه میدارند، میدانست و من میدانستم که این پایان کار نیست. به او گفته بودم که حاضرم هرکاری برای زنده بازگرداندنِ پدر کودکانم انجام بدهم، من اشتباهاتی داشتم. میدانستم، حتی وقتی پس از آن شب از هم جدا شدیم و او قسم خورد که دوباره با صدای همچون عسلش تماس میگیرد؛ میدانستم که دیگر هیچوقت از او چیزی نخواهم شنید. و حالا؟ حالا چطور؟ حالا دو ماهْ گذشته و با تلفنی در دستم ایستادم و پشت سرم بچهها، هر سه ساکت، منتظرماند و بدتر از زمانی است که گریه میکردند و وزوز تماسِ قطعشده، از صدایی که همین الان گفت خداحافظ برایم آشناتر است. هنوز چیزی نگذشته و دلم برای خرخرِ آن صدا تنگ شده است، تلالوی قولی در گلویش که شاید در تاریکیِ بیش از حد فریاد زده باشد به شما بیشتر خواهم گفت، دوباره با شما تماس خواهم گرفت. او این را گفت؟ دوباره به شما زنگ میزنم؟
اگر همین الان شمارهی من را بگیرد چطور؟ آخرین چیز را فراموش کرده؟ آیا آمادهی ارائهی شواهدی است که نشان میدهند شوهرم واقعاً هنوز زنده است؟ اگر آن دیگری، مردی با صدای عسلی و دستهای درشتِ زیر چراغ خیابان، همین الان شمارهی من را بگیرد چطور؟
اما من تلفن را رها نمیکنم. به محض اینکه سیمپیچ تلفن را رها کرده و به جایی که پیش از تماس آخر بود، غرولند کنم، میدانم به محض اینکه گیرنده را بهزور به داخل پایهاش برگردانم، تمام است، تمام خواهد شد، هیچ کاری با بدنم ندارم به جز این که اینجا بنشینم، بدنم را اینجا پارک کنم، و سپس سحر خواهد شد و بعد یک روز دیگر و سپس هفتهی بعد و یک ماه پس از آن؛ انتظار، انتظار، در انتظار تماس بعدی، این مرد با صدایی گوشخراش یا آن مرد با صدایی همچون عسل یا مرد دیگری، مرد دیگری با هر صدایی که مادرش در شبی که به دنیا آمد به او هدیه داده است، کسی، کسی که خبری دارد، کسی که بپرسد آیا شوهرم هنوز همان پیراهنی را میپوشد که روزی که او را بردند بر تن داشت، آیا به همین زودی سرش را پیدا کردند، آیا متوجه نشدند که او آسم دارد، نمیتواند زیر آن کیسهی تیره و زبری که به دور صورت زیبایش پیچیده بودند، بهراحتی نفس بکشد، موهای فرفری زیبایش را پنهان کردند، کسی که بپرسد چه کسی دکمههایش را میدوزد، آیا گرسنه است، آیا گرسنهی گوشتی است که وقتی برگردد برایش حاضر خواهم کرد، آبدار و لذیذ و کمی شیرین، آیا میداند که بچه دختر بوده، آیا میداند که یک دختر دارد، کسی، کسی که بخواهد، کسی که بگوید بله، بله، بله، هر کاری، هر کاری، هر چیزی که عشق زندگیام را زنده به من برگرداند انجام خواهم داد.
هر چیزی، هر چیزی.
تلفن هنوز در دستم است و بچه شروع به گریه میکند.
گیرنده را برمیگردانم، گیرنده را دوباره برمیگردانم و منتظر تماس بعدی میمانم.