نور اغواگر پیشرفت
هلنا مرادی
ترجمه: فرشاد جابرزاده و محمدرضا عبادی
در نوامبر ۱۷۸۴، ماهنامهی برلین (Berlinischer Monatsschrift) مقالهای با تیترِ پاسخ به پرسش روشنگری چیست؟ منتشر کرد، رسالهای که یادآور گفتار مشهور امانوئل کانت، نگارندهی آن، «روشنگری، التزام انسان از نابالغی خودساختهاش است.» بود. این پرسش که مدتهاست پابرجا مانده، یک اصل تاریخیست که تا به امروز ذهنها را به خود مشغول کرده است. دویست سال بعد، فیلسوف و پستمدرنیست فرانسوی، میشل فوکو، همچنان این سوال را در روشنگری چیست؟ (۱۹۸۴) مطرح میکرد. در این مقاله، فوکو اذعان دارد که مدرنیته خودش را در یک میل مستمر نسبت به اینکه در حال حاضر کجا هستیم، پیدا میکند. پس هماکنون در چه نقطهای ایستادهایم؟ آیا انسانیت نتیجهی نابالغی ماست؟ اگر چنین است، آیا میتوان اذعان داشت که پیشرفت کردهایم؟
انگارهی پیشرفت (The Idea of Progress)، اثر جی.بی. بِری که در سال ۱۹۲۰ چاپ شده، شامل تفسیر دشواری از مقولهی پیشرفت است. طبق تعاریف او «تمدن در مسیری مطلوب حرکت کرده، میکند و خواهد کرد». اما «مطلوببودن» (desirable) به چه معناست؟ وقتی که فیلسوفِ رمانتیکِ سالخورده، ژان-ژاک روسو، برای گشتوگذار به علفزاری که بهخاطر زیباییاش آن را تحسین میکرد رفته بود، یک کارخانهی بافندگی در میان آن سرزمین بکر پیدا کرده بود و از این مسئله بسیار ترسیده و خاطرش نیز رنجیده شده بود. این درحالیست که اگر دشمن قدیمی او، دنیس دیدرو چنین کشفی میکرد، احساس کنجکاویاش برانگیخته میشد و نسبت به آن بسیار اشتیاق میداشت؛ یا حتی مبلغی را برای مشاهدهی آن میپرداخت. کارخانهای در قلب (رحمِ) طبیعت نه برای روسو، اما برای دیدرو، نشانهای از پیشرفت «در مسیری مطلوب» بود. پس واضح است که نمیتوان بر پایهی ادراکات ذهنی پیشرفت را تشخیص داد. جنبشهای اجتماعی در هرصورت در حال حرکت در مسیری هستند و ما نمیتوانیم بهشکل همگانی متفقالقول باشیم که مسیر مشخصی خوب تلقی شود.
اساس استوار مسئلهی پیشرفت، اعتقاد به این نظریه است که انسان طی اقداماتی سنجیدهشده میتواند شرایط و محیطِ زیستش را تغییر دهد. انسان نسبت به آیندهاش کموبیش کنترل دارد. حمایت از مسئلهی پیشرفت، علاوه بر اعتقاد به چنین تغییری، میتواند تمایلات و رویاهای او را تحقق بخشد. منتقدان و مخالفان مسئلهی پیشرفت، قدرت این اقدامات را برای تغییر شرایط انکار نمیکنند. اگرچه، آنها بر این باورند که رفتار ترقیخواهانه در مقیاس انبوه، صرفاً بهشکلی مهلک اوامر طبیعی را مختل کرده، یا وابستگی انسان به یک هستیِ عاری از امید را بهراحتی تایید خواهد کرد.
خوشبینی آیندهنگرانهای نسبت به هدایت طولانیمدت جامعه، عمدتاً به قرن هفدهم برمیگردد. اگر بخواهیم از متفکری تقدیر کنیم و او را مادر یا پدر این نگرش بنامیم، میبایست سراغ فرانسیس بیکن (۱۶۲۶-۱۵۶۱) فیلسوف و سیاستمدار انگلیسی برویم. از بیکن گاهی بهعنوانِ «پدر تجربهگرایی» و «مردی که بهخاطر تلاش برای منجمدکردن یک مرغ، از سرماخوردگی مُرد» نیز یاد میشود؛ این بیکن بود که برای اولین بار بهطور جدی مدعی شد که مردم میتوانند کثرت خود را با کمکِ معرفتشناسی و تکنولوژی جدید و شیوههای تازهی همکاری، بهبود ببخشند.
این نگاه آرمانی به مسئلهی ترقی برای مدتی طولانی طرفداران اندکی داشت. البته در روشنگریهای قرن هجدهم، این تفکر به شهرت رسید. با این وجود، عدهی کمی از افراد تحصیلکرده این درک از ترقیخواهی را تبلیغ کردند. وقتی یکی از بالونهای هوای گرم (همانی که کانت آن را بهعنوان اوجِ ترقی در تکنولوژی نام میبرد) برای اولین بار خارج از پاریس به زمین سقوط کرد، توسط کشاورزانی که با شنکش مسلح بودند و گمان میکردند که ماه از آسمان سقوط کرده است، مورد حمله قرار گرفت! تا پایان قرن نوزدهم، در بیشتر مکانها تغییر رویکرد گستردهای (به جز موارد نادری) نسبت به پذیرش مسئلهی پیشرفت رخ نداد.
فلسفهی خوشبینی هیچوقت ساده نبوده و بهطور مداوم با «اما» و «اگر» همراه بوده است. در برخورد اولیه، فیلسوف قرن نوزدهمی انگلیسی، هربرت اسپنسر، نسبت به باور به ترقیخواهی بر پایهی قوانین تکامل کیهان و بیولوژیکی، کاملاً محکم و تغییرناپذیر بهنظر میرسد. ترقی انسان و اجتماع، برای او در نتیجهی ضوابط کلی تکامل پدیدار میشود. اما وقتی که جامعهی «بگذارید باشد»ی که او از آن دفاع میکرد، با چالشهایی غیرمنتظره، نه تنها در قالب تعرفههای تجاری و سایر محدودیتهای رقابتی، بلکه اقداماتی که زندگی فقرا و ستمدیدگان را دشوارتر میکرد، مواجه شد، اسپنسر کتاب «انسان دربرابر دولت» (۱۸۸۴) را نوشت و آن را اینگونه آغاز کرد که اگر مراجع نتوانند تشخیص بدهند که تلاشِ بیهزینه برای نجات انسان، نعمت است؛ پیشرفت بهشکل ناگهانی متوقف خواهد شد. پس پیشرفت نسل انسان وابسته به تدوام آگاهانهی طبیعی و آزادِ قوانینِ انتخابی است.
پیشرفت دربرابر زوال
بدون اقدامات پیشین، تعداد کمی از نسخههای آیندهی بهتر برای بشریت وجود دارد. تفکر ترقیخواهانه، هرگز محدود به شیوه و ساماندهی یک پروسهی مشخص از پیشرفت نیست؛ بلکه رفتارهایی را اعمال کرده که امکان ادامهی پیشروی مثبت را ایجاد میکنند، و همچنین راجعبه خطرات و بلایایی که تنها با پیروی از یک مسیرِ خاص و احتمالاً دشوار قابل اجتناب است هشدار میدهند. بنابراین، مسئلهی پیشرفت، همواره با سایهای از زوال، تباهی و سوانح تهدیدکننده همراه است و این مسئله مربوط به حقیقتیست که پیشرفت بیان میکند: این کار را بکن تا مسائل پیش بروند؛ درحالیکه در همان دم تهدید میکند که: اگر پیشنهاد مرا به کار نگیری، شانس یاریات نمیکند.
فقط بدبینهایی مانند آرتور شوپنهاور که مرغشان یک پا دارد محتملبودن کنشهای حقیقیِ ترقیخواهانه را انکار میکنند. بهنقل از شوپنهاور، جستوجوی زندگی، در گرو ارادهای کور است و ارادهی یگانهی آزاد، در پی آزادی از بند امیال و انگیزههاست. بهترین راه برای تحقق چنین آرامشی، از طریق هنرِ اندیشهمحور، بهطور آرمانگرایانه، موسیقیست. ادوارد فون هارتمن (Eduard von Hartmann)، یکی از پیروان فکری شوپنهاور، خوشبینی و بدبینی را به روش غیرمعمولی ادغام کرده است. او میگوید نوعِ بشر به معنای واقعی پیشرفت کرده است؛ علم و معرفتشناسی بسط پیدا کردهاند. بالاخره روزی همگان ادراک کاملی نسبت به احساسِ وجود پیدا خواهند کرد. آنها متوجه پوچی آن خواهند شد و دست به خودکشی دستهجمعی در ابعاد گسترده خواهند زد.
کتابهایی زیادی در حوزهی مسئلهی ترقی نگاشته شده است، ولی اغلب جنبههای مثبت از باور به آیندهی منفی، وعدهی تهدیدها را تمیز ندادهاند. ادبیاتِ حوزهی مسائل زوال و تباهی به مراتب محدودتر است؛ در این حوزه مسئلهی زوال در تاریخ غرب (The Idea of Decline in Western History) از آرتور هرمان که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد، ارزش یک بار خواندن را دارد.
هرمان راوی فوقالعادهایست که مواد اولیهی زیادی برای تولید اثر جمعآوری کرده است. گزارش پیشِرو از زوایای مختلف مسئلهی زوال، جزو بهترین ویژگیهای کتاب است. از سوی دیگر، به زعم من، تحقیقات مشخصاً آنچه را که این مسائل به دنبال درک آن هستند بررسی نمیکنند. همچنین از سویی دیگر، هرمان به درستی بر رابطهی نزدیک ترقی و مفهوم روشنفکری و بلوغ اخلاقی تاکید دارد؛ اینها دو روی یک سکهاند. او همینطور بیان میکند، افرادی که بلایا را پیشبینی میکنند، معمولاً به مسیری اشاره دارند که ما را به سمت جامعهای مترقی هدایت میکند. هرمان آنچه را که بهعنوان طرز فکر روشنگری دربارهی پیشرفت میداند، با فردگرایی نیز مرتبط میبیند. او بر این باور است که هر اندیشهی غیرفردگرا، به سناریوی روز رستاخیز مربوط است ( باوری که من آن را ابزورد میدانم).
هرمان لیست بلندی از افراد شرور را برای حماسهی زوال تاریخیاش پدید میآورد. برخی از آنها واضحترند؛ مانند یوزف آرتور دو گوبینو (Joseph Arthur de Gobineau) که با نژادپرستیِ اشرافیاش، از اجداد تفکر نازیسم تلقی میشود. یا فرانسیس گالتون (Francis Galton)، عمو/عمهزادهی داروین که با ایدهی داروینیسم اجتماعی در خصوص زوالِ غریبالوقوع بشریت هشدار داد و راه حل آن را اقدام در راستای جلوگیری از بازتولید بدترین نمونههای موجودات میدانست.
بدبینی و خوشبینی
نویسندههای دیگری نظیر هنری آدامز (۱۹۱۸-۱۸۳۸) برای علنیسازی این مطالب با انرژی بیشتری بحث میکنند. او تاریخنگار است و بیشتر به واسطهی اتوبیوگرافیاش، و بازتاب درخشانِ خانوادهای نیوانگلندی که دو تن از رئیسجمهورهای آمریکا را به دنیا معرفی کردند، مشهور است. ایدهآلِ آدامز از پیشرفت بیشک توسط افرادی شکل گرفته است که آنها را استاد میداند؛ دو تن از بزرگترینهایشان قطعاً اگوست کنت (Aguste Kent)، پدر فلسفهی خوشبینی و کارل مارکس هستند. آدامز استدلالهای فلسفهی بدبینی را، از تئوریهای هردوی آنها ترسیم کرده است. او از نوشتههای کنت تشخیص داد که زمانهاش درحال از هم پاشیدگیست، درحالیکه مارکس به او آموخت که جامعهی صنعنی، تجسمِ عدالتی نفوذناپذیر و ناگریز است. آدامز ایالات متحدهی معاصرش را، بهدلیل هجوم مهاجران و روند بیوقفه مدرنیزاسیون، اجتماعی در حال زوال یافت. حلقهی افراد نزدیک به او که تفکر مشابهی با او داشتند، رویای یک زیستِ کهن را داشتند، که در آن، آرمانهای قانونِ اساسی زنده و سالم هستند؛ درحالیکه ایالات متحده در واقعیت، ماتریالیسمی را پذیرفته بود که با خودش زوال اخلاقی را نیز میآورد.
آمریکایی دیگری، ویلیام ادوارد برگهارت دوبوآ (۱۹۶۳-۱۸۶۸)، از محیطی آمد که نسبت به آدامز مزایای کمتری داشت. آنچه که دوبوآ توانست به دست آورد، به این دلیل قابل توجه بود که او توانست بهعنوان یک سیاهپوست در هاروارد تحصیل کند. در خلال آثارش، او خود را فداشده در مسیرِ آیندهی سیاهپوستهای آمریکایی و آفریقایی میداند. یکی از شاخصههای بد در داروینیسم اجتماعی این بود که مرگ را برای نژادهای تیرهپوست قطعی و حتمی میدانست. دوبوآ روایت را واژگون ساخت و اظهار کرد که این سفیدپوستاناند که به زوال محکوم شدهاند. با ویرانی پیوندهای فرهنگی و اجتماعی، صعنعتیسازی در حال به میانآوردن نشانههای این فروپاشی بود؛ اما همچنان کورسوی امیدی برای سیاهپوستها وجود داشت.
نقطهنظرات آدامز و دوبوآ هردو دربارهی زوال محدود است. هردوی آنها صنعتیسازی را نشانهی بیماری زوال میدانند و هردو بهدنبال راه حلی در اجتماعی میگردند که در آنجا پیشرفت، راههای مختلف و غیرصنعتی را پیش میگیرد. با اینحال هردو معتقدند که کاری باید انجام شود و دربارهی اینکه چه اقدامات برای جلوگیری از بلایای قریبالوقوع بایستی انجام شود بحث میکنند.
برای اینکه به درک درستی از هر دو تئوری پیشرفت و زوال دست پیدا کنیم، میبایست هردوی این سویهها را در کنار هم بیاوریم. روایت روشنگریِ انسان، یک قصهی سادهی قهرمانانه از نور درمقابل تاریکی نیست؛ درحالیکه روایتی از قدرت و کنترل خرافات و تمایل به پیروزیست. این روایتی از یک اندیشهی یکپارچه که خیرخواهانه در حال گسترش علم و قوتبخشی به اقدامات افراد باشد نیست؛ اما موانع مختلفی در آن خودنمایی میکنند که پیشرفت در حوزهی علم و فناوری بهراحتی میتوانند با زوال اخلاقی و سیاسی ادغام شوند.
عصر مدرن عمدتا به عنوان دورهی رهایی از توهمات توصیف میشود که خود ترجمهی عبارت Entzauberung از ماکس وبر است. تمام چیزهایی که روزی مقدس شمارده میشدند، در مسیرِ افزایش راندمان و خردمندیِ علمی فدا خواهد شد. ما باید توهمات مدرنیته را نیز مدنظر داشته باشیم. حتی عصرِ حاضر نیز، با تصدیقِ تفکر ترقیخواهانه، اعجابی که از فناوری روز دارد و راه حلهایش برای ساماندهی اجتماعی، همچنان نشانههایی از توهم در درون خودش دارد. ما زمانی میتوانیم به وضوح ببینیم کجا هستیم که امکانِ مشاهدهی بازتاب روشنگری در این نگاه دوگانه را داشته باشیم.