شکوه ابهام
جستاری در باب راز ابدی نویسندهی منزوی
جاناتان راسل کلارک
مترجم: فرشاد جابرزاده
جوزف میچل۱Joseph Mitchell برای نزدیک به سه دهه در نیویورکر۲The New Yorker کار کرد، نشریهای که میچل برخی از مهمترین مقالاتش، از جمله شاهکار خود، راز جو گولد۳Joe Gould’s Secret را در سال ۱۹۶۴ برای آن نوشت. اثر مذکور ادامهای بر شرح حالِ۴Profile دیگر میچل، پروفسور مرغ دریایی۵Professor Sea Gull در سال ۱۹۴۲ بود که باعث شهرت دهکدهی گرینویچ۶Greenwich Village شد. اگرچه گولد از خانوادهای مرفه آمده بود و در هاروارد تحصیل کرد، اما زندگی نامعمول در خیابانهای نیویورک را برگزید. دوستانش – نظیر ای. ای. کامینگز۷E. E. Cummings – اغلب بهعنوان حامیانش حضور پیدا میکردند و به مردِ کوچک و عجیبوغریب پول یا غذا میدادند. گولد بهخاطر پروژهای به نام تاریخ شفاهی زمان ما۸An Oral History of Our Time زبانزد خاص و عام شده بود، پروژهای که شامل مکالمات و مشاهدات مسموع از زندگی گولد بهعنوان آدمی بداخلاق بود. گفته میشد این پروژه بیش از یک میلیون کلمه خواهد بود. اما به لطف اندوه میچل، او فوراً متوجه شد که کتابِ گولد اصلاً وجود ندارد، و تقریباً ۲۰ سال پس از انتشار مقالهی نخست، میچل راز جو گولد را فاش کرد که از بسیاری جهات، راز خود میچل هم محسوب میشود.
در ابتدا به شکلی تدریجی و سپس ناگهانی، میچل نویسندگی را کنار گذاشت و برای ۳۰ سال آتی نوشتهای منتشر نکرد. اگرچه همچنان در دفتر حاضر میشد، ولی هرگز اثری تازه از جوزف میچل در مجله به چشم نخورد. او دچار ایست فکری شده بود. همانطور که دیوید رِمنیک۹David Remnick میگوید: «هیچکس جز یک احمق دربارهی سکوت او نمیپرسد.»
چه اتفاقی افتاد؟ چرا یکی از معتبرترین نویسندگان آمریکا ناگهان روند انتشار مقالاتش را متوقف کرد؟ و مهمتر از آن، چرا ما تا بدین اندازه مجذوب چنین اتفاقاتی هستیم؟ به عبارت دیگر، چرا وقتی نویسندهی موفقی تصمیم میگیرد دیگر اثری خلق نکند، یا بهطور کلی، از کانون توجهات امتناع بورزد، علاقهی ما به کارش دستخوش تغییر میشود؟ یا از آن هم دقیقتر، تحلیل۱۰analysis ما از کارشان تحول مییابد؟ چرا رمانهای النا فرانته۱۱Elena Ferrante را برای کشف نکتهای در باب هویت حقیقی او زیرورو میکنیم؟ چرا مارک مسکوویتز۱۲Mark Moskowitz سالها به دنبال داو ماسمن۱۳Dow Mossman، نویسندهی سنگهای تابستان۱۴The Stones of Summer بود؟ چرا مردم مرتباً به کورنیشِ نیوهمپشایر سفر میکردند تا شاید نگاهشان برای لحظهای به جی. دی. سالینجر۱۵J.D. Salinger بیافتد؟ و در نهایت، این دوستمان توماس پینچون۱۶Thomas Pynchon کیست؟
کتابی تازه امیدوار است به پرسشهای در ارتباط با سکوت ناگهانی جوزف میچل پاسخ دهد. توماس کانکل۱۷Thomas Kunkel در کتاب مردی در پوشش شرح حال: جوزف میچل از نیویورکر۱۸Man in Profile: Joseph Mitchell of The New Yorker، زندگی و آثار این نویسندهی نمادین را بررسی کرده و سالهای پس از انتشار آخرین نوشتهی او را تجزیه و تحلیل میکند. وقتی کتاب را با عیشی آشکار میخواندم، چند نکته برایم برملا شد. نخست اینکه زندگی میچل بسیار به مقالات معروفش شباهت داشت: نمایش۱۹drama کوتاه و مشاهده۲۰observationی طولانی. داستان میچل را میتوان اینگونه خلاصه کرد: در مزرعهای در کارولینای شمالی۲۱North Carolina به دنیا آمد، به نیویورک نقل مکان کرد و برای چند روزنامه قلم زد، ازدواج کرد، به نیویورکر پیوست، پرترههایی باورنکردنی از شهرش تهیه کرد و سپس متوقف شد. هیچ جنجال بزرگی وجود نداشت، هیچ کمبود پنهان، جنگ حماسی یا طلاقی وجود نداشت. اما این بدان معنا نیست که مردی در پوشش شرح حال کتاب جذابی نیست. کانکل در عوض داستان نوشتههای میچل را تقریباً جز به جز روایت میکند و با این کار شرح حال پیچیدهای از مردی به ما میدهد که بیشتر به واسطهی آثار زیبایش شناخته شده بود.
اما نکتهی دیگری که به ذهنم خطور کرد این بود که پاسخ به معمای بزرگ جوزف میچل به طرز غمانگیز (و ناامیدکنندهای) پیش پا افتاده است. به گمانم این پاسخ بسیاری از معماهای ادبی دیگر نیز باشد. نویسندهای که ناپدید میشود (یا هرگز در وهلهی اول ظاهر نشده) به داستان تبدیل خواهد شد و این اتفاق حدس و گمان، تخمین و بهطرز ناگزیری، اسطورهسازی را به همراه دارد. اگر بخواهیم کیستیِ النا فرانته را کشف کنیم، یا بفهمیم چه اتفاقی برای مارگارت میچل۲۲Margaret Mitchell، یا هارپر لی۲۳Harper Lee افتاده است، احتمالاً پاسخها به اندازهی داستانهایی که در غیابشان خلق میکنیم، جالب و معنادار نخواهند بود.
النا فرانته پیش از انتشار اولین رمانش در سال ۱۹۹۱ به ناشر خود نوشت: «معتقدم کتابها وقتی نوشته میشوند، دیگر نیازی به نویسندههایشان ندارند. اگر حرفی برای گفتن داشته باشند، دیر یا زود خواننده پیدا میکنند. اگر اینطور نباشد، پس حرفی نخواهند داشت… من آن کتابهای اسرارآمیزِ کهن یا مدرنی را دوست دارم که نویسندهی مشخصی ندارند، اما زیستِ پرتبوتاب خود را داشته و دارند… معجزات راستین آنهایی هستند که خالقانشان هیچگاه شناخته نخواهند شد…. علاوه بر این، آیا حقیقت ندارد که تبلیغات گران است؟ من کمهزینهترین نویسندهی انتشارات خواهم بود. حتی حضورم را از تو دریغ خواهم کرد.»
همانطور که جیمز وود۲۴James Wood خاطرنشان میکند، «دشوار است که با منطق این عقبنشینی سروکله بزنیم»، اما آیا واقعاً از نظر عملی هم با او موافق هستیم؟ کتابها بدون نویسنده چه خواهند بود؟ با قضاوت براساس اعمالمان، ما اصلاً این را باور نداریم. وسواس محققان در مورد هویت شکسپیر یا میزان نقش او در نمایشنامههایش را در نظر بگیرید. به نظر میرسد خود هنر بهتنهایی برای ما کافی نیست.
به روشی که وود در همین مقاله اطلاعات مربوط به فرانته را جمعآوری میکند دقت کنید:
فرض بر این است که النا فرانته نام واقعی نویسنده نیست. با این حال، در تقریباً بیست سال گذشته به سوالات خبرنگاران پاسخ کتبی داده و تعدادی از نامههایش جمعآوری و منتشر شده است. از آنها متوجه میشویم که او در ناپل بزرگ شده و مدتی در خارج از ایتالیا زندگی کرده است. مدرک ادبیات کهن دارد. به مادر بودن خود اشاره کرده است. از مصاحبهها و قصهی داستانهایش نیز میتوان دریافت که اکنون مجرد است.
این جملات مانند نطقی از رمانی پلیسی است. چرا که نه؟ رمانهای فرانته فوقالعاده هستند و همچنین بهطرز مثبتی با زندگینامهای بهغایت جذاب همراه میشوند. چرا نخواهیم دربارهی این نویسنده بیشتر بدانیم؟ چطور است تا زمانی که برخی از حقایق اساسی را کشف نکردیم، با همین اطلاعات چیزی سروهم کنیم؟
از کمی دورتر واضحاً میتوان مشاهده کرد که نویسندگان فوق، هنرمندانی عادی نیستند. سلینجر، میچل، لی، پینچون و فرانته برخی از ماندگارترین آثار ادبی قرن بیستم را خلق کردند. بنابراین شاید توجه ما به زندگی خصوصی آنها (یا در برخی موارد، هویتشان) کاملاً منطقی باشد. به عبارتی، هر اطلاعاتی که بتوانیم از کتابها یا تحقیقات آنها به دست آوریم، میتواند تجربیات ما از نوشتنشان را کموبیش گسترش دهد؛ مانند کشف لیست قدیمیِ مواد غذایی مربوط به دوستی مرده. این لیست شاید به خودی خود معنای زیادی نداشته باشد، اما همین نیز برای برخی مثل گنج است.
اما در اینجا مسئلهی دیگری هم وجود دارد، اینطور نیست؟ آیا درک این مقوله که فردی بااستعداد و محترم، شهرت و ثروتش را نمیخواهد، دشوار است؟ برای مثال، چه کسی در میان ما میتواند فرصت دریافت جایزهای بزرگ را رد کند، همانطور که توماس پینچون در سال ۱۹۷۴ برای رنگین کمان جاذبه۲۵Gravity’s Rainbow جایزهی کتاب ملی را دریافت کرد؟ (او یک کمدین واریته۲۶vaudeville comedian – اجرای این کمدینها شامل رقص و آواز و مسخره بازی و عملیات اکروباتیک میشود. به جای خود فرستاد). نباید فراموش کنیم که همان افرادی که به این نویسندگان منزوی و پنهان میاندیشند، خود نیز نویسنده هستند (یا حداقل از جامعهی ادبیات محسوب میشوند). نویسندگان دلایل بیشتری برای زیر سوال بردن چنین ابهام عامدانهای دارند، زیرا ما بیشتر عمرمان را صرف جدایی از اجتماع میکنیم تا خاص پنداشته شویم. اما سلینجر، پینچون و رفقا – شدیداً از آنچه بسیاری برایش تلاش میکنیم، اجتناب میورزند.
یا مانند مورد جوزف میچل، اصلاً مجذوبش نمیشوند. میچل در دههی ۱۹۷۰ نیویورکی را که در آن زندگی میکرد دیگر به رسمیت نمیشناخت. درحالیکه ساختمانهای قدیمی سقوط میکردند، جنایت افزایش مییافت. روزنامهنگاری نوین تعداد انگشتشماری از نویسندگان جوان را در کانون توجه قرار داد و شیوهی خوانش و نگارش مطالب غیرداستانی را دگرگون ساخت (البته میچل سالها بود که این کار را انجام میداد؛ یا به قول جان مک فی۲۷John McPhee، «وقتی روزنامهنگاران جدید به ساحل آمدند، جو میچل در ساحل بود تا به آنها سلام کند». به عبارتی دیگر، شهر میچل بسیار متفاوت از شهری بود که در دههی قبل توصیف میکرد. با وجود این، خوانندگان نیویورکر همچنان برای کارش غوغا میکردند و معتقد بودند که بهترین وقایعنگار شهر است. کانکل مینویسد: «استاد با تمامی این فشارها چگونه میتواند به خلق شاهکارهایش ادامه دهد؟»
میچل که همواره کمالگرا بود، بهشکلی فزاینده نسبت به خودش سخت میگرفت و این امر او را بیش از پیش به سمت افسردگی سوق میداد. ضمناً، میچل متحمل چند ضرر مهم در طول سالهای گذشته از سر گذرانده بود: مادر، دوست و همکار بزرگش ای. جی. لیبلینگ۲۸A.J. Liebling، همسر و پدرش. او اینک زمان بیشتری در مزرعهی خانوادگیاش در کارولینای شمالی میگذراند، جایی که آن را خانهی واقعی خود میدانست، و میخواست تا قبل از مرگ به پدر پیر و بیمارش کمک کند. او تلاشهای بشردوستانهاش را دنبال کرد – حتی در کمیسیون حفاظت از اماکن دیدنی نیویورک خدمت کرد، سمتی که شهردار اد کخ۲۹Ed Koch به آن منصوبش کرده بود.
پس پاسخِ راز بزرگ جوزف میچل چیست؟ زندگی، زندگی اتفاق افتاد. هیچ حادثهای وجود نداشت که بخواهد او را ساکت کند، هیچ راز زمینشکنی برای فاش کردن وجود نداشت. جوزف میچل به قول خودش، سالهای باقیمانده را با «زندگی در گذشته» گذراند، عبارتی که به نظر او برای ترسیم احساس دقیقش کافی نیست، اما از هر توصیف دیگری بهتر خواهد بود. او پیر شد. کسانی که دوست داشت فوت کردند. نوشتن سختتر شد. آیا واقعا درک این موضوع دشوار است؟ آیا نباید به آن احترام بگذاریم؟ آیا نباید از او سپاسگزار باشیم که چنین نوشتههای بینظیری را به ما هدیه داده و اجازه دهیم همینگونه بماند؟
به هارپر لی نگاه کنید. پس از اینکه کشتن مرغ مقلد۳۰To Kill a Mockingbird در سال ۱۹۶۰ منتشر شد، لی از انظار عمومی ناپدید گشت، هرگز دوباره مصاحبه نکرد و از همه عجیبتر، زندگیاش را آنطور که میخواست ادامه داد. این مسئله هرگز به مذاق مردمی خوش نیامد که مشتاق رمان دیگری مانند کشتن مرغ مقلد و قهرمان دیگری نظیر آتیکوس فینچ۳۱Atticus Finch بودند. فرض بر این بود که لی مثل میچل تحت فشار انتظارات قرار گرفته و همهچیز همانجور باقی ماند و از سال ۱۹۶۰، دیگر چیزی به جامعهی دوستدارانش ارائه نکرد…
… البته تا الان. جهان در تابستان امسال۳۲این مقاله در سال ۲۰۱۵ منتشر شده است. بالاخره به چیزی خواهد رسید که دیگر امیدش را از دست داده بود: اثری تازه از هارپر لی. اما چیزی که خصوصاً تا پیش از انتشار برو و دیدهبانی بگمار۳۳Go Set A Watchman جذاب مینمود، هیجان اطرافش نبود، بلکه بحث و جدل بود. این اثر به هر صورت دنبالهای بر یکی از مهمترین رمانهای آمریکایی قرن بیستم است، اما دنیای ادبیات به درستی آن را نه تنها با تردید، بلکه با نگرانی نگریسته است: آیا این همان راهی است که ما از طریق آن کتاب دیگری میخواهیم؟ آیا تعقیب مداوم نویسندگان منزوی انتشار آثارِ محتمل را اجتنابناپذیر کرده است؟ ما به آنچه میخواهیم میرسیم، اما آیا ارزشش را دارد؟ اگر کتاب ناامیدکننده باشد (که تصورش سخت نیست)، برای برداشت ما از لی چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا علم بر اینکه رمان دیگری از هارپر لی چگونه به نظر میرسد، بهتر از تصورش خواهد بود؟
ساموئل جانسون۳۴Samuel Johnson زمانی نوشت: «گذر از کتابهای یک نویسنده به گفتمان او، اغلب به مثابهی ورود به شهری بزرگ پس از چشماندازی دور است. ما از دوردست چیزی جز گلدستههای معابد و برجکهای کاخ نمیبینیم و آنجا را محل سکونت شکوه، عظمت و جلال تصور میکنیم. اما وقتی از دروازهها عبور میکنیم، آن را سردرگم با گذرگاههای باریک، رسوا از کلبههای نفرتانگیز، شرمسار از موانع، و غرق در دود مییابیم.»
مهم است که به یاد داشته باشیم آنها – جوزف میچل، جی. دی. سلینجر، توماس پینچون و هارپر لی – انسانهایی هستند که زندگیشان پر از روزمرگیهایی بوده که بسیار کمتر از داستانهایشان جالب خواهند بود. توماس پینچون کیست؟ او تنها یک مرد است – انسانی بیبدیل هم است، صحیح، اما کشف تمام چیزهایی که دربارهی او باید بدانیم، به درک ما از کتابهایش کمکی حقیقتاً نخواهد کرد. مانند شهر استعاری جانسون، نگاه دقیقتر به پینچون باعث سرافکندگی از معمولی بودن آن خواهد شد.
البته که برآیند این نکات به معنای نقد نویسندگان مذکور نیست. عادی بودن حق آنهاست؛ درست مانند حریم خصوصیشان. منظور من از ناامیدی، نوع آن تصوری است که برای خود ایجاد کردهایم. زندگی هرگز جذابتر از زمانی نیست که پاسخها را از ما دریغ میکنند، زیرا به جای آن پاسخها، داستانهای تخیلی میسازیم که هیچ شخص واقعی نمیتواند به آن جامهی عمل بپوشاند. این وضعیت بسیار به تاریخ شفاهی جو گولد شباهت دارد. ایدهی جذابی است: ولگردی بیهمتا که یک شاهکار خلق کرده و از آنجایی که هیچکس این کتاب را نخوانده بود، میچل و دیگران نسخهای تخیلی در ذهن خود ساختند. اما حقیقت در مورد جو گولد – مانند میچل، لی، سلینجر و پینچون، احتمالاً – بسیار قابل قبولتر از نسخهی جایگزین بود: او متوهم، فریبکار و متقلب بود. تاریخ شفاهی وجود نداشت، همانطور که هیچ راز بزرگی دربارهی سالهای پایانی جوزف میچل وجود ندارد.
البته که ما به شیفتگی شگرف خود نسبت به نویسندگان منزوی یا پنهان ادامه خواهیم داد. همچنان آنها را بهعنوان افراد بهشدت جالبی تصور خواهیم کرد که مانند ما هستند؛ اما بهتر. جوزف میچل اعتراف کرد که چقدر از خودش را در گولد میدید، و تاریخ شفاهیِ معدوم او با «رمان بزرگ نیویورکی» که میچل همیشه امیدوار بود بنویسد اما هرگز شروعش نکرد، تفاوت چندانی نداشت. میچل پس از درک این که بلوف گولد در مورد تاریخ شفاهیاش این بود که خودش را به اندازهی دیگران فریب دهد، مینویسد:
او باید مدتها پیش متوجه شده باشد که نبوغ، استعداد، یا شاید اعتماد به نفس، ابتکار یا عزم ارائهی اثری به بزرگی و عظمتی که تصور میکرد را ندارد، و از نوشتن آن فصولِ اصطلاحاً مقاله پا پس کشید. نگارش آنها و بازنویسیشان. و یا به دلیل تنبلی یا کمال گرایی افراطیاش، حتی آنها را هم نتوانسته بود تمام کند. با تمامی این اوصاف، به احتمال زیاد او بخش زیادی از زمان را با اعتقاد به روشی نامعلوم، خودفریب و مدافع خود گذرانده بود که باور داشت تاریخ شفاهی وجود داشته… ممکن است عیناً روی کاغذ نباشد، اما او همهچیز را در ذهن پرورانده بود، و هر روزی احتمال داشت پیادهسازی آن روی کاغذ را آغاز کند.
این رویکرد بهطرز تراژیکی در مورد اکثر ما صادق است. بسیاری از ما مهارت، استعداد یا ارادهی اتمام یک کتاب هم نداریم، چه برسد به یک شاهکار؛ اگرچه برخی نسبت به دیگران برای مدت طولانیتری خود را فریب میدهیم. گولد چیزی در بین افرادی که در موردش میخواندند به تصرف خود در میآورد – اعتقاد به شکوه، به افراد شگفتانگیزی که کارهای باورنکردنی انجام میدهند. ما اشتباه نمیکنیم: شکوه وجود دارد. شاید گولد تاریخ شفاهیاش را ننوشته باشد، اما میچل راز جو گولد، مازی۳۵Mazie و موشهای روی آب۳۶The Rats on the Waterfront و قبر آقای هانتر۳۷Mr. Hunter’s Grave را واقعاً نوشته است – درست همانطور که هارپر لی، مارگارت میچل و همکاران کتابهایشان را نوشتند. وقتی افرادی وجود دارند که انگار قادر به انجام کارهایی هستند که همیشه دور از دسترس ما مانده، درک اینکه چرا رهایش میکنند یا اعتبارش را نمیخواهند، کمی طاقتفرسا است. آنها بهترینِ ما هستند و تنها چیزی که میخواهیم این است که از آنها تجلیل کنیم، بخوانیمشان و بگوییم چقدر به ما بخشیدهاند. چرا این شخصیتهای نادر و بزرگ آن چیزها را نمیخواهند؟ اما چیزی که در مورد شکوه فراموش میکنیم، این است که در زیربنای آن یک انسان وجود دارد، با تمام شکنندگی و نقصهایی که خود خواهد داشت.
این متن ترجمهای بود از مقالهی The Eternal Mystery of the Reclusive Writer به قلم Jonathan Russel Clark که در وبسایت Literary Hub منتشر شده است.