نظریه ادبی

از اصل دور ماند جهانی به ذوق فرع

از اصل دور ماند جهانی به ذوق فرع

در مواجهه با یانیس ریتسوس

محمدجواد صابری

اولین دفعه را یادم نمی‌­آید، اما همیشه این تصمیمات عجولانه­‌ی از روی ذوق، کشتی پیروزی را نرسیده به گل پشیمانی می­‌کشاند. لااقل برای من این­طور است. شور گاهی رنگ شعور را می­‌رباید و دست­‌ها را قپانی از پشت بسته، وادارات می­‌کند به پذیرفتن عواقب تصمیمات ذوق‌زدگی­ت.

تمام این قر و قمیش­‌ها، برای یکی از همین تصمیمات است. روزی سیاهه‌­ی بلندبالای شاعرهایی را دیدم که در کلاس ادبیات قرار بود هر کدام به میز سخن گذاشته شوند. که این فتور تاریخی گوش به زنگ دوباره حضور پیدا کرد تا نقش همیشگی­‌اش را به کمال برساند. یانیس ریتسوس۱Yiannis Ritsos. بین آن­ همه شاعر ریتسوس را انتخاب کردم، انگشت بر او گذاشتم و با قاطعیت گفتم همین. این لجبازی مدام لقمه­‌ی بزرگ‌تر برداشتن هم رد عمیق و تاریخی در من دارد. و مثل همیشه جابه‌جایی خورشید و ماه، کشتی به گل نشسته را یادآوری می‌­کند. پشیمانی. ریتسوس. آدمی که همیشه از ترس عظمت­ش­ از دور برای او دست تکان داده‌­ام. از بین آن همه شاعر که قرابت خود با آن­ها را می­‌دانستم، از فروغی که مومنانگی بی‌­ادعایش در آخرین شعرها که چون رسولان سرشکسته‌­ی تنهاست تا بی­‌پروایی بیان و روح فارغ‌­بال به طمانینه­‌نشین پس از خوانش شعرهایش، از شاملویی که عشق خاکی را با مبارزه­‌خویی و تعهد اجتماعی می­‌آمیزد و معشوق و هم‌­رزم را بسان هم می‌­داند و چون سایه یکی را برای دیگری فدا نمی­‌کند، از نِزاری که همیشه به او غبطه خورده­‌ام، از مواجهه­‌اش با همسر از دست رفته‌­اش و اساساً مواجهه‌اش با زنش، نه زن‌­ها، بلکه فقط همسرش بالقیس، از هیوزی که همیشه دم از رزم و مبارزه سیاسی می‌­زند، اما لحظه­‌ای در شعر خودآگاه نمی­‌شود و سنگ طبع لطیف شاعرانه‌ا­ش تیزی ایدئولوژیک بودن خوی اعتراضی را می­‌گیرد، ریتسوس را انتخاب کردم. ریتسوسی که شعرش چون مه حرکت می‌­کند، جاری می­‌شود، و تا به خود آیی، در یکان­یکان ذرات وجودت شریان یافته­ است. آن­قدر یک­پارچه است که پیدا کردن وجه­ی پررنگی برای بیرون کشیدن و دست گذاشتن روی آن دشوار است. ریتسوس شاعر شاعرهاست، شاعر همه‌­ی چیزهاست. تفاوت ما، من و دیگران، با ریتسوس در این است، که ما همیشه در لحظاتی از گذران زندگی به میانجی اتفاق­‌ها و حال و هواها و نفس‌­های غریبی که کمی روزمرگی­مان را به­‌هم می­‌زند و احساساتمان را غلغلک می­‌دهد، دچار وجد و کیفیتی شاعرانه می­‌شویم. اما ریتسوس همیشه و در رویارویی با هرچیز شاعر است. شاعر کوچک‌­ترین اشیا تا بزرگ‌ترین و انبوه­‌ترین اندوه­‌های معاصر بشری. همه پایشان به یک­جا وصل است، ریتسوس به هیچ‌­جا وصل نیست، مغروق دریای شعر است. شعرش گاهی آن­قدر ساده است که گویی همه­ چیزش را می­‌دانی اما هر چه عقربه­‌ها، محیط دایره­‌ای ساعت را بیشتر طی می­‌کنند، رازی از پس سادگی هویدا می­‌شود که همه چیز را از یقین به شک می‌گرداند.

در پشت اشیاء ساده خود را نهان می­‌کنم تا همه‌­ی شما مرا بیابید

اگر مرا نیافتید، اشیاء را خواهید یافت.

آنچه که دست من لمس کرده است، لمس خواهید کرد

نقش دست­‌های ما یکی خواهند شد.

رازی در شعرها وجود دارد. در ظاهر گویا که ساده‌ا­ند، اما هرچه می­‌گذرد سادگی بیشتر رنگ می‌­بازد و درگیری بیشتری به بار می‌­آورد. شعرها با خوانده شدن تمام نمی­‌شود، تازه جان می­‌گیرند و هر لحظه راه بکری برای شهود و کشف و مواجه­ه‌ی نو باز می­‌کنند.

حرکتی سریع، دور از انتظار

دست او، بر روی زخم چسبید تا خون را بند آورد.

اما نه صدای شلیکی شنیدیم

نه پرواز گلوله‌­ای دیدیم.

دستش را پایین آورد، لبخندی زد.

اما باز دستش را سراند روی زخم.

کیفش را از جیب درآورد،

پولی را با نزاکت گذاشت دست گارسن و بیرون رفت.

فنجان کوچک قهوه شکست

این یکی را دیگر شنیدیم.

فریدون فریاد، داماد و مترجم آثار ریتسوس، در مقدمه‌­ای که بر کتاب تقویم تبعید نوشته می­‌گوید، «شعر ریتسوس ساده، مادی و نتیجه‌­ی زندگی وقایع روزمره، زندگی اشیا، تنهایی حالات آن­ها، گذر مردم از ورای تجربیات تاریخی و هر روزه­‌ی خود و آغشته­ به مسائل جهان قابل لمس و عینی بیرون است.» آنچه پابلو نرودا، شاعر بزرگ خلق شیلی در بیانیه­‌ی معروفش به‌سوی شعری آلوده، در مورد شعر خود نوشته، در مورد شعر ریتسوس نیز صدق می­‌کند:

جهان اشیا، غوطه‌­ور در عرق و دود، آغشته به بوی زنبق و شراب… شعری آلوده که ناب نیست؛ همچون جامه‌­ای که بر تن می‌­کنیم، یا بدن‌هایمان، لک شده از غذا، پوشیده در رفتار شرم‌­آگینمان، چین و چروک­هایمان و شب‌زنده­‌داری­‌ها و رویاهایمان، مشاهدات و پیشگویی­‌ها، بیان نامه­‌های نفرت و عشق، چکامه­‌ها و چهارپایان، هول­‌های ناشی از مواجهه و برخورد، وفاداری‌­های سیاسی، انکارها و تردیدها، تصدیق‌­ها و سرزنش‌­ها.

آری او یک شاعر است با تمام معنی فراگیرنده‌­ی آن، یک شاعر سیاسی با همه‌­ی ابعاد گسترده­ی این­گونه شعر، بی­‌ جزم‌اندیشی و بی­‌ نگرش خشک، با شعری آزاد. او شاعر است همچنان که نرودا، که نرودا بهنگام دریافت نوبل می­‌گوید، در این جهان شاعری هست که بسی بیش از من شایسته‌­ی دریافت این جایزه است و او یانیس ریتسوس نام دارد. و این سخنان فروتنانه‌­ی شاعری است که جهان، خود او را با صفت عظمت و یگانگی می‌­شناسد.

ریتسوس چون خاکش، یونان، همیشه تلخ است، تلخی­‌ای که ناخواسته امیدی در پسش زائیده می­‌شود. چون آثار سوفوکل که در پشت دردها و رنج­‌ها و شکست­‌ها، رستگاری به انتظار نشسته است. چون تئودوراکیس، رفیق شفیق ریتسوس، که نغمه­‌های حزینش لاینقطع شور غریبی در دل زنده می‌­کند، تا آنجلوپلوسی که از انبوه اندوه انسان معاصر عبور می­‌کند و در آخر همچنان دل به زندگی می­‌بندد، چون الکساندر در ابدیت و یک روز که در پیری تازه محکومیت آدمی به تنهایی را فهمیده است و سودای مرگ دارد، اما در انتها می­‌پذیرد که زندگی همین‌گونه است. گویا که ریتسوس پس از این رنج‌­ها و مرارت­‌های خاکی و روحی، محکوم بودن انسان به ملال و درد را پذیرفته است، معنای هبوط را درک کرده است و با این­که مشقت­‌های بودن را بیان می­‌کند، اما جان­مایه‌­ی نگاهش امیدواری به جهان است. اگرچه کلمه به کلمه­‌ی شعرهای او در خون تعمید داده شده­‌اند و فروچکیده بر برگ‌­های سفید کاغذ به دست ما رسیده­‌اند اما همواره لبخندی یکسان بر لبان­مان و آسمانی هم بدان­گونه چتر سرمان می­‌سازد. آسمان و لبخند یکسانی که شاعر به ما از اعماق مصائب و رنج‌­هایش ارمغان داده است. گویا که هرچه اندوه و محنت و سختی بیشتر و عمیق‌­تری شاعر متحمل شده باشد، دروازه‌­ی شهود و شعرش رفیع‌­تر خواهد شد، و ریتسوس شعر را برای مبارزه و پر کردن خلاهای برآمده از درد برمی­‌گزیند، که ریتسوس شعر را زندگی می‌­کند، نه آن­که زندگی کند که شعر بگوید.

در می­خانه­‌ی محل، شام­گاهان، گورکنان گرد هم می‌­آیند.

اغذیه بریان می‌­خورند. می‌­نوشند. می­‌خوانند:

آوازی آکنده از حفره‌­های سیاه،

و از میان این حفره­‌ها، بادی آرام وزیدن می‌­گیرد

و برگ­‌ها، چراغ­‌ها، کاغذهای روی رف­‌ها، لرزیدن می‌­گیرند.

اشعار ریتسوس روی به سوی ابژه شدن دارند، کلمات به شی بدل می­‌شوند و این پویه­‌ی دیالکتیکی و درهم تنیده‌­ی جهان و زبان است. چون تلاشی که براهنی در شعر ایران می­‌کند، تطور سیرت سوبژکتیو کلمات و کشاندن آن به هیئت ابژه. ریتسوس در شعر حرف نمی‌­زند، توصیف نمی­‌کند، همچون اندیشمندی به غایت تفلسف رسیده، دست به عمل می‌­زند،اقدام می­‌کند و تجسم می‌­بخشد. و باری بخاطر سادگی و عدم حضور خودش در اشعار، خواننده یکدم می‌­انگارد که خود شعر را آفریده است، که شعر به او الهام شده است، که او از بی­‌تابی در پرتوی شعور نبوت قرار گرفته و شعر را خلق کرده است. شاید این­ لحظه است که معنای آن جمله‌­ی نیچه را می­‌فهمیم، که «هنر هواره خود را می‌آغازد». که اشعار ریتسوس در هر بار خواندنش دوباره زاده می­‌شد، خود را با جهان کنونی وقف می‌­دهد، و چون موجودی جاندار، در جان مخاطب رشد می‌­کند.

در کنج حیاط

در میان حباب­‌های ریز آب

چند شاخه گل سرخ

بر زیر بار رایحه­‌ی خوش خود خمیده‌­اند

همان گل‌­های سرخی

که هیچ­کس آن­ها را نبوییده است

هیچ تنهایی­‌ای

کوچک نیست.

با همه­‌ی این اوصاف، بخشی از نامه­‌ی بی‌­همتای لویی آراگون برای ریتسوس، زیباترین راه پایان بردن حرف­‌هاست:

گویی ریتسوس رازهای روح مرا می‌­داند و تو گویی فقط او – او به تنهایی – (صدای مرا می­‌شنوید؟) قادر است در چنین طریقی مرا تکان دهد. در آغاز نمی­‌دانستم که او بزرگ‌ترین شاعر زنده‌­ی عصر ماست، این را منزل به منزل،از شعری به شعر دیگر کشف کردم. می‌­توان گفت از رازی به راز دیگر، چرا که با هر شعر، جوشش‌­های مکاشفتی را احساس می‌­کردم، مکاشفه­‌ی یک انسان و یک سرزمین را، ژرفناهای انسان و سرزمینی را…

من از شما برادران من، هم‌عصران من، و آوازخوان‌­هایی که در میان شما زندگی می‌­کنند، بسیار از فریاد بزرگ نیاکان شما که اعصار و قرون را می­‌شکافند و برمی‌­آید، آموخته­‌ام. اما از هیچ­کس دیگری بیشتر از ریتسوس درباره­‌ی تمامی زندگی یک خلق و سرودهایش و رنج­‌هایش، نیاموخته‌­ام. هنر ریتسوس تعریف‌­پذیر نیست.

حالا که نشسته‌­ام و پس از گفتن تمام این گذاره­‌ها فکر می‌­کنم، می‌­بینم این تصمیمات ذوق­‌زده آن­چنانم بی‌­راه نیست…

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *