نظریه ادبی

زندگی جای دیگری است؟

زندگی جای دیگری است؟

در باب تلاش خستگی‌ناپذیر میلان کوندرا برای بقای ادبیات

جرد مارسل پولن

مترجم: فرشاد جابرزاده

اگر نویسنده‌ای به قدر کافی عمر کند، فرصتش را خواهد داشت که به میراث خود بنگرد. آنها که با جوایز و دستاوردهای مادام‌العمر مفتخر شده‌اند، مرتباً در لیست‌هایی نظیر «بهترین‌های قرن» حضور می‌یابند و آثارشان به مقام «کلاسیک»۱Classic – این صفت در معنای «ماندگار» هم استفاده می‌شود و در اینجا منظور نگارنده چنین است. نائل خواهند شد. این امر تقریباً همان پسامرگی است که می‌توان در طول زندگی به‌دست آورد. اما زندگی پس از مرگ ادبی متزلزل است، و نویسنده‌ای که شاید با شانسی بزرگ و ناگهانی برای همیشه از دیگران جدا شده باشد، می‌تواند فوراً خود را تحت الشعاع آن قرار دهد. برای مثال، چه کسی پیش‌بینی می‌کرد که خوانندگان نورمن میلر۲Norman Mailer یا جان آپدایک۳John Updike (توسعه‌دهندگان بزرگِ ادبیات آمریکا) کمتر از یک نسل پس از مرگشان تا این اندازه کاهش یابد؟ تغییرات در جمعیت‌شناسی، سیاست، سطوح حساسیت و غیره همگی می‌توانند به این زوال کمک کنند. حقیقت این است که نویسندگان در جوار چنین نیروهایی زندگی می‌کنند و هیچ اجماع انتقادی نمی‌تواند آنها را از گزند تغییر نگرش مصون بدارد.

میلان کوندرا۴Milan Kundera که دیروز۵این متن ساعاتی پس از مرگ کوندرا منتشر شده است. در ۹۴ سالگی درگذشت، خود را در آستانه‌ی چنین تغییری می‌دید. کوندرا برای چند دهه زندگی پنهانی در پاریس داشت. او که دهه‌ها قبل از زندگی عمومی ناپدید شد و سوگند یاد کرده بود که دیگر هیچ مصاحبه‌ای انجام ندهد، یکی از سرسخت‌ترین نویسندگان عصر ما بود. کتاب‌هایش قطعاً در قفسه‌های سراسر جهان به ده‌ها زبان مختلف ظاهر می‌شوند و خودش نیز مدعی همیشگی جایزه‌ی نوبل بود. او هرگز اجازه‌ی نگارش زندگی‌نامه‌اش را نمی‌داد، از عکس یا نقل قول خودداری می‌کرد و دوستانش را از صحبت در موردش در اجتماع منع می‌کرد. او که به دلیل کنترل همه‌جانبه‌ی آثارش بدنام بود، بی‌رحمانه با مترجمان سروکله می‌زد، اجازه‌ی تجدید چاپ آثار اولیه‌اش را نمی‌داد و حتی از طرح‌های پیکاسوئی‌ خود برای برای جلد کتاب‌هایش استفاده می‌کرد. می‌خواست مجموعه‌‌ای بی‌کم‌وکاست به جا بگذارد، که در آن حتی یک کاما هم در جای نادرستی قرار نگرفته باشد.

میلان کوندرا

مضمون پررنگی که در نوشته‌هایش وجود دارد، شیوه‌ای است که در آن فرد ناخواسته به امور کلان تاریخی کشیده می‌شود. هردوی مقاله‌هایی‌ که جدیدترین مجموعه‌‌اش را شامل می‌شوند، غرب ربوده‌شده: تراژدی اروپای مرکزی۶A Kidnapped West: The Tragedy of Central Europe کوندرا را در دو لحظه‌ی مهم زندگی‌اش قرار می‌دهند، زمانی که جایگاه او به‌عنوان نویسنده تغییر می‌کند: ادبیات ملل کوچک۷The Literature of Small Nations وی را در سال ۱۹۶۷ نشان می‌دهد، در آستانه‌ی تهاجم پیمان ورشو به چکسلواکی. تراژدی اروپای مرکزی۸The Tragedy of Central Europe در سال ۱۹۸۳، کمی قبل از اینکه تصمیم بگیرد از زندگی عمومی ناپدید شود. نویسنده در هر دو مقاله روشنفکری محصور است: تهدید ایدئولوژی، هنرستیزی۹philistinism، تجاری‌گرایی۱۰commercialism، سانسور، امپریالیسم فرهنگی و زبانی – که در نهایت مجبور به تبعید شده است.

با این حال دو تحول میراث بکرش را تهدید کرده‌اند. نخست اینکه علی‌رغم بیزاری کوندرا از تبلیغات، در چهار سال گذشته دو زندگی‌نامه – هر دو بدون مجوز – راجع‌به او منتشر شده است. اولی، میلان کوندرا: زندگی یک نویسنده۱۱Milan Kundera: A Writer’s Life نوشته‌ی ژان دومینیک بریر۱۲Jean-Dominique Brierre، کم‌وبیش گریزی به زندگی خصوصی کوندرا اشاره می‌زند (و کوندرا حتی از بریر یادداشت تشکری بخاطر سوژگی‌اش دریافت کرد). دومی، میلان کوندرا: زندگی و زمانه‌ی او در چک۱۳Milan Kundera: His Czech Life and Times، نوشته یان نواک۱۴Jan Novák، تعارف را کنار گذاشته و کوندرا را آدمی شرور، یک «نسبی‌گرای اخلاقی»۱۵moral relativist، و در آن زمان، همکاری توصیف می‌کند که از سرپوش گذاشتن بر رسوایی‌های گذشته‌اش ناامید است. اما شاید معضل بزرگ‌تر مسئله‌ای باشد که خود کوندرا در غرب ربوده‌شده معرفی می‌کند: به حاشیه راندن ادبیات در فرهنگ و نامطمئن بودن آینده‌اش.

کوندرا در سال ۱۹۲۹ و در برنو۱۶Brno به دنیا آمد. در جوانی پس از اشغال نازی‌ها، مانند بسیاری از مردم به حزب کمونیست پیوست. او این روزهای اولیه که استالین هنوز زنده بود (تا سال ۱۹۵۳) را دوران «هذیان غنایی» و «سلطنت جلاد و شاعر» خطاب خواهد کرد. در واقع، کوندرا در آن زمان شاعر بود – نه رمان‌نویس – و در طول این دهه سه مجموعه نوشت: انسان: بوستانی گسترده۱۷Man: A Wide Garden (۱۹۵۳)، واپسین می۱۸The Last May (۱۹۵۵)، و تک‌گویی‌ها۱۹Monologues (۱۹۵۷) که همگی در سبک رئالیسمِ سوسیالیستیِ ستایش‌آمیز۲۰panegyric socialist realism قرار می‌گیرند. این آثار که هرگز تجدید چاپ یا ترجمه نشدند، از آن تاریخ از مجموعه‌ی آثار کوندرا حذف شده و هیچ کدام در کتابشناسی رسمی‌ کوندرا به چشم نمی‌خورند.

میلان کوندرای جوان و نوشته‌هایش

با این حال، کوندرا کمونیستی بی‌قید و شرط نبود. او به دلیل انتقاد از مقامی عالی‌رتبه در مکاتبه با یکی از دوستانش، ابتدا از دانشکده‌ی هنر پراگ و متعاقباً از حزب اخراج شد. این وقایع الهام‌بخش اولین رمانش، شوخی۲۱The Joke (۱۹۶۷) است، که در آن لودویک۲۲Ludvik، قهرمان داستان، به دلیل نگارش جمله‌ی «خوش‌بینی افیون بشریت است!… زنده باد تروتسکی۲۳Trotsky!» در نامه‌ای به همکلاسیِ مونثش به سالها کار سخت محکوم می‌شود. کوندرا در اکثر دهه‌ی ۱۹۶۰ معلم آکادمی فیلم پراگ، FAMU بود و به خاطر سخنرانی‌های شلوغ و کاریزماتیکش شهرت داشت. در این مدت، نمایشنامه‌هایی برای تئاتر نوشت و داستان‌هایی خلق کرد که در اولین مجموعه‌ی او، عشق‌های مضحک۲۴Laughable Loves (۱۹۶۹) قرار ‌گرفتند.

از شواهد چنین برمی‌آید که کوندرا تا اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ کمونیست باقی ماند، مدت‌ها پس از آنکه بسیاری امید خود برای دگرگونی رژیم از درون آن را از دست داده بودند. اگرچه هرگز مانند هم‌عصرانش، واتسلاو هاول۲۵Václav Havel و لودویک واکولیک۲۶Ludvík Vaculík خود را یک «مخالف»۲۷dissident معرفی نکرد، اما آثاری علیه قوانین سانسور رژیم منتشر کرد. یکی از آنها  ادبیات ملل کوچک بود که در قالب سخنرانیِ کنگره‌ی نویسندگان چک (۱۹۶۷) ارائه شد، رویدادی که مخالفت با سانسور را سرلوحه‌ی جامعه‌ی چک قرار داد و نویسندگان آشکارا خواستار اصلاحاتی شدند که خبر از وقوع بهار پراگ۲۸Prague Spring می‌داد.

موضوع مقاله تلاش نویسنده برای بقا است. نخست به مبارزه‌ی نویسندگان چک (در یک امپراتوری آلمانی‌زبان) برای تبدیل زبان بومیِ کوچک خود به زبانی با تمایزات ادبی می‌پردازد. سپس به مبارزه با نازیسم اشاره می‌کند که با مبارزه علیه رژیم کمونیستی و سیاست‌های دوستداران روسیه۲۹Russophilic policies خاتمه یافت. و در نهایت از جدال با محلی‌گرایی۳۰provincialism و جهل جامعه‌ی چک می‌گوید. کوندرا در این بخش مشخصاً به اظهارات یکی از اعضای حزب پاسخ ‌داد که اعتقاد داشت کمدی ابزوردِ ورا چیتیلوا۳۱Věra Chytilová، گل‌های آفتابگردان۳۲Daisies (۱۹۶۶)، بایستی به دلیل فحشا و بی‌حرمتی توقیف شود.

نمایی از فیلم «گل‌های آفتابگردان»

مقاله با این هشدار پایان می‌یابد که «هر شخص از هر راهی – تعصب، یا خرابکاری، بی‌فرهنگی یا تنگ‌نظری – که ممکن است مانع شتاب‌گیری چرخ‌های فرهنگیِ امروز شود، وجود این مردم را مختل خواهد کرد.» در واقع، این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد. تابستان سال بعد، ۱۹۶۸، اتحاد جماهیر شوروی با ارسال ماشین‌آلات خود به خیابان‌های پراگ به اصلاحات دولت چکسلواکی پاسخ داد و دوران شکوفایی فکری و خلاقانه را در هم شکست.

کوندرا در سالیان آینده، که به طرز نفرت‌انگیزی به عنوان دوران «عادی‌سازی»۳۳normalization شناخته می‌شوند، انتشار آثارش را تقریباً غیرممکن دانست. او در سال ۱۹۷۲ به دلایل سیاسی از FAMU اخراج شد و حتی اجازه‌‌ی تاکسی‌رانی هم نداشت. برای کسب درآمد با نام مستعار برای روزنامه‌ی محلی طالع‌بینی می‌کرد و اقتباسی از رمانِ دیدرو۳۴Denis Diderot – نویسنده‌ی فرانسوی به نام ژاک قضا و قدری۳۵Jacques le Fataliste برای تئاتری (به نام کارگردانی دیگر) نوشت. مانند بسیاری از هم‌دوره‌هایش، تحت نظر ماموران امنیتی دولت قرار داشت. تلفنش شنود می‌شد و در یک مورد در سال ۱۹۷۴، ماموران حتی به آپارتمانش نفوذ کردند و از دست‌نوشته‌هایش عکس گرفتند. یکی از دست‌نویس‌هایی که احتمالاً پیدا نکردند، زندگی جای دیگری است۳۶Life is Elsewhere، از کشور خارج شده بود و در سال ۱۹۷۳ توسط انتشارات گالیمار۳۷Gallimard در فرانسه منتشر شد. این دومین رمان کوندرا بود که همراه با شوخی، که چند سال پیش منتشر شده بود، به زبان فرانسه انتشار یافت و مورد تحسین و تمجید زیادی قرار گرفت.

میلان کوندرا در سال ۱۹۸۱ در پاریس

کوندرا سرانجام در سال ۱۹۷۵ پناهنده‌ی سیاسی شد و کشورش، مخاطبانش و شگفت‌انگیزتر از همه، زبانش را تغییر داد. او ۴۶ سال داشت. اهمیت این موضوع اغراق‌ناشدنی است. تعداد کمی از نویسندگان این تغییر را با موفقیت از سر گذراندند و کوندرا به همراه بکت۳۸Samuel Beckett – نویسنده‌ی ایرلندی و خالق «در انتظار گودو» و نابوکوف۳۹Vladimir Nabokov – نویسنده و زبان‌شناس روس که به‌خاطر رمان «لولیتا» شناخته می‌شود. یکی از آنان محسوب می‌شود. اما برخلاف نابوکوف که مهارت کلامی‌اش در زبان انگلیسی شکوفا شد و مهم‌ترین اثرش را به این زبان خلق کرد، کوندرا بسیاری از رمان‌هایی که در اصل به زبان چکی نوشته بود را به فرانسوی ترجمه کرد. کتاب‌های دیگری نظیر والس خداحافظی۴۰Farewell Waltz (۱۹۷۶) و کتاب خنده و فراموشی۴۱The Book of Laughter and Forgetting (۱۹۷۹) در سالیان بعد منتشر شدند. کوندرا شخصاً ترجمه‌‌ی متون پشت جلد کتاب‌ها را اصلاح می‌کرد و اصرار داشت که او را به عنوان نویسنده‌ی فرانسوی بشناسند و آثارش در چارچوب سنت ادبیات فرانسه سبک‌وسنگین شوند. همچنین تمایلی به ترجمه‌ی بسیاری از آثارش به زبان چک نداشت (زندگی جای دیگری است تنها در سال ۲۰۱۶، ۴۳ سال پس از انتشار نسخه‌ی اولیه ترجمه شد).

سبکی تحمل‌ناپذیر هستی۴۲The Unbearable Lightness of Being که در سال ۱۹۸۴ انتشار یافت، شهرتی بین‌المللی برای کوندرا به ارمغان آورد و به محبوبیت در جریان اصلی دست یافت و حتی در سال ۱۹۸۸ فیلمی اقتباسی با نقش‌آفرینی ژولیت بینوش۴۳Juliette Binoche و دنیل دی لوئیس۴۴Daniel Day-Lewis از روی آن ساخته شد. کوندرا در این دوره نه تنها بخاطر سبکی تحمل‌ناپذیر، بلکه به سبب بحثی که انتشار نسخه‌ی انگلیسی تراژدی اروپای مرکزی۴۵The Tragedy of Central Europe به زبان انگلیسی ایجاد کرد، مورد توجه قرار گرفت.

ژولیت بینوش و دنیل دی لوئیس در اقتباس سینمایی سبکی تحمل‌ناپذیر هستی

این مقاله با نگاهی به شورش مجارستان در سال ۱۹۵۶ – پیش درآمد معنوی بهار پراگ – تهدیدی که امپریالیسم روسیه برای اروپا ایجاد کرده بود را مورد بررسی قرار می‌دهد و غرب را در عدم دفاع از ملل کوچکی سرزنش می‌کند که بخشی از میراث فرهنگی‌اش را تشکیل می‌دهند، و این امر نه‌تنها از سوی قدرت‌های سلطه‌جوی همسایه و محدوده‌ی نفوذ خارجی، بلکه از بی‌تفاوتی فزاینده‌ی خودِ غرب نیز ناشی می‌شود. کوندرا استدلال می‌کند که در پس تهاجم به هر ملت اروپایی، هم آینده‌ی آن ملت و هم «مفهوم معنویِ» غرب در خطر خواهد بود: «هویت یک قوم و یک تمدن در آنچه توسط ذهن خلق شده است – همان چیزی که “فرهنگ” می‌دانیم – منعکس و متمرکز می‌شود». مسیحیت در گذشته خاستگاه هویت مشترکِ سراسر اروپا، حتی در میان دولت-ملت‌های در حال رشد و اغلب متخاصم بود. با این حال، در تمدنی که دین «سر تعظیم فرود آورده است»، آنچه باقی می‌ماند، میراث فکری و هنری مشترک است.

تراژدی جنگ سرد ابتدا در تقسیم اروپا رخ داد که از طریق آن، ملت‌هایی که از نظر فرهنگی در غرب ریشه داشتند، ناگهان خود را جزئی از شرق یافتند. اما همین مسئله نیز از ناکامی غرب در درک این موضوع نشأت می‌گرفت که استعمار اروپای مرکزی – که به ما کافکا۴۶Franz Kafka، موزیل۴۷Robert Musil – داستان‌نویس آلمانی، فروید۴۸Sigmund Freud و ساختارگرایی۴۹structuralism را ارائه کرد – نمایانگر فروپاشی فرهنگ خودش بود. کوندرا استدلال می‌کند که در اروپای غربی این قطع ارتباط غم‌انگیز بود، اما در نهایت مسئله‌ای جانبی تلقی می‌شد. تقسیم اروپا شاید یک تراژدی ژئوپلیتیکی به‌شمار می‌آید، اما نه فرهنگی خوانده نمی‌شد، زیرا غرب دیگر فرهنگ خود را جدی نمی‌گیرد:

در پاریس، حتی در محیطی کاملاً پرورش‌یافته، در مهمانی‌های شام مردم درباره‌ی برنامه‌های تلویزیونی بحث می‌کنند، نه نقدها. زیرا فرهنگ قبلاً سر تعظیم فرود آورده است. ناپدید شدن آن، که ما در پراگ به عنوان یک فاجعه، یک شوک، یک تراژدی تجربه کردیم، در پاریس به عنوان مسئله‌ای پیش‌پاافتاده و ناچیز، به ندرت قابل مشاهده و غیرواقعی تلقی می‌شود.

در مرکز تاریخ فرهنگی غرب، ادبیاتش قرار دارد که غرب به آن پشت کرده است. نمود نارضایتی مذکور در آثار غیرداستانی آینده‌ی کوندرا دوباره به چشم می‌خورد، به ویژه در سه مقاله‌ی او در باب وضعیت ادبیات – هنر رمان۵۰The Art of the Novel (۱۹۸۶)، وصایای خیانت‌شده۵۱Testaments Betrayed (۱۹۹۳) و پرده۵۲The Curtain (۲۰۰۵) – که در گرگ و میشِ مرکزیت فرهنگی رمان قرار می‌گیرند. او در وصایای خیانت‌شده می‌نویسد: «آیا چند صباحی نیست که رمان در انتظار اعدام است؟» کوندرا در همین مقاله که پاسخی بود به فتوای مربوط به سلمان رشدی در سال ۱۹۸۹، درباره‌ی «ناتوانی اروپا در دفاع و تبیینِ» رمان در برابر دشمنانش می‌نویسد: «اروپا، “جامعه‌ی رمان”، خویش را رها کرده است.»

میلان کوندرا در پاریس

کوندرا با پذیرش جایزه‌ی اورشلیم۵۳Jerusalem Prize در سال ۱۹۸۵، رمان‌نویس را چنین توصیف کرد: «کسی که به گفته‌ی فلوبر۵۴Gustave Flaubert، در جست‌وجوی راهی برای ناپدید شدن در پسِ آثارش است… یعنی از نقش شخصیت عمومیِ خود چشم‌پوشی می‌کند». کوندرا بعدتر در مصاحبه‌‌ای (که در هنر رمان گنجانده شده) می‌گوید: «در ژوئیه‌ی ۱۹۸۵ تصمیم قاطعانه‌ای گرفتم: دیگر مصاحبه‌ای انجام ندهم. به‌جز دیالوگ‌هایی که به‌صورت مشترک توسط من ویرایش شده‌اند، همراه با حق چاپم، تمامی اظهارات مربوط به من از آن زمان به بعد جعلی به‌حساب می‌آیند.» در زندگی‌نامه‌ی نواک به ما گفته می‌شود که در دهه‌ی ۱۹۹۰، کوندرا سراغ «نابودی» تمام آثار قدیمی‌اش رفت – ریز‌ریز کردن نامه‌ها، دفترچه‌ها، مکاتبات، و همچنین نسخِ خطی ناتمام یا منتشر نشده‌. در حالی که نواک اذعان می‌کند کوندرا «کاملاً حق دارد» هر کاری که می‌خواهد با آثارش انجام دهد، تصمیم وی برای نابودی نقص‌های در گذشته‌اش، رویکرد او نسبت به زندگی‌نامه‌اش را دقیق‌تر از هرچیزی نشان می‌دهد. کوندرا در هنر رمان تأکید می‌کند: «حداقل کاری که نویسنده می‌تواند برای آثارش انجام دهد، این است که آنها را پاکیزه کند.»

زندگی‌نامه‌ی نواک سعی دارد تکه‌های باقی‌مانده را کنار هم بگذارد و طبیعتاً این به معنای بازگویی چند رسوایی خواهد بود. جالب‌ترین مورد در سال ۲۰۰۸ رخ داد، زمانی که آدام هرادیلک۵۵Adam Hradilek، مورخ و ستون‌نویس مجله‌ی رِسپِکت۵۶Respekt در چک، پرونده‌ای در بایگانی پلیس پیدا کرد که از طبقه‌بندی خارج شده بود و نشان می‌داد در سال ۱۹۵۰، زمانی که کوندرا هنوز دانشجوی FAMU بود، راجع‌به مرد جوانی به نام میروسلاو دووراچک۵۷Miroslav Dvořáček خبرچینی کرد؛ مردی که کوندرا اعتقاد داشت «واگرا»۵۸diverzant (عامل دشمن) است. دووراچک خلبان نیروی هوایی بود و پس از کودتای کمونیستی در سال ۱۹۴۸ به دلیل «غیرقابل اعتماد بودن» اخراج شد. او به آلمان گریخت و بعدها در قالب مامور ضدجاسوسیِ آمریکا به چکسلواکی بازگشت. در غروب ۱۴ مارس ۱۹۵۰، دووراچک در خوابگاه زن جوانی ماند که با شخصی قرار می‌گذاشت که از قضا دوست کوندرا هم بود. این دوست جریان را به کوندرا اطلاع داد و اندکی بعد طبق گزارش پلیس: «دانشجویی به نام میلان کوندرا، متولد ۴/۱/۱۹۲۹ در برنو» در ایستگاه محلی حاضر شد و اتفاق مذکور را به مقامات اطلاع داد. دووراچک بیش از یک دهه در زندان بود و به سالها کار سخت محکوم شد.

بهار پراگ

نواک حتی انعکاس این رخداد در داستانِ رمان دوم کوندرا، زندگی جای دیگری است را تشخیص داد؛ زمانی که یارومیل۵۹Jaromil، شاعر استالینیستی و قهرمان داستان، به پلیس اطلاع می‌دهد که برادر دوست دخترش می‌خواهد با پناهندگی به انقلاب خیانت کند. یارومیل این کار را از روی احساس «وظیفه» انجام می‌دهد و هنگامی که از ایستگاه خارج می‌شود، به وجد می‌آید («او سرما را استنشاق کرد، با قدرتی که از همه‌ی منافذش سرازیر می‌شد، شور و نشاط را احساس می‌کرد»)، به این دلیل که نه‌تنها به مردِ ایده‌، بلکه به مردِ عمل تبدیل شده است. یارومیل جوان یک باایمان واقعی است و طبق تمام گزارشات، کوندرا نیز در آن زمان چنین بود.

اگرچه این داستان تا حد زیادی در خارج از جمهوری چک ناشناخته بود، اما باعث شد تصور بسیاری راجع‌به کوندرا تغییر کند (وی ادعا کرد که جریان مذکور حقیقت ندارد) و از آن زمان او را تحت فشار قرار داد. در میان مردم چک‌، به دشواری می‌توان نام او را بدون ذکر گذشته‌ی کمونیستی، تصمیم برای ترک کشور، امتناع از بازگشت و تلاش‌های تدافعی‌اش مطرح کرد. در حقیقت، یکی از ابعاد کنایه‌آمیزِ تلاش کوندرا برای ناشناس ماندن این بود که علاقه‌ی بیشتری نسبت به زندگی خصوصی‌اش جلب کرد و این اغلب به قیمت کارش تمام شد. تلاشش برای نابودی زندگی‌نامه نتیجه‌ی عکس داشت.

نویسندگان ممکن است دو زندگی داشته باشند؛ زیست در ذهن و زیست در جهان واقع. این دو به ندرت با یکدیگر هماهنگ و بی‌تناقض خواهند بود. کوندرا در طول زندگی‌اش سعی داشت تا به‌عنوان یک انسان ناپدید شود و تنها یک نام، یک صدا باقی بگذارد. او مدعی بود که زندگی مکتوب، تنها زندگی است و هرگونه مداخله‌ی زندگی‌نامه تهدیدی برای یکپارچگی اثر خواهد بود. همانطور که در هنر رمان می‌گوید: «لحظه‌ای که کافکا توجه بیشتری به خودش نسبت به جوزف کی جلب کند، زوال پسامرگِ۶۰posthumous death کافکا آغاز خواهد شد.» اما زوال پسامرگ خارج از کنترل نویسندگان است و هیچ مدیریت تصویر، عمومیت خوب، نقدهای خوب، یا خرد کردن کاغذی نمی‌تواند مسیرش را سد کند.

میلان کوندرا در سال ۱۹۸۱

در دهه‌ی گذشته شاهد تغییراتی در جایگاه کوندرا و آثارش، به ویژه در جمهوری چک بودیم. من سال‌هاست در پراگ زندگی می‌کنم و هرازگاهی از مردم درباره‌ی کوندرا می‌پرسم. بسیاری بی‌تفاوت بودند – آنها به‌سادگی او را نخوانده بودند یا برایشان اهمیتی نداشت. و کسانی بودند که به‌نظر می‌رسید توافق دارند آثار وی در طول زمان ماندگاری خود را حفظ نکرده‌‌اند.

شاید حق با کوندرا باشد که فرهنگ غربی در برابر تعهدی که به میراث ادبی‌اش دارد، سر تعظیم فرود آورده است. در فرهنگی که دیگر ادبیات خود را جدی نمی‌گیرد، محکومیت نویسنده به نامرئی شدن امری اجتناب‌ناپذیر به‌نظر می‌رسد؛ هرچند نه آنطور که کوندرا می‌خواست. رمان‌نویس ممکن است به دنبال ناپدید شدن در پسِ آثارش باشد، همانطور که فلوبر می‌گفت، اما وقتی رمان ناپدید می‌شود چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر غرب واقعاً رمان را فراموش می‌کند، رمان‌نویسانش را هم فراموش خواهد کرد. کوندرا این امر را عمیقاً درک کرده بود و آثارش گواهی بر تلاش خستگی‌ناپذیر نویسنده برای بقا است.

این متن ترجمه‌ای بود از مقاله‌ی Milan Kundera’s Stubborn Struggle for the Survival of Literature به قلم Jared Marcel Pollen که در وبسایت The New Republic منتشر شده است.

About Author

بازگشت به لیست

1 دیدگاه در “زندگی جای دیگری است؟

  1. هایدی گفت:

    مرسی برای این ترجمه. بسیار لذت بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *