دفترهای فلسفی

مقدمه‌ای سیاسی بر دازاین | بخش دوم

مقدمه‌ای سیاسی بر دازاین | بخش دوم

دفترهای آنتاگونیسم

امیرعلی مالکی

پدیدار زبانی دازاین

«دازاین»، هستی و همواره، خود دغدغۀ خود است. در جستار قبل این امر تا حدودی مشخص شد که ساختارهای سیاسی یک اجتماع، خود زایندۀ هستندگی صرف خویش هستند. به‌عبارتی هرآنچه در وجود یک اجتماع رقم می‌خورد، از هستندگی صرف و پتانسیل تمامیت‌یافتۀ آن  نشأت می‌گیرد و هیچ‌چیز در آن تصادفی نیست. چنین است که امر دازاین بر ما مشخص می‌کند اجتماع هیچ‌گاه دچار وضعیت استثنایی نمی‌شود و هرآنچه در آن حاضر است، هستی کامل و قاطع آن است. در اصل هدف این است که دریابیم آنچه هست، دلیلی برای بودن دارد و آنچه نیست، هستی‌ ناپدیدار است، نه نابودشده. به‌عبارتی آنچه نیست، پشتوانۀ آنچه هست است. در اینجا نیستی نه پوچی، بلکه عدم است، یعنی پیشینه‌ای از بودگی که متناسب نیست می‌شود تا هستنده‌ای زمان‌مند، متمرکزتر بیان شود؛ اما این عدم از ماهیت تهی نشده‌است، بلکه بر آنچه هست از وجود متناسب خود می‌بخشد تا آن «هست» شود. به‌عبارتی نیستی، شکلی از بودن است که هستی را متناسب با شرایط وجودینش، تبیین می‌کند (در بازی زبانی «هست» و «نیست» نباید غوطه‌ور شد، چراکه آنچه هست، تمام برتر است و حائز اهمیت. نیستی نیز از پس واژگان هستی، بود خویش را تبیین می‌کند). چنین است که دازاین، از زبان متعارف زندگی که در بازنمودهای هستی معاصر آن، حاضر است، اصطلاحاتی را روشن‌تر برای بیان خویش برمی‌گزیند تا تعیین کند که از پس کدام واژه، باید واژه‌ای متناسب در تعیین زیست معاصر اجتماع زایندۀ آن برگزیده شود. در این جایگاه هیچ اثبات و استدلالی در کار نیست؛ زندگی در دازاین بودگی خود، همواره متعارف است و ایده‌هایش در بازشناسی تمام مفاهیم، با بهره از وجود خود آنان، تصور محض وجود. چنین است که دازاین، کمال خودزای هستی محسوب می‌شود و در اصل خود آن است، چراکه هستی همواره در کامل‌ترین جایگاه خویش ایستاده است (چنین است که خود دغدغۀ خود است، چراکه بر وجود خود از جایگاه بدوی هستی خود، آگاهی تام دارد و همواره کامل است). هستی دازاین همواره ناب است، اما خاص بودن آن، امری است متکی بر درون بودگی‌اش؛ به‌عبارتی دازاین با ایستادگی در زبان معاصر، به‌عنوان تنها شکل از هستندگی صرف وجود، درون‌ماندگار باقی می‌ماند. هستی ناب در این جایگاه، هر ارجاع به غیری را رد می‌کند و هیچ میانجی برای بیان وجود خویش ندارد؛ تهی از تمام تمایزهاست و تنها یک «هستندگی ساده» است. اما این هستندگی ساده، دازاین، اگر میانجی ندارد، اما در عین واسطی وابسته بر وجود خویش است. اما چطور؟ دازاین متکی بر زبان است. جهان زبان است و زبان تمامیت وجود، نام‌ها می‌اندیشند و اندیشیده می‌شوند. قانون دازاین چنین است، حرکت هستی باید حرکت زبان باشد؛ به‌عبارتی حرکت دازاین حرکت کلمات است. چنین است که دازاین، مستقیم یا غیرمستقیم، در قواعد روزآمد خود، به تجسد بیانی می‌انجامد که اندیشۀ روز را پدید می‌آورد. هدف از دازاین نه رسیدن به زبان ایدئال هستی، بلکه تثبیت آن است، چراکه زبان همواره در ایدئال‌ترین حالت خود ایستاده است (چنین است که هیچ وضعیت استثنایی وجود ندارد، همواره همه‌چیز حاضر است). زبان همواره حقیقت وجود خویش را در درون خود داراست و در اصل، نه در پی تبیین رابطه‌اش با هستی، بلکه نمایان کردن خود به‌مثابۀ هستی است، چراکه زبان همان دغدغۀ هستی، بخش جدانشدنی آن، اصالت دازاین است. چنین است که همواره در کامل‌ترین ساختار وجودینی که می‌تواند، حاضر است و بیان می‌شود. زبان همواره گویای کمال معاصر زبان خویش است و به نحو گویایی کامل و قادر در نمایان کردن تمامیت معاصر هستی است؛ به‌عبارتی زبان تمام آن‌چیزی است که دازاین برای بیان خود و در عین اندیشیدن به خویش دارد، زیرا زبان با تعریف ساختار دازاین که روزآمد است، به آن اجازه می‌دهد تا ایدۀ اندیشۀ فردای خود را، از پس هستندگی روز خود دریابد. به‌عبارتی زبان با تثبیت دازاین در شرایط روز خود، باعث تمرکز ایستایی هستی در خود، برای اندیشیدن به خود، در جهت پیشبرد خود می‌شود. چنین است که هستی می‌ایستد، تا توسط خود اندیشیده شود. اصل کلام این است: زبان از پس خود، با اندیشیدن به خود، می‌تواند «دیگر خود» را بزاید. این ایستایی هستی در خود، تنها در زبان هستی رقم می‌خورد، زبانی که ناب‌ترین لحظات هستی است. به‌عبارتی در این ایستایی زبانی، هستی بر خود به‌مثابۀ زبان خود، به‌عنوان تنها ابزار وجودین خویش، می‌اندیشد؛ به بیانی دگر، زبان می‌ایستد تا بر خود از جایگاه خود، بنگرد و آیینه‌ای باشد خود گویای خویش. چنین است که این واسط وابسته بر خویش، در خودْ تکمیل می‌شود و با خودْ پیشرفت می‌کند و گویا هرچه رقم می‌خورَد، در خود اندیشیده شده‌است و بسته به خود، آیندۀ خویش را رقم می‌زند. به‌عبارتی هستی با زبان، به خود می‌اندیشد و زبان با هستی، خود را تکمیل می‌کند. چنین است که آنان پیوسته در یک نقطه با یکدیگر ایستاده‌اند، چراکه یکی هستند. به‌عبارتی، زبان نه ابزاری در دست هستی، بلکه بندبندسازی آن است. زبان عنصری است تکمیل در لحظۀ بیان، که هستی در آن غوطه‌ور است؛ هستی‌ای که خود، در لحظه‌های خویش، چون زبان خود، تکمیل می‌شود؛ چراکه دازاین اوج وجود خویش را در حال خود می‌یابد. تمام سخن این است: هستی بر خود می‌اندیشد، پیوسته دغدغۀ حاضر خود است، در تکمیل‌ترین جایگاه خود همواره ایستاده‌است؛ به‌عبارتی دیگر، هستی زبانی است که می‌تواند از درون خود به خود بیندیشد، چراکه زبان بنابر آنچه دارد، آنچه بوده را برای آنچه هست استفاده می‌کند و نظام خودتکاملی است که خودجنبانانه از مفهومی که زایدۀ خویش است، امری متناسب برای جهان فردای خود را پدید می‌آورد. اصل حرف این است، هرآنچه هست از پس خود، هرآنچه باید را پدید می‌آورد و هیچ چیزِ خارج از «خود»ی ندارد. چنین است که ما، به‌عنوان «چهره‌های دازاین» ـ از آنجا که تنها شیوۀ بیانی آن در جهانیم و خود در اصلْ همانیم، اما تکه‌تکه شده در اجزا ـ با زبانِ خود زبان فردای‌مان را تثبیت می‌کنیم. ما واژگان وجود خود را از خود می‌گیریم و چنین است که اگر مخالف هم  باشیم، در اصل موافقت کرده‌ایم که یکدیگر را مخالف بخوانیم؛ به‌عبارتی وحدت‌یافته‌ایم تا میان خود با خودی دگر، مرزکشی کنیم. چنین است که من در جهان دوستانی دشمن و در عین حال دشمنانی دوست دارم.

از هستی و زبان «خودهمان» (هستی زبان است و زبان هستی) آن گفتیم، تا به گام دوم مقدمۀ سیاسی خویش بر دازاین برسیم. فصل اول، «دازاین بودگی» سعی در نمایان کردن این امر داشت که دازاین، از جوهر‌ۀ واحدی که در وجود آن، حکومت پیشین را نابوده کرده‌است، خشت نخست حکومت نوین را می‌گذارد. به‌عبارتی، هر حکومت در یک ساختار فرهنگی، از جوهرۀ زبانی یکسانی بهره جسته‌است تا خود را بیان دارد. حال در مقدمۀ جستار دوم، از اهمیت «پدیدار زبانی دازاین» گفتیم تا در تأیید بخش اول قدم برداریم. زیرا دازاین همواره در نقطۀ آغازین خویش، به پایان می‌رسد و این امرْ آغاز این درک است که دریابیم هیچ تفاوتی میان ساختاری که حکومتی را در درون یک فرهنگ می‌زاید، با آن ساختار که مردم تحت‌الشعاع آن حکومت را پرورش می‌دهد نیست؛ بلکه قدمگاهی یکسان در مسیر وحدت است.

 

امر سیاسی چیست؟

هیچ‌گونه تمایزی میان «سیاست» و «امر سیاسی» نیست. تفاوتی که در اصل میان این امر در میان اندیشمندان سیاسی حاضر وجود دارد، بیشتر یک «بازی با کلمات» برای تعیین تفاوتی است که از یک ساختار زبانی واحد بیرون آمده‌است. آنچه در اصل در این موقعیت بارز است، تأمل زبان بر خویش، به‌عنوان پدیداری ثابت، اما خرده شده در اجزای واحد وجودین خود، برای تمرکز معناست. به‌عبارتی، این بازی با کلمات در میان امر سیاسی و سیاست، از یک امر کلی سرچشمه گرفته‌است که در اجزاِ خُردشده‌اش دارای هیچ ویژگی به‌خصوصی نیست؛ برعکس این امر کلی است که خود ویژه شده یا خاص است و در ریشه از وحدتی میان اجزا برخوردار است. اصل حرف چنین است: آنچه تفاوت خوانده می‌شود، یک ساختار معنایی است که خود را از درون خود، براساس هویتی واحد تکامل می‌دهد. به بیان دیگر، معنا همواره معطوف به تحقق در خود است و این ذات به‌خصوص، خود برای خود، از جانب هویت یکسانی که دارد نمایان می‌کند که چرا باید دچار « تکثر معنایی» شود؛ در صورتی که به یک امر یکسان اشاره می‌کند. علت این «تفاوت» پوشالی چنین است، مفاهیم برای تحقق نظام خودتحقق بخش خود، که با آن یکی هستند، نیاز دارند که در اجزای روزآمد خویش متمرکز شوند، تا ساختار خرده شده، بتواند خودآگاهی از خود را متناسب با هر بخش تببین کند؛ درصورتی که در ریشه امر یکسانی آنان را تغذیه می‌کند و قرار است به یک هدف دست یابند. پس تفاوت میان امر سیاسی و سیاست، در اصل یک «معنا»ی علی‌الاطلاق است که خود را برای خود، در اجزای مختلفی معنا می‌کند؛ درصورتی که این خود در معنای خود، از هویت تمام یکسانی با همان اجزای مختلف برخوردار است. و در اصل هدفش تنها خرد کردن معنا، برای تحقق معنا به شیوه‌ای متمرکزتر در خدمت تمامیت ساختار است (این بحث در اصل به همان «چهره‌های دازاین» اشاره دارد. به‌عبارتی معنای زمان همواره به امری یکسان اشاره دارد که از هویتی یکسان بهره جسته‌است که برای تفهیم خویش، خود را در اجزایی خرد می‌کند که هیچ‌گونه ویژگی خاصی ندارند، مگر اینکه از یک کلّ واحد نشات گرفته باشند).

با این حال اگر بنابر شیوۀ معمول به این دو مسئله بنگریم، یکی علم سیاستی است که خود را متکی به حوزۀ تجربی سیاست می‌داند و دیگری برآمده از نظریۀ سیاسی است که قلمرو فیلسوفان را زیر نظر دارد. دستۀ دوم نه در باب امور واقع سیاست، بلکه دربارۀ جوهر «امر سیاسی» تحقیق می‌کنند. اگر به شیوۀ هایدگر به این مسئله بنگریم، سیاست به امر «اونتیک» (Ontic) مربوط است و «امر سیاسی» به سطح «هستی‌شناسانه» (Ontological). اما آنچه در اینجا برای من اهمیت دارد، نمایان کردن این امر است که آنچه سیاست خوانده می‌شود جوهرۀ دوسویۀ تبیین نظر از جایگاه عمل است. به‌عبارتی، امر سیاسی به‌عنوان قلمروی از دانش فلسفی، وجود خود را از تمامیت دازاینی برمی‌گیرد که روزآمد است و متناسب با شرایط زمانۀ خویش تببین می‌شود. این زمانه، در امر دازاین، سیاستی واقع و عملی را پدید می‌آورد که می‌تواند بر ریشۀ هستی‌شناختی امر سیاسی نیز دست یابد، چراکه عملاً خود آن را پدید آورده‌است. چنین است که گفتیم سیاست یا امر سیاسی از یک امر کلی نشأت گرفته‌اند که در اجزای خُردشده‌اش دارای هیچ ویژگی به‌خصوصی نیست؛ برعکس، این امر کلی است که خود ویژه شده یا خاص است و در ریشه از وحدتی میان اجزا برخوردار است. به بیانی دیگر، اصل سخن در اینجا چنین است که آنچه سیاست عملی را پدید آورده‌است، همانی است که امر سیاسی را در اجزای خود خرد کرده تا متمرکزتر، بر «سیاست کل» جهان خود بنگرد. در اینجا خوش است تا در برخورد با این مقوله، واژۀ «سنخ‌شناسی» را به‌کار ببریم. سنخ‌شناسی در اصل، نهادینه‌سازی و متجانس‌سازی است که از جایگاه یک امر کلی نشأت می‌گیرد. به‌عبارتی توسط یک ساختار کلی تأیید شده‌است، اما در معیارهایی خلاصه می‌شود که به‌طور غریزی معنا را از یک جایگاه واحد، در اجزای روزآمد خود، به‌صورت نابرابر تصدیق می‌کنند؛ گویی که قانون‌اند و باید معنا از کل خود به اجزای خودزای خویش برود. در این جایگاه، امر سنخ‌شناسی در اصل عناوین و القاب بومی هستند که غالباً پیرامون محور واژگان مربوط به یک «معنا» می‌گردند و حاشیه‌ای از متن اصلی هستند. این واژگانِ در ریشه یکسان، شاید جدلی باشند و شاید تنها در دایرۀ امن خویش قرار گیرند، اما از یک ریشۀ زمان‌مند یکسان بهره جسته‌اند که تنها برای تمرکز ایده و نمایان کردن وحدت و کلیت آن، از طریق ریشه‌یابی متکی و متمرکز بر خود اجزا، وجود دارند. چنین است که امر سیاسی، همان سیاستِ واقعِ زمان خویش است، اما در ساختاری متمرکزتر برای بیان اجزای سازندۀ خود.

با این توضیح می‌توان دریافت که منظور ما از اونتیک، نه بخش روشن متن و نه مفهوم مد نظر ما از اونتولوژیک، به بخش ژرف آن اشاره دارد. دراصل اشتباه است که میان این دو جزء تفاوتی گذاشته شود. اونتیک و اونتولوژیک، ساحت یکسان دازاین در پرداخت مفهوم آن به مثابۀ هستی‌ای روزآمد هستند. به‌عبارتی هردوی این بخش‌ها در یک ساحت قرار گرفته‌اند؛ دو دایره هستند که یکدیگر را در سطح یکسان خود بلعیده‌اند و در یک محور واقع شده‌اند. اما همان‌طور که بارها اشاره شد، دازاین برای تمرکز در معنای روز خود، نیاز دارد به خود از جایگاه خود بیندیشد. اما جایگاهی که متن دازاین را بر حاشیۀ آن می‌بَرد تا نمایان کند، رسیدن به ریشۀ اصلی و یکسان هویت، می‌تواند از مسیرهای متفاوت اما واحدی نشأت بگیرد. متفاوت از این جهت که هرکدام بر حکم سنخ‌شناسی خود متناسب رفتار می‌کنند و واحد از این سوی که بر حکم ریشۀ معنایی خود، یک‌چیزند. می‌توان گفت ریشه انضمام متن است، و متن ریشه‌ای خردشده در اجزا. چنین است که از دیدگاه من، هیچ تفاوتی میان امر سیاسی و سیاست نیست؛ یعنی آنچه که رویدادها و نهادها را رقم می‌زند، همانی است که امر سیاسی را متناسب در جایگاه شرایط همان اجتماع به‌خصوص، پرداخت می‌کند. همان‌طور که بیان شد این امر سیاسی و سیاست، از یک ریشه نشأت گرفته‌اند که بر حکم سنخ‌شناسی، برای تمرکز ایده و پرداخت متناسب آن در جایگاه خویش، هویت واحد خود را از کلیت وجودین آن، پخش در اجزا می‌کنند تا متمرکزتر بیان شوند. به‌عبارتی این تمرکز حاضر است تا ما دریابیم سیاست چگونه به امر سیاسی هویت می‌بخشد و چطور امر سیاسی باعث پیشبرد آن می‌شود. نبایستی این نکته را فراموش کرد که جایگاه هویتی پرداخت عمل، یکسان با ریشۀ نظر است. اما آن هویت مشترک عمل و نظر چطور کار می‌کند؟ دازاین، به‌عنوان نقطه‌ی تثبیت این دو، ما را یاری می‌رساند تا دریابیم عمل پیشینی، نظر پسینی را پدید می‌آورد؛ نظر پسینی، در جایگاه تثبیت روزآمد دازاین خویش، عمل پسینی را رقم می‌زند؛ نظر تبدیل به جایگاه عمل شده‌است، عملی که نظرگاهی از دازاین دارد که به فعلیت تمام رسیده، یعنی از زبان روز خود بهره می‌جوید. حال این عمل پسینی، خود متناسب با ریشۀ خود، در جایگاه خود می‌ایستد تا در خویش تأمل کند؛ چنین می‌شود که پیشینی می‌شود و نظر پسینی را از وجود خود می‌زاید. چنین است که تفاوتی میان سیاست و امر سیاسی نیست، چراکه اگر سیاست را عمل در نظر بگیریم و امر سیاسی را نظر، با توضیح امر بالا متوجه می‌شویم که آنچه از دل عمل زاییده می‌شود، خود پیش‌تر نظری بوده که از اندیشیدن عمل پیشینی خود بر خویش، پدید آمده‌است. تمام مقصود این است، دازاین به ما می‌آموزد که ما تکه‌هایی از وجود یک کل منسجم هستیم و ریشه در هویتی یکسان داریم؛ واحدیم حتی اگر در «آگاهی معذب» خویش از زمانه درنیابیم و یکی هستیم حتی اگر بخواهیم خود را دشمن یا دوست دیگری بدانیم. چنین است که باید گفت دازاین صحنۀ نزاعی میان اجزای یک کل واحد است که من آن را آنتاگونیسم می‌نامم، وحدتی زبانی از آمیزش واژگان یک دستگاه کلامی. اما نه نزاعی به معنای معمول، یا همان نابودی کامل و در تقابل با وحدت، بلکه تضادی که از دل جایگاه یک وحدت متناسب تشکیل شده‌است، تا خود را از جانب خویش برای خود معنا کند. بهتر است بگویم همواره آنچه حاضر است، تضاد خویش را در درون خود دارد، چراکه دازاین، خود بر خود، با ایستادن در مقابل خود، می‌اندیشد و این کل منسجم را در وحدت، متضاد خویش می‌سازد تا باری دگر در وحدتی زمان‌مند، مجال دوباره متمرکز شدن و اندیشیدن به خود را بیابد.

مقصود از آنتاگونیسم چنین است: امر سیاسی خودْ همان سیاست است و بالعکس. حال که چنین است، نمایان می‌شود آنچه حکومتی رقم می‌زند، همانی است که مردم زیر نظر آن حکومت نیز، پتانسیل پرداخت آن را داشته‌اند. به‌عبارتی، مردم از حکومتشان جدا نیستند و اگر نزاعی در میان آنان نیز در می‌گیرد، گردشی واحد در درون یک ساختار مشخص است. این گردشْ قدرت را از بخشی از گفتمان روز مردم، به بخشی دیگر، و یکسان در دازاین خویش، منتقل می‌کند. اگر استبدادی هست، بایستی تفهیم کرد که تنها در حکومت خلاصه نمی‌شود و در وجود تک‌تک ملت نهفته‌است، چراکه ریشۀ دازاین، پدیدار هستی آنان، یکسان است. اما به‌هرحال همواره نزاعی میان دستگاه حکومت و مردم وجود دارد، نزاعی درون‌ساختاری و برون آمده از اجزای یک کل واحد. چنین است که پایان فصل دوم، سرآغاز تعریف آنتاگونیسم خواهد بود، نه به معنای معاشرت غیراجتماعی انسان‌ها و دشمنی  که منجر به مقاومت فعال، تعارض یا جدل شود، بلکه به مفهوم تبیین ارگانی لازم در جهت پیشبرد «زبان ملت». آنتاگونیسم نام‌انگاریِ لازم در جهت تصدیق دوست و دشمنی فرضی، در جهت تفهیم استدلال خویش برای خود، به‌مثابۀ وحدتی بدوی و ابدی، میان تمام اجزای یک اجتماع است، حتی آنان که خود را با دیگری مخالف «می‌پندارند». به‌عبارتی، آنتاگونیسم، جنگی لازم در درون ساختار صلحی ابدی میان اجزایی است که از یکدیگر متفاوت و جدا نیستند.

«ادامه دارد»

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *