تجربهی خصوصی
چیماماندا اِنگوزی آدیچیه۱Chimamanda Ngozi Adichie
مترجم: فرشاد جابرزاده
نخست چیکا۲Chika از ویترین مغازه بالا میرود و سپس درحالیکه زن بعد از او داخل میشود، کرکره را نگه میدارد. به نظر میرسد فروشگاه مدنها پیش از آغاز شورشها متروک شده باشد. ردیفهای خالیِ قفسههای چوبی با گردوغباری زرد پوشیده شده است، همانطور که ظروف فلزی در گوشهای روی همدیگر چیده شدهاند. مغازه از کمد دیواری چیکا در خانهاش هم کوچکتر است. زن بالا میرود و جیرجیر کرکرهی پنجرهای که چیکا رهایش میکند، درمیآید. دستهای چیکا میلرزند، ساقهایش در نتیجهی بیقراری و دویدن با صندلهای پاشنه بلند از وسط بازار، میسوزند. میخواهد از زن تشکر کند، به این دلیل که او را متوقف کرد و گفت: «به آنطرف فرار نکن!» و در عوض به این فروشگاه خالی که میتوانستند در آنجا مخفی شوند، هدایتش کرد. اما پیش از اینکه بتواند تشکر کند، زن که دستش را دراز کرده تا گردنِ برهنهاش را لمس کند، میگوید: «گردنبندم وقتی میدویدم گم شد.»
چیکا میگوید: «هرچه داشتمونداشتم رها کردم. مشغول پرتقال خریدن بودم که پرتقالها و کیفدستیام را روی زمین انداختم». اضافه نمیکند که مارک کیفدستیاش بِربِری۳Burberry است؛ کیفِ اصلی که مادرش در سفر اخیر خود به لندن برایش خریده بود.
زن آه میکشد و چیکا خیال میکند حتماً ذهنش درگیر گردنبند شده، گردنبندی که احتمالاً شامل مهرههایی پلاستیکی باشد که روی ریسمانی کشیده شدهاند. چیکا حتی بدون آشنایی با لهجهی غلیظِ هاوساییِ۴Hausa زن، میتواند از صورت باریک و بلندیِ ناآشنای استخوان گونههایش بفهمد که اهل شمال است و البته، با توجه به روسریاش، بایستی مسلمان باشد. هرچند که اکنون روسری به گردن زن آویزان شده، اما احتمالاً پیشتر بهسستی دور صورت زخمیاش پیچیده شده و گوشهایش را پوشانده بود؛ روسری بلند و نازکی به رنگ صورتی و مشکی، با زیبایی پرزرقوبرقی حاصل از چیزهای ارزانقیمت. چیکا از خود میپرسد که آیا زن نیز به او نگاهی میاندازد؟ آیا زن هم میتواند از روی پوست روشن و تسبیح نقرهای که مادرش اصرار دارد بپوشد، بفهمد که او ایگبو۵Igbo – گروه قومی-بومی در جنوب مرکزی و جنوب شرقی نیجریه و مسیحی است؟ بعدها چیکا میآموزد که وقتی او و زن در حال صحبت هستند، هاوسا۶Hausa – گروه قومی-بومی در غرب و مرکز آفریقا که اکثراً در نیجریه زندگی میکنند.های مسلمان با قمههایشان ایگبوهای مسیحی را میکشند و با سنگ بر سرشان میکوبند. اما اکنون میگوید: «ممنونم که صدایم زدید. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد و همه دویدند و ناگهان تنها شدم و نمیدانستم دارم چه کار میکنم. از شما ممنونم.»
زن با صدای ملایمی که به زمزمه شباهت دارد میگوید: «این مکان امن است. آنها به مغازههای بسیار کوچک نمیروند، تنها به مغازهها و بازارهایی میروند که خیلی بزرگ باشند.»
چیکا میگوید: «درست میگویید». اما دلیلی برای موافقت یا مخالفت ندارد، او چیزی در مورد شورش نمیداند: نزدیکترین چیزی که به او رسیده، تظاهرات دموکراسیخواهانهی چند هفته پیش در دانشگاه بود، جایی که شاخهی سبزی روشن کرد و شعارِ «نظامیان باید بروند! آباچا۷Sani Abacha – رئیسجمهور سابق نیجریه باید برود! دموکراسی همین حالا!» سرمیداد. همچنین اگر خواهرش نِندی۸Nnedi یکی از برگزارکنندگانی نبود که از این خوابگاه به آن خوابگاه میروند تا آگهی پخش کرده و با دانشآموزان دربارهی اهمیت «شنیده شدن صدایمان» صحبت کنند، حتی در آن تجمع هم حضور پیدا نمیکرد.
دستان چیکا هنوز میلرزند. همین نیمساعت پیش با نِندی در بازار بود. داشت پرتقال میخرید و نِندی برای خرید بادامزمینی دورتر رفته بود و بعدتر به زبانهای انگلیسی، پیجین۹pidgin، هاوسایی و ایگبویی فریاد میزد: «شورش! دردسر در راه است، اوه! آنها یک مرد را کشتهاند!» سپس اطرافیانش میدویدند، به یکدیگر فشار میآوردند، چرخدستیهای مملو از سیبزمینی را واژگون میکردند و سبزیجات کوبیدهشدهای را که تازه برایشان سخت چانه زده بودند، جا میگذاشتند. چیکا بوی عرق و ترس را حس کرد و او نیز در خیابانهای عریض دوید و وارد این باریکه شد که میترسید – احساس میکرد – خطر در کمین باشد، تا اینکه زن را دید.
او و زن مدتی در سکوت و مغازه ماندند و از پنجرهای که بهتازگی از آن بالا رفته بودند، به بیرون نگاه انداختند؛ کرکرههای چوبی در هوا تاب میخوردند و جیرجیر میکردند. خیابان اول خلوت بود و سپس صدای دویدن و پاها را شنیدند. هر دو بهطرزی غریزی از پنجره دور شدند، اگرچه چیکا هنوز میتوانست مرد و زنی را ببیند که از کنارش عبور میکنند، زن چادرشبش را بالای زانوهایش گرفته و نوزادی به پشتش قفل شده است. مرد فوراً به ایگبویی صحبت میکند و چیکا حرفهایش را میشنود: «ممکن است به خانهی عمو فرار کرده باشد.»
زن میگوید: «پنجره را ببند.»
چیکا پنجرهها را میبندد و بیآنکه هوای خیابان به داخل سرازیر شده باشد، گردوغبار اتاق ناگهان چنان غلیظ میشود که از بالای سرش مثل موجی بلند شده و میتواند آن را به چشم ببیند. اتاق بسیار کوچک است و بویی شبیه به خیابانهای بیرون نمیدهد، بو شبیه به دودِ آسمانرنگی است که در طول کریسمس، زمانی که مردم لاشهی بز را در آتش میاندازند تا پشمهای پوستش را بسوزانند، هوا را دربرمیگیرد. کوچههایی که کورکورانه دویده بود، مطمئن نبود نِندی به کدام سمت دویده، مطمئن نبود مردی که کنارش میدود دوست است یا دشمن، مطمئن نبود که باید بایستد و یکی از آن بچههای گیج و سردرگم را بردارد یا نه، بچههایی که از مادرانی که عجله دارند، جدا شده بودند، و حتی مطمئن نبود کی به کی است یا چه کسی دیگری را میکشد.
در آینده، چیکا تودهی ماشینهای سوخته با حفرههایی دندانهدار روی شیشههای بغل و جلویشان را میبیند و ماشینهای در حال سوختن را تصور میکند که مانند آتش پیکنیک در سرتاسر شهر پراکنده شدهاند؛ شاهدان خاموش تمامی این حوادث. متوجه خواهد شد که همهچیز از پارک موتور آغاز شده است، آن هم زمانی که مردی از روی قرآنی که کنار جاده افتاده بود، با وانت عبور کرد؛ مردی که اتفاقاً ایگبو و مسیحی بود. مردانی که در آن حوالی بودند، مردانی که تمام روز نشسته بودند و بازی میکردند، مردانی که اتفاقاً مسلمان هم بودند، او را از وانتش بیرون کشیدند، با ضربهی قمه سرش را بریدند، به بازار بردند و از دیگران خواستند به آنها بپیوندند؛ کافری کتاب مقدس را هتک حرمت کرده بود. چیکا سر مرد را تصور میکند که پوستش در هنگام مرگ خاکستر شده، و تا زمانی که شکمش درد دارد، استفراغ میکند و اوغ میزند. اما اکنون از زن میپرسد: «هنوز میتوانید بوی دود را احساس کنید؟»
زن میگوید: «آره». روپوش سبز رنگش را باز کرده و روی زمین خاکی پهن میکند. او تنها یک پیراهن مشکی براق به تن دارد که درزهایش پاره شده است. «بیا بشین.»
چیکا به روپوش نخنمای روی زمین مینگرد. احتمالاً یکی از دو موردی باشد که از اموال زن بهحساب میآیند. به دامن جین و تیشرت قرمزش که روی آن تصویر مجسمهی آزادی نقش بسته نگاهی میاندازد، هر دو را زمانی خریده بود که او و نِندی چندهفتهی تابستانی را با اقوامش در نیویورک گذراندند. میگوید: «نه، روپوشتان کثیف خواهد شد.»
زن میگوید: «بشین، ما مدت زیادی اینجا خواهیم بود.»
«بهنظرتان چقدر طول میکشد…؟»
«تا شب یا فردا صبح.»
چیکا دستش را روی پیشانیاش میبرد، انگار که تب مالاریایش را بررسی میکند. لمس کف دست سردش معمولاً او را آرام میکند، اما این بار کف دستش مرطوب و عرق کرده است.
«خواهرم را در حال خرید بادام زمینی ترک کردم. نمیدانم کجاست.»
«به مکان امن خواهد رفت.»
«نِندی.»
«چی؟»
«خواهرم. اسمش نِندی است.»
«نِندی»، زن نامش را تکرار کرد، لهجهی هائوسایی او نامِ ایگبویی را با لطافتیِ پرمانند میپوشاند.
در آینده، چیکا درجستوجوی نِندی به سردخانههای بیمارستان سرک میکشد. به دفاتر روزنامهها خواهد رفت و عکسی از خودش و نِندی که در عروسی هفتهی قبل گرفته شده بود را در دست میگیرد؛ عکسی که لبخند احمقانهای روی صورت دارد، چون نِندی درست قبل از گرفتن عکس، او را نیشگون گرفته بود، هردویشان لباسهای آنکارایی۱۰ankara – نوعی پوشش سنتی آفریقایی یکسانی بر تن داشتند که شونههای برهنهشان را نمایان میساخت. روی دیوارهای بازار و فروشگاههای اطراف فتوکپی عکس را میچسباند. او نندی را پیدا نخواهد کرد. او هرگز نندی را پیدا نخواهد کرد. اما حال به زن میگوید: «من و نِندی هفتهی پیش برای دیدن عمهیمان به اینجا آمدیم، در دوران تعطیلات تحصیلی هستیم.»
زن میپرسد: «کدام دانشگاه درس میخوانی؟»
«ما در دانشگاه لاگوس هستیم. من پزشکی میخوانم. نِندی هم دانشجوی علوم سیاسی است». چیکا تعجب میکند که اصلاً زن میداند دانشگاه رفتن چه معنایی دارد؟ و متعجب است که شاید تنها برای تغذیهی واقعیتی که اکنون به آن نیاز دارد، از دانشگاه نام برده باشد، این واقعیت که نِندی در شورش گم نشده، این واقعیت که نندی در جایی امن است، احتمالاً به روشی ساده و با دهانی باز میخندد، شاید راجعبه یکی از استدلالهای سیاسیاش حرف میزند، مانند اینکه چگونه دولت ژنرال آباچا از سیاست خارجیاش برای مشروعیتبخشی به خود در چشم سایر کشورهای آفریقایی استفاده میکرد، یا چگونه محبوبیت شدیدِ بافتِ موهای بلوند نتیجهی مستقیم استعمار بریتانیا بود.
چیکا میگوید: «ما فقط یک هفته در اینجا با عمه گذراندهایم، حتی قبلاً به کانو۱۱Kano نرفته بودیم» و متوجه میشود که احساسش این را به او میگویند: چیکا و خواهرش نباید تحت تأثیر شورش قرار بگیرند. دربارهی شورشهایی مثل این تنها در روزنامهها میخواند. شورشهایی از این دست برای افراد دیگری اتفاق میافتادند.
زن میپرسد: «عمهات هم در بازار است؟»
«نه، او سر کارش است. مدیر دبیرخانه است». چیکا دوباره دستش را به سمت پیشانیاش میبرد. خودش را پایین میآورد و مینشیند، بسیار نزدیکتر از آنچه معمولاً انجام میدهد، طوری که بدنش کاملاً روی روپوش قرار میگیرد. بویی را از سوی زن استشمام میکند، بویی تندوتیز و خوش مانند صابونی که دختر سرایدارشان برای شستن ملافهها استفاده میکند.
«عمهات به مکان امن خواهد رفت.»
چیکا می گوید: «بله». مکالمهی سورئالی بهنظر میرسد. احساس میکند که دارد خودش را تماشا میکند. «هنوز نمیتوانم باور کنم که این اتفاق میافتد، این شورش.»
زن مستقیماً به جلو خیره شده است. همهچیز در مورد او بلند و باریک بهنظر میرسد؛ ساق پاهای درازش، انگشتانش با ناخنهای آغشته به حنا، خودِ پاهایش. زن در نهایت میگوید: «این کاری شیطانی است.»
چیکا از خود میپرسد که آیا این تمام برداشتی است که زن دربارهی شورشها دارد؟ آیا این تمام چیزی است که او شیطانی میداند؟ کاش نِندی اینجا بود. تصور میکند که چشمهای قهوهای نندی روشن میشوند، لبهایش بهسرعت حرکت میکنند و توضیح میدهد که شورشها در خلأ اتفاق نمیافتند، مذهب و قومیت اغلب سیاسی میشوند، زیرا اگر مردم گرسنهای که به آنها حکمرانی میشود، یکدیگر را بکشند، حاکم در امان خواهد بود. سپس عذاب وجدان چیکا را دربرمیگیرد، چون راجع به این مسئله که آیا ذهن زن آنقدر بزرگ است که بتواند هر یک از آن مسائل را درک کند، فکروخیال کرده است.
زن میپرسد: «در دانشگاه بیماران را میبینی؟»
چیکا سریعاً نگاهش را برمیگرداند تا زن غافلگیری را در چشمانش نبیند. «بیماران بالینی من؟ بله، سال گذشته شروع کردیم. بیماران را در بیمارستان آموزشی میبینیم». او اضافه نمیکند که اکثر اوقات حملات ناشی از تردید به سراغش میآیند، اینکه پشت گروههای شش یا هفت نفرهی دانشجویان خم میشود و از چشمان مسئول ارشدِ ثبتنام دوری میکند، به این امید که از او خواسته نشود بیماری را معاینه کند و تشخیص افتراقی۱۲differential diagnosis خود را گزارش دهد.
زن میگوید: «من تاجر هستم. پیاز میفروشم.»
چیکا به لحن زن دقت میکند تا اثری از طعنه یا سرزنش بیابد، اما خبری از هیچکدام نیست. صدا به همان اندازه محکم و پایین است، زنی که بهسادگی از کسبوکارش میگوید.
چیکا پاسخ میدهد: «امیدوارم غرفههای بازار را از بین نبرند». او نمیداند چه چیز دیگری بگوید.
زن میگوید: «هر وقت که شورش میکنند، بازار را بههم میریزند.»
چیکا میخواهد از زن بپرسد که شاهد چند شورش بوده، اما این کار را نمیکند. او در گذشته در مورد دیگران خوانده است: هاوساهای مسلمان و متعصب به ایگبوهای مسیحی حمله میکنند و گاهی اوقات نیز ایگبوهای مسیحی به اعمال انتقامجویانه دست میزنند. او گفتوگویی حول نام بردنِ اسامی نمیخواهد.
زن میگوید: «نوک سینههایم مثل فلفل میسوزند!»
«چی؟»
« نوک سینههایم مثل فلفل میسوزند!»
قبل از اینکه چیکا بتواند حباب تعجب را در گلویش ببلعد و چیزی بگوید، زن پیراهنش را بالا میبرد و قلاب جلوی سینهبند مشکی و نخدارش را باز میکند. پیش از اینکه سینههای پُرش را آزاد کند، پول را بیرون میآورد؛ اسکناسهای ده و بیست نایرایی (naira) داخل سینهبندش تا شدهاند.
زن سینههایش را بادکش کرده، به سمت چیکا گرفته و میگوید: «مثل فلفل میسوزند، میسوزند!» چیکا جابهجا میشود. چرخش طب اطفال۱۳pediatrics rotation در هفتهی قبل را به یاد میآورد: سرپرست ارشد، دکتر اولونلویو۱۴Dr Olunloyo، میخواست تمام دانشجویان چهارمین مرحلهی سوفلِ قلبی۱۵Heart murmur – صداهای غیرمعمول قلب که در اثر گردش متلاطم خون در بدن ایجاد میشود. پسربچهای که با چشمانی کنجکاو آنها را تماشا میکرد را احساس کنند. دکتر از چیکا خواست که بهعنوان نفر اول برود و همین باعث شد تا عرق کند و ذهنش خالی شود، دیگر مطمئن نبود قلبش کجاست. بالاخره دست لرزانش را روی سمت چپ نوک سینهی پسر گذاشت و ارتعاش برر-برر-بررِ خونی که به سمت اشتباه میرفت و به انگشتانش میخورد، او را به لکنت انداخت و به پسر گفت: «ببخشید، متاسفم»، هرچند پسر به او لبخند میزد.
نوک سینههای زن هیچ شباهتی به آن پسر ندارد. ترکخورده، کشیده و قهوهای تیره هستند، آرئولها۱۶areola – هاله یا حلقهی تیرهرنگی که اطراف نوک سینه را فرا میگیرد. رنگ روشنتری دارند. چیکا با دقت نگاهشان میکند، دستش را دراز کرده و آنها را احساس میکند. میپرسد: «به بچه شیر میدهید؟»
«آره. یکسالی میشود».
«نوک سینههایتان خشک است، اما عفونتی بهنظر نمیرسد. پس از شیر دادن به کودک، باید از مقداری لوسیون استفاده کنید و در حین شیر دادن، باید مطمئن شوید که نوک سینه و همچنین این قسمت دیگر، آرئول، به شکل مناسبی داخل دهان بچه قرار دارد.»
زن نگاهی طولانی به چیکا میکند. «اولین بار است که اینطور شده. من پنج فرزند دارم.»
چیکا میگوید: «مادرم هم همینطور بود. با آمدن فرزند ششم نوک سینههایش ترک خوردند و نمیدانست چه چیزی باعثش شده است، تا اینکه یکی از دوستانش به او گفت باید آنها را مرطوب نگه دارد». چیکا به ندرت دروغ میگوید، اما هروقت که دروغ میگوید، هدفی پشت این دروغ نهفته است. گیج میشود که این دروغ، این نیاز به ترسیم گذشتهای خیالی شبیه به گذشتهی زن، چه هدفی را دنبال میکند؟ او و نِندی تنها فرزندان مادرش هستند. علاوه بر این، مادرش همیشه با دکتر ایگبوکوه۱۷Dr Igbokwe، با آن آموزش و محبت بریتانیاییاش، بهشکل تلفنی در تماس بود.
زن میپرسد: «مادرت چه چیزی به نوک سینههایش میمالید؟»
«کرهی کاکائو. ترکها فوراً خوب شدند.»
«آها؟» زن مدتی چیکا را تماشا میکند، انگار این افشاگری باعث ایجاد پیوندی میان آنها شده است. «بسیار خوب، میگیرمش و استفاده میکنم». چند لحظه با روسریاش بازی میکند و بعد میگوید: «دنبال دخترم میگردم، امروز صبح با هم به بازار رفتیم، نزدیک ایستگاه اتوبوس بادام زمینی میفروشد چون مشتری زیاد است، بعد شورش شروع شد و برایش تمام بازار را زیرورو کردهام».
چیکا میپرسد: «بچه؟» میداند که چقدر سوالش احمقانه به نظر میرسد، حتی وقتی آن را میپرسد هم میداند.
زن سرش را تکان میدهد و در چشمانش برقی از بی حوصلگی و چهبسا عصبانیت دیده میشود. «گوشهایت مشکل دارند؟ نمیشنوی چه میگویم؟»
چیکا میگوید: «ببخشید.»
«بچه خانه مانده! این یکی دختر اولم است. حلیمه۱۸Halima». زن میزند زیر گریه. آرام و آهسته گریه میکند، شانههایش بالا و پایین میشوند، شبیه به گریههای پرسروصدای زنهایی که چیکا میشناسد نیست، آنطور که جیغ میزند و انگار میگویند مرا در آغوش بگیرید و آرامم کنید، زیرا نمیتوانم به تنهایی با این موضوع کنار بیایم. گریهی زن خصوصی است، انگار در حال انجام مراسمی ضروری است که فرد دیگری را شامل نمیشود.
در آینده، چیکا آرزو خواهد کرد کاش او و نِندی تصمیم نمیگرفتند برای دیدن شهر باستانیِ کانو در خارج از محلهی عمهیشان، با تاکسی به بازار بروند، همچنین آرزو خواهد کرد کاش حلیمه، دخترِ زن، بیمار میشد، و یا صبح آن روز خسته و تنبل بود تا بادام زمینی نفروشد.
زن چشمانش را با گوشهی پیراهن پاک میکند. میگوید: «خدایا، خواهرت و حلیمه را در جای امنی نگهدار» و چون چیکا مطمئن نیست که مسلمانان برای نشان دادن موافقت چه میگویند – منطقاً نمیتواند «چنین باد»۱۹Amen باشد – به آرامی سرش را تکان میدهد.
زن در کنج مغازه، نزدیک ظروف فلزی، یک شیرِ آب زنگزده پیدا میکند. میگوید شاید تاجر با آن دستهایش را میشسته. به چیکا میگوید فروشگاههای این خیابان ماهها پیش، پس از آنکه دولت آنها را بناهای غیرقابل تخریب اعلام کرد، متروکه شدند. زن شیرِ آب را باز میکند و هر دو – با تعجب – میبینند که آب به بیرون میریزد؛ مایل به قهوهای است و آنقدر بوی فلز میدهد که چیکا پیش از اینکه بو بکشد، متوجهاش میشود. با این حال، هنوز جاری است.
زن با صدای بلندتری میگوید: «میشویم و دعا میکنم» و برای اولین بار لبخند میزند تا دندانهای هماندازهاش را نشان دهد؛ رنگ دندانهای جلویش قهوهای شده است. گودی گونههایش فرو میرود، به اندازهای عمیق است که نصف انگشت را میبلعد و این برای چهرهای بسیار لاغر، غیرعادی بهنظر میرسد. زن بهطرز ناشیانهای دست و صورتش را در شیر آب میشوید، سپس روسریاش را از گردن باز کرده و روی زمین میگذارد. چیکا از دور نگاه میکند. میداند که زن زانو زده و رو به مکه است، اما نگاهش نمیکند. این مثل اشکهای زن است، تجربهای خصوصی. آرزو میکند که بتواند فروشگاه را ترک کند. یا اینکه او هم میتوانست دعا کند، میتوانست به خدا ایمان بیاورد، حضور دانای کل را در هوای کهنهی مغازه ببیند. نمیتواند به یاد بیاورد که چه زمانی تصورش از خدا، مثل ابر نبوده است، مثل انعکاس آینهی بخارزدهی حمام، و نمیتواند به یاد بیاورد که هرگز سعی کرده باشد آن آینه را تمیز کند یا نه.
تسبیح انگشتی را لمس میکند که گاهی روی انگشت کوچک یا سبابهاش میگذارد تا مادرش را راضی نگه دارد. نِندی دیگر مال خود را دستش نمیکند، یک بار با آن خندهی گرفته و خشنش گفت: «تسبیحها واقعاً معجونهایی جادویی هستند و من به آنها نیازی ندارم، ممنونم.»
در آینده، خانواده دوباره و دوباره مراسم عشای ربانی برای پیدا کردن نِندی برپا میکنند، هرچند هرگز برای آرامش روح نندی این کار را نخواهند کرد. و چیکا به این زن فکر میکند که سرش را به خاک میسپارد و راجعبه اینکه به مادرش بگوید برپایی مراسم عشای ربانی هدر دادن پولی است که تنها به درد جمعآوری کمک مالی برای کلیسا میخورد، نظرش تغییر خواهد کرد.
وقتی زن برمیخیزد، چیکا بهطرز عجیبی احساس میکند انرژیاش تجدید شده است. بیش از سه ساعت گذشته و گمان میکند شورش آرام شده باشد، آشوبگران از آنجا دور شدند. او باید برود، باید راهی خانه شود و اطمینان حاصل کند که حال نِندی و عمهاش خوب است.
چیکا میگوید: «من باید بروم.»
باز هم نگاه بیحوصلگی در چهرهی زن. «بیرون خطرناک است.»
«فکر میکنم آنها رفتهاند. حتی بوی دود هم دیگر به مشامم نمیرسد.»
زن چیزی نمیگوید و تنها روی روپوش مینشیند. چیکا مدتی او را تماشا میکند، بدون اینکه بداند چرا ناامید شده است. شاید دعای خیر زن را میخواهد، چیزی از او میخواهد. میپرسد: «خانهی شما چقدر دور است؟»
«دور. باید دو اتوبوس سوار شوم.»
چیکا میگوید: «پس با رانندهی عمهام برمیگردم و شما را به خانه میبریم.»
زن به سوی دیگری مینگرد. چیکا به آرامی سمت پنجره میرود و آن را باز میکند. انتظار دارد از زن بشنود که بایستی توقف کند، برگردد، عجول نباشد. اما زن جیکش هم درنمیآید و چیکا وقتی از پنجره بیرون میرود، چشمهای آرام زن را پشت خود حس میکند.
خیابانها ساکتاند. خورشید در حال غروب است و در تاریکی غروب، چیکا به اطراف نگاه میکند. مطمئن نیست که باید به کدام طرف برود. دعا میکند که با سحر و جادو، شانس یا بهدست خدا، یک تاکسی سر راهش سبز شود. سپس دعا میکند که نِندی داخل تاکسی باشد و از او بپرسد که کدام گوری بوده است و آنها شدیداً نگرانش بودند. چیکا به انتهای خیابان دومِ سمت بازار نرسیده که جسد را میبیند. تقریباً آن را نمیبیند، آنقدر نزدیکش میشود که گرمایش را احساس میکند. جسد باید اخیراً سوخته باشد. بوی گوشت بریان شده، برخلاف هر بویی که تا بهحال استشمام کرده، حالش را بههم میزند.
در آینده، وقتی چیکا و عمهاش سراسر کانو را جستوجو میکنند، پلیسی که در صندلی جلوی ماشینِ تهویهدار عمهاش نشسته است، اجساد دیگری را میبیند که بسیاری از آنها سوختهاند و در خیابان دراز کشیدهاند، گویی کسی آنها را با احتیاط هل داده و مرتب کرده است. او تنها به یکی از اجساد نگاه میکند، برهنه، سفت و صورتش به پایین است، و با نگاه کردن به آن گوشت سوخته، نمیتواند بفهمد که مرد نیمهسوخته ایگبو است یا هاوسا، مسیحی است یا مسلمان. او به رادیو بیبیسی گوش میدهد و روایتهای مرگها و شورشها را میشنود – صدا میگوید «مذهبی با رگههایی از تنش قومیتی». و رادیو را به سمت دیوار پرت میکند و خشم سرخ و شدیدی در او شعلهور میشود که چگونه همهچیز، تمام آن تنها، اینگونه بستهبندی و ضدعفونی و طوری آماده شدهاند که در آن کلمات محدود جفتوجور شوند. اما اکنون، گرمای بدن سوخته آنقدر به او نزدیک است، آنقدر حاضر و گرم است که میچرخد و به سمت فروشگاه میدود. هنگام دویدن درد شدیدی در امتداد ساق پایش احساس میکند. به مغازه میرسد و روی ویترین میکوبد و تا زمانی که زن آن را باز کند، به کوبیدن ادامه میدهد.
چیکا روی زمین مینشیند و زیر نور کم، به خط خونی که روی پایش میخزد، از نزدیک خیره میشود. چشمان بیقرارش در سرش شنا میکنند. خون برایش بیگانه است، انگار کسی رب گوجه فرنگی روی او پاشیده باشد.
زن با لحنی که کمی خسته بهنظر میآید، میگوید: «پایت. پایت خونی است». او یک سرِ روسریاش را در شیرِ آب خیس میکند و بریدگی پای چیکا را تمیز میکند، سپس روسری خیس را دور آن میبندد و روی ساق پای چیکا گرهاش میزند.
چیکا میگوید: «ممنونم.»
«توالت میخوای؟»
«توالت؟ نه.»
زن میگوید: «ظرفهای آنجا، ما از آنها برای توالت استفاده میکنیم». او یکی از ظروف را به پشت مغازه میبرد و به زودی بوی آن بینی چیکا را پر خواهد کرد، با بوی غبار و آبفلز مخلوط میشود و احساس میکند سرش سبک شده و حالت تهوع دارد. چشمانش را میبندد.
زن از پشت سر میگوید: «ببخشید، اوه! معدهی من اوضاع خوبی ندارد. همهچیز امروز اتفاق میافتد». زن پنجره را باز میکند، ظرف را بیرون میگذارد و دستهایش را در شیر آب میشوید. برمیگردد و او و چیکا در سکوت کنار هم مینشینند. مدتی بعد و از دوردست، شعارهای پرسروصدایی میشنوند، کلماتی که چیکا نمیتواند تشخیص دهد. مغازه تقریباً تاریک است و وقتی زن روی زمین دراز میکشد، بالاتنهاش روی روپوش است و بقیهی بدنش نه.
در آینده، چیکا در گاردین۲۰Guardian خواهد خواند که «مسلمانان مرتجع هاوسازبان سابقهی خشونت علیه غیرمسلمانان در شمال را دارند» و در میانهی غم خود میایستد تا به یاد بیاورد نوک سینهها را بررسی و تجربه کرده است. لطافت زنی که هاوسا و مسلمان بود.
چیکا شب را به سختی صبح میکند. پنجره محکم بسته شده. هوا خفه است و گردوغبار غلیظ و شنی روی بینی او میخزد. او مدام جسد سیاهشده را میبیند که در هالهای در کنار پنجره شناور است و با انگشت اتهامش به او اشاره میکند. سرانجام صدای زن را میشنود که بلند شده و پنجره را باز میکند و اجازه میدهد تا آبی کدرِ سپیدهدم به درون مغازه پا بگذارد. زن پیش از اینکه از پنجره بالا برود، مدتی آنجا میایستد. چیکا میتواند صدای قدمها را بشنود، مردمی که از کنارشان می گذرند. او صدای زن را میشنود، صدایی که به نشانهی تشخیص بلند شده و به دنبال آن، هاوسایی برقآسایی که چیکا نمیفهمد.
زن دوباره به مغازه بازمیگردد. «خطر تمام شده. ابو۲۱Abu است. دارد اغذیه میفروشد. میرود مغازهاش را ببیند. همهجا پر از پلیسهایی با گاز اشکآور است. مردِ سرباز میآید. من الان میروم، قبل از اینکه مردِ سرباز آزار و اذیت کسی را شروع کند.»
چیکا به آرامی میایستد و خودش را کشوقوس میدهد. مفاصلش درد میکنند. تمام مسیر خانهی عمهاش در املاک دردار۲۲the gated estate را پیاده باز خواهد گشت، زیرا هیچ تاکسیای در خیابان وجود ندارد، تنها جیپهای ارتش و واگنهای دربوداغان پاسگاه پلیس به چشم میخورند. عمهاش را پیدا خواهد کرد که با لیوان آبی در دست، از اتاقی به اتاق دیگر پرسه میزند و به ایگبویی بارها و بارها زمزمه میکند: «چرا از تو و نندی خواستم به دیدارم بیایید؟ چرا و چه چیزی من را اینگونه فریب داد؟» و چیکا شانههای خالهاش را محکم میگیرد و او را به سمت مبل خواهد برد.
حال اما چیکا روسری را از پایش باز میکند، آن را طوری تکان میدهد که لکههای خون بیرون بریزند و سپس به زن برمیگرداند.
«متشکرم.»
زن درحالیکه روپوش را دور کمرش سفت میکند، میگوید: «پایت را خوب بشور، به خواهرت سلام برسان، به مردمت سلام برسان.»
چیکا میگوید: «شما هم به مردمتان سلام برسانید، به نوزاد و حلیمهی خود سلام برسانید». در آینده، حین بازگشت به خانه، سنگی که به لختهی خونی آغشته شده را برمیدارد و این سوغاتی غمانگیز را به سینهاش میفشارد. و درست در همان لحظه، درحالیکه سنگ را در دست گرفته، جرقهی عجیبی از شک وجودش را دربرمیگیرد که انگار هرگز نندی را پیدا نخواهد کرد؛ خواهرش رفته است. اما حالا رو به زن میکند و اضافه میکند: «میتوانم روسریتان را نگه دارم؟ ممکن است خونریزیام دوباره شروع شود». زن برای لحظهای طوری نگاهش میکند که انگار حرفهایش را نمیفهمد. سپس سری تکان میدهد. شاید آغاز غم و اندوهِ آینده روی صورتش باشد، اما قبل از اینکه روسری را به چیکا بدهد و بچرخد تا از پنجره بالا برود، به او لبخند خفیف و پریشانی میزند.