نظریه ادبی

بهرام و تنهایی او

بهرام و تنهایی او

مروری کوتاه بر زندگی و آثار مردی که همه کمتر از آنچه باید به او پرداخته‌اند.

لیلی بهشتی

درست و حسابی نمی‌شناختندش. از همان ابتدا هم کسی نبود که همه‌جا دیده بشود و صدایش همه‌جا بلند باشد. نویسنده‌ی بزرگی بود وقتی برای اولین بار به دعوت حمید مصدق پا در انجمن ادبی صائب گذاشت؛ داستان‌هایش در صدف و سخن و دیگر مجلات ادبی پرآوازه‌ی آن دوران در تهران چاپ شده بودند، وقت‌هایی که برمی‌گشت اصفهان با محمد حقوقی حشر و نشر دائم داشت، که کسی بود آن‌وقت‌ها برای خودش. ابوالحسن نجفی هم گاهی به این جمع اضافه می‌شد و سنگینی جلسات را حتی بیشتر می‌کرد. اما یکی از همان دفعات اولی که به انجمن صائب رفته بود حضار از متن طولانی‌اش خسته شدند و شروع به تشویق نابهنگام کردند و صادقی خیلی ناراحت شد، آنقدر که بیرون آمد و تا مدت‌ها دیگر به آن‌ها سر نزد. فقط همین هم نبود البته، آدم جمع نبود بهرام صادقی. وسط جمع روشنفکرهای دهه ۳۰ و ۴۰ اصفهان شروع به نوشتن و بالیدن کرده بود، جمعی که عادت داشتند همه‌چیزشان را با مشورت و اصلاح یک‌دیگر و با آموختن و آموزش دادن پیش ببرند، و با‌این‌حال اصرار داشت که راه خودش را پیدا کند، همان راه را برود و بگذارد دیگران فقط هر از چندی خبر موفقیت‌هایش را بشنوند، کوچکترها تبدیل به منبع الهام و تقلیدش کنندو بزرگترها به‌مرور اسطوره‌ای بدانندش که ملکوتش پهلوبه‌پهلوی بوف کور هدایت می‌زند و خودش را می‌شود پست‌مدرنیست دانست، یا از اصحاب رمان نوی فرانسوی، یا هزار اسم دهان‌پر‌کن دیگر. این‌طورها نبود اما، خودش دائم اقرار می‌کرد. که اصلاً این چیزها که بهش نسبت می‌دهند را نخوانده، نمی‌داند چه هستند که بخواهد به راهشان برود. در همان معدود مصاحبه‌هایی که حاضر شد در عمر نه‌چندان‌بلندش در آن‌ها حضور پیدا کند خودش همه‌ی چیزی را که باید درباره داستان‌نویسی‌اش، شخصیتش و راه و روشش بدانیم به ما می‌گوید، آنجا که از داستان پلیسی تعریف می‌کند و آن را شیوه‌ی اعلای داستان‌نویسی می‌داند، آنجا که می‌گوید داستان‌هایش همه یک سرگردانی بین باور کردن و باور نکردن هستند، همه‌ی آن قسمت‌هایی که درباره طنزش، که مبتنی بر حادثه است و هدف داستان است نه وسیله‌اش، حرف می‌زند و طنز خود را با هدایت و بقیه مقایسه می‌کند. همه‌اش جلوی چشم ماست، مثل روز روشن است انگار. اما گوش نمی‌دادند، گوش نمی‌دهند هنوز هم. تا آن وقت که خودش هنوز بود و می‌نوشت که ابتدا نادیده‌اش می‌گرفتند، داستان‌هایش چاپ می‌شد و خوانده می‌شد و بهتر و بهتر می‌شد و به اوج می‌رسید، اما هنوز در جمع روشنفکرها انگار آن چیز که باید را ارائه نداده بود. بعدتر ملکوت را نوشت، مسیر را تغییر داد و داستان‌کوتاه را پی نگرفت و داستان بلندی نوشت که رگه‌هایی از باقی کارهایش هم درش دیده می‌شد، اما تم تاریک و سیاه و وهم‌آلودی درش خلق کرد بود که از داستان‌های رئالیستی و طنز ویژه‌ی بی‌نظیر همیشگی‌اش دور بود. سعی کرده بود مسیری را برود که هدایت با بوف کور رفت و به نظر همه به اوج خود رسید. صادقی هم موفق شد، ملکوت که چاپ شد سری توی سرها درآورد و ناگهان نقل هر مجلس روشنفکری دور و نزدیک شد. همه ملکوت را نقطه اوجش می‌دانستند و اصرار داشتند همان مسیر را برود. تلاش‌هایی هم کرد، چند داستان کوتاه تلخ و سیاه هم بعدتر نوشت. اما مسیرش نبود انگار، نه رمان و داستان کوتاه نوشتن مسیرش بود و نه تلخ و سیاه نوشتن. تلخ البته همیشه بود، معلوم است که بود. با همان تلخی‌ها شده بود پساکودتایی‌ترین داستا‌ن‌نویس ما. اما تلخی را در فضاهای مه‌آلود و سیاه و وهم و خیال نمی‌دید، رو به رئالیسمی می‌آورد که از شدت بی‌پرده و عیان بودن موضوع ما را به حیرت وامی‌دارد، می‌خنداند و بعد عمیقا ناراحتمان می‌کند. این بود بهرام صادقی‌ای که بود، که می‌خواست باشد و می‌توانست باشد اصلا. بعدتر آن‌قدر تلخ‌تر شد که حتی همین را هم کنار گذاشت، دیگر ننوشت یا نوشت و چاپ نکرد و هی سر همه‌ را کلاه گذاشت و باهاشان از طرح اولیه‌ی داستان‌ها و رمان‌های جدیدش حرف زد، وقتی در حقیقت هیچ‌کدام را نه نوشته بود و نه می‌خواست بنویسد. قصه برایش مهم بود چون، اصل داستان را مبنای همه‌چیز می‌دانست. نه شیوه‌ی مطرح کردن و تعریف کردنش را. و این ایرادی بود که به بقیه هم می‌گرفت، گلشیری را مثلاً همیشه نویسنده‌ی خوبی می‌دانست که زیادی دربند تکنیک است و این جایی ضربه‌اش را به او می‌زند. این شد که خودش به‌مرور به سمتی رفت که داستان‌های شفاهی تولید کند، راهی برای برون‌ریزی ذهن خلاقش بی آنکه بخواهد در قید و بند فرم و تکنیک بماند.

و هر روز دور و دورتر شد، از آدم‌ها، فضاها، اتفاقات. از دوستان قدیمش حتی، سال‌های آخر گفته بود هیچکس را به دیدارش راه ندهند، که بعد آن دیدار معروف با حقوقی اتفاق افتاد، که دو ساعت فقط روبه‌روی هم نشستند و هیچ نگفنتد و تهش حقوقی مطمئن شد که صادقی دیگر آن صادقی که او می‌شناخته و به دنبالش رفته بوده نیست و بلند شد آمد بیرون. اینقدر تلخ شده بود آن سال‌های آخر، انگار خودش هم شده بود آقای مستقیم، قهرمان آن یکی داستانش که آگهی مرگ خود را در روزنامه می‌بیند و بعد دیگر اطمینانی ندارد که اصلا تا الان زنده بوده یا نه. جایی در مرز بین زنده بودن و نبودن زندگی می‌کرد، چیزی نمی‌نوشت، کسی را نمی‌دید و آنقدر از همه‌چیز فاصله گرفته بود که حتی خبر مرگش را هم دوستانش باور نمی‌کردند، گلشیری در مرثیه‌ی معروفش می‌گوید هر لحظه انتظار داشتند خودش بعد از چند ماه کم‌پیدایی از در وارد شود و اطلاع بدهد که خبر اشتباهی بوده. نبود اما، آقای نویسنده واقعا رفته بود.
بعد از مرگش به‌مرور از او اسطوره ساختند. ملکوتش را بزرگ و بزرگ‌تر کردند و بهرام صادقی تبدیل شد به نویسنده‌ای که شاهکاری به نام ملکوت را نوشته، همراه با تعدادی داستان کوتاه. از ملکوت انواع تاویل‌ها و تحلیل‌ها را به دست دادند، با بوف کور مقایسه‌اش کردند، آن را در ابعاد بین‌المللی شایسته شناخته شدن دانستند، بالا بردندش و کوبیدندش و خلاصه هر کاری کردند که بهرام صادقی را با آن ماندگار کنند. اما درست نبود این‌طور. آقای نویسنده‌ی دیگرکهنه‌کار ما بخش اعظم عمر و زندگی‌اش را گذاشته بود روی آن بخش دیگر چون، روی داستان‌های کوتاهش که حالا سال‌هاست در حاشیه قرار دارند. نمی‌فهمندش چون، داستان‌های کوتاهش را آدم‌ها یا نمی‌خوانند یا نمی‌فهمند یا درست نمی‌فهمند. توقع دارند شبیه بقیه باشد، چفت و بست نداشتن و اسامی عجیب و عمیق نشدن در آدم‌های داستان‌ها و اصلا تیپ‌سازی به‌جای کاراکترسازی را نقطه ضعفش می‌دانند. مدرس‌صادقی تازگی کتابی چاپ کرده، «چشم‌هایش و ملکوت» که بعد از مدت‌ها این نوید را می‌داد که آن‌طور که باید و شاید حق بهرام صادقی را ادا کرده باشد. اما نکرده، حتی نزدیکش هم نشده. دو سوم کتاب را به بزرگ علوی و هر کار مهم و غیرمهم و بی‌اهمیتش پرداخته، و دست آخر رفته سراغ بهرام ما، آن هم چه سراغ رفتنی. طنزش را در حد طنز‌های سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی دانسته، شخصیت‌ها را در حد یک اسم و یک تیپ کلی و داستان‌ها را رئالیسمی که زمان و مکان مشخص ندارد و ناقص و بدجور است. نفهمیده، به جرئت می‌توان گفت بهرام صادقی را آن‌طور که باید نفهمیده. تلاشی هم نکرده انگار، هرچند تلاش‌هایی اینجا و آنجا کرده برای پیدا کردن داستان‌های کاملاً مغفول‌مانده‌اش در جنگ‌ها و مجلات کم‌شناس دهه ۴۰ و ۵۰. اما به‌نظر می‌رسد حتی ذره‌ای تلاش نکرده بهرام صادقی و جهانش را یک کل منسجم ببیند، یک پارادایم کامل فکری و ادبی که این چیزها که نقطه ضعف می‌داندشان درواقع ویژگی‌های اختصاصی‌اش هستند، چیزهایی که جدا می‌کنند صادقی را از خیل رئالیست‌های خوب هم‌دوره‌اش که رئالیسم مدنظر مدرس‌صادقی را به اوج خود برده بودند. بقیه هم چندان بهتر نیستند، حسن محمودی چندین سال قبل تلاشی کرده بود بر جمع‌آوری مجموعه‌ای از مقالات درباره بهرام صادقی و آثارش. تا مدت‌ها آن کتاب بهترین و جامع‌ترین مرجع ما درباره صادقی به حساب می‌آمد، که این در نوع خود فاجعه بود چون در مجموع آن مقالات شاید ۳-۴ عدد متن خوب و حسابی پیدا می‌شد کرد، که آن هم از دوستان صادقی بود و درباره‌ی خودش، نه در بررسی آثارش به‌طور خاص. تا اینکه چند سال پیش مهدی نوید آمد مجموعه‌ی کوچکی را برای نشر بن‌گاه سرپرستی کرد، مجموعه‌ای از مقالات درباره چندتا از داستان‌های کوتاه بهرام صادقی، که هیچ جایش هیچ اشاره‌ای به ملکوت نبود و این خود پیشرفتی در این عرصه بود. آنجا تازه می‌شد با چندتا متن خوب و تحلیل درست‌و‌حسابی آشنا شد، آذر نفیسی درست و خوب خوانده بود، کیوان طهماسبیان مثل همیشه درخشان بود. طهماسبیان یک کتاب مستقل هم درباره بهرام صادقی دارد اصلا، «صادقیه در بیات اصفهان» که احتمالا تا به امروز همچنان صحیح‌ترین کار تحلیلی‌ای است که روی داستان‌های کوتاه صادقی انجام شده. طهماسبیان خوب خوانده، درست فهمیده و بسیار خوب نوشته. اما همین و همین. بعدتر کسی آن را نگرفته که دنبالش کند و جلوتر بیاید، کسی ادامه‌اش نداده، کسی حتی چندان نمی‌داند که درواقع چه کار درست‌و‌حسابی‌ای انجام شده. دیگر هم چاپ نمی‌شود، قیمتش هم اگر در بازار کتب کمیاب پیدایش کنید سر به فلک گذاشته. به‌جز این‌ها یک کتاب هم محمدرضا اصلانی جمع‌آوری کرده، که آن یکی واقعا کار عظیمی است و ادامه‌ی مسیر این حوزه تا ابد مدیون او خواهد بود احتمالا. «بازمانده‌های غریبی آشنا»، که در آن نامه‌ها و یادداشت‌ها و مصاحبه‌ها و برخی داستان‌های نصفه‌کاره و حتی عکس‌ها و مدارک و خلاصه هرآنچه توانسته از زندگی نه‌چندان‌طولانی این مرد مغفول‌مانده پیدا کند را جمع‌آوری کرده. حاصل کار کتابی شده به قطر ۶۰۰-۷۰۰ صفحه که احتمالا بهترین چیزی است که درباره بهرام صادقی در دست داریم.

فقط اینها نیست، فارغ از آثار مرتبط به ملکوت اینجا و آنجا هم افراد دیگری روی داستا‌ن‌های کوتاهش کار کرده‌اند، در قالب تک‌مقاله یا بخشی از یک مجموعه‌ی بزرگتر. یا مثل کار خوب جدیدی که حامد قصری منتشر کرده درباره جنگ اصفهان، که بخشی از آن خواه‌ناخواه به بهرام صادقی می‌رسد. اما همین، این همه‌ی چیزی است که درباره‌ی شاید بزرگترین داستان‌کوتاه‌نویس دهه ۴۰ داستان معاصر فارسی در دست داریم. هنوز بسیاری از داستان‌هایش را وقتی در گوگل سرچ می‌کنی به هیچی می‌رسی. به یک خالی بزرگ، که در آن گوگل بهت پیشنهاد می‌کند که شاید اسم را اشتباه وارد کرده‌ای و منظورت فلان‌چیز دیگر بود.
و این است سرنوشت داستان‌‌نویسی که «به بطالت آمد، به تاریکی رفت و نام او در ظلمت مخفی شد.»، سه دهه بعد از مرگ و ۴-۵ دهه بعد از انتشار آخرین آثارش.

اینکه خودش این را می‌خواست یا نه را نمی‌دانیم، احتمالا هیچ‌وقت هم نتوانیم درست و قطعی بفهمیم، که این حد از گمنامی را پس از مرگ هم به اندازه‌ی سال‌های آخر زندگی‌اش برای خود می‌خواست یانه. اما این را با اطمینان می‌توانیم بدانیم که تنه‌ی نازک داستان‌نویسی معاصر ما این‌طور گمنامی و درست خوانده و فهمیده نشدن همچین استعداد بی‌بدیلی را نمی‌خواهد.

 

منابع:
طهماسبیان، کیوان(۱۳۹۴)، صادقیه در بیات اصفهان، تهران: گمان

نوید، مهدی (۱۳۹۵)، بهرام صادقی، تهران: بن‌گاه

مدرس‌صادقی، جعفر (۱۴۰۱)، چشم‌هایش و ملکوت، تهران:مرکز

اصلانی، محمدرضا (۱۳۸۴)، بازمانده‌های غریبی آشنا، تهران: نیلوفر

قصری، حامد(۱۴۰۰)، قهرمانان تنهایی در یک شهر، تهران: کتاب سرزمین

محمودی، حسن (۱۳۷۷)، خون آبی بر زمین نمناک، تهران: نگاه

صادقی، بهرام(۱۳۴۹)، سنگر و قمقمه‌های خالی، تهران: کتاب زمان

 

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *