در آغاز، تنها روح بود
ردپای پدیدارشناسی | ینا
دیالکتیک امیرعلی مالکی با لودویگ زیپ درباب تاثیر دوران ینا بر نگارش پدیدارشناسی روح هگل
این گفتوگو براساس فصل «ترقی فلسفی هگل در ینا» از کتاب «پدیدارشناسی روح هگل» اثر لودویگ زیپ که با ترجمهی امیرعلی مالکی در وبسایت نشریه پراکسیس منتشر شده ، گرفته شده است. این دیالکتیک مقدمهای بر پروژهی «ردپای پدیدارشناسی» است که با همراهی پروفسور زیپ و مالکی بهصورت اختصاصی زیرنظر نشریه پراکسیس منتشر میشود.
مقالهی مربوطه:
آیا دوره ینا برای هگل را میتوان آغاز مرحله بلوغ اندیشه او دانست؟ به عبارت دیگر، آیا سنگ بنای اندیشههای موجود در آثاری چون پدیدارشناسی و دایرهالمعارف علوم فلسفی در عصر ینا گذاشته شده است؟ استدلال شما در این زمینه چیست؟
در پایان دوره ینا (۱۸۰۶/۰۷) عناصر سیستم متأخر هگل وجود دارد: سیستم سه جانبه فلسفه طبیعت، روح و منطق به عنوان تحلیل ناب مقوله های تفکر و (در عین حال) بودن. اثبات این وحدت و پیدایش خود فهمی (روح) آن در طبیعت و تاریخ در اولین کتاب مهم هگل، پدیدارشناسی روح (۱۸۰۷) ارائه شده است. اما بعدها، هگل کارکردهای پدیدارشناسی را به عنوان مقدمه، اثبات و ارائه سیستم در بخشهای مختلف دایره المعارف توزیع میکند. در بخشهای ۱۸۰۵ و ۰۶ از فلسفه روح، حتی خطوط کلی عناصر فلسفه حق (۱۸۲۰) از قبل قابل مشاهده است: سلطنت مشروطه با جامعه مدنی نسبتاً لیبرال. با این حال، تحولات مهمی در پیش است، به ویژه در علم منطق، دایرهالمعارف و شرح و بسط فلسفه هنر، دین و تاریخ.
در فصلی از کتابتان درباره «شکل و تکوین نظام فلسفه» صحبت کردید. آیا میتوان این بحث را به زبان کامل برای مخاطبان خود باز کرد؟ تقسیمبندی علم هگل چیست و تفسیر او از علم ایدهها چیست؟
از نظر هگل معنای واقعی «علم» فلسفه است که اصول و محتویات هر علم خاص (به معنای عادی و امروزی) را متحد میکند و به طور سیستماتیک درک میکند. این امر ممکن است زیرا او این اصول را بهعنوان تمایز خود یک ایده فراگیر میداند که زیربنای تمام واقعیت است و خود را در علم، تاریخ و فلسفه بازتاب میدهد. فلسفه بازسازی معکوس عقلانیت درون (نه فراتر) جهان طبیعی و اجتماعی است. اگر این عقلانیت – مانند «لوگوس» یونانی – واقعیتی واقعی است، پس تصویر دینی از خود انعکاس خدا در جهان آفریده او و درک علمی آن، ارائه «روایی» حقیقت: ایدهای که خود را در طبیعت و تاریخ بیرون میآورد و در فلسفه به خود باز میگردد، است.
آیا هگل در مفهوم ایده علم که مطرح میکند به افلاطون یا کانت نزدیک است؟ یا شاید رویکرد هگلی استقبالی مثبت از هر دوی آنها باشد. به عبارت دیگر، اندیشه هگل از علم تحتتأثیر چه روشنفکرانی بوده است؟
در برداشت او از «ایده»، رشتههای افلاطونی و کانتی (و همچنین ارسطویی و اسپینوزیستی) وجود دارد. در مفهوم افلاطونی، ایدهها صرفاً افکار انسانی نیستند، بلکه جوهر واقعی واقعیت هستند. در مفهوم کانتی (تبدیل شده توسط هگل) وحدت ایدهها به معنای فرآیند تقسیم خود (من خود را مشاهده میکنم، بلکه مقولههای درک مانند هویت و تفاوت و غیره) و یکپارچهسازی آنها به وسیله آنها «ذهنی» است. شناخت خود تأملی اما شما باید هم از تجسم افلاطونی ایدهها (حداقل توسط افلاطون اولیه و میانی پیشنهاد شده) و هم از برداشت کانتی از ایدهها به عنوان تنها «قانون» برای درک بشر چشمپوشی کنید. ایدهها (همه گونههای «ایده») فرآیندهای تقسیم و وحدت هستند که واقعیت و همچنین تفکر را ساختار میدهند.
«وجود فی نفسه»۱Ansichsein برای هگل چه معنایی دارد؟
«An sich» در سنت کانتی به معنای آن چیزی است که موجودات «به خودی خود» در تقابل با آنچه به دنبال درک انسانی هستند، هستند. از نظر کانت، «چیز فی نفسه» هرگز با دیدگاه مکانی-زمانی و مقولههایی که فقط برای اشیایی که به حواس داده میشوند مناسب است، به طور کامل توسط درک بشری شناخته نمیشود. از نظر هگل، تمام تلاشها برای خودداری از این تمایز در پدیدارشناسی متناقض نشان داده میشود. An-sich-sein و Für-uns-sein فقط جنبههایی از یکسان هستند. از آنجایی که ماهیت اشیاء ساختار مفهومی – ذهنی آنهاست (به سؤال ۳ مراجعه کنید)، یک وحدت اساسی با یک ذهنیت انسانی کاملاً توسعهیافته وجود دارد. با این حال، این نیاز به درک جدیدی از مقولات و همچنین زمان و مکان دارد. معنای دومی از an sich در اندیشهی هگل وجود دارد که به مفهوم یا واقعیت توسعه نیافته، توضیح داده نشده، هنوز تحلیل نشده، برخلاف شکل صریح و منعکس شده آنها (an und für sich) اشاره دارد.
نسبت متافیزیک و خدا برای هگل چیست؟ آیا هگل به خدا به عنوان یک عنصر الهیاتی مانند درک مسیحی از آن اعتقاد دارد یا در تلاش است خدای جدیدی برای زمین بیافریند؟
هیچکدام. او مدعی است که مفاهیم سنتی از ماهیت خدا که در تاریخ دین توسعه یافته، برآمده از ادراکی فلسفی بوده است. اما امر «مطلق» یا ایده مطلق با بیشتر آنها متفاوت است. تفاوت اصلی (حداقل با دیدگاه عامه و نه عرفانی ادیان «ابراهامی»): این ادیان خارج از جهان نیست، بلکه به عنوان ساختار منطقی درونی و خود تأملی عناصر آن درونی است. از آنجایی که توسعه اساسی این مفهوم قیاسی است، فردیت، خاص بودن (میان مدت) و جهانی بودن عناصر اصلی آن هستند (مشابه با تثلیث مسیحی در تفسیر هگل). حتی مفهوم شخصیت الهی در پایان علم منطق به عنوان «تمرکز» کل رشد مفهومی در یک خود شهودی «بازسازی» میشود. با این حال، تا به امروز بحث برانگیز باقی مانده است که آیا این یک عذرخواهی دقیق برای تصاویر دینی است یا یک «ترجمه» گسترده به تفکر عقلانی کاملاً مستقل از وحی دینی.
به نظر من یکی از موضوعاتی که باید در هگل مطرح شود، امر مطلق است. انسان مطلق است یا روح؟ آیا روح چیزی فراتر از انسان است یا تمامیت آن در درون خود انسان نهفته است؟
از نظر هگل و کانت، چیزی درونی مطلق در وجود انسان وجود دارد. از نظر کانت این قانون اخلاقی است که برای هر موجود عقلانی حتی فراتر از «سخت افزار» انسانی (اگر وجود دارند، «مریخی ها»، فرشتگان یا خدایان) الزامآور است. توانایی «شنیدن» و پیروی از قانون اخلاقی (یک قانون «سکولار» که مقبولیت همگانی را برای هر قاعده رهنمون کنشی می طلبد) به انسان کرامت خدشه ناپذیرش میبخشد. از نظر هگل نه تنها عقلانیت عملی بلکه نظری و شرایط آن در جسم و روان انسان در امر مطلق مشارکت دارد. «نفس» در طبیعت حیوانی نهفته است، اما در انسان، نفس عاقل میتواند با روح مطلق یا خود فهمی از نظم جهانی به وحدت برسد. شما میتوانید آن را «کلیت پنهان در خود مرد (و زن)» بنامید، اما برای هگل میتواند کاملاً شفاف و با آرم جهانی متحد شود.
از نظر هگل تکلیف فیلسوف در قبال تاریکیهای جهان چیست؟ آیا واقعاً فلسفه در اندیشه هگل مفید و ضروری است یا بیهوده است؟
برای هگل، فلسفه کاملا ضروری و مفید است. باید انسجام همه دانش بشری را توضیح دهد و عقلانیت موجود در نهادهای مدرن – و بحران های احتمالی آنها را درک کند. موانع اصلی این درک، اشتباه در مفاهیم و رفتار است: تضادها و دوگانگیها، مثلاً بین فرد و اجتماع، خدا و جهان، طبیعت و روح. با این حال، تفاوتها نباید به سادگی ناپدید شوند، بلکه باید به روشی ارگانیک تبدیل شوند. بنابراین برای مثال جسم و روح، درک و هیجان، حقوق فردی و حاکمیت دولت، دولت سکولار (بی طرفانه) و آزادی مذهبی و غیره باید با اختلافات درونی وحدتی ایجاد کنند. هگل در مورد بحرانهای تاریخی وحشتناک به وضوح میگوید – تاریخ را «سلاخگاه ملتها» مینامد. اما او پیشرفت کلی در دانش و نهادها را میبیند، حتی اگر با واکنشهای رادیکال قطع شود.
دوره ینا چه کمکی به ما میکند و پیشنهاد میکنید در ابتدا چه آثاری از هگل از آن دوران بررسی شود؟
من فکر نمیکنم که لازم باشد پیشرفت زمانی کار هگل را دنبال کنیم. اگر شما یک مورخ فلسفه هستید و کمی در مورد کانت، فیشته و شلینگ میدانید – اما جنبش شکگرایی مدرن نیز – نوشتههای ینا «پل» خوبی برای تفکر هگل هستند. به خصوص پروژه پدیدارشناسی روح را اگر با این توسعه شروع کنید قابل دسترسیتر است. اما بدون این زمینه، بیشتر نوشتههای ینا دشوار است. فلسفه حق، مقدمه دایرهالمعارف («سه موضع فکری نسبت به عینیت») یا سخنرانیهایی درباره فلسفه تاریخ احتمالاً برای آغاز آسانتر است. با این حال، بدون «هگل اولیه»، ممکن است نسبتاً جزمی به نظر برسند. این به علایق یا پیشینه شما بستگی دارد – یک ریاضیدان یا منطقدان ممکن است علم منطق را در دسترستر بیابد.
در جایی از کتاب درباره «Das älteste Systemprogramm des deutschen Idealismus» صحبت شده است که متاسفانه در ایران خبری از آن نیست. لطفا کمی در مورد این اثر برای خوانندگان خود توضیح دهید.
این یک نسخه خطی کوتاه (۴ صفحه) به خط هگل است اما ظاهراً نتیجه بحث بین هگل، شلینگ و هولدرلین است. در پایان تحصیلات مشترک آنها در حوزه علمیه (پروتستان) توبینگن نوشته شد. ظاهراً ایدههای همه آنها را ترکیب میکند. این واقعاً برنامهای برای یک سیستم نیست و عبارت «ایدهآلیسم آلمانی» نیز بحثبرانگیز است. ایدههای اصلی علیه علم و فلسفه اواخر عصر روشنگری است: یک مفهوم «مکانیستی» از طبیعت و حالت، جدایی بین هیجانات و درک، علم و هنر. برخی از ایدههای پیشرو به شلینگ و هولدرلین نزدیکتر به نظر میرسند تا هگل، به ویژه در مورد فلسفه طبیعت و رابطه علم و هنر. از سوی دیگر، برخی از قسمتها به دست نوشتهها و ایدههای هگل در دهه ۱۷۹۰ نزدیک است. مهمتر از همه، شالوده متافیزیک بر «اخلاق» به معنای اصول عقل عملی کانت و نقد دین جزمی به مثابه انقیاد مردم به کاهنان است. به طور کلی، این گواهی جذاب از «تولد» فلسفه آلمانی پساکانتی است.
«علم واقعیت ایده» چیست؟ کمی در مورد «نظام آسمان» و «نظام زمین» صحبت کنید. منظور هگل از این موضوعات دقیقاً چیست؟
در حالی که علم منطق توسعه نظام کل نگر مفاهیم را به عنوان «تحقق» درونی ایده تحلیل میکند، فلسفه طبیعت و روح با تحقق بیرونی در زمان، مکان، ماده و تاریخ فرهنگی سروکار دارد. طبیعت تجسم مادی این نظام است. «تحقق» دیگر روحی است که در ذهن انسان (روح ذهنی)، در آثار رویه اجتماعی انسان (روح عینی) و در بیان فرهنگی او (هنر، دین، علم – روح مطلق) است. هگل در فلسفه طبیعت خود – در میان دیگر بخشهای «مدرن» – تمایز یونانی بین حرکات، نیروها و قوانین روی زمین و در قلمرو اجرام آسمانی را دنبال میکند. این به سختی با فضای همگن و قوانین جهان نیوتنی سازگار نیست – هگل، مانند گوته، از بخشهایی از فیزیک مکانیکی نیوتن انتقاد داشت. با این حال، نباید تفاوت هگل بین این دو سیستم را بیش از حد ارزیابی کرد – اگرچه فیزیک مدرن به روشی مشابه بین قوانین، حرکات و ویژگیهای ذرات در میکروکره و در میان و ماکروسفر تمایز قائل میشود.
ممکن است سوال بسیار جامعی باشد، اما من به شدت معتقدم صحبت در مورد آن مفید است. روح هگلی چیست؟ چه چیزی را میتوان به کاملترین و بهترین شکل ممکن از روح هگلی تفسیر کرد؟
نمیدانم میتوانم به کاملترین و بهترین شکل ممکن پاسخ شما را بدهم یا نه. باید تلاش کرد تا معنای مشترک روح را در میان تفاوتها درک کرد. این برای استفاده روزمره (روح قوم، روحی سنی خاص، معنویت و غیره) و برای اشکال مختلف هگل نیز صادق است. فرد هم توسط روح (رسوم، نهادها، ادیان) جامعه و یک دوره تاریخی شکل میگیرد و در عین حال قادر به درک این شکلگیری و منابع آن است. با این حال، این یک مسیر بازگشتی طولانی از هویت عرفی (کور) با الگوهای فرهنگی تا تکمیل خودفهمی فلسفی است. ممکن است، زیرا همه این «الگوها» توسط شبکهای از مقولهها ساخته شدهاند – و به این دلیل که روح یک فرد خاص و روح جمعها، دورهها و حتی قوانین طبیعت، جوهر یا ساختار یکسانی دارند (ر.ک. به سوال ۳ در بالا). حتی پیشرفت تاریخ («روح جهانی») فرایند خود عینی (حتی از خودبیگانگی) و کشف قوانین و عادات عادلانه است. فرمول مختصر شده خود هگل برای روح این است: شناخت خود در غیریت (به ظاهر) کامل. این غیریت ماهیت «کور» و نیز سلطه استبدادی در جامعه است. روح با بازگشت از این غیریت در طبیعت، جامعه و تاریخ به درک کامل فلسفی نظم و مقصد عقلانی آنها، خود را تولید میکند. این یک خودسازی متناقض یا «Werden zu sich» به نظر میرسد. با این حال، این فرآیندی است که در هر زندگی فردی اتفاق میافتد و به خودآگاهی کامل و درک موقعیت فرد میرسد که قطعاً همیشه کاملاً موفقیت آمیز نیست. اما درک آثار و تاریخ بشر به عنوان چنین فرآیندی مسیری طولانی و پر پیچ و خم است – همانطور که پدیدارشناسی روح و بعدها سیستم کامل دایرهالمعارفی ثابت میکند.
1 دیدگاه در “در آغاز، تنها روح بود”