نظریه فلسفی

هگل: از گور برخاسته

هگل: از گور برخاسته

چرا ایدئالیسم؟ | ۵

دیالکتیک امیرعلی مالکی با تری پینکارد درباب اهمیت مطالعه‌ی فلسفهٔ هگل در جهان مدرن

مقدمه‌ به قلم تری پینکارد

من و امیرعلی مالکی، سردبیر نشریه‌ی پراکسیس، دربارۀ فلسفه هگل و معنای آن برای روزگار معاصر خود گفت‌وگویی انجام دادیم. ایده‌هایی که در گفتگو مطرح می‌شوند، به‌ویژه در حال حاضر به‌خوبی معنا پیدا می‌کنند، زیرا جنبش بزرگی برای آزادی در حوزه‌های عمومی و خصوصی در ایران به‌شتاب در حال شکل‌گیری است. این جنبش برای آزادی به قلب پروژۀ فلسفی هگل بسیار نزدیک است. به عنوان مثال، هگل از شورش پیروزمندانۀ هلند در قرن هفدهم علیه سلطۀ اسپانیا صحبت کرد که توسط اشراف یا قهرمانان خارق‌العاده و افسانه‌ای صورت نگرفت، بلکه مردم عادی به قهرمانان خود تبدیل شدند و: «شجاعانه برای آزادی خون دادند و با این جسارت و استقامت عادلانه پیروز شدند و برای خود به استقلال مدنی و مذهبی دست یافتند». آنها از نظر او از اولین کسانی بودند که این شناخت مدرن را آشکار کردند که همۀ مردم حق دارند که حاکمیتی برای خود پدید آوردند که توجیه‌پذیر باشد، به قول او «حق بینش» را پدید آوردند و با آن، ایدۀ کرامت خدشه‌ناپذیر انسانی در زندگی مدرن را ترسیم کردند. هگل خاطرنشان کرد که حتی پست‌ترین چوپان نیز، اکنون باید دارای ارزش و منزلتی بی‌نهایت باشد، جایگاهی که طوفان تاریخ به آن دست درازی نکند. این بینش بزرگ، که مردم قبل از شورش‌های اولیه مدرن کاملاً آن را درک نمی‌کردند، اما اکنون هم از لحاظ نظری و هم عملاً درک می‌شود، این بود: هیچ‌کس را نباید مجبور کرد که تسلیم هر نوع حکومتی شود که برای او قابل توجیه نیست. این عنصر اصلی آزادی است، ایده‌ای آنقدر جسورانه که وقتی مردم به ذهنشان خطور می‌کند، بیرون راندن آن تقریباً غیرممکن می‌شود. این لزوماً باعث نمی‌شود که قدرت‌هایی که نسبت به خواسته‌شان برای سرکوب انگیزه‌ای غریزی و پشتکار دارند به سادگی از میدان خارج شوند، بل بیشتر بدین معناست که هر چقدر هم در سرکوب آن خوب باشند، نمی‌توانند صورت مسئله را کاملا پاک کنند. این مسائل در پس گفت‌وگوی من و امیرعلی مالکی نهفته است و نمایان می‌کند که چرا باید به دنبال یک فیلسوف آلمانی باشیم که در میانه‌ی قرن نوزدهم در مورد آنچه که ما باید اکنون به عملش آوریم، نوشته است.

تری پینکارد

دیدگاه هگل در مورد آزادی چیست؟ از این نگاه به دنیای مدرن چه درس‌هایی می‌توان گرفت؟

دیدگاه هگل دربارۀ آزادی به چهار رویکرد مختلف مرتبط است. اول اینکه آزادی چیست؟؛ دوم اینکه آزادی چه نقشی در تاریخ دارد؟؛ سوم: آزادی چقدر مهم است؟ و چهارم: برای آزاد شدن واقعاً چه چیزی لازم است؟

اگر به موضوع اول بپردازیم، می‌بینیم آزادی برای خود سه جزء دارد. آزاد بودن یعنی یکی شدن با خود، همان چیزی که هگل در آلمانی  “Beisichsein” می‌نامد. زمانی کسی با خود یکی می‌شود که خودآگاهانه براساس قانونِ طبیعت خود و نیز ایده‌ها و اصول خود عمل می‌کند و نه بر‌اساس اصولی که خودسرانه از بیرون تحمیل شده‌است (شرایط «خودآگاهی» در آنجا حیاتی است). این جنبه از آزادی مستلزم مستقل بودن فرد است، اما این استقلال اغلب به‌اشتباه به‌جای اینکه صرفاً جزئی از آزادی شناخته شود، به‌طور کامل با خود آزادی شناسایی می‌شود. آزادی واقعی نه‌تنها مستلزم استقلال بلکه وابستگی ساختاریافته به دیگران است. هر سه
(یکی بودن با خود، استقلال و وابستگی ساختاریافته) باید در میان باشند تا آزادی کامل به‌جای آزادی جزئی یا حتی خودتضعیف‌کننده وجود داشته باشد.

هگل فکر می‌کرد که درک این موضوع در عمل به اندازۀ کافی آسان است، اگرچه درک آن در اندیشه و نظر دشوار است. به‌طور خاص، گفتن اینکه «آزادی هم وابستگی و هم استقلال را شامل می‌شود»، ممکن است مانند یک تضاد پیش‌پا افتاده به نظر برسد. نقش تفکر دیالکتیکی در سیستم هگل این است که نشان دهد، آنچه در ابتدا مانند یک تضاد ساده به نظر می‌رسد، بهتر به‌عنوان زمان‌های پر‌تنش یک «کل»، یا یک کلیت درک می‌شود. او می‌گوید که فرد آزاد مستقل از دیگران است، اما به شکلی وابسته به دیگران نیز است؛ اما به‌طور گذرا خاطرنشان می‌کند که ما این را به‌راحتی در روابطی مانند دوستی و عشق می‌بینیم. در عشق متقابل، من می‌توانم با تمام فردیتم همانی باشم که هستم، و می‌توانم درعین‌حال فردی مستقل باشم، اما تنها به دلیل شناختی که از طرف دیگر (معشوق) دریافت می‌کنم، قادر به این کار هستم. (شاعران صوفی مخصوصاً در بیان این دیالکتیک خوب بودند.) من خودم را به دیگری می‌سپارم (پس وابسته هستم)، اما در این وابستگی، به شناختی کامل از خود به‌عنوان فردی مستقل دست می‌یابم، همان‌طور که طرف مقابل در این ارتباط انجام می‌دهد. خطری در این موجود است که در واقعیت نهفته، که این مؤلفه‌های مربوطه می‌توانند در شرایط اجتماعی که کاملاً عقلانی نیستند، به دلیل تنش‌های دیالکتیکی در کلیت‌ها از یکدیگر جدا شوند. بنابراین، برای نمونه، در موقعیت‌های خاص به اندازۀ کافی آسان است که فکر کنیم تنها آزادی واقعی معادل استقلال کامل است، که همیشه منجربه روابطی می‌شود که بین تسلط و بندگی متزلزل می‌شود.

استدلال این است که اگر می‌خواهم کاملاً مستقل باشم، باید دیگران را به خودم وابسته سازم (و البته آن‌ها هم همین افکار را بالعکس دارند). همۀ روابط تسلط و بندگی که چنین استقلالی را مورد هدف قرار می‌دهند، از هم می‌پاشند، زیرا اربابان در نهایت وابسته به بندگانی هستند که آن‌ها را مستقل می‌یابند، در حالی که اربابان می‌خواهند از همۀ این شناخت‌ها توسط بندگان مبرا باشند. به همین دلیل است که همۀ این‌گونه روابط بین اربابان و خدمتکاران (یا بردگان) در طول تاریخ پر از دشواری است. آن‌ها در نهایت فقط به‌اجبار می‌توانند کنار هم نگه‌داشته شوند، زیرا فقط اندکی تأمل نشان می‌دهد که واقعاً رابطۀ بین تسلط و بندگی چقدر بی‌معنی است.

آزادی واقعی به‌عنوان یکی بودن با خود و مستقل بودن در فردیت خود، به‌واسطۀ وابستگی به دیگران به شیوه‌ای خاص، تنها در کلیتی که در آلمانی Geist ـ در انگلیسی «روح» نامیده می‌شود ـ واقعاً ممکن است. هگل Geist را به‌عنوان یک «من» که یک «ما» است و یک ما که یک من است تعریف می کند که در آن هردو کاملاً ملموس هستند.

در یک صورتِ کاملاً تحقق‌یافته از زندگی، وضعیتی که در آن هرکدام به‌واسطۀ شناختی که از سایرین در جامعه خود داریم، به‌عنوان افرادی منحصربه‌فرد شناخته می‌شویم. ما برای فضیلت مدنی خود به دیگران وابسته هستیم، به نحوی که هریک از ما برای این مهم ارزش قائلیم که دیگران به اندازۀ خودمان آزاد باشند، و به روشی که قوانین، نهادها و شیوه‌ها همه با هم هماهنگ می‌شوند تا جامعه‌ای را ایجاد کنیم که در آن هر یک «من» با شرکت در چنین زندگی مشترکی مستقل است. کلّ ایدۀ Geist خودْ نمونه‌ای از نوعی کلیت است که در ذات خود همیشه در تنش خلاقانه با خود است. وقتی همه چیز به اشتباه پیش می‌رود، کل از هم می‌پاشد و در یک مورد، تنها چیزی که باقی می‌ماند مجموعه‌ای ازهم‌گسیخته از «من‌ها» است که هیچ جامعۀ واقعی‌ای را تشکیل نمی‌دهند (نه «ما»ی واقعی). در آن موارد جزئی‌شدنِ کامل، ما چیزی را داریم که توماس هابز آن را «جنگ همه علیه همه» نامید؛ در این وضعیت، به‌قول او، تمام زندگی زشت، وحشیانه و کوتاه است. یا، در موردی دیگر، در تصویر آینه‌ای از مورد اول، وقتی همه چیز به‌اشتباه پیش می‌رود، کل از هم می‌پاشد و همۀ افراد تابع برخی «فرای‌ـ‌ما» می‌شوند که فقط می‌توانند جزئی و یک‌طرفه باشند. نمونه‌هایی از ناسیونالیسم افراطی، دیکتاتوری تک‌حزبی و مواردی از این دست است که در آن همۀ فردیت خاموش و در ظرف یک «ما»ی فراگیر ریخته می‌شود. در این موارد، دولت به اربابی خواهانِ استقلالِ کامل تبدیل می‌شود و مردم صرفاً ابزار و خدمتگزار آن هستند. هردوی این موارد واقعی‌سازیِ ناقصِ Geist بوده و به دلیل یک‌طرفه‌بودن آن‌ها اساساً غیرقابل زیست‌ هستند. به‌عبارتی، روابط اجتماعیِ غیرقابل زیستن، به‌طور اجتناب‌ناپذیری به سازش آن‌ها از هم مربوط است.

موضوع دوم اینکه آزادی در تاریخ حیاتی است، زیرا هگل فکر می‌کند که آن چیزی است که زمینۀ حس حرکت تاریخی ما را فراهم می‌سازد
(و این مشهورترین و رادیکال‌ترین دیدگاه هگل است). وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، آنچه در این جنبش می‌بینیم، پیشرفت آگاهی از آزادی در میان مردم است. از آغاز تاریخ بشر، که در آن فقط یک یا چند نفر («استادانِ» زمانۀ خود)، خود را آزاد (به‌معنای مستقل) می‌دانستند، یعنی فقط توسط همتایان خود (اربابان دیگر) محدود می‌شدند و نه توسط سایرینِ زیردست‌هایشان. حتی اگر چنین روابط سلطه و بندگی هزاران سال به‌طول انجامید، این امر همیشه ناپایدار بوده‌است. هگل استدلال می‌کند که با گذشت زمان، ما می‌بینیم که چگونه همۀ محرومان جهان به‌تدریج محرومیت خود را نه به‌عنوان بخشی از نظمِ طبیعیِ اشیا، بلکه به‌عنوان مجموعه‌ای از نهادهای ساخته‌شده توسط انسان که حول نابرابری غیرقابل توجیهِ آزادی ساخته شده‌اند، می‌بینند.

تفاوت جهان مدرن با تمام دوره‌های دیگر از این جهت است که همه خود را آزاد می‌دانند و فقدان آزادی در زندگیْ خود به چنین نهادها و اعمال غیرقابل توجیهی مربوط می‌شود، نه به ماهیت اصلیِ جهان.

سومین رویکرد این بود که: آزادی چقدر مهم است؟ آزادی برای هگل اهمیتی مطلق دارد. زندگی اهداف زیادی در درون خود دارد، اما همۀ آن‌ها با یکدیگر سازگار نیستند. در بیشتر موارد، ما باید یاد بگیریم که بین چنین کالاهایی به داد و ستد بپردازیم. اما بالاتر از همۀ آن اهداف پسین، هدفْ زندگی خودِ شخص است و نه زندگی‌ای که دیگری به وی دستور داده‌است. آزادی موضوع معاملۀ برخی کالاها برای دیگران نیست.
این بیشتر شبیه دستور‌العمل یک نظم اجتماعیِ عادلانه است. در داد و ستد‌ها، شما از یک کالا کمتر استفاده می‌کنید تا کالای دیگری را بیشتر داشته باشید، حتی اگر از هردو آن‌ها بیشتر بخواهید. در یک «دستور پخت»، شما سعی نمی‌کنید همۀ کالاها را به‌طور حداکثری داشته باشید، بلکه سعی می‌کنید کالاها را به‌گونه‌ای چیدمان کنید که آزادی به‌طور کامل‌تر به فعلیت برسد. همان‌طور که ممکن است بگوییم، در پخت یک کیک، فرد آرد و شکر بیشتری نمی‌خواهد، بلکه تعادل درستی میانِ شکر و آرد می‌خواهد. افزون بر این، این آزادی خودمحور نیست، زیرا در مورد آزادی هر یک از ما  به‌طور برابر، آزاد هستیم، تنها به این دلیل که دیگران در اطراف ما آزاد هستند؛ و از این رو باید نگران نگه‌داشتن آن نهادها و اعمال میانجی در اطراف خود باشیم. به‌درستی کار می‌کنیم تا همۀ ما بتوانیم زندگی خود را پیش ببریم. در روابط ناعادلانۀ ارباب و بنده، ارباب متوجه می‌شود که تنها در صورتی می‌تواند آزاد باشد که دیگران (بندگان) آزاد نباشند. در یک رابطۀ اجتماعی و سیاسی که در آن آزادی واقعی به فعلیت می‌رسد، هریک متوجه می‌شوند که تنها در صورتی می‌تواند آزاد باشد که دیگری نیز به همان اندازه آزاد باشد. همان‌طور که هگل می‌گوید: هنگامی که این ایدۀ آزادی به ذهن مردم خطور کرد، هیچ چیز نمی‌تواند دوباره او را مجبور سازد. دستورات حاکم می‌توانند این ایده را سرکوب کنند، اما نمی‌توانند آرزوی آزادی را سرکوب کنند. با گذشت زمان، و با وجود سرکوب، بی‌عدالتی و نابرابری غیرقابل تحمل می‌شود. وقتی این اتفاق می‌افتد، مردم آن‌قدر که به خودشان می‌گویند نتیجه‌گیری فلسفی نمی‌کنند: ما دیگر نمی‌توانیم آن آدم‌های سابق باشیم، باید دنیای‌مان را تغییر دهیم و همانی شویم که هستیم. به نظر هگل، این کم‌وبیش داستان دنیای مدرن است.

یکی از ادعاهای عجیب هگل این است که فرد تنها زمانی آزاد است که «خودآگاه»ش بداند که آزاد است. او فکر می‌کرد جوامعی در گذشته وجود داشتند که آزاد نبودند، زیرا آن‌ها با این مقوله آشنایی نداشتند. هگل از آزادی در قالب فرمانروایی، فرماندهی یا حتی کنترل بر اراده یا احساسات خود صحبت نمی‌کند. وقتی آدم باید به خودش فرمان دهد، آزاد نیست. آدم وقتی آزاد است که جلوۀ خودش باشد و طبق قانون طبیعت خودش عمل کند. بنابراین، برای آزاد بودن باید تصوری از وحدت خود با خودِ موجود باشد. تا زمانی که فردی فکر می‌کند که ـ به نوعی در نهایت اساسی ـ به دیگرانی وابسته است که از این طریق حق فرماندهی بر آن‌ها را دارند، آزاد نیست، زیرا نمی‌داند که در بطنْ آزاد ‌است. آن‌ها تنها زمانی آزاد می‌شوند که از محدودیت‌هایی که بر آن‌ها تحمیل شده آگاه باشند؛ باید برای آن‌ها نیز توجیه شود. این‌که از شما خواسته شود کاری را انجام دهید بدون اینکه بینش کافی (بصیرت) داشته باشید، که چرا دیگران برای اِعمال آن محدودیت‌ها بر مردم موجه هستند، این امر به‌معنای سلب آزادی است؛ و اندیشه به اینکه شخص خودش به توجیه توسط دیگران نیاز ندارد به این معنی است که نمی‌داند شما آزاد هستید و بنابراین نیستید. آزاد بودن، این تقاضای برابر و جهانی برای توجیه همان چیزی است که جهان مدرن را مشخص می‌کند.

نقش دولت در اندیشۀ هگل چه بود؟ آیا دولت از دیدگاه او عنصری طبیعی است؟

دولت، یا این‌طور که هگل فکر می‌کند، در اصل به دلیل نیاز به هماهنگی مردم با یکدیگر در مورد مسائل مهم (غذا، سرپناه و موارد مشابه) و دفاع مشترک و تقسیم بار با یکدیگر در هنگام سختی‌ها، ایجاد می‌شود. ممکن است بگوییم که این مقدار «طبیعی» است. اما این اصلِ دولت را توجیه نمی‌کند یا چیز زیادی به ما نمی‌گوید که چرا باید نگران شکل حکومتی که داریم باشیم. ما باید درک کنیم که این نهادهای دولتی به‌دست ما ساخته شده‌اند، حتی اگر تقریباً همیشه آن‌ها را کاملاً خودآگاهانه یا با اهداف مشخصی در ذهن ساخته باشیم. اما، همان‌طور که به‌دست ما ساخته شده‌اند، آن‌ها نیز می‌توانند توسط ما ساخته نشوند یا تغییر شکل یابند و بنابراین به هر سمتی که پیش رود، از ما نیز توجیه می‌خواهند.

علاوه بر دولت، «پدیدۀ دولت» نیز وجود دارد. دولت درواقع یک اختراع مدرن است (اگرچه خود هگل فکر می‌کرد که به دوران باستان بازمی‌گردد). در بیشتر تاریخ، مردم خود را اعضای یک «دولت» نمی‌دانستند؛ درعوض، آن‌ها تابع یک شاهزاده یا تابع نوعی سازمان از نخبگان بودند. همان‌طور که پیشرفت در آگاهی آزادی در درک خودخوانده‌ی جمعی مردمان مختلف شروع به ظهور کرد، آن‌ها تحت یک انتزاع بیشتر از رعایای یک شاهزاده، شروع کردند به فکرکردن به زندگی جمعیِ خود. این شیوۀ با هم بودن (به‌عنوان ما که یک من هستیم) به دلایل مختلف «دولت» نامیده شد. حتی یک حاکم مطلقه مانند فردریش کبیر پروس اعلام کرد که او تنها «نخستین خدمتگزار دولت» است.

هگل این موضوع را پذیرفت و دولت را همچون وحدت مردم به عنوان شهروندان، به‌عنوان اعضای یک شاکلۀ اجتماعی و سیاسی بزرگتر دید. و بار دیگر، نظر او این بود که تنها به‌عنوان عضوی از چنین شاکله‌ای است که می‌توان فردی مستقل و آزاد بود. فقط در مجموعۀ وابستگی‌های نهادی و عمل‌محور می‌توانستیم این واقعیت را داشته باشیم که از آن دسته عواملی باشیم که حق ترسیم مسیر زندگی خود را دارند. بنابراین، دولت هگلی وحدتی است که در آن اعضای هم‌رده، میزان و حدود قدرتی را که برخی ناگزیر بر زندگی دیگران خواهند داشت، تعیین می‌کنند. در دولت‌های پیشامدرن نخبگانی (معمولاً نخبگان مذهبی) بودند که چنین قدرتی را داشتند که محدودیت‌های قدرت خود را بر دیگران اِعمال کنند. در دولت‌های مدرن این دیگر نمی‌تواند به‌عنوان قدرت مشروع به حساب آید. همه حق دارند در تعیین میزان و حدود چنین قدرتی شرکت کنند.

نقشی که هگل برای مردم در حکومت درنظر داشت چه بود؟ آیا دیدگاه او تماماً متکی بر سیاست‌های حاکمان است یا جایی برای مردم در نظر می‌گرفت؟

رابطۀ بین دولت و مردم همان تنشی را نشان می‌دهد که در نحوۀ برخورد هگل با همۀ مسائل Geist از نظر وحدت بالقوه پرتنش «من» با «ما» دیدیم. کسانی که می‌خواهند شاهد باشند که هگل به‌طور خاص در مورد این سؤال به چه می‌اندیشد، باید بخش طولانی §۲۹۰ از عناصر فلسفۀ حقِ هگل (۱۸۲۰) را مطالعه کنند. در آنجا او کاملاً روشن می‌کند که درک درست از وحدت یک جامعۀ سیاسی بالقوه مستلزم این است که مردم باید حوزۀ اختیارات خود را مستقل از حکومت و اقتدار دولتی دارا باشند. او به ترتیباتی که به دلایل سرعت و کارآیی، قدرت را در دفتر نخست وزیر یا رئیس جمهور متمرکز می‌کند و در نتیجه، دولت را متمرکز می‌کند، بسیار مشکوک است. (او حتی از عملکرد دولت پروس در زمان خودش انتقاد می‌کند، وقتی در آنجا از روش‌های اخیر صحبت می کند، که در آن همۀ سازمان‌ها از «بالا» آمده‌اند، در حالی که آنچه نیاز دارد ورودی بیشتری از «پایین» است). چنین تمرکزِ دولتی ادامه دارد. به‌عبارتی دست در دست هم که به‌کل همچون تشکلی از افراد سازمان‌نیافته(چون اتم‌هایی بی‌بنیاد)، متلاشی می‌شود. وقتی حوزه‌های مختلف جامعه از نظر جزئی سازمان‌یافته نیستند، حتی می‌تواند به شکلی تحریف‌شده «عقلانی» به نظر برسد که افراد در رأس آن‌ها به دلایل کارآمدی یا کنترل ایدئولوژیک، تمام قدرت را متمرکز سازند. دیدگاه‌های هگل در این باره به‌طرز شگفت‌انگیزی شبیه به آن‌هایی است که در قرن بیستم توسط «هانا آرنت»، در گزارشش از چگونگی جایگاه توتالیتاریسم در جوامع مدرن، مطرح شد. به بیانی دیگر، تنها زمانی که مردم در یک جامعه تا این حد اتمیزه شده باشند، فاقد آن نوع استقلال در وابستگی هستند که در وقفه‌ای چنین تمرکزِیافته، همسو با وجود دولت، ایجاد می‌شود.

شباهت‌های نظام حکومتی هگل با لیبرالیسم امروزی چیست؟ آیا هگل اساساً به مفهوم چیزی مانند لیبرالیسم اعتقاد داشت؟

بیان رابطۀ بین هگل و لیبرالیسم دشوار است؛ زیرا بیان دقیق آنچه لیبرالیسم به‌شمار می‌آید دشوار است. همچنین به خاطر داشته باشید که خود واژۀ «لیبرالیسم» تنها در اوایل قرن نوزدهم ابداع شد، اگرچه این واژه از آن زمان به بعد به‌طور معطوف، به متفکران قبلی (مانند جان لاک) که از این اصطلاح برای توصیف خود استفاده نکردند، اطلاق شد. فلسفۀ سیاسی هگل، لیبرالیسم را به‌معنای اقتصاد سیاسی آزاد (یک دیدگاه رایج در اوایل قرن نوزدهم) و دیدگاهی که اساساً با آن مخالف بود، در نظر گرفت. هگل در «نئولیبرالیسم» قرن بیستم و بیست و یکم با پیروی از ثروتمندان از قبل وحشت‌زده‌تر می‌شود. از سوی دیگر، می‌توانیم دیدگاه گسترده‌تری نسبت به لیبرالیسم داشته باشیم (همان‌طور که ادموند فاوست گفته است)؛ دیدگاهی که پیرامونِ چهار ایدۀ بسیار کلی ساختار یافته‌است: اجتناب‌ناپذیر‌بودن درگیری اجتماعی، لزوم سوء‌‎ظنِ انباشته به قدرت، اعتقاد به پیشرفت اجتماعی و سیاسی، و نیاز به احترام به افراد به عنوان یک فرد. اگر چنین باشد، پس هگل قطعاً به نوعی خواهان لیبرالیسم است. با وجود این، او مستقیماً با لیبرال‌های زمان خود در مورد اعتقاد آن‌ها به بازار آزاد بدون محدودیت مخالف بود. همان‌طور که او در ۱۸۲۵ـ۱۸۲۴ به دانش‌آموزانش گفت: کسانی که می‌گویند: «ما نباید در بازار دخالت کنیم، زیرا اگر آن به حرکت بی قیدوبندِ خود رها شود، در نهایت خودش را اصلاح می‌کند»، درست مانند کسانی هستند که می‌گویند وقتی طاعون شروع به تاختن می‌کند، ما فقط باید اجازه دهیم مسیر خود را طی کند. هگل خاطرنشان کرد که اگر این کار را انجام دهیم، صدها هزار نفر خواهند مُرد که می‌شد از اکثر آن‌ها جلوگیری کرد. همان‌طور که جان مینارد کینز به ادعای مشابهی در مورد اصلاح بازار آزاد در بلندمدت پاسخ داد: «در درازمدت، همۀ ما مرده‌ایم.» هگل همچنین نسبت به شیوه‌ای که سیاست‌های لیبرال در زمان او به اتمیزه کردن جامعه و در نتیجه ایجاد فضایی برای متمرکز کردن دولت‌های استبدادی برای تصاحب قدرت بیشتر برای خود، تمایل داشت، با دیدۀ تردید می‌نگریست. هگل را می‌توان نخستین متفکر «پسا لیبرال» نامید.

تأثیرات هگل بر سیاست امروز چیست؟ به عبارت دیگر، آیا دنیای سیاسی امروز به افکار هگل وابسته است؟ اگر چنین چیزی وجود دارد چگونه توضیح داده می‌شود؟

هنگامی که هگل در سال ۱۸۲۰ آنچه را که ما به زبان انگلیسی به نام فلسفۀ حق می‌شناسیم منتشر کرد، درواقع داشت آنچه که در عنوان آلمانی کتاب Grundlinien از آن نام می‌برد ـ و شامل مبانی فلسفۀ حق و قانونمندی است ـ را بیان می‌کرد. ترسیم خطوط پایه، چیزی مانند کشیدن خطوط در یک زمین فوتبال یا زمین تنیس و گفتن این است که هر اختلافی که در مورد آنچه در زمان‌های آینده درست به‌حساب می‌آید وجود دارد، آن اختلافات باید در داخل این مرزها ادامه یابند. این خطوط درواقع، براساسِ آنچه هگل استدلال می‌کرد، این بود که تا سال ۱۸۲۰، خطوط پایۀ دنیای مدرن اکنون به‌خوبی ترسیم شده بودند، و او همچنین استدلال می‌کرد که این خطوط پایه نیز به شکل نهایی توسعه خود رسیده‌اند، اگرچه هنوز به تکامل نرسیده بودند. همان‌طور که می‌توان گفت، توسعۀ نهاد امپراتوری در روم باستان تقریباً در سال ۵۰۰ پس از میلاد به اوج خود رسیده بود (به‌طوری‌که تغییرات در آن، بعداً فقط پیرامون شمایل آن بود)؛ یا اینکه وضعیت امپراتوری سلسلۀ مینگ در چین، کم و بیش به شکل نهایی خود رسیده بود؛ می‌توان در مورد نهادهای مختلف مدرن نیز گفت که اکنون ـ حداقل در طرح کلی ـ در تکامل به‌سر می‌برند. جهان مدرن در برخی حقوق انتزاعی برای زندگی، آزادی و مالکیت و در یک جهان‌بینی اخلاقی، که قرار نبود محدود به جوامع یا فرهنگ‌های متمایز باشد و به‌طور کلی بشریت را در بر گیرد، جای یافته است. با این حال، این دو خط مبنا فقط انتزاعی بودند و برای اینکه واقعی شوند، به مجموعۀ کلی خاصی از نهادها نیاز داشتند که آن‌ها را به عمل تبدیل کنند. او [هگل] فکر می‌کرد که این‌ها ساختار نهادی خانواده‌های هسته‌ای مبتنی بر شاکله‌ای دوستانه (در ازدواج)، یک جامعۀ مدنی با یک عنصر بزرگ بازارمحور برای خود است که در آن کار براساس «شغل» در آن بازار و نه فقط در مناصب حمایتی و مانند آن، و در نهایت در یک دولت سلطنتی مشروطه از شهروندان آزاد و برابر هستند. این سیستمی از قلمروهای شاهزاده نبود؛ ازدواج‌ها نباید براساس ادعاهای سلسله‌ای یا عضویت در یک قبیله ترتیب داده می‌شد و نیروی کامل قانون‌مندی مدرن باید برحسب اینکه چقدر خوب عمل می‌کند (یا «واقعی می‌شود») توجیه می‌شد. و اکنون این ادعاها مبنی بر اینکه همۀ مردم جهان با آن‌ها به‌عنوان آزاد و برابر رفتار کنند، اجتناب‌ناپذیرند.

از زمانی که هگل نوشت، جهان همان‌طور که می‌دانیم دستخوش آشوب‌ها، انقلاب‌ها، جنگ‌ها و بیماری‌های همه‌گیر گوناگون شده و شاهد پیشرفت‌های فناورانه بوده‌است که تصور آن برای مردم در زمان خود هگل (و به‌ویژه در هر جزئیات) تقریباً غیرممکن بود. با این حال، ما هنوز هم به حقوق بشر، به یک حس اخلاقی فراتر از آداب و رسوم و عادت‌های یک جامعۀ خاص و ازدواج‌های محبت‌آمیز، زندگی شلوغ بازاری مشاغل و کارفرمایان، و دولتی که به ترویج و ارتقای آن اهمیت می دهد تا از آزادی و برابری شهروندانش دفاع کند، تا کمابیش راهی باشد که گفتمان ما همچنان ادامه دارد، متوسل می‌شویم. چیزی که در همۀ این‌ها تغییر کرده، ردّ این ایده است که روش اروپایی برای به فعلیت رساندن و حل آن به نوعی برای بقیۀ جهان هنجاری است (که راه دیگری برای گفتن این است که مطالبات آزادی و برابری کاملاً از بین رفته است: ادعاهای قدیمی‌تر هژمونی اروپا). چیزی که ما در دنیای خودمان نیز نمونۀ آن را می‌بینیم، روشی است که در آن تنش‌هایی که جزء این کلیت های مدرن هستند، تحت فشار قرار می‌گیرند که از هم پاشیده شوند، و مثلاً دولت به نوعی استقلال شهروندان خود را به کنترل درآورد تا متوقف شود؛ آن‌ها را به‌عنوان یک شهروند، بلکه بیشتر به عنوان افراد اتمیزه‌شده ببینند که دولتْ حاکم آن‌هاست یا اینکه اخلاق را کمتر در مورد حقوق بشریت به‌عنوان یک کل، و بیشتر در مورد اینکه چگونه برخی می‌توانند بر دیگران مسلط یا قضاوت شوند، مورد استفاده قرار دهد.

یا در مورد اینکه چگونه دین تبدیل به یک قضاوت اخلاقی از بالا به پایین می‌شود که قصد دارد جایگزینی برای عشق، دوستی، آشتی و بخشش از پایین به بالا شود؛ یا در مورد اینکه چگونه بازارها، به‌جای وسایلی برای ترویج و دفاع از آزادی و برابری، واقعاً قرار است به نخبگان پاداش دهند و آن‌ها را در قلمرو ابَرثروتمندان تبلیغ کنند. وقتی «کل» از هم جدا می‌شود، اجزا دیگر چیزی شبیه به لحظه‌های تشکیل‌دهنده نیستند و بیشتر شبیه تکه‌های ارادی و خودسرانه می‌شوند و وانمود می‌کنند که آن‌ها و نه دیگران کلیت «واقعی» هستند. اکنون هگل هیچ راهنمایی ندارد که ما دقیقاً چه کاری باید انجام دهیم، وقتی که اجزا شروع به جداشدن و تبدیل‌شدن به عناصر بی‌نظمِ کل‌زدایی می‌کنند که به انواع روش‌های آسیب‌شناختی ترکیب می‌شوند. آنچه او به ما ارائه می‌دهد چیزی است که فلسفه فقط می‌تواند به ما ارائه دهد، روشی است برای اندیشیدن در مورد آن و به‌ویژه روشی برای اندیشیدن دربارۀ اینکه چگونه می‌تواند به‌درستی پیش برود و چگونه می‌تواند اشتباه شود، و به‌ویژه چگونه می‌تواند حتی در مبانی حق و قانونمندی مدرن اشتباه کند. کانت جهت‌گیری در اندیشه را یافتن راه در یک اتاق تاریک تعریف کرد. شما به‌دنبال جای پایی برای چنگ‌زدن به آن هستید. در تاریکی آنچه در آینده وجود دارد، ما به‌دنبال جای پایی در فلسفه هستیم که بتوانیم آن را حفظ کنیم. اما ما هنوز باید راه‌های خودمان را برای رسیدن به نور پیدا کنیم.

بسیاری هگل را پدر نازیسم می دانند؛ با این حال، شواهد آن توسط بسیاری رد شده‌‍است. شما چه فکر می‌کنید؟ آیا افکار هگل از موضع تاریخی بر آنچه در جهانْ نازیسم نامیده می‌شود تأثیری بر جای نگذاشت؟

بیایید در نظر داشته باشیم که نازی‌ها هگل را دوست نداشتند. آن‌ها او را بیش از حد لیبرال و تحت تأثیر تفکر یهودی می‌دانستند. آن‌ها همچنین رد ناسیونالیسم آلمانی (جشن دویچتوم) را به‌عنوان حماقت آلمانی (دویچدام) دوست نداشتند. نازی‌ها مخصوصاً به این جملۀ او در فلسفۀ حق مبنی بر اینکه «انسان به‌خاطر انسانیتش یک انسان محسوب می‌شود، نه به این دلیل که یهودی، کاتولیک، پروتستان، آلمانی، ایتالیایی و غیره است»، مهربانی نکردند. (§۲۰۹) نازی‌ها فکر نمی‌کردند که مردم صرفاً به‌خاطر انسانیتشان به‌حساب بیایند. البته هیچ‌کدام از این‌ها کارل پوپر را از اعلام این‌که «همراه با افلاطون، هگل یکی از حامیان فکری رژیم نازی است»، باز نداشت. می‌توان امیدوار بود که مقالۀ معروف والتر کافمن در سال ۱۹۵۹، «افسانۀ هگل و روش آن» به همۀ این اراجیفِ «هگل یک نازی بود» پایان دهد، اما جنگجویان سردِ مختلفی که به این موضوع پایبند بودند هرگز آن را ارائه ندادند. به‌رغم تمام شواهدی که خلاف آن را نشان می‌دهد، آن‌ها همچنان این را از طریق دانش آموزان خود تبلیغ می‌کنند. این افراد بیش از حد به آنچه عشقشان به آمادگی ابدی برای مبارزه با توتالیتاریسم می‌گویند (که آن را با هرچیزی که مخالف منافع هژمونیک آمریکاست می‌شناسند)، دل بسته‌اند تا آن را کنار بگذارند. علاوه بر این، از آنجایی که هگل اغلب از نظر بسیاری با مارکس مرتبط است، فکر می‌کنند که کنار گذاشتن هگل به آن‌ها در کنار گذاشتن مارکس نیز کمک می‌کند.

کمی تخصصی‌تر بحث کنیم. آیا فلسفۀ سیاسی هگل فقط در اثر «عناصر فلسفۀ حق» حضور دارد؟ به نظر من نگاه او به سیاست را به‌صورت خطی در تمام آثارش می‌توان یافت. نطر شما چیست؟

باید اعتراف کنم که دیدن سیاست هگل در درس‌گفتارهایش دربارۀ فلسفۀ طبیعت دشوار است، اگرچه در بسیاری از آثار دیگر او وجود دارد. با این حال، از آنجایی که او فکر می‌کرد که فلسفه‌اش یک کلّ سامان‌یافتۀ نسبتاً فشرده را تشکیل می‌دهد، نتیجه می‌شود که بخش‌های زیادی از آن در بقیۀ آن نیز در گردش باشد. این بدان معنا نیست که سیاست او بقیۀ افکارش را هدایت می‌کند؛ فقط باید فکر دربارۀ همه چیز در سیستم او به‌عنوان لحظه‌ای از کل تلقی شود، همان‌طور که سیاست اوست.

«روح، شخصی عالم است» (بند ۴۴۰ پدیدارشناسی روح). نقش هگل در خوانش فردگرایی چیست؟ آیا هگل فردگراست؟ آیا می‌توان فلسفۀ هگل را به فردگرایی یا جمع‌گرایی تقلیل داد؟

این‌که هگل فیلسوفی «فردگرا» بود یا نه، بستگی به این دارد که منظور شما از آن چیست؛ اگر منظور شما از «فردگرایی» این ایده است که ساختارهای «ما» فقط مجموعه‌ای از افراد و نگرش‌های آن‌ها را جمع می‌کند، پس او البته فردگرا نیست. به‌عنوان نمونه، یک زبان صرفاً مجموع آن چیزی نیست که هرکسی که به آن زبان صحبت می‌کند می‌گوید. او می‌گوید که زبان وجود روح است؛ به عبارت دیگر، روح نمی‌تواند خارج از اعمال انواع موجودات زبانی که ما هستیم وجود داشته باشد. زبان (مثلاً انگلیسی) ساختار هنجاری خود را در درون خود حمل می‌کند، اما همچنان درست است که اگر انگلیسی‌زبانی وجود نداشته باشد، زبان انگلیسی هم وجود ندارد. زبان و گویش‌وران زبان به روشی غیرافزودنی با یکدیگر ارتباط دارند (به این معنا «غیرفردگرا» می‌شود). در صحبت‌کردن به یک زبان، فردْ زبان را به شکلی ملموس نشان می‌دهد و زبان خود را در شیوه‌های گفتاری افرادی که به آن صحبت می‌کنند نشان می‌دهد. اما اگر منظور شما از فردگرایی این ایده است که افراد دارای منافع و حقوقی هستند که دولت باید به آن‌ها احترام بگذارد ـ به‌طوری‌که دولت باید با همه با احترامی برابر و متقابل رفتار کند ـ در این صورت هگل در واقع یک فردگرا به آن معنای محدودتر است.

نقش «شکست دولت‌شهر» به‌عنوان فروپاشی دنیای باستان در تبیین دولت مدرن چیست؟ تفاوت دولت هگل با دولت باستان چیست؟ از افکار هگل دربارۀ دولت برای امروز چه درس‌هایی می‌توان گرفت؟

در مورد درس‌های اندیشۀ هگل دربارۀ دولت، پاسخ پرسش شمارۀ پنج را ببینید. در مورد تفاوت بین دولت باستان و دولت مدرن، دو مورد برای هگل بسیار مهم است: نخست این‌که دولت آتن بسیار محدود بود، بنابراین می‌توانست یک دموکراسی مستقیم داشته باشد که چیز قابل‌قبولی بود. دولت‌های مدرن، بسیار بزرگ‌تر و پیچیده‌تر از آن هستند که دموکراسی مستقیم داشته باشند، بنابراین برای کارکرد باید سیستمی از حکومت نمایندگان طراحی کنند. دومین موضوع این‌که دولت آتن هیچ «جامعۀ مدنی» بین خود و خانواده نداشت. (درواقع، اصطلاح انگلیسی امروزی ما برای اقتصاد از کلمه یونانی برای خانواده گرفته شده‌ است). این ایده که افراد در یک خانواده می‌توانند حوزۀ زندگی جداگانه‌ای داشته باشند (کار در یک شغل خارج از خانواده) اما هنوز بخشی از دولت برای یونانیان باستان در دسترس نبوده است، ولیکن یک جزء اساسی از محوریت پایه زندگی مدرن است.

به نظر من هگل پیامبر دین جدید جهانی است. جایگزینی خدا به‌جای «مفهوم» چیزی است که در رابطۀ اندیشه و دین او می‌توان یافت. اما سؤال اصلی من این است که نقش دولت و مذهب در اندیشۀ هگل چیست؟ آیا او به جدایی دین از سیاست معتقد است یا به فکر شکل دیگری از حکومت است؟

هگل در مورد رابطۀ دولت با دین بسیار صریح است. او ارزش نقل‌قول طولانی در این مورد را دارد. هگل در بند ۲۷۰ فلسفۀ‌ حق دربارۀ این ایده که جدایی مدرن و «غربیِ» کلیسا و دولت چیز بدی است، می‌نویسد: «… از این رو، تا آنجا که از وجود خود دور است یا برای دولت بدبختی بوده‌است که کلیسا تنها در نتیجۀ آن تقسیم شده که دولت به‌عنوان یک سازمان خودآگاه عقلانی و اخلاقی توانسته به هدف تعیین شدۀ خود برسد.» اما زمانی که دولت به‌عنوان مرکز اجبار قانونی (اجرای قوانین لازم برای ادارۀ دولتی اختصاص‌یافته به آزادی و برابری) و به‌عنوان انحصار خشونت (از طریق پلیس و ارتش خود) با مذهب ترکیب می‌شود، در نتیجه همان‌طور که هگل می‌گوید، ناگزیر تعصبی است و باعث فروپاشی زندگی مدنی خواهد شد. دین، مانند فلسفه و هنر، سه شیوه‌ای هستند که هگل آن را «روح مطلق» می‌نامد. روح مطلق فقط روح است ـ افراد خودآگاهی که به‌طور جمعی سازماندهی شده‌اند ـ فکر کردن در مورد آنچه که در نهایت برای داشتن چنین فردی خودآگاه و در نهایت فانی اهمیت دارد. برای هگل، دین عنصر اساسی زندگی انسان است. اما دادن تمام اختیارات قهری و خشونت‌آمیزِ دولت به برخی از مذهبی‌ها به این معناست که آن‌ها را دعوت کنیم تا دیگر شهروند نباشند، بلکه به اربابان مستقلی بر بقیۀ مردم تبدیل شوند که اکنون به‌عنوان خدمتگزار نظرات خود رفتار خواهند کرد. هگل فکر می‌کرد که این یکی از درس‌های بسیار تلخ جنگ‌های مذهبی اروپا در قرون ۱۶، ۱۷ و ۱۸ است که به قیمت جان میلیون‌ها نفر تمام شد و باید برای همیشه از آن اجتناب کرد.

هگل در همان بخش به کسانی که می‌گویند «این جدایی کلیسا و دولت چیز وحشتناکی برای دین است، زیرا ممکن است این‌گونه به نظر برسد که دین واقعاً بخشی از «روح مطلق» نیست»، می‌گوید: «به‌علاوه، این تقسیم بهترین خوش‌اقبالی است که می‌توانست بر سر کلیسا یا حتی اندیشه‌ای که به آزادی و عقلانیت هر دو مربوط می‌شود، بیفتد.» دین در جایی شکوفا می‌شود که آزادی شکوفا شود. جایی که آزادی شکوفا نمی‌شود، دین ارزش خود را با تعصب و خشونت پایین می‌کشاند.

آیا هگل مرده است؟ آیا می‌توان اندیشۀ هگل را برای دنیای امروز تمام شده دانست؟ یا تا زمانی که به او فکر می‌شود نیاز به حضور او در دنیا هست؟

بندِتو کروچه در سال ۱۹۰۷ کتابی با عنوان «آنچه از فلسفۀ هگل زنده و مرده است» منتشر کرد. تقریباً هر کتابی که از آن زمان دربارۀ هگل منتشر شده، می‌تواند همین عنوان را داشته باشد. پاسخ به این سؤال با جزئیاتی که شایستۀ آن است، صفحات بیشتری از مجلۀ شما را خواهد گرفت. برخی از پاسخ‌های من نیز اشاره به این دارند که هنوز چیزهای زیادی برای آموختن از هگل وجود دارد.

و اما سؤال آخر؛ به نظر شما چه نیازی به خواندن ایدئالیسم آلمانی در دنیای امروز است؟ و همچنین به اندیشمندان ایرانی علاقهمند به این حوزه بگویید که چگونه باید در این مسیر قدم بردارند و چگونه از آن برای تبیین شرایط کنونی جامعۀ خود استفاده کنند. به عبارت دیگر، روش صحیح مطالعۀ ایدئالیسم آلمانی چیست؟

متفکران ایدئالیست آلمانی در جهانی زندگی می‌کردند که دستخوش تحولات سیاسی، اخلاقی و اجتماعی واقعاً تأثیرگذاری بود. بیشتر شخصیت‌های بزرگ در آن، گویی در یک جهان به دنیا آمده‌اند، جوانی خود را در دنیایی در حال دگرگونی گذراندند و در حالی که دنیای جدیدی در حال تبدیل‌شدن و تثبیت خود بود، مُردند. کانت زمانی که سنش بالا بود شروع کرد. هگل، شلینگ و دیگران زمانی که تنها در بیست سالگی خود بودند، پروژه را آغاز کردند. از برخی جهات، به نظر می‌رسد ما، هم جوان و هم پیر، در شرایط مشابهی زندگی می‌کنیم. نسل هگل خیلی چیزها را درست انجام داد و همچنین خیلی چیزهای مهم را اشتباه گرفت، و البته احتمالاً در مورد ما هم همین‌گونه خواهد بود. با این حال، هگل و نسل او خودآگاهانه‌ترین و حتی شجاعانه‌ترین تلاش را ـ همان‌طور که هگل بیان کرد ـ برای درک زمان خود در اندیشه ارائه کردند. این ایده که ما آزاد بودیم، مسلماً فلسفه‌های ایدئالیست‌های بزرگ آلمانی را به‌عنوان جوهرۀ روزگارشان هدایت می‌کرد. اگر آن‌ها را با روحیۀ مناسبی بخوانیم، به‌عنوان بازیگرانی هم‌رده در دنیایی در حال تغییر، حتی گیج‌کننده و ترسناک و با این حال پر از فرصت‌های پیشرفت، شاید بهتر بتوانیم افکار خود را در مورد دنیای خود و ناراحتی‌های خود با آن را درک کنیم. به یک معنا، ما اکنون در موج بزرگی که آن‌ها ایجاد کردند زندگی می‌کنیم و تنها با شناخت آن و تبدیل دیدگاه‌های آن‌ها به دیدگاه‌های خود و در نتیجه تغییر ناگزیر آن‌ها به امید بهتر شدن، می‌توانیم راه خود را به ساحل بازیابیم.

#ایدئالیسم_آلمانی #چرا_ایدئالیسم #تری_پینکارد #دیالکتیک #امیرعلی_مالکی

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *