عزای عمومی تاریخ بر پشت ایاز
بررسی ریشههای جنون در «روزگار دوزخی آقای ایاز» اثر رضا براهنی
لیلی بهشتی
«و من سر اره را به دست چپم دادم و دست راستم را بلند کردم و کمی به جلو خم شدم و انگشت کوچکم را بر مچ تبدار او – همانکه دوستش داشتم از بس ازش وحشت داشتم – نهادم». و این قول ایاز است، همو که در بلندای شبی به وسعت تاریخ هم کاتب و هم کتاب میشود و تاریخ جنونآمیز خود و قوم خود را، که همگی در مدارهایی بههمپیوسته تاریخ شخصی مفعولیت او را تکرار میکنند و هماناند که ایاز هم هست، بر ما بازگو میکند، هرچند که خود میخواهد بگوید کاتب نیست و خودْ تاریخ است و کتابی است که باید خوانده شود و تاریخ همه محمود است، معبود و معشوق و فاعل او. و ایاز تنها یکی از مردم است، یکی از همان مردمی که هنگام مثله کردن مرد بر سر دار از پایین سکو فریاد میزنند «پاهایش، پاهایش»، و یا «دستانش، دستانش»، و دچاری جنونی فراگیر هستند، هیجان جنونآمیزی که با خون و قتل و بریده شدن سر تشدید میشود و با هرگونه مورد اعمال قدرت و تحت کنترل بودنی به اوج شهوتش میرسد، طوری که نیاز به تخلیه شدن داشته باشد و مجبور شوند در خود بلولند و به هم بپیوندند و خود را در دیگری خالی کنند، فقط به واسطهی شنیدن و دیدن «چارچرخه».
چارچرخهی محمود، یکی از نمادهای قدرت ارباب و معبود و معشوقشان، همو که در «فاصلهای از تنفر و عشق به او زندگی میکنند»، و محمود نیز در تلاش بر نگه داشتن همین عشق و شور آنهاست که به اعمالش ادامه میدهد، که گردن میزند و بر دار میکشد و مثله میکند و دست آخر جسد را در شهر با چارچرخه میگرداند، چون مردم و هیجان جنونآمیزشان را میخواهد. ایاز هم تنها یکی از همین مردم است، که حاضر است جان خودش و دیگران را فدای محمودش کند، که زمانش که برسد ناگهان سوءقصدکننده به جان محمود را آنی و بدون فکر گردن میزند. ایاز هم یکی از همین مردم است، یکی از نخستین حلقههای این جنون لایهلایه، جنونی به بلندای تاریخ که از لایههای تودرتویی تشکیل شده که بر یکدیگر تاثیر میگذارند و از یکدیگر تاثیر میگیرند.. ایاز نزدیکترین حلقه به محمود است، او که خود میداند مفعول تاریخ است، میداند عصاره و نماد مفعولیت قومی است که پیش از او آمدهاند و پس از او خواهند آمد، میداند و خود میگوید «ولی من گرچه گهگاه فرار کرده بودم، لکن میدانستم که کارم، تمام شده یا نشده، برخواهم گشت به سوی همان محبس امن و امان، به سوی همان محبس دلنشین آغوش محمود بازخواهم گشت». که کفتر جلد محمود شده و خود این را میداند، در گفتگوی با برادران عاصی و مبارزش این را میداند که جز محمود کسی را نمیشناسد و جز با اعمال قدرت محمود بر زندگیاش، نمیتواند نوع دیگری از زندگی را برای خود متصور شود. که جنون تدریجیاش طوری بارش آورده که بندهی عشق کسی باشد که دچار استحالهاش کرده، خانوادهاش را ازش گرفته، او را اسیر و دربند خود کرده و از او مفعولی ساخته به وسعت تمام مفعولان تاریخ.
محمود نیز این را میداند، محمود هم شیفتهی اوست و ابایی از نشان دادن این شیفتگی حتی در ملاعام ندارد، که خود میگوید در ملاعام لذتش حتی بیشتر است. اما محمود قدرتش را، اعمال قدرتش را، تحت کنترل درآوردن همهی زیردستانش را و همهی مردمش را، حتی از ایاز نیز بیشتر میخواهد؛ از همین روست که روزی مجنونوار در اوج شیفتگی موهای ایاز را میبرد، تا به ملازمینش و پیش و بیش از آن به خودش بفهماند که قدرت در دستان اوست، نه معشوقی و غلامی و وزیری و دیگری. اما ایاز را معشوقوار دوست میدارد، طوری که در نشئه و جنون ناشی از اعمال قدرت و سر بریدن مغضوبین هم بوس و کنار او را از یاد نمیبرد، که برایش فاصلهای نیست بین اعمال عاشقانه و هوسناک برآمده از شهوت جسم، و اعمال بیرحمانه و قساوتگرانهی برآمده از شهوت روح. که میتواند مابین بریدن دو دست و دو پای مرد آویخته بر دار و دوباره مشغول شدن به بریدن زبانش، ایاز را ببوسد و در کنار بگیرد و سپس بر سر کار بازگردد. فاصلهی بین کشتار و همخوابگی گاه در این مدارهای جنون از مویی باریکتر میشود، چه فاصلهی بین کشتارها و قتلعامهای محمود و سپس مراجعهاش به خوابگاه در همراهی غلامان برگزیدهاش، چه آنجا که ایاز از پستوی دیوار آمیختن دو نفر باهم را میبیند، که در توصیف یکی را محکوم و دیگری را جلاد میخواند.
اما در این مدارهای جنون، در این تاریخ مفعولماندهی جنونآمیز، فرق است بین جنون شهوانی محمود و گردن زدنهای آنی مردم و سپس بر سر نماز ایستادنها و به خوابگاه رفتنهایش، با گردن زدنهای ایازی که هرچند خود را جنایتکار میخواند، اما پس از جنون ناگهانی و گردنزدن سوئقصدکننده به جان محمود و معشوقش، آنچنان از کردهی خود حیرت میکند که بر بالینش نشسته و میگرید. چرا که ایاز میداند که از همین مردم است، که میداند آنکه میخواسته محمود را بکشد خود در مدار شخصیاش مفعول دیگری در این تاریخ بوده، که سعی کرده با کشتن فاعل اصلی بار مفعولیت را از دوشش بردارد، که شاید بعدها مردمی از پیاش بیایند که دیگر مفعول و مقهور قدرت و ابهت محمودها نباشند. اما تا زمانه بر این مدار میگردد، تا «از نظر محمود مردم باید شیفته شوند و در شیفتگی زندگی کنند، در شیفتگی زبان باز کنند و حرف بزنند. محمود همیشه آنها را بهنوعی در یک حالت تعلیق، در یک شیفتگی تمرکزیافته، در یک بهت ابهتاور نگاه میدارد»، تا مردم در جنون و شیفتگی قدرت محمود میمانند و محمود نیز در مداری دیگر، از شیفتگی اینان سرمست و مجنون میشود و دست به اعمال جنونآمیز ناگهانیاش میزند، فقط برای باقی نگه داشتن این هیجان و شیفتگی در مردمش، جمشیدها ناتوان از به نتیجه رسیدن سوءقصد توسط مفعول دیگری مانند خود گردن زده خواهند شد، شماری از مردم که از شدت تحت سلطه بودن به سرشان زده و روزی تصمیم میگیرند بشاشند به مجسمهی امیر ماضی صبح فردا جنازهشان بر پای همان مجسمه پیدا خواهد شد، و مفعول بودن مردم، ایازوار، بر همان قدرت پیشین پیش خواهد رفت و دستآخر نیز «هیچ تاریخی ننوشته که تو چگونه مردی، کسی هم نمیداند که تو چگونه مردی، پس تو درواقع هرگز نمردی و هرگز هم نمیمیری». دو سر این ماجرا به یک انتها میرسد، چه اطاعتگر و مرعوب و مقهور این قدرت فاعلانهی خداوار باشی و چه سر عصیان داشته باشی و سعی بر برهم زدن چرخ آن، در انتها به جنونی غیرقابلمداوا گرفتار میشوی که همان هم پایانت را رقم خواهد زد، چه بر سر دار و مثلهشده بر پای مجسمهی امیر ماضی و رهاشده در رودخانه و چه در زندانهای ناکجا و بی هیچ نام و اثری و چه ایازوار، گمشده در تاریخ و گرفتارشده به وضعیتی نامعلوم، الیالابد.
آنچه باقی میماند اما قول کاتب است، که کتاب، هرچند در نسخههای جدید دیگر اثری از آن دیده نمیشود، اما با آن آغاز شده و اینجا و آنجا نیز جنونش از کتابی که کتابت کرده و از تاریخی که سعی بر حفظ و بازگوییاش داشته بیرون میزند، چه آنجا که عبارتهای پهلوی باستان را بی هیچ ترجمهای وارد متنش میکند، چه آنجا که عنان از کف میدهد و چند صفحه را به ترکی مینویسد. چه در تکرارهای شوریده و جنونآمیز کلمات و افعال و عبارات، همانها که در شعرش هم مشخصهی متمایزکننده و برجستهاش هستند، که اینجا آنچنان به کمک روایتش میآیند که گاهی نقاط اوج صحنهها را بی وجودشان نمیتوان بهدرستی تصویر کشید، و چه شخصیتهایی که هنرمندانه وارد این نیمهشبِ به بلندای تاریخ میکندشان، از دور و نزدیک، و از هرکجای این تاریخ مفعول و مغفولمانده، از احمد شاه قاجار تا صمد بهرنگی، تا منصور حلاج و انا الحقگوییهایش. که همه آنچنان با تاروپود این روایت سراسر جنون گره میخورند که ناهماهنگی و ناهمزمانی تاریخیشان خللی در چیزی ایجاد نکند، و چه پایان بیمارگونهی روایت، آنجا که محمود از ایاز میخواهد که دیشب را به یاد آورد، و ایاز در به یاد آوردن این دیشب تاریخی به جای جای تاریخ سرک میکشد، گاهی امیرهای ماضی را در هم میپیونداند و به وحدت میرساندشان، گاه راوی از روایتش بیرون میآید و در جای دیگری از روایت دوباره داخلش میشود، گاه خودْ پدرش میشودو گاه بهخاطر پدرش کشته میشود و سرانجام همهچیز طوری میگردد و میگردد و مدارهای مختلف در هم میآمیزند تا دستآخر ما به همانجایی برسیم که از آن آغاز کرده بودیم، به محمود و ایازش و آن مرد بر سر دار، همو که ایاز دوستش داشته، از بس که از او میترسیده.