نظریه فلسفی

هگل زنده است!

هگل زنده است!

چرا ایدئالیسم؟ | ۴

دیالکتیک امیرعلی مالکی با فردریک بیزر درباب اهمیت مطالعه‌ی ایدئالیسم آلمانی در جهان مدرن

هگل زنده است! همه‌چیز از آن‌جایی شروع شد که فردریک بیزر۱Frederick C. Beiser تلاش کرد تا بگوید هگل را بایست مرده پنداشت. آیا این درک دیوانگی است؟ نمی‌دانم، اما آنچه که در بیزر دیدم یک عدم اطمینان نظری بود. او نمی‌داند چه می‌گوید. آری دوستان، بیزر بت دانش نیست، او اشتباه می‌کند، اما به‌نظر می‌رسد این بار می‌ترسد که به اشتباه خود اعتراف کند. هرچند این درک آدمی است که با این متفکر صحبت کرده، هرچند بهتر است بگوییم، گفتمانی را با او به جریان انداخته که بعدها قرار است بیشتر به آن پرداخته شود. هگل را چه مرده و یا چه زنده بپندارید، امروزه حاضر است و شمایی که این سطور را می‌خوانید طالب فهمیدن هرچه بهتر او هستید. گیر انداختن بیزر به دام این گفت‌وگو نسبتا کار سختی بود، چراکه فراوان مشغله داشت و اگر تعریف سیاست‌نامه را از یکی از دانشجویان ایرانی‌اش نمی‌شنید، شاید هیچ‌گاه به صحبت کردن تن نمی‌داد.

محور اصلی بحث ما بر سر اثر هگل۲Hegel (Routledge Philosophers), 2002 – این کتاب توسط نشر ققنوس و ترجمه‌ی مسعود حسینی در ایران منتشر شده است. است که برای نخستین‌بار در سال ۲۰۰۲ منتشر شد. هرچند آنچه ما از این اثر طلب می‌کنیم در بخش اول این کتاب آمده است و دیگر موضوعات این اثر صرفاً بازاندیشی هگلی است که بارها و بارها در کتب مختلف مورد نقد و بررسی قرار گرفته‌است. اما این موضوع اصلی و محوری چه می‌گوید؟ هگل را مرده بپندارید. اینجاست که کار ما آغاز می‌شود و بایست این ادعا را بررسی کنیم، چراکه بیزر نمی‌تواند ساده از این موضوع بگذرد و باید از خود دفاع کند. بیزر اعتقاد دارد از آن‌جایی که دوران هگل تمام شده و دیگر دغدغه‌های او به ما شبیه نیست، بایست او را جنازه‌ای بپنداریم که دیگر هیچ توانی برای عرض اندام خویش ندارد. اما او دقیقاً در اینجا حکم گورکنی را دارد که هگل را از قبر بیرون آورده و به آن جانی دوباره بخشیده‌است، تنها با این تفاوت که در گوش این مردۀ زنده‌شده یک‌بند می‌خواند که «تو مرده‌ای»، درصورتی که به حکم همین مرده پنداشتنش و از گور برخواستنش به‌لطف دستان مفسرش، زنده است. هگل هرچه باشد، همواره در درک ساختار زمانۀ ما به اشکالی متفاوت و بنابر نیاز ما زنده خواهد بود. چه از هگل امر سیاسی را طلب کنیم یا متافیزیک، همواره با توجه به زبان تاریخی خویش برای ما در هرکجا که باشیم جوابی خواهد داشت. «فردریک بیزر» استاد فلسفۀ دانشگاه سیراکیوز، شاید هگل را مرده بداند، اما بزرگ‌ترین پرچم‌دار زنده‌بودن هگل در عصر معاصر است. جناب بیزر، همین‌که هگل را مرده می‌پندارید، دال بر این امر است که او زنده است، چراکه درباب آن سخنوری می‌کنید.

فردریک بیزر

عبارات داخل گیومه، توضیحاتی از جانب بنده در واکنش به سخنان پروفسور بیزر است که زیرنظر خود ایشان مطرح شده است.

چرا هگل بخوانیم؟ آیا درک هگل ناشی از یک دغدغۀ اجتماعی ـ تاریخی نیست؟ من به‌عنوان یک ایرانی به دنبال جواب سؤالات بی‌پاسخ خود از هگل هستم؛ می‌خواهم بدانم که مشکلات اجتماع من چگونه در ساختار اندیشۀ هگل شناخته می‌شود و او به من چه راه‌حلی ارائه می‌دهد. گویا من هگل را چون یک اندیشمند ایرانی، باری دگر متولد کرده‌ام. نظر شما در این باره چیست؟

من فکر می‌کنم هر فلسفه قوۀ خودآگاهی دارد که در زمان‌های متفاوت آن را پرورش می‌دهد و به نسبت نیاز در هر اجتماع بازپرداخت می‌شود؛ درست مانند هگل و تفکر او در ساختارهای متفاوت. هرچند هر اندیشه زبان فرهنگ و اجتماع خویش را نیز داراست و ساحتی دوسویه دارد، یعنی بایست به نسبت تاریخ خویش نیز سنجیده شود؛ به‌عبارتی هربار که آن را می‌خوانید با خود مرور کنید که این تفکر برای بیان شدن چه سیری را پشت سر گذاشته ‌است. [باور من این است که هر اندیشه زمانی که بیان می‌شود، دیگر صاحبش متفکرش نیست، بلکه تمامی اشخاصی هستند که به آن می‌اندیشند].

به همین دلیل، به‌نسبت دشوار است که از هگل انتظار داشته باشیم به سؤالات ما آن هم در یک ساختار اجتماعی خاص پاسخ دهد، چراکه آنها از زبان فرهنگی ارائه شده‌اند که برای ماست و هگل هیج‌گاه درکی از آن نداشته است.

درک یک فیلسوف به‌معنای فردیت اوست، یعنی امری که تنها در فرد او پدید آمده‌است. به‌عبارتی هرچه او اندیشیده و به آن معتقد شده‌است تماماً مختص اوست [هرچند نقش ساختاری که اندیشه را برای اندیشمند مطرح کرده، تفکر را از دایرۀ فردیت خارج می‌کند و به سویی سوق می‌دهد، که می‌توان گفت: مایی که من است و منی که ماست.]. این بدان معنی است که درک تفاوت هگل با پیشینیان خود (یعنی اسپینوزا) و معاصرانش (یعنی شلینگ، فیخته و رمانتیک‌ها) امری حیاتی است. هرچه بیشتر او را در فردیت خود درک کنیم، کمتر او را با شخص دیگری اشتباه می‌گیریم [هرچند که هگل تماماً وابسته به آن‌چیزی است که پیش‌تر یا در معاصرش اندیشیده شده‌است، چراکه به او سرمشقی برای تفکر بخشیده ‌است].

به نظر من هگل فیلسوفی نیست که درک آن دشوار باشد، بلکه یک معمای تاریخی است که همواره درکی زمان‌مند دارد، یعنی بایست هگل را در یک ساختار تاریخی معین اندیشید که کاملاً وابستۀ آگاهی ماست. آن دسته که گمان می‌کنند هگل دشوار است انتظار دارند که او فقط در زمان خودش درک شود، اما به‌نظر من هگل یک نشانۀ فرهنگی است که در هرزمان بایست به آن شیوه که طلب می‌شود مورد بررسی قرار گیرد، یعنی او جاوادان است. نظر شما چیست؟

درک هگل دشوار است و در واقع به این دلیل است که او باید در شرایط زمان خود درک شود. بازیابی گذشتۀ او برای ما مشکل است زیرا ما از جهان تاریخی هگل بسیار فراتر رفته‌ایم و با ارزش‌های عصر او بیگانه‌ایم. ابدی نامیدن اندیشۀ هگل، هگلی نیست، چراکه اگر فلسفه، خودآگاهی زمان خود است، پس جاودان نمی‌تواند باشد، بلکه تاریخی است. [اتفاقاً به آن دلیل که جاودان است، تاریخی است، چراکه در هرزمان باری دگر پرورش می‌یابد و خود را نمایان می‌کند و همواره حاضر است.]

هگل نمرده است! اصلاً هیچ فیلسوفی نمی‌میرد؛ هر فیلسوفی ممکن است هرازگاهی با توجه به نیازهای شرایط تاریخی کم‌رنگ‌تر شود، اما هیچ‌گاه کاملاً محو نخواهد شد. آیا فکر می‌کنید هگل یا هر فیلسوف دیگری را می‌توان مرده دانست؟

من فکر می‌کنم که هگل مرده است! این بدان معنا نیست که ما نباید او را مطالعه کنیم. ما باید فرهنگ گذشته را بفهمیم و این فرهنگ نه در بخش کوچکی از فلسفۀ هگل بلکه در تمام ماهیت آن سایه افکنده‌است. اما هگل مرده است، زیرا دیگر برای ما زنده نیست. چرا؟ زیرا دغدغه‌های او دیگر جزوی از دغدغه‌های ما نیست [کذب است، ما اندیشه‌ها را به اسارت می‌گیریم و هرزمان که طلب کنیم از آنان بهره خواهیم جست. همین گفت‌وگوی میان من و بیزر، تماماً دال بر زنده بودن هگل است]. فلسفۀ او برای خودش مطلق است اما دیگر الان برای ما مطرح نیست. و اما مطلق چیست؟ مطلق اصطلاح هگل برای تعریف خدا بود. اما اعتقاد به خدا به‌طور پیوسته در غرب رو به کاهش است. خدا برای ما مرده‌است و هر فیلسوفی که بخواهد او را بازسازی کند، مرده پنداشته می‌شود [و غربیان ماهیت تقدس‌زای خدا را در چیزی دگر واسازی کرده‌اند. بله، خدا هیچ‌گاه نخواهد مرد، آنچه مطرح است واسازی و جاگیری ماهیت تقدس در امری دیگر است که همواره انسان را وابسته به خویش می‌کند].

به نظر من روش مطالعه‌ای که باید برای هگل در نظر گرفته شود، تنها از یک قانون پیروی می‌کند که: «بر اساس شرایط و نیازهای اجتماعی افراد تعیین شود.» من هیچ چیزی جز این روش را برای هم‌نسلانم و آیندگان ارائه نمی‌دهم و آزادانه به همه اجازه می‌دهم که هرطور می‌‎خواهند دربارۀ هگل فکر کنند. به نظر من وقتی فلسفه‌ای منتشر می‌شود، دیگر متعلق به خود فیلسوف نیست، بلکه متعلق به ذهنیت عمومی خوانندگان آن است. شما دراین باب چه فکر می‌کنید؟ و لطفاً درباره‌ی روش مطالعۀ خود از هگل بیشتر توضیح دهید.

من موافقم که ما می‌توانیم هگل را تنها با توجه به شرایط و نیازهای خود درک کنیم. من هگل را از طریق بافت تاریخی او درک می‌کنم و می‌بینم که او چگونه با قدرت و زیرکی مشکلات و نگرانی‌های عصر خود را برطرف می‌کند. این به معنای مطالعۀ دقیق و عمیق آن زمینه با اتکا به خواندن تاریخ و فلسفۀ دقیق آن زمان است. این امر، قبل از هرچیز، نیاز به مطالعۀ هگل و معاصرانش به زبان اصلی آنها، یعنی آلمانی دارد [به هیچ عنوان چنین نیست. اگر آقای حسینی «هگل» بیزر را ترجمه نمی‌کرد، دست من به نسخۀ انگلیسی آن شاید نمی‌رسید و هیچ‌گاه موقعیت صحبت با نویسندۀ این اثر را برایم فراهم نمی‌آورد. ترجمه کافی است تا اندیشه در زمان و زبان جای گیرد و خود را مطرح کند. هیچ تفاوتی میان زبان اصلی و وارداتی نیست]. محقق هگل باید در درجۀ اول یک آلمانی‌دان خوب باشد.

ما هگل را در بافت تاریخی خود بازسازی می‌کنیم، نه در تاریخ خودش. این بدان معناست که هگل برای ما فقط تحت تأثیر مجموعه‌ای از وابستگی‌های جزئی زمان خود قرار دارد و آنچه مهم است شناخت تاریخی او از زمان ماست یا بهتر است بگوییم تلقین شناخت تاریخی زمان خود از دید او. شما دراین باره چه فکر می‌کنید؟

ما باید هگل را در تاریخ خودش بازسازی کنیم، نه در تاریخ خودمان. از منظر هگلیسم، مهم نیست که او را بشناسیم یا نه. زندگی و اندیشۀ ما نمی‌تواند زندگی و اندیشۀ او را تغییر دهد [تفسیرش را چطور؟]. منظور شما از «وابستگی‌های جزئی» چیست؟ چهره‌هایی که بر او تأثیر گذاشتند متفکران اصلی زمان خود بوده و اهمیتی به اندازۀ اندیشمندان اصلی عصر ما داشتند، نه بیشتر نه کمتر. [منظور من که بیزر به اشتباه آن را نادیده گرفتن تأثیر متفکران بزرگ بر هگل دانست، در اصل به این مفهوم دلالت دارد که هگل یا هر متفکر دیگری در اصل بنابر آنچه «ما» در زمان‌های مختلف می‌خواهیم تفسیر می‌شوند. به‌عبارتی تأثیر تاریخی که هگل از معاصرانش گرفته‌است تا حدود زیادی برای ما رنگ می‌بازد و متصل بر این اصل می‌شود که ما چگونه آن را تفسیر می‌کنیم و در اینجا دست به دامن ابزاری می‌شویم تا نسبت به زمان ما آن را تفسیر کند. یکی از این ابزارها همین بیزری است که اعتقاد دارد هگل مرده است.]

شوپنهاور هگل را فیلسوف دولت می‌نامد. دلیل این امر چیست؟

شوپنهاور به هگل به‌عنوان یک چاپلوس درگاه دولت پروس می‌نگریست. اینکه هگل تا چه حد به آن دولت وابسته بود یک موضوع پیچیده است. او فقط یک متملق یا حمایت‌گر نبود، اما هگل به‌واقع تحت تأثیر دولت پروس قرار داشت. لیبرال‌ها در آینده سعی کردند که هگل را از دولت پروس جدا کنند و در تفاسیر خویش کاملاً رابطۀ هگل با پروس را رد کردند، اما خب این ضرر و خیانت به تاریخ دست‌کمی از افرادی چون شوپنهاور نداشت که او را تام مطیع دولت پروس می‌دانستند. بسیاری همچنین اثر اصیل او (هگل)، «عناصر فلسفۀ حق» را یک نامۀ حمایتی از دولت پروس فرض می‌کنند که به هیچ‌ عنوان درک درستی نیست.

شحصاً معتقدم که «هولدرلین» بیشترین تأثیر را بر هگل پس از کانت گذاشت. فکر می‌کنید هگل چقدر تحت تأثیر هولدرین قرار گرفته‌است؟

هگل تحت تأثیر هولدرلین قرار داشت، اما نفوذ او به‌طور کلی متکی بر تفکری است که گاهی اوقات در هگل رمانتیک خوانده می‌شود. به‌عبارتی هگل، برخلاف و کاملاً متضاد با دیگر رمانتیک‌ها، در فضای اندیشۀ این جریان قدم گذاشت و خاص بودن برداشت خود از رمانتیسم را مدیون هولدرلین است. درست است که هگل را گاهی می‌توان رمانتیک خواند، اما او در سال ۱۸۰۴ از آنان کاملاً جدا شد. مقدمۀ «پدیدارشناسی روح» میراث فلسفۀ رمانتیک هگل است.

به نظر من هگل بدون وجود اندیشۀ متافیزیکی خود اصلاً قابل درک نیست؛ گویا حتی وجود ندارد، زیراکه او کاملاً بر درک متافیزیکی‌ای تکیه داشت که تا پایان عمر بر ساختار ذهن او تأثیر گذاشت. شما دراین باره چه فکر می‌کنید؟

متافیزیک هگل نقطۀ مرکزی فلسفۀ اوست که همه‌چیز به سوی آن گرایش دارد. تفسیر غیرمتافیزیکی از هگل، که این اواخر در دنیای انگلیسی ـ آمریکایی مد شده بود، یک اشتباه است. آنان سعی می‌کنند که هگل را با این درک به‌سادگی و به دور از دقت، برای خود پذیرفتی کنند، چراکه آنها دنبال فهمیدن نیستند، بلکه تنها خواهان تفسیر شتاب‌زده‌ای هستند که بگوید: «بله، ماهم هگل را فهمیده‌ایم.»

اما قدرت هگل کاملاً مستقل از اثبات‌گرایی است. ما باید متافیزیک را در هگل بخوانیم و آن را درک کنیم تا کاملاً متوجه شویم که او چه می‌خواهد. این بدان معناست که ما باید اندیشۀ او را به‌عنوان تفسیری از مطلق بخوانیم. فراموش نکنید که در انتهای این بحث، درک خواهیم کرد که هگل برای ما نیست چراکه ما از دین فاصله گرفته‌ایم. همچنین سیاست هم در اندیشۀ هگل کاملاً متکی بر درک مطلق است و او جدایی دین از سیاست را بی‌معنا تلقی می‌کند. می‌بینید، همه‌چیز برای هگل به متافیزیک مربوط است.

#ایدئالیسم_آلمانی #چرا_ایدئالیسم #دیالکتیک #فردریک_بیزر #امیرعلی_مالکی

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *