عاشق معشوق
امیرعلی مالکی
من اشتباه کردهام، برای هرچه انجام دادهام و هرچه نکردهام. مرا ببخش؛ من جز تو بودن را نمیتوانم از ذهن خود بیرون کنم. تو در منی، نمیتوانم بدون فکر کردن به تو به خود نظر کنم. اندیشهام کلام به کلامش را از وجود تو قرض میگیرد. مرا ببخش؛ برای هرچه انجام دادم و ندادم. مرا ببخش؛ چراکه فکر میکردم عاشقی کردن معنایش قربانی کردن خویش است. خویش را برای خویش قربانی کردن، چراکه من تو را جز خودم ندانستم. اصلاً چه میشود که کسی عاشق میشود؟ نمیدانم، شاید برای آنکه خود را بیابد؛ آری، من برای خودم عاشق شدم نه کس دیگری. من تو را در خود دیدم. عشق یعنی تکامل خویشتن؛ عشق یعنی پیوسته بودن؛ عشق یعنی قطعیت، قطعیت برای یافتن پاسخ، برای بازداشتن خود از سرسامآورترین نکتۀ وجود: سردرگمی. من عاشقت شدم چون خود را گم کرده بودم و حال که تو نیستی باز دوباره پنهانم، از خودم و از چشمانم به دور افتادهام. نمیدانم اما برای من، تو بودن کافی است … برای تو بودن کافی است. من بدون تو زندگی را نمیتوانم تحمل کنم، چراکه بودن باید در تو برای من معنا شود. اصلاً برای چه من عاشق شدم؟ نمیدانم، برای آنکه خودم را پیدا کنم، برای آنکه بفهمم که بودهام. نیاز است که آدمی اعتقاد داشته باشد، نیاز است که عاملی برای ایمان باشد وگرنه زیستن چه ارزشی دارد؟ نه، من آن آدمی نیستم که بتوانم شعار پوچی دهم، چراکه در اوج پوچی، بودن را یافتهام، در اوج پوچی پاسخهایی را دیدهام، در اوج پوچی معتقد بودن را حس کردهام و بله، در اوج پوچی تو را دیدهام. نمیتوانم آنانی را تحمل کنم که عشق را خلاصه کردهاند به درندگی شهوت … ؛ خودمانیم، به همان زیر شکم! عشقْ جاودانگی است، تمایل برای جاودان شدن و نامیرا بودن. عشق یعنی رهایی از سردرگمی و قطعیت یافتن … . می دانم که زیاد تکرارش کردهام اما بهواقع عشق یعنی چنین بودن. من برای تو نیستم، من عاشق تو شدم چون خویش را از خود طلب میکردم. هرکس باید دنبال چیزی بگردد …؛ بهتر است بگویم هرکس مجبور است که به دنبال چیزی برود. در این مسیر من دنبال تو بودهام تا شاید بتوانم بهتر خویشِ سردرگمِ بینوا را بیابم. لعنت به من! لعنت به تو! من هیچ برای ارائه کردن ندارم. من تو را دوست دارم، به همان اندازه که از تو متنفرم و به همان قدر که میتوانستم بیتوجه از کنار «تو» شدن بگذرم …؛ نه، من نمیتوانم بیتوجه به تو باشم چراکه هر قدم با تو بودن، مرا به خود نزدیکتر میکرد. عشق من! زندگی را چون بودن هدفی نیست، بهتر است بگویم که جز بودن شکنجهای نیست. من در بودن خود مرگ را طلب میکنم، چون خود را باختهام، چون دیگر تو را ندارم … . من خود را باختهام چون دیگر تویی نیستی تا من به حساب آن خویش را در گوش جهان فریاد بزنم. من دیگر نمیتوانم مبارزه کنم، جهان بر من پیروز شدهاست، آری، جهان مرا شکست داده؛ او مرا مجبور به بودن کردهاست، او به من نشان داد که قویتر از این بندۀ مفلوکش است. ای کاش بودی، ای کاش میتوانستم تو را در آغوش بگیرم، به گرمای بازوانت نیاز دارم، تا مرا در خود غرق کند … . تو دیگر نیستی، پس چه سود دارد که من باشم؟ نه، زندگی نخواهد گذاشت، او مرا تا ابد به بردگی گرفتهاست. من بردۀ او شدم آن هم به قیمت فراموش کردن تو …؛ او مرا گول زد تا بندگی کنم، تا شاید بتوانم تو را فراموش کنم. قول داده بود که با دمیدنِ «بودن» در من، از نبودن تو اثری نباشد. لعنت بر زندگی! گاهی با خود میگویم این مرگ است که هبوط کرده، زجر کشیده و زخم خورده از آدمیان … آری، این مرگ است که هبوط کرده. مرا ببخش؛ مرگ ارزانتر بود اما به قیمت یاد آوردن تو.
عاشق عکس معشوق خویش را بر زمین میگذارد …، آیینه است. آری، او به خود مینگریسته.
این یک کامازو بود.