ماکشی
امیرعلی مالکی
خودکشی چیست؟ مرگ داوطلبانه؟ هیجکس داوطلبانه نمیمیرد. مضحک است؛ اصلاً نمیشود! مرگ هرچه باشد از ما نیست، اگر هم باشد ما طلبش نمیکنیم؛ به گوشهای تاریک میاندازیم و رهایش میسازیم تا فراموش شود و باز دوباره در این سیلان ابدی امور مانند یک حیوان فراری از دست شکارچی، خودمان را به هرسویی میاندازیم، تا فراموشش کنیم؛ غافل از آنکه ما از پیش شکار شدهایم. آری، هیچکس داوطلبانه نمیمیرد حتی اگر مرگ از او باشد. اصلاً مرگ از ماست؛ که گفته مرگ بعد از زندگی است؟! هرچه باشد مرگ در اوجِ بودن رخ میدهد؛ حتی به نظر من، مرگ بهخودیخود بخشی از زندگی است، نفسی که یکباره فرو میریزد و باری دگر در جایی دگر از نو دمیده میشود. فقط انگار کمی بهش استراحت داده باشند. مرگ از زندگی است، پس، از ماست. زندگی میکنیم که بمیریم؟ فکر نمیکنم؛ ما میمیریم که زندگی کنیم … . بله، ما در مرگ زندگی میکنیم، این مرگ در ما زنده است و ما را زنده میکند؛ ما بندۀ مرگیم. آری، میمیریم تا زندگی کنیم و باری دگر زندگی میکنیم تا بمیریم؛ گویا این مرگ است که زندگی را غبظه کرده. ما بردۀ او شدهایم و حاضریم تا به دستورش جان دهیم؛ هرچند بهتر است بگویم جان را با احترام بازپس گردانیم به دست صاحبش، مرگ. همین است که میخواهم خودم را بکشم؛ باز هم میگویم، این مرگ داوطلبانه نیست. نمیخواهم مثل ابلهان آیۀ یاس بخوانم و بگویم خودکشی را نمیشود فهمید … . جمعش کن مردک مضحک! خودکشی اصلاً معنایی جز مرگ ندارد … اصلاً گیریم که معنای دیگری هم داشته باشد، تو برای چه به دنبال آنی؟ هرچه به ذهنت میرسد را بگو …؛ اصلاً بگو: تف به این زندگی، من میخواهم خودم را بکشم؛ این کمال معنای آن است. به خودت بیا! … از موضوع دور نشوم بهتر است، من خودم را میکشم، چون مرگ برای من انتخاب نیست، بیشتر یک اجبار است. اصلاً خودکشی واژۀ درستی نیست، بهتر است بگوییم: انتحار مستقیم …؛ آخر یک نفر هم در آن دخیل نیست. آدمی مثل یک نقش در بوم است، قبل از آنکه پا به دنیا بگذارد، خطوط چهرهاش را با مداد کمرنگی بر روی آن میکشند، بعد که زاده میشود، دستش را به قلم میگیرند و حرکتش میدهند، و او پیوسته و پیوسته میکِشد، گاهی پررنگتر میکند برخی از پیشنقشها را و گاهی هم با اندکی رنگ سر و ته قضیه را هم میآورد … . میدانی چه میگویم؛ دست آدمی را بر روی بوم حرکت میدهند، این است که من میگویم خودکشی واژۀ مناسبی نیست. نمیدانم باید چه صدایش کنم … زبان غنی است، بله، بسیار غنی است، اما بیشتر در ژرفای خود دروغ سرهم کردهاست تا فقط حرفی زده باشد، تا لقمه را جویده در دهانت بگذارد و تو بگویی: «درست است، حتماً همین است که این میگوید.» و دیگر فکرش را نکنی، تمامش کنی و تا آخر از همان واژه، حتی به غلط، بهره ببری … . که تعیین میکند درست یا غلط چیست؟ … لعنت به زبان که چنین ما را اسیر بند خویش کردهاست! … اما خب، من نمیخواهم راحت بپذیرم، میخواهم بیشتر حرف بزنم و ببینم آخرش چه میشود. بله، میگفتم، من میخواهم خودم را …؛ لعنت! باز هم گفتم خودم؛ آخر اصلاً بحث من یک نفر نیست، بحث یک اجتماع است، بحث یک خانه است که تمام وزنش بر روی من افتاده. بحث من نیست دوستان، بحث ماست که من را به کشتن خویش وا میدارد، خودی که با یکدیگر درستش کردهایم و حال تلقینش میکنیم که «خود» میخواهد خود را بکشد، تا چنین از بار عذاب وجدان خود بکاهیم. آری، ما مرا کشتهایم …، یعنی میخواهیم بکشیم؛ این کار ما بوده است؛ ما و بهخودیخود ما. خودکشی یک انتخاب نیست، یک اجبار هم نیست، یک رسالت است. ما زندگی میکنیم تا خود را بکشیم؛ خودی که ماست و مایی که خود را به درون مرگ سوق میدهد. ما هرروز هم را میکشیم. خدا پس اینجا چهکاره است؟ او هم از ماست، فقط میترسد که این را بگویید! آری، میترسد که مبادا به یکباره ابهتش فرو ریزد و تو در آیینه بنگری و ببینی … این که خود من بودم! خندهدار است، این که خود من بودم.
آری دوستان، ما من را میکشیم ……
صندلی بر زمین میخورَد …؛ جان دادهاست. در آن سمت خیابان نوزادی در آغوش مادر برای نخستین بار اشک میریزد؛ آری، او باری دگر در دست مادر خویش گریان است، گریانی ابدی.
این یک کامازو بود.