نظریه داستانی

دلقک شورشی

امیرعلی مالکی
در این شهر شاعران را زنده‌زنده به گور می‌اندازند. من دیگر اینجا نخواهم ماند، تحمل ندارم، نمی‌توانم زنده‌زنده مردن خویش را ببینیم … . مردم به دَرَک! من نمی‌خواهم زنده‌به‌گور شوم. دروازۀ شهر باز است، بله، نورش را به وضوح می‌بینیم … . خواهم رفت؛ من امروز این شهر را ترک می‌کنم. جرم من چیست که باید کشته شوم؟ گفته‌اند که خیال‌بافم. رؤیای عشق می‌بینیم و جهان بی‌خاصیت‌شان را به ریشخند می‌گیریم. چه باکی است؟ من که یک روانی بیشتر نیستم. من در سکوت شب ندایی سر می‌دهم، اما مردم نمی‌شنوند، چراکه حرف یک مجنون پشیزی ارزش ندارد. من یک حکیم نادانم، یک بینوای تحقیرشده که در خلوت خود می‌اندیشد، بی‌آنکه از کسی بترسد …؛ آری، همین است که می‌گویم، من یک دیوانه‌ام. به درک که مرا تحقیر می‌کنند؛ شعر من برای من روشن است؛ مشعلی است اما آینده را روشن نمی‌کند. شاعر یعنی تاریکی؛ آری، من یک ناتوانم، یک آوازه‌خوانِ هرزه‌گرد که در این شهر پا‌به‌پای اشعارش می‌گردد تا در اوج کینۀ مردم خود تحقیر شود … . آری، ننگ بر من که ناتوانم! و درود بر شما که از من طلب آینده‌ای روشن نمی‌کنید! … همین که می‌گذارید بمیرم کافی است. از من نخواهید که در روزگار تیره‌روزی، بهروزی را تدارک بینم، چراکه چشم من به فروغ تاریکی عادت کرده‌است …؛ همین است که می‌گویم، شاعرْ تاریکی است. آری، آنان به گفتار من نمی‌خندند، آنان از من نمی‌ترسند، من تنها یک خیال‌بافم، به همین سادگی! شعر برای من یک ورطه بود، راهی برای فرار از چالۀ رنچ به چاه‌ آرمان؛ اما اشتباه من همین‌جاست، من زبان را کافی دانستم، در صورتی که من بندۀ او بودم و او جز رنج هیچ در واژگان من از خود به جا نگذاشته بود. خیال واهی، من از این واژه بیزارم، اما می‌پذیرمش؛ آری من هیچ نبودم جز همین گفتار عبث که حتی به آن باور هم نداشتم.
ای مردم، به منِ شاعر گوش فراندهید؛ سخنان این خیال‌بافِ مقدس اراجیفی بیش نیست. در خاموشی اندیشه، خانۀ شعر من از همه‌جا تاریک‌تر است. روزگارتان همواره تاریک است و این من نیستم که باید جوانۀ نشکفتۀ آگاهی را در این کرانۀ تیرۀ شهر ببینم و پرورش دهم؛ اصلاً هیچ برای دیدن نیست. من بر درخت خوشبختی تبر می‌زنم و گل شادکامی را زیر پایم له می‌کنم …؛ من یک آرمان‌گرا هستم و نمی‌دانم که حتی چه می‌گویم. برای من، خاموشی و رخوت حقیقتِ جاودان است. از من طلب باران نکنید تا بر شهر ببارانم‌اش، چراکه شعر من صحراست، همه چیز را دریغ کرده و گاهی داشته‌هایتان را طلب می‌کند تا چون من در کوخ تنهایی خویش بگندید. شعر برای شاعر، تاریکی است که شاه و شبان را به‌سوی تباهی می‌بَرد.
به دروازۀ شهر رسیدم، تنها و جداافتاده؛ خوش باشید در خانه‌هایتان و آسوده بخوابید که شاعرِ پَستِ شهر می‌رود، تا شما راحت باشید … . اما من به کجا بروم؟ هرکجا که باشم تباهی از آنِ من است؛ هرجا که بروم آرمان خویش، چون زنجیری بر گردن، مرا به اسارت جهل می‌برد … . آری، پس من به کجا بروم؟ مرگْ پاسخ است. گور برای من است؛ من گور خویش را طلب می‌کنم.
آری، شما درست می‌گفتید، من یک دلقک شورشی‌ام، پس مرگ حق من است.
این یک کامازو بود.

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *