آنتاگونیسم زنانه
امیرعلی مالکی
آنچه ساحت زنان را در موقعیت امروز ایران خاص میکند، پرداختی فراطبقاتی به وجود آنان است. زنان بهعنوان مرکزیت تضاد مناسب روز با قدرت ، توانستهاند دایرۀ اختیار گستردهتری را نسبت به گذشته از آنِ خود کنند؛ اما به حکم همان ضدیت روز، جایگاه آنان در اجتماع پیوسته مورد تجاوز قرار میگیرد. چنین است که واژگانی که از موقعیت گستردۀ ارادی خود در اجتماع درونی میکنند، به حکم مخالفت و عقبراندن آنان به وضعیت «بیرون خفگی درونی» [امری واسطهمند با وجود درونی ارتباط اجتماعی که بیرون خود را بنابر اتصال با امر خارجی خویش، با توجه به نیاز روز، و براساس پیشینه تاریخی، درونی میکند؛ چنین است که بیرون، متصلی درونیشده از تاریخ است.] در دایرۀ وجود آنان تبدیل به کلام اعتراضِ واضحتری میشود. زیرا آنان بر چیزی آگاهی یافتهاند که یا دیگر در دسترس نیست و یا اندک است. چنین است که وجود آنان در مقابل خطابۀ قدرت تبدیل به تریبون فراختری از کلام اعتراض میشود؛ چراکه واژگان روشنتری برای بیان علت اعتراض خود، بنابر همان شرایط حاضر در روزمرگی یافتهاند. ماهیت فراطبقاتی این موقعیت زمانی ارزش پیدا میکند که زنان، بهعنوان زبان دایرۀ گستردۀ واژگان اعتراض معاصر، میتوانند بهوسیلۀ آنچه به فراخور شرایط زمانه توان بیانش را یافتهاند، عامل وحدتی باشند که مردم را برای درک ساختار تغییر یاری میرساند؛ چراکه زبان فراخ زنان در بیان موقعیت اجتماعی، بنابر تضاد حاضر در ساختار که وجود آنان را شکل بخشیدهاست، توانایی هضم قالب حاضر در درون خویش، برای بازتعریف قدرت از جانب جایگاه نوین را داراست.
چنین است که زنان با قرار گرفتن در دایرۀ متغیرِ ارادۀ خود، میتوانند پلکانی باشند برای رهایی از کنش فراموشی که در روزمرگی تحلیل میشود و مردم را پیوسته از مرکزیتِ کنشِ تغییر دور میکند. این موقعیت را «فراکنشساختاری» میخوانند؛ درکی که از درون ساختار، به فرای خود، از طریق واژگان خویش اشاره دارد و با مرکزیت دادن به تضاد، وجود خود را بازتعریف میکند.
با این اوصاف، «قدرت» گفتمانی ضروری است؛ به عبارتی در حکم قطعیت خویش، همزمان واژگان تضاد خود را به نسبت جایگاهی که دارد پرورش میدهد، تا «آنچیز» که هست، «آنچه که باید» را پدید آورَد، زیرا وجودِ قدرت، محضی است که عدم خود را با نسبتهای پیشینیِ عَرَضی تصدیق میکند و مطابق دلالت مصداقیِ خویش از تعریف جایگاه قدرت، در ساختار دلالت مفهومی تحکیم قدرت، واژگان تضاد خود را برای بازتعریف ناپیوستۀ خود بنابر روح قوم، پرورش میدهد.
چنین است که قدرتْ عدم خود را در گردش ناپیوستۀ خویش پنهان و بنابر حکم تضاد، وجود خود را بازتعریف میکند. از این رو وجود محض میشود دریافتی ناپیوسته از عدمیدرعین هست، برای بیان شرایط. در این جایگاه، هرچه دایرۀ وسیعتری از بیان تضاد را دارا باشد، قدرت را در بازتعریف شرایط اجتماعی، از آنِ خود میکند.
عاااالی
فوق العاده مطلب زیبایی بود