نظریه داستانی

ماهی‌گیر و قایق

ماهی‌گیر و قایق

امیرعلی مالکی

مرد ماهی‌گیر در قایق لم داده‌است: «بودنی برای دوام آوردن، دوامی برای زیستن. برای من همه چیز در تحمل کردن معنا می‌شود؛ پذیرفتن و دوباره پذیرفتن، چرا که جز این در واقع هیچ نیست، همه‌چیزی که هیچ است اما همچنان با لودگی به هیچ بودنِ خود می‌خندد. از صدای خنده‌هایش بیزارم، اما گوشم عادت کرده‌است؛ می‌شنوم اما دیگر حسش نمی‌کنم. می‌بینی، چنین است که من هنوز هم اینجا هستم، می‌مانم و خواهم بود. برای من زندگی در همین یک تکه جا مفهوم می‌شود، باور کن فقط اینجاست که مرا اذعان خود می‌کند، بودن من در تکه‌تکه خاک این خشکیده رود معنا می‌شود، چرا که من خودْ معنای آن هستم. همیشه برایم سؤال بوده که معنا چیست و کلام از کجا می‌آید، هنوز هم نمی‌دانم، اما می‌توان تلقین به دانستن کرد، چنین است که «ایمان» پدید می‌آید. ایمان راه آسان پذیرفتن، اما برترین مسیر بودن است. باور کن آنان که ایمان دارند به‌واقع هستند؛ بودن خود را در زبان اعتقادشان فریاد می‌زنند و چه زیباست آن زمان که با قطعیت خود را حاضر و آماده برای پاسخ‌گویی به جهان می‌کنند. من قطعیت را دوست دارم، پس ایمان دارم، یعنی دوست دارم پُررو و بی‌باکانه بگوییم: «تو اشتباه می‌گویی!» یا فریاد بزنم: «تو هیچ سرت نمی‌شود!». و به نظرم این همان مفهوم «کلام» است، آری، این همان مفهوم کلام است. من می‌خواهم باشم و چنین خواهد شد که ایمان می‌آورم، که دریابم و خود را درک کنم. با این حال کلام برای من معنایی ندارد، این «معنا»ست که در کلام‌های متفاوت خود را پیدا می‌کند. شاید الان نام قطعیت را ایمان بگذارم و بعدها نامؤمنی؛ شاید روزی بهش بگویم خدا و دیگر روز شیطان بخوانمش. هیچ … در این جایگاه مهم نیست، جز زمان که خود کشان‌کشان بر زمین نیاز، معنای وجودش را بالا می‌آورَد.»
قایقْ به گل نشسته در رود خشک، خش‌خش‌های چوبش را به گوش می‌رساند: «این همه گفتی که به چه برسی مردک؟ پذیرفتن؟ هر روز می‌آیی و تورَت را در این رود خشک می‌اندازی که چه شود؟ ماهی بگیری؟ باور داری که باید اینجا باشی؟ نکند به بلعیدن همین خاک‌های تورَت بسنده کرده‌ای؟ گمان می‌کنی همین کافی است؟ این رودی که تو را در خود بلعیده، شده‌است مدینۀ وجود تو؟ ابلهی! باور کن ابلهی! من بوی آب به مشامم می‌خورَد، کمی آن‌طرف‌تر رودی است پُربار، اما تو اینجا نشسته‌ای و پذیرفته‌ای که این خشکیده رود تنها جای ممکن برای بودن است. خاک بر سرت! همین خاک که غذایت شده‌است را بر سرت بکوب. تو باید به جنگ تلقین بروی. موجودی که توانایی درگیر شدن ندارد، دیگر وجود نخواهد داشت. تو باید تمام شوی، و دوباره زاده گردی؛ باید از آتش بیرون بیایی ای کودک! تو یک بچۀ گریانی که در آتش جهل فروافتاده و جز زبانه‌های سرخِ ترس هیچ نمی‌بیند. اما بیرون بیا ای کودک! تو انتهای آتش نیستی، تو آغاز خاکستر هم نیستی، تو باید نابود شوی تا دوباره خودت گردی. این «خود بودن» آغاز آزادی است. تو الان خودت نیستی، تو یک اعتقادی که دیگر حقیقت ندارد، تو یک منظره‌ای که دیگر دیده نمی‌شود، چرا که وجود ندارد. مطلق؟ قطعیت؟ مضحک است! تو نمی‌توانی خودت را بفهمی، پس باید چشم بپوشی و در جایی خارج از خود به دنبال خودت بگردی؛ چنین است که خدایت را آفریدی، خالق قطعیت. تو از این خاک بشارت می‌گیری که آب همین خشکی است و روزی تو اینجاست، غافل از آنکه این به اجبار خودت پدید آمده‌است، به اینکه خودت را وادار به اسارت چنین زنجیری کرده‌ای. تو صدای خاک را نمی‌شنوی، نه، این صدای خودت است که به گوشَت می‌خورَد. تو باور داری که خاک می‌گوید باید بمانی، ذهنت را اسیر این کرده‌ای که ایمانت از کلام خاک گرفته می‌شود، و چنین است که من و خودت را در این خشکیده رود اسیر کرده‌ای. تو باید به خودت برگردی، به آنجایی که دریابی هر فعلی انجام می‌شود، ذره ذرۀ وجودش را از تو می‌گیرد؛ اگر نخواهی یک کلمه هم از زبانت بیرون نمی‌جهد، اگر طالبش نباشی، صدای خاک را در گوشَت خفه می‌کنی، اما باید بخواهی؛ بخواهی که مدینۀ وجودت، خودت باشی، نه این خاک. خودت را نگاه کن، یک مشت خاک بر دهانت انداخته‌ای و گمان می‌کنی ماهی سق می‌زنی؛ آری، فقط تصور می‌کنی، اما حس نه. این بردگی است، تو برای خودت، برای آرامش خودت، وجودت را اسیر خاک کرده‌ای، خاکی که در گوشَت می‌خوانَد آب است و ذره ذرۀ وجودش ماهی‌های لذیذی که ارزش به دندان کشیدن دارند. نه دوست من، این خاک است و اینجا هم دیگر رود نیست، که بیابان شده است. اما آیا ما هم جزوی از آنیم؟ آیا ما هم بیابان شده‌ایم؟ خون خاک از ما نیست. نه دوست من، ما با اینجا سخت بیگانه‌ایم، پس به خودت بیا! بیا تا به سمت آب برویم و آنجا دوباره آغاز شویم.
– هیچگاه پایان نخواهم یافت که دوباره آغاز شوم، من همواره چنین خواهم ماند، همواره این خاک برای من اقیانوسی از برکت است، همواره. تو و من هرچه داریم از همین خاک است، اگر نبود، کلام برای من و تو اجازۀ بیان شدن نمی‌یافت. من تصور می‌کنم درست می‌گویی، من تصور می‌کنم که این خاک همه‌چیز است و آن را با ولع به دندان می‌کشم، اما تصور از باور می‌آید، تا نبینمش نمی‌توانم تصورش کنم، و تا باورش نداشته باشم نمی‌توانم بپذیرمش. من می‌بینم، پس چنین می‌شود که تصور می‌کنم؛ تصویرسازی تخیل نیست، عین حق است، حقیقتی که بازیگوشانه در فهمت می‌رقصد و تو را محو تماشایش می‌کند. قایق، تصور از بوده‌ها می‌آید، وگرنه من از نیستی‌ها نمی‌توانم چیزی را دریابم، من در تاریکی نمی‌توانم توری سیاه رنگ را ببینم، پس نمی‌توانم بپذیرم که وجود دارد، تا نورِ بودن نتابد، همه‌چیز از چشمم پنهان می‌ماند. پس بدان که هست که میبینمش، بدان این خاک برکت است برای من. گیریم رودی پر آب در این نزدیکی باشد، اما برای من پشیزی ارزش ندارد وقتی هرچه که می‌خواهم، همین جا هست. من هرچه می‌خواهم را دارم، برای من سفر کردن پوچ است وقتی منزلم کافی است. هجرت برای ترسوهاست، آنان که جرئت ماندن ندارند. گمان می‌کنی اگر به جای دیگری بروی همه‌چیز بهتر خواهد شد؟ نه، تو هرطور که باشی می‌مانی و جهان برای تو از پس خودت معنا می‌شود. گمان نکن در سفر در هوای تغییر سیر خواهی کرد، هرکجا که بروی، نفست از پس داشته‌هایت می‌آید. از من طلب نکن که بودن را به چیز دیگری بفروشم، وقتی می‌دانم این یک معاملۀ جعلی است. من هستم و می‌مانم. بودن است که ماندن را رقم می‌زند، پس من در آن جهت که هستم باید دوام آورده شوم، این آزادی است دوست من.
– تو برده‌ای، یک موجود بی‌ارزش. پذیرفته‌ای؟ پس تکلیف آزادی چه می‌شود؟ نکند آزادی هم از پس بردگی شکل می‌گیرد؟! نکند آزاد بودن یعنی وابسته بودن؟! مضحک است! تا قدم نباشد راهی برای رفتن نیست، پس تا تجربه‌اش نکنی نخواهی فهمید که این هجرت چه معنایی می‌دهد. آزادی در حرکت است، نه در درجا زدن. تو گمان می‌کنی برتری؟ تو هیچ نیستی! تا من نباشم تویی وجود نخواهد داشت، اما تو داری به جنگ من می‌آیی، تو داری وحدت را از میان می‌بری، صرفاً برای اینکه نمی‌توانی بپذیری دنیا آنقدرها هم که تو گمان می‌کردی کوچک نیست. همراه من باش تا شاید آزاد باشی. برده‌ای که فکر می‌کند قفسش آزادانه او را در آغوش گرفته‌است، واقعاً مسخره است.
– آزادی، بردگی منظم است. تو در آزاد بودن هم گرفتاری، به دام افتاده در دل ساختارهایی که باید بپذیری‌شان، تا شاید بتوانی دوام آورده شوی. دوست من، آزاد بودن عین وابستگی است، اسیر معنا بودن و در جهت مفهوم کردن آن برای خود زجر کشیدن. یعنی چه؟ سؤال خوبی است. تو می‌پذیری که چنین بودن آزادی است؛ خب! حالا باید به آنچه پذیرفته‌ای عمل کنی و اگر خلاف آن از تو سر بزند مجرمی، محکوم به نادیده گرفتن آزادی. آزادی بردگی است و خوبی‌اش هم آن است که به تو می‌گوید باید در چه زمینه‌ای معنای اسارت را به دوش بکشی. تو برده‌ای، بله! اما در عین حال آزادی، چرا که می‌دانی باید برای چه ارزشی سرت را خم کنی و حقیرانه در مقابلش تعظیم کنی. ما نیستیم که مشخص می‌کنیم آزاد بودن چیست، پس آنقدر سنگ آن رود را به سینه نزن، زندگی است دوست من، وجود است که واژۀ آزادی را جویده‌شده در دهانت می‌گذارد و مجبورت می‌کند تا قورتش دهی. برای من این خشکیده رود، این خاک یا بهتر است بگویم هر آنچه که باید برای من پیدا باشد، معنای آزادی است. من با تو جنگ نمی‌کنم. تو چه بخواهی چه نخواهی اسیری، چرا که من هیچ علاقه‌ای به حرکت دادنت ندارم. تو بدون من هیچی، من هم همین‌طور، اما با کمی تفاوت. من تو را ساخته‌ام و تنها منم که می‌توانم حرکتت دهم، دوست من. من از تو قدرتمندترم، با اینکه تا تو نباشی حرکت دادنی هم نخواهد بود؛ درست است که من و تو در کنار هم وحدت یافته‌ایم، اما آن کس که قدرت حفظ آن را دارد منم، نه تو. پس جنگی نیست، اگر هم باشد پیروزِ آن من خواهم بود، مطئن باش! آن چیزی را که تو وحدت می‌خوانی، برگ برنده‌اش دست من است، و این منم که به تو می‌گویم باید چه کنی، حتی اگر باورت بر خلاف من باشد. تو آزادی که فکر آن رود باشی، اما برده‌ای هستی که باید بمانی. این است آن ارزش حقیقی آزادی. بردگی ارزشمدار.»
ماهی‌گیر برمی‌خیزد، تورَش را با دست می‌کشد، نگاهش رو به خورشید است. بر روی قایق چنبره می‌زند، دستانش را به سمت تور می‌بَرَد، مشتی خاک برمی‌دارد: «من پذیرفته‌ام».
خاک را می‌بلعد.

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *