نظریه داستانی

آدمک و قیچی

آدمک و قیچی

امیرعلی مالکی

آدمک آویزان از سقف در مقابل آینه‌ای تاب می‌خورد: «زندگی که برای مرگ است، مردگی که در زندگی است. خسته‌ام از دست هرچه مرا اسیر این بندهای خیمه‌شب‌بازی کرده. حالم دارد بهم می‌خورد، بیزارم از پیوسته رقصیدن‌ها، از لودگی کردن‌ها و خنداندن‌ها. من فهمیده‌ام خنده از چیست و رقص برای چه، و دقیقاً همین‌جاست که ارزش‌ها سقوط می‌کند در مقابل من. کیست که بر این ارزش‌ها رنگ اهمیت می‌بخشد؟ من؟ عروسک‌گردان؟ اشتباه است. این بودن است دوست من، تحمل کردنِ بودن، دوام آوردن در وجود و فراموش کردنِ مردن. ما پیوسته دوام آورده می‌شویم تا صرفاً باشیم، بدون آنکه اهمیتی داشته باشد هدف چیست. این بندها که بر دستان من بسته شده‌است برای آن نیست که یک وقت فراری نشوم، اشتباه نکنید، اصلاً فرار کردن معنا ندارد، این واژه با وجود بیگانه است، هرچه هست ما آمده‌ایم که بمانیم، این بردگی کردن راه فرار نمی‌شناسد، چراکه اصلاً چنین چیزی وجود ندارد. من فرار نمی‌کنم، چون نمی‌دانم فرار کردن اصلاً چیست. من با این بندها آمده‌ام که باشم و اگر روزی کنده شود باز کار خود زندگی است. مرگ از کنار زندگی معنا می‌شود، چراکه اگر باشی تازه می‌فهمی نبودن چیست. عجیب است؟ برایم مهم نیست، من تنها می‌خواهم باشم تا بعد از آن بروم. اصلاً برایم اهمیت ندارد که در این مسیر چه می‌گذرد، ارزشی ندارد که برای من چه می‌خواهد رخ دهد، تنها بگذار اتفاق بیفتد. امروز دست این عروسک‌گردانم، فردا در دست دیگری و پس فردا در انباری پیرمردی که آفتاب مرگ از سرزمینش گرمابخشانه طلوع می‌کند. حتی اکنون هم که می‌خواهم خودم را خلاص کنم، زیاد برایم اهمیت ندارد که زندگی با من چه کرده‌است. مهم آن است که یک مدت بودم، و این دقیقاً اوج بی‌اهمیتی است، چراکه معنا در اینجا برای من دوپهلو بود، مرزی میان ارزش دادن و ندادن؛ هرچه هست در یک لحظه رخ می‌دهد و باری دگر شاید مسیر متفاوتی را برای به نمایش گذاشتن خویش انتخاب کند. بودن همین است، لامصب هربار واژۀ وجود را جور دیگری بلغور می‌کند. می‌شنوی، برای من این بار دارد از کنار مرگ مفهوم می‌شود. حالا کمکم می‌کنی؟»
قیچی لم داده روی میز، دهان به سخن می‌گشاید: «حال گیریم هرچه که تو می‌گویی درست باشد، مگر نمی‌گویی هرچه هست کار زندگی است؟ مگر اعتقاد نداری که بودن است که نبودن را معنا می‌کند؟ خب، با این حال این پرت شدن و پکیدنت معنای عکس می‌دهد.
– احمق! دقیقاً به همین دلیل است که می‌گوییم کار زندگی است، اگر بودن نخواهد که حتی به فکرم هم نمی‌رسد که این بندها را پاره کنم. می‌فهمی چه می‌گوییم؟ این کار زندگی است، مرگ دسیسۀ زندگی است برای آنکه بتواند بیشتر تو را امیدوار کند که می‌توانی روزی از تمام این رنج‌های پی‌درپی متغیر اما یکسان، که همه‌شان سنگ یک چیز ـ یعنی زیستن ـ را به سینه می‌زنند، نجات پیدا کنی، غافل از آنکه این یک زنگ تفریح است، می‌روی و دوباره برمی‌گردی. مرگ یک دروغ است که زندگی مضحکانه نصیب ما کرده، تنها برای آنکه بیشتر و بیشتر سرمان را در مقابل ظلمی که روا می‌دارد خم کنیم و هیچ نگوییم. هرچند اگر چیزی هم بگوییم، تأثیری نخواهد داشت. هرچه بلدیم را همین زندگی به‌مان آموخته است. از من خواهش نکن که برایت تحلیل کنم، عقیمم، چراکه هرچه مفهوم است پاره‌پاره به من رسیده؛ من هیج‌وقت نمی‌توانم کُل را برایت تعریف کنم وقتی فقط دارم اندکی از سر جزء را می‌بینم. شاید این برای من همه چیز باشد، اما برای تو نه.
– یعنی می‌گویی هرچه هست برای زندگی است؟ حتی مرگ؟ خب، پس عروسک‌گردان کیست؟ او که قدرتمند است. یعنی او هم که از ما استفاده می‌کند بردۀ زندگی است؟
– برده‎ای که گمان می‎کند ارباب است، غافل از آنکه برده می‎ماند. بله دوست من، او ارباب ماست و بندۀ ما، غافل از آنکه همه در کنار هم بندگی می‎کنیم برای پیوسته بودنی که حتی نمی‌توانیم با قطعیت بگوییم هدفش چیست و چه معنایی می‎دهد. ما مورد استفاده قرار می‎گیریم تا بتوانیم دوام آورده شویم، برای آنکه سودآوری کنیم برای یکدیگر و همچنین ضرر باشیم تا پیوسته قدم برداریم و گذر کنیم. می‎دانی، این بندگی کردن این‌طور است که بر سر تو تاج شاهی می‎گذارد، غافل از آنکه جنسش از خار است. فقط باید بمانی، چراکه زندگی می‎خواهد، و می‌روی، چراکه باید چنین شود. ما می‎دانیم برای چه اینجا هستیم، اما تا می‎خواهیم درکش کنیم، ناگهان دوباره دلیلی دیگر برای بودن نمایان می‎شود، زیرا اصلاً چیزی به نام درک کردن وجود ندارد، هرچه هست تلقین است، تلقین به دانستن و فهمیدن. این آگاهی ناخشنود نیست، نه! اشتباه نکن دوست من، این آگاهی همانی است که باید باشد، ظرفی مملو از حرف‎های گفته و ناگفته، زندگی‎های کرده و نکرده و سرانجام بودن. من اسمش را می‎گذارم آگاهی بودن، آن چیز که نیاز است باشد، تا بتوانی جهان پیرامون خود را معنا کنی. می‌دانی دنیای ما مثل چیست؟ مانند یک کلمه است، یک واژه که باید صرف شود، اما هربار به گونه‌ای متفاوت. هربار که می‎خوانی‌اش معنای متفاوتی را در وجودت بر تخت آگاهی می‎نشاند. بله دوست من، زندگی یک کلمه است که هربار جور دیگری می‎خوانی‌اش.
– خب، پس صرفاً هیچ نیست؟
– در هیچ همه‎چیز هست. یک لحظه هم بی‌معنا سپری نمی‎شود. تو در اوج پوچی معنای زندگی را طلب می‌کنی، و برای همین است که آن را پوچ می‎خوانی، چون می‎خواهی برای خودت مفهومش کنی و به دنبال آن باشی که هویتی برای بودن در نظر بگیری، حتی وقتی آن را بیهوده تصور می‌کنی. می‌دانی چه می گویم؟ بودن یعنی گرفتاری در ورطۀ معنا؛ تو پیوسته در حال معنادانی هستی، می‌خواهی سر دربیاوری که جهان را چگونه می‎توان درک کرد. البته باید بگوییم که این امر تام اختیاری نیست، بیشتر غریزی است. تو اگر معنایی نداشته باشی، اطرافت را نمی‌توانی مفهوم کنی. معنا در هر کلمۀ زندگیت رفت‌وآمد می‌کند و تو را وا می‌دارد تا آن را در آن جهت که باید تصور کنی. اول معناست و بعد تصور، و در آخر بودن است که نمایان می‌شود. برای من معنا در پوچ بودنش است و دقیقاً همین‌جاست که من به دنبال تحلیل اطرافم هستم. مثل یک برچسب، زندگی بر این کله ی چوبی من حکم معناخواهی را چسبانده. با این حال باید بگویم، کلمۀ بودن برای من معنا شده‌است در نبودن و چنین است که دغدغۀ امروزۀ من این است که خود را از دست این بندها رهایی بخشم.
– تو می‌خواهی خودت را بکشی، چرا من باید کمکت کنم؟ از من ساده‌لوح انتظار نداشته باش که بگذارم دوستم به زندگی خودش پایان بدهد، آن هم به کمک تیغه‌های من! نه آدمک، من نمی‌خواهم تو خودت را بکشی؛ اگر به دنبال معنا هستی، جور دیگری باش، چرا باید مرگ برای تو مفهوم زندگی‌ات باشد، باز هم من می‌گویم مرگ و زندگی از هم جدا هستند. البته هرقدر تو بگویی، من بیشتر نمی‌فهمم.
– دوست من، خودکشی عبث‌ترین واژه‌ای است که شنیده‌ام. دسیسۀ زندگی برای برای مقصر و پست نشان دادن ما. خودکشی حقیقت ندارد، مرگ من با ما صورت می‌گیرد، نه من به تنهایی. من خودم را نمی‌کُشم، زندگی من را می‌کُشد، و ابزارش را از ما می‌گیرد، مایی که با وجود خود، دلیلی می‌شویم بر نبودن دیگری. این یک چرخه است، چه تو با تیغه‌هایت این بندها را پاره کنی و چه نه، در مرگ من شریک بوده‌ای، زیرا زندگی ما را در کنار هم گذاشته، چون‌که بودنْ ما را در مسیر هم قرار داد و در این مکان ما با هم معنا می‌شویم. این زمان وجود است، روح حرکت دهندۀ زندگی ما در این اتاق، تکه دیوارهای هم‌آغوشی که سرنوشت ما را به هم گره زده‌اند. اگر زندگی نمی‌خواست ما اینجا در کنار هم نبودیم و اگر باز دوباره اراده نمی‌کرد، من به این فکر نمی‌افتادم که خودم را بکشم، یا بهتر است بگوییم ما من را بکشیم. می‌بینی، این دیوارها به ما معنا می‌بخشند، برای تو شده‌است ساده‌لوحی و برای من . نه درک کردن تو برای من ممکن است و نه درک کردن تو برای من، و این بازی این دیوارهاست برای تنها نگه داشتن ما در اوجِ بودن در جمع. با این حال، تمام این دلایل باعث می‌شود که من چنین باشم.
– من ایمان دارم که تو می‌توانی دست از این تفکرات برداری. ایمان دارم که فراموشش می‌کنی.
– و من تلقین می‌کنم که نمی‌توانم. این بازی همان دیوارهاست. من ایمان دارم، پس تلقین می‌کنم. می‌دانی، نمی‌دانی ولی من باز هم می‌گویم، بیشتر برای خودم تا برای تو، چه می‌گفتم؟ بله، من ایمان دارم، یعنی می‌خواهم به خود تلقین کنم که در این سیلان ابدی امور، کوچکْ مکان جداافتاده‌ای در فاهمۀ من هست که بگذارد با قطعیت به آن تکیه کنم، غافل از آنکه پشت من هیچ نیست، مگر دیوار معنا که از پوچ بند بندش را بافته‌اند. من تلقین می‌کنم که باور دارم، تا بتوانم به اندازۀ یک سکتۀ کوچک برای خود وقت بخرم، تا شاید بتوانم برای لحظه‌ای گمان کنم که من هم می‌توانم بفهمم و این درست همان جایی است که زندگی به کمال خود می‌رسد، مرز میان فهمیدن و نفهمیدن: تلقین. من تلقین می‌کنم تا دوام بیاورم، و الان دقیقاً دارم چنین می‌کنم. به خودم تلقین می‌کنم که مرگ پاسخ است، و ایمان دارم که به واقع چنین است، اما آیا تمام حقیقت این است؟ در حال بله، اما در فردا نه، باز در پس‌فردا هست، اما در پسون‌فردا نه. هرچیز که هست همواره باقی خواهد ماند و اینجاست که من ایمان دارم زندگی برای من از جانب مرگ معنا می‌شود. پس با این حال، هیچ چیز تغییر نمی‌کند، فقط هر از چندگاهی پنهان می‌شود. بیا تا پنهان نشده است کار من را تمام کنیم.
– نمی‌توانم، واقعاً نمی‌توانم.

عروسک‌گردان وارد اتاق می‌شود، قیچی را از روی میز برمی‌دارد، به سمت آینه می‌رود؛ در مقابل آن آدمک همچنان آویزان است. عروسک‌گردان به آرامی بندهایش را پاره می‌کند. عروسک در جعبه‌ای قرار می‌گیرد: «برای نمایش ته‌لوس».

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *