دیالکتیک پراکسیس
اکیرعلی مالکی
ماتریالیسم در تبار رادیکال خویش به اسپینوزا میرسد. اسپینوزا اعتقاد دارد که نیازی به اعلیحضرت همایونی [آنچه که او دین خواند] و مراجع اقتداری برای تعیین سرنوشت حیات ماده [که در لفظ کوتاهتری میتوان آنرا به انسان ارجاع داد] نیست. ماده خود حیات دارد و سرنوشت خود را تعیین میکند و لازم نیست تا قدرت حاکمهای باشد تا مردم را به حرکت وا دارد. همچنین او بیان میدارد مرجعیت روحانی تنها از روشی نابود میشود که بتوان انحصار روح را از دست دین [معنای دین در اینجا، آنطور که به طبع دورکیم است، بیشتر معنایی دال بر روحانیت دارد نه ساختارهای ارزشی دیگر] خارج کرد، زیرا از آنجایی که هیچچیز آسمانی نباید میان ما و عدالتخواهی و آزادی فاصلهای بیندازد درک روحانی از مسائل عبث بوده و ما را از آزادی دور میکند. در این دیالکتیک پراکسیس باید گفت، هرآنچه در ساختار حیات اجتماعی بر ما وارد میشود، درکی است که ما را مجاب به غربال میکند. به دیگر سخن، ما در انتخاب آزادی و روش پیادهسازی آن به هیچعنوان مختار نیستیم، بل تنها اجازه داریم که در مسیری که آزادی در سایهی تاریخ ناپیوسته ما بر ما ظاهر کرده قدم برداریم [آزادی نه معنای انجام هرکاری، بل به معنای مجاز بودن به زیست در حیطهای است که تاریخ برای ما مشخص کرده است]. عدالت و آزادی، این دو نشانهی اجتماعی، به نسبت ناپیوستگی تاریخ معنا میشوند، زیرا از آنجایی که تاریخ در هر دوره بنا بر آنچه پشت سر گذاشته خود را در ساختار زمانه سانسور میکند، ما مشاهدهگران معلول جز پذیرفتن آنچیز که بر ما وارد میشود هیچ انتخابی نداریم. در اصل مفهوم آن اعلیحضرت همایونی فراآگاهی اجتماع است که به ساخت ارزش میپردازد و خود را برای ما از طریق نشانههای قابل فهم اجتماعی همچون تاریخ مشخص میدارد، زیرا این فاهمهی ما است که باید به نسبت هر زمانه شیوه خاصی در ادراکِ تاریخ را که یکی از نشانههای قابل مطالعه فراآگاهی اجتماعی است، پیش بگیرد. دین یا آن خصلت روحانی ارزشهای اجتماعی دقیقا نشانهای از امر فاهمهای تاریخی است که به مردم اجازه میدهد تا در ساختارها بیاندیشند. به دیگر عبارت، برخلاف آنچه اسپینوزا بیان میدارد، این مراجع اقتداری نه تنها عامل از میانرفتن آزادی یا عدالت نیستند، بلکه به معنا شدن آنان در ساختار اجتماعی یاری میرسانند و اجازه میدهند تا ذهنِ اجتماع [مردم] بتواند به راحتی ارزشها را باز شناساند و در جهت پیروی از آنان قدم بردارد. بایست گفت دین [یا در معنای کلیتر قانون ارزشهای اجتماعی] یا آن خصلت روحانی مدنظر اسپینوزا، نه قاعدهای نابهنجار، بل دقیقا ساختاری است که به دریافت اجتماعی مردم از محیط زیستشان کمک میکند و آنان را برای درک ارزشها آماده میدارد. در انتهای درک این قاعده ما به «ماتریالیسم پراکسیس» دست مییابیم.
ماتریالیسم پراکسیس اصلی است که نقیض الف و خودِ الف را یکچیز میداند. به دیگر عبارت، در این نوع بهخصوص از ماتریالیسم، ما به این درک میرسیم که این ساختار اجتماعی است که مشخص میکند یک الف و نقیض آن از یک ریشه نشات میگیرند و درکی مورد نیاز برای صرف ساختاری اجتماعی در آن سانسور بهخصوص تاریخی [منظور غربال تاریخ و درک آن به نسبت زمان است که تاریخ را ناپیوسته در ذهن ما حاضر میکند] هستند و وجودشان به یکدیگر وابسته است. آن درک روحانی نیازمند مبارزی واهی چون درک آزادیطلبانه اسپینوزایی است تا بتواند در سیر تاریخ از واژگان جدیدی برای بیان خود بهره بگیرد و خود را بهروزرسانی کند و بلعکس اگر آن درک روحانی نباشد ساختار ذهن اسپینوزایی نمیتواند ظاهر شود. ماتریالیسم پراکسیس در مبارزه با دیالیکتیک طبیعت انگلس نمایان میکند که یک ساختار در همه نشانههای خود ارتباط دارد، اما کیفیت این همبستگی در دست درکی مطلق اسیر است که به آن اجازه میدهد تا در ذهن اجتماع هضم شده و به حرکت در آید، زیرا اگر قطعیت نباشد، کمیت باور به کیفیت عمل تبدیل نمیشود. پدیدهها در متمایز بودن خود دارنده وحدت هستند و این نمایان میکند که هر درکی نیازمند تضادی است تا آنرا در تاریخ واسازی کرده و برای دوران گذار پراکسیس [به معنای تثبیت شیوهی پردازش تاریخ در زندگی روزمره که درک ما را به جایگاه خاصی از خود سوق میدهد که بنا بر نیاز شکل میگیرد] آماده کند. سیاست لحظه پراکسیس است. چنین است که میتوان از سیاستِ ماده سخن گفت. سیاست ماده، برخورد دیالکتیک پراکسیس در ساحت اصیل وجود خویش است که درک زمانمندی را شکل میبخشد که تاریخ را در خود هضم کرده و جامعه را بنا بر شرایط تعریف میکند. چنین است که جامعه همواره ناپیوسته بوده و بنا بر هویت تاریخی خویش و نیاز آن که در لحظههای پراکسیس به فرجام میرسد خویش را تعریف میکند.