نظریه ادبی

زرد کمرنگ

زرد کمرنگ

یا وقتی از داستان عامه‌پسند روشنفکرانه حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم

لیلی بهشتی

حوالی سال‌های ۸۱-۸۲، نام طولانی و عجیب یک رمان ایرانی ناگهان شروع کرد به برجسته شدن و افتادن در دهان مردم عادی و غیرمتخصص ادبیات. «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»، با جلد سرمه‌ای/بنفشش و حجم نه چندان کمش، ناگهان داشت بسیار دیده و خوانده می‌شد و آمار فروش و تجدید چاپش هی بالا و بالاتر می‌رفت. فضای داستان جالب و نوستالژیک بود، فضای شهرک نفت در آبادان دهه ۴۰ شمسی، آن هم در یک خانواده‌ی ارمنی، و خود داستان هم روان و گیرا نوشته شده بود و می‌توانستی یک نفس بخوانی و بخوانی و جلو بروی و تمامش کنی و ببینی چه بر سر کلاریس و خانواده‌اش آمده. جایزه‌ی گلشیری را هم در سال ۸۱ برد، آنهم کمتر از یک سال پس منتشر شدنش. اما همچنان دلیل مشخصی برای اقبال ناگهانی به یک نویسنده‌ی زن میان‌سال ایرانی که تا پیش از آن چندان معروف نبود و فقط داستان کوتاه و بلند نوشته بود و این اولین رمانش بود پیدا نمی‌شد. زن‌ها اساسا تا پیش از این سال و این واقعه سهم چندانی از ویترین پرفروش‌های کتاب‌فروشی‌ها نداشتند آخر. یک «سووشون» بود که از دهه ۴۰ تابه‌حال همچنان خوانده می‌شد و می‌شود و همه خواهان و دوست‌دارش هستند؛ و دست بالا اگر بخواهیم حساب کنیم یکی هم «خانه ادریسی‌ها» که البته مخاطبش عمدتا خاص است و عام نیست و به‌نسبت همان قشر هم می‌توان محبوبیتش را بالا دانست، نه در کل. غیر از این‌ها اما «بامداد خمار» حاج سید جوادی را داشتیم و فهیمه رحیمی و مریم ریاحی و غیره. تقریبا می‌شود گفت عادت کرده بودیم ببینیم که مردها نویسنده‌های خوبی هستند و نوشتن بلدند، زن‌ها هم زردنویس هستند و روزمره‌های خوبی برای دیگر زنان طبقه‌متوسط خانه‌دار مثل خودشان می‌نویسند. دغدغه‌های مشترک دارند لابد چون.

 

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم | زویا پیرزاد | ۱۳۸۰

 

اما حالا با رمانی روبه‌رو بودیم که در دسته‌بندی‌ها قطعا رمان زرد به حساب نمی‌آمد؛ عامه‌پسند اما بود، در این معنا که خواننده‌ی عام دوستش داشت و داشت بهش توجه می‌کرد و می‌خواندش، نه در این معنا که مبتذل و سطحی بود. اصلا همین هم باعث شد، می‌شود، که ما دوباره فکر کنیم به اصطلاحات و مفاهیمی که انتخاب کرده‌ایم برای توصیف آثار، و به معنای پشتشان. به اینکه به چه چیزی می‌گوییم یا باید بگوییم زرد، به چه‌چیزی عامه‌پسند، به اینکه داستان نخبه‌گرا و ادبیات حقیقی و خالص دقیقا نقطه مقابل کدامشان است و آیا اصلا نقطه مقابل اینهاست، یا یک اثر می‌تواند هم ادبیات حقیقی و سطح بالا باشد و هم مثلا عامه‌پسند؟

این دست سوال‌ها را یک دهه با خودمان حمل کردیم و شمار آثاری که به هردوی این دسته‌ها پهلو می‌زدند و مرزشان را نامشخص و نامشخص‌تر می‌کردند بیشتر و بیشتر شد، تا رسیدیم به دهه‌ی نود، که لزوم این بازاندیشی‌ها را چندین و چند برابر کرد.

اولین نه، اما مهم‌ترین اثر نامشخص و محوکننده‌ی مرزها در دهۀ نود بی‌شک «پاییز فصل آخر سال است» بود. حماسه‌ای بود اصلا برای خودش. از نویسنده‌ی جوانی که تا پیش از آن فقط چند داستان نامعروف داشت و بیشتر به حرفه‌ی دیگرش، روزنامه‌نگاری، شناخته می‌شد و همه‌ی ما متن‌های درست‌وحسابی و قلم خوبش را در داستان همشهری و دیگر مجلات دیده و دنبال کرده‌ بودیم، ناگهان رمانی منتشر شد. از نشر چشمه، که این روزها متولی آثار نویسنده‌اولی‌ها و کم‌شناخته‌شده‌ها و صداهای جدید داستان معاصر فارسی شده انگار (هرچند که گاهی هم این در این راه کارش به افراط و تریبون دادن به همه‌ی صداها اعم از مهم و غیرمهم می‌رسد).

 

پاییز فصل آخر سال است | نسیم مرعشی | ۱۳۹۳

 

محبوبیت اثر مرعشی تقریبا از همان ابتدا حیرت‌انگیز بود. کتاب، به‌خاطر ترکیبی از شناخته‌شده بودن خود مرعشی و تبلیغات قوی چشمه، خیلی سریع به چاپ دوم و سوم رسید و همین‌طور داشت دست به دست می‌شد. اثری که هیچ معلوم نبود زرد است، زرد نیست، ادبیات درست‌و‌حسابی هست یا نیست، مخاطبش فقط عامه‌ی ادبیات‌نخوانده هستند یا روشنفکرترها و ادبیات‌دان‌ها هم لذت می‌برند و بالاخره کجای این طیف‌ها ایستاده است. این اثر اولین اثر این ‌دهه است که ما می‌خواهیم از واژه‌ی من‌در‌آوردی «زرد کمرنگ» برای توصیفش استفاده کنیم. به این معنا که داستان از محتوای عامه‌پسند و روزمره‌‌ی چند کاراکتر طبقه‌متوسطی کاملا معمولی بهره می‌برد، اما در عین حال نثر خوبی دارد، به‌وضوح نوشتنش فکرشده و درست‌وحسابی بوده است، کاراکترها همه هویت مستقل دارند و در یاد آدم می‌مانند و به هیچ وجه تیپ‌های کلیشه‌ای زرد نیستند، و سرجمع می‌توان گفت از مزایای اثر عامه‌پسند برخوردار است اما معایبش را ندارد.

و این فرمول موفق در دهه‌ی ۹۰ به فرمولی تکرارشونده تبدیل می‌شود. ‌فرمولی که برخی این‌طور تحلیلش می‌کنند که تالی فاسد دارد، چون سلیقه‌ی عامه را پیش گرفته و برای خوشامد همین قشر داستان می‌نویسد و درنتیجه حرکتی رو به جلو نیست، درجا زدن است انگار. اما بهتر که نگاه کنیم، با بررسی موجز و سریع آثاری که در این ده سال اخیر به خیل فزاینده‌ی رمان و داستان فارسی اضافه شده، می‌بینیم که گویا اتفاقی عکس آنچه که پیش‌بینی کرده بودیم دارد می‌افتد؛ به نظر می‌رسد اتفاقا مسیر ارتقای سلیقه‌ی قشر عامه‌پسند و عامه‌خوان ما دارد از همین‌جا شروع می‌شود.

خود نسیم مرعشی بعد از «پاییز…» «هرس» را نوشت، رمان کوتاه‌تری که موضوع خاص‌تری دارد (جنگ هشت ساله و تبعاتش)، بهتر و درعین‌حال سخت‌تر و غیرروان‌تر نوشته شده و محبوبیتش هم هیچ‌گاه به اندازه‌ی اثر قبلی نشد، اما در این ۴ سالی که از چاپ شدنش می‌گذرد مقدار خوبی دیده و خوانده شده و همچنان هم دارد دیده می‌شود.

 

نسیم مرعشی | زادۀ ۱۳۶۲

 

عطیه عطارزاده یکی دیگر از صداهای جدید این دهه بود که توسط چشمه به ما معرفی شد؛ نویسنده‌ای که کتاب اول و مشهورترش به هیچ وجه نمی‌تواند زرد و حتی عامه‌پسند تلقی شود، اما کتابی بود که خیلی بیش از انتظاری که می‌شد با توجه به ناشناخته بودن نویسنده و موضوع خاصش داشت دیده شد و بعد از چند سال هنوز هم دارد دیده و خوانده می‌شود و در دوره‌هایی جزو پرفروش‌ها بوده است. «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» که اسمش هم مانند خود داستانش عجیب است، از همان صفحه‌ی اول خواننده را میخکوب می‌کند و دنبال خود می‌کشد، درست از همان‌جا که متوجه می‌شوی راوی داستان فردی نابیناست و قرار است داستان را با توصیفات عجیبش از فضاها، اتفاقات، بوها و مزه‌ها و بدون تصویرها دنبال کنی. کاری که کمتر کسی در گستره‌ی داستان معاصر فارسی تابه‌حال جرئت انجامش را داشته، و حالا ناگهان با این نمونه‌ی خوب روبه‌رو شده‌ایم. در حالت عادی شاید خوانندگان همچین داستانی باید محدود می‌شدند به ادبیات‌خوانده‌ها و روشنفکران نخبه‌گرای جامعه‌ی ادبی، که به دنبال کشف و استقبال از فرم‌های جدید ادبی و صداهای تازه می‌گردند. اما اثر عطارزاده به این‌ها محدود نماند و بین مردم دیده شد. جملات جالبش در قالب نقل‌قول‌ها و پست‌های اینستاگرامی خوانده شد و خود داستان جایش را بین آثار شناخته‌شده‌ی دهه ۹۰ باز کرد، به طوری که اثر سخت‌خوان و ماخولیایی بعدی نویسنده‌اش، «من شماره ۱۳»، را هم حتی پیشاپیش دارای مخاطب کند.

مجموعه داستان عالیه عطایی هم در اواخر این دهه سرنوشت مشابهی داشت. هفت داستان کوتاه که هرکدام به نحوی به مهاجرت و اکثرشان به‌طور خاص به مهاجرین افغانستانی پرداخته بودند، اثری نبود که هنگام چاپش توقع داشته باشیم خیلی سریع به چاپ‌های بعدی برسد، هرچند عطایی به‌نسبت نویسنده‌ی شناخته‌شده‌تری بود. اما روان بودن و گیرایی قصه‌ها، سوژه‌های جدیدش و پرداخت غیرکلیشه‌ای به مسائل مهم این حوزه، در کنار توانایی ذاتی قصه‌گویی عطایی احتمالا از مجموعه دلایلی بود که باعث شد کتاب به‌سرعت دیده شود و مردم عادی شروع به خواندنش کنند. طوری که عالیه عطایی طی این چند سال آن‌قدر شناخته شد که امسال اثر جدیدش، که حتی مجموعه جستار است و نه داستان، هنوز پخش‌نشده به چاپ دوم برسد!

این‌ها البته همه‌ی قصه‌ی پرفروش‌های این دهه نیست، لیست پرفروش‌ترین آثار داستانی فارسی دهه ۹۰ را که بررسی کنیم هنوز هم به آثاری مانند «قهوه سرد آقای نویسنده» و «رویای نیمه‌شب» برمی‌خوریم، آثاری که به‌جرئت می‌توان گفت از ارزش ادبی خالی هستند و فقط با محتوای عاشقانه‌ی زردشان سعی بر جذب مخاطب کاملا ناآشنا با ادبیات دارند، که خوراک خوبی فراهم کنند برای تولید استوری‌ها و پست‌های کوتاه اینستاگرامی و تلگرامی و تفریح ساده و لذت‌بخشی باشند برای ذهن‌های خسته‌ی خواننده‌ای که در پایان روز می‌خواهد یک داستان خوب بخواند و از زندگی شخصی‌اش فاصله بگیرد. درست همان دلیلی که باعث می‌شود امثال «ملت عشق» و «من پیش از تو» هم ناگهان بشوند پرفروش‌ترین کتاب‌ها.

 

قهوه‌ی سرد آقای نویسنده | روزبه معین | ۱۳۹۶

 

یک دسته‌ی دیگر پرفروش‌های پرطرفدار این دهه هم، مانند دهه‌های قبل و یقینا بعدش، به آثار جدید نویسندگان سابقاپرفروش اختصاص دارد؛ دهه‌ی ۹۰ در این دسته «رهش» امیرخانی را داشتیم، که سقوطی وحشتناک به نسبت بهترین آثار پیشینش بود، و همچنین اثر جدید سید مهدی شجاعی را.

اما همه‌ی این‌ها را که کنار هم بگذاریم و نگاه دوباره‌ای به مجموعشان بیندازیم، می‌بینیم اصلی‌ترین مسئله‌ی جدیدی که در پرطرفدارهای این دهه با آن روبه‌رو هستیم بیش از همه همان مسئله‌ی زردنماهای نه چندان زرد است. مسئله این است که انگار تغییری نه چندان محسوس، اما قابل‌مشاهده در آثار عامه‌پسند دهه‌ی ۹۰ به چشم می‌خورد: اینکه این آثار را دیگر نمی‌توان زرد مطلق دانست. یعنی حتی اثر بد و کم‌ارزشی مانند «قهوه سرد آقای نویسنده» هم دیگر فقط نمی‌خواهد داستان عاشقانه‌ای بین دو نفر را روایت کند، بلکه سعی می‌کند از تکنیکی مثل همزمان پیش بردن دو روایتِ در آغاز به‌هم‌بی‌ربط بهره ببرد، و همچنین راوی‌اش را روشنفکری مدرن برگزیند، تا به نظر برسد سعی بر مطرح کردن دغدغه‌های این قشر نیز دارد و نمی‌خواهد فقط داستان عاشقانه بگوید. باقی آثار هم، بسیار بیش از این، همین راه را پیش گرفته‌اند؛ که داستان‌های روان و گیرا و ساده‌ای باشند که از محتوای عاشقانه برخوردار است، تا مخاطب عمده‌اش را از دست ندهد و عامه‌پسند باقی بماند، اما در کنارش انگار می‌خواهند دغدغه‌های جدیدی را هم پوشش دهند و رفته‌رفته به تعریف جدیدی از اثر عامه‌پسند برسند. کاری که به‌نوعی می‌تواند تلاشی بر تغییر و به‌جلو‌بردن سلیقه‌ی مخاطب عام هم باشد. حال البته باید منتظر ماند و دید که ادامه‌ی این مسیر در دهه‌ی بعدی (که شروع صده‌ی بعدی هم هست) راه به کجا خواهد برد.

#فرهنگ_عامه #ادبیات_عامه_پسند

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *