نظریه داستانی

تفنگ

تفنگ

لنگستون هیوز

مترجم: فرشاد جابرزاده

خود را پرنده‌ای تنها در قفسی مملو از میمون‌، یا گربه‌ی تنهایی در لانه‎‌‌ی سگ‌ها تصور کنید. حتی اگر سگ‌ها به حضور شما عادت کنند، هرگز بهترین همبازیتان نخواهند شد، و شما نیز که گربه هستید، با آنها جفت‌گیری نخواهید کرد. اگرچه در شهر کوچک تال راک۱Tall Rock در ایالت مونتانا۲Montana، موانع بیشتر مصنوعی بودند تا طبیعی (در واقع موانع تماماً ساخت بشر بودند)، زندگی به‌عنوان تنها کودک سیاهپوست در این شهر کوچکِ انباشته از سفیدپوستان، از شما عنصری عجیب‌وغریب می‌ساخت. در خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنید، مطرود به‌شمار خواهید آمد؛ جزئی از تمامیت آن بر حسب ضرورت، که در عین حال، ابداً عضوی از آن محسوب نخواهد شد.

فلورا بِل یِتس۳Flora Belle Yates در کودکی با اشک، سوت و گاهی فحش و ناسزا، از خود در برابر آسیب‌ها و توهین‌های مکرر کودکانِ سفیدپوست محافظت ‌کرد. حتی با اینکه تنها یک خانواده‌ی سیاهپوست در تال راک، یتس‌ها، زندگی می‌کردند، روابط نژادی آنچنان تعریفی نداشت. پدر و مادرش سال‌ها پیش از تگزاس به اینجا آمده بودند. فلورا بل از آنها شنیده بود که راجع‌به شبی صحبت می‌کردند که از تِکسارکانا۴Texarkana خارج شدند و به عقب نگریستند تا کلبه‌ی خود را در دل شعله‌های آتش ببینند و در همین میان، نگاهشان به اراذل و اوباشی می‌افتد که در تاریکی دادوهوار می‌کردند. اوباش می‌خواستند پدر فلورا بل را بدون هیچ محاکمه‌ای اعدام کنند. گویا او حین بحثی سر دستمزد، سفیدی را کتک زده بود. مادرش گفت که فرارشان از دست آن جماعت یک معجزه بوده؛ از جاده‌ای ناهموار گریختند، از خطوط ایالتی رد شدند و سه روز رانندگی کردند تا خود را به شمال غربی برسانند. در فکر پدرش بود که به کانادا بروند و مانند بردگانِ روزگار بردگی، از ایالات متحده فرار کنند، اما بنزین و پولشان ته کشید. او و همسرش در طول مسیر برای کار توقف کردند و نهایتاً در تال راک ماندند. پدر فلورا در آنجا شغلی گیر آورد و از اسب‌ها و تجهیزات پیمانکاری سرشناس نگهداری می‌کرد. مادرش در خانه‌ی پیمانکار به‌عنوان آشپز، خدمتکار و لباسشو مشغول شده بود. اندکی پس از ورودشان، فلورا بل در اتاق بزرگی بالای اصطبل پیمانکار به دنیا آمد.

فلورا بل هرگز کودک زیبایی نبود، هیچ یک از والدینش نیز زیبا نبودند. آثار غذای اندک و کار دشوار، حتی پیش از تولد فلورا، بر صورت پدر و مادرش نقش بست و کمرشان را خم کرده بود. ترس و فشار مهاجرت با مادری باردار، کمکی به تولد فرزندی شیرین و دوست‌داشتنی نکرده بودند. چهره‌ی فلورا بل وقتی بزرگ شد، حالتی محزون داشت که اگر او را نمی‌شناختید، شما را می‌خنداند – اما اگر او را می‌شناختید، برایش تاسف می‌خوردید.

اندام فلورا بل به‌خاطر کمک به مادرش در شست‌وشوی سفیدپوستان، و پدرش برای مراقبت از اسب‌ها، قدرتمند و فربه شد؛ با دستانی زمخت و سینه‌ای ستبر همچون پسران. او راه‌های سختی هم داشت. دختری رنگین‌پوست و جذاب‌تر شاید از مردان جوان و سفیدپوست شهر برای پیشرفت‌های نامشروع درخواست کند، اما هیچ‌کس آنقدرها به فلورا بل چشمک نمی‌زد. بدون اینکه جذابیت مشهودی داشته باشد، از دبیرستان فارغ التحصیل شد. تنها پسران رنگین‌پوستی که تا به حال چشمش خورده بود، آنهایی بودند که یک بار همراه سیرک از تال راک عبور کردند.

درست پیش از فارغ‌التحصیلی، مادرش دراز کشید و مرد – همین‌قدر ساده – به قول خودش «تا سر حد مرگ کار کرد». خسته! واعظی سفیدپوست به خانه آمد و با حضور چند همسایه‌ی سفیدپوست، مراسم تشییع جنازه‌اش را موعظه کرد. پس از آن، فلورا بل با پدر پیرش زندگی و برایش آشپزی می‌کرد — آن دو تنها بودند، روح‌هایی تیره در جهانی سفید. او شست‌وشوی خانواده‌ی پیمانکار را انجام داد، زیرا خدمتکار ایرلندی‌ جدیدشان از پخت‌وپز، تمیزکاری و کمی بعد هم شست‌وشو خودداری کرد. فلورا بل با شست‌وشو و اتو کردن هفته‌ای چند دلار به جیب می‌زد.

روزی از تابستان دومی که از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده بود، پدرش گفت: «اینجا رو ترک کن فلورا بل.» چنین شد که به باته۵Butte رفتند. این اتفاق مدت کوتاهی پس از پایان جنگ جهانی اول و در ایام ممنوعیت رخ داد. همه‌چیز در باته کم‌وبیش مرده بود و اکثر سیاهپوستان روزگار سختی را در آنجا سپری می‌کردند و اغلب دستفروش بودند. فلورا بل و پدرش در خانه‌ای همراه با خانواده‌ی مشروب‌فروشی سکونت گزیدند؛ خانه‌ی پرسروصدا و شلوغی بود که شب‌ تا صبح آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. در آشپزخانه بساط قمار به‌راه بود.

سیاهپوستان بسیار کمی در باته بودند و فلورا بل با هیچکدامشان دوست نشد. رویکردشان برایش بسیار عجیب بود، زیرا قبلاً هرگز رنگین‌پوستی را نمی‌شناخت. او برایشان پیرزن زشتِ مغروری با صورتی مضحک به‌حساب می‌آمد. آنها خجالتی بودنش را به معنای خودپسندی و انگلیسیِ دبیرستانی‌اش را به معنای برتری می‌دانستند. هیچکس پشیزی به فلورا توجه نمی‌کرد.

طولی نکشید که پدرش با زنی ولگرد در اطراف شهر ساکن شد و بیش از پیش شراب می‌نوشید. ماه‌ها گذشت و کار ثابتی نیافت، اما فلورا بل گاهی خانه را تمیز می‌کرد. هنوز اندکی پس‌انداز داشتند، بنابراین روزی فلورا بل گفت: «بابا، بیا بلیط بخریم و از این شهر بریم. اینجا خوب نیس.» و پیرمرد گفت: «راستش فرقی به حالم نداره.»

فلورا بل ذهنش را به یکی از شهرهای بزرگ ساحلی معطوف کرده بود که رنگین‌پوستان زیادی حضور داشتند که می‌توانست دوستشان شود. نتیجتاً او و بابا به سیاتل رفتند. در صبحی زمستانی و زیر باران به آنجا رسیدند. از باربری در ایستگاه پرسیدند که رنگین‌پوستان کجا می‌توانند بمانند و او نیز آنها را به خیابانی نزدیک انبار فرستاد که سیاه‌پوستان، فیلیپینی‌ها، ژاپنی‌ها و چینی‌ها در آپارتمان‌هایی جعبه‌مانند زندگی می‌کردند. خیابان فضای پرهیاهویی در مرکز شهر داشت. فلورا بل بسیار دوستش داشت؛ خیابانی سرشار از افراد در حرکت، هیاهو، مغازه‌ها، و نژادهای متنوع.

گفت: «خوشحالم که بالاخره به شهری واقعی رسیدم.»

پدرش درحالی‌که همراه با چمدان‌هایشان قدم برمی‌داشت پاسخ داد: «این بارون تا استخونم رو خنک می‌کنه. کاش لبی تر می‌کردم.» او به محض اینکه اتاق‌هایشان را اجاره کردند، فلورا بل را ترک کرد و دنبال استکانی شراب رفت.

انگار قرار نبود به این زودی باران سیاتل قطع شود. در خیابان‌های خاکستری مردم ناآشنایی با سایه‌ها و رنگ‌های مختلف قدم می‌گذشتند، تمامشان به مکانی می‌رفتند و کاری برای انجام داشتند. در خانه‌ای با اتاق‌هایی رنگارنگ، فلورا بل با گذشت زمان چند نفر از اتاق‌های دیگر را ملاقات کرد، اما همه‌ مشغول بودند و از او نخواستند که در فعالیت‌هایشان به آنها بپیوندد. او گفت که پدرش مدت زیادی بیرون مانده و به دنبال کار می‌گردد – اما وقتی بازگشت، بوی الکل نفسش را در بر گرفته بود. فلورا بل نیز به دنبال شغل بود، اما موفق نمی‌شد.

وقتی یکشنبه آمد خوشحال شد. حداقل می‌توانست به کلیسا برود، به کلیسایی رنگارنگ – زیرا در تال راک کلیسای سیاه‌پوستی وجود نداشت و آب معابد سفید با سیاه‌پوستان در یک جوی نمی‌رفت.

صاحبخانه گفت: «من خودم عضو کاپام۶ A.M.E (African Methodist Episcopal) – کلیسای اسقفی باپتیست‌های متدیست آفریقاییهستم. باپتیست‌ها زیادی برام پرسروصدان. تو برو کلیسای من.»

بنابراین فلورا بل به کلیسای اسقفی متدیست آفریقایی۷African Methodist Episcopal Church رفت – تنها بود، زیرا سر خانم صاحبخانه آنقدر شلوغ بود که نمی‌توانست او را با خود ببرد. در مراسم روز اول تعداد زیادی از اعضا با او دست دادند. این امر فلورا بل را بسیار خوشحال کرد. عصر همان روز برگشت و به کلیسا پیوست. تنها از ملاقات با مردم احساس گرما و خوشحالی می‌کرد. از او دعوت شد تا در مراسم دعا شرکت کند و با هفته‌ای ده سنت، به عضویت باشگاه زنان جوان درآمد. از برخی خواهران با بی‌پروایی پرسید که آیا می‌دانند کجا می‌تواند کاری برای خودش دست‌وپا کند. زنان کلیسا شماره‌ی تلفنش را گرفتند و قول دادند که اگر چیزی شنیدند حتماً با او تماس خواهند گرفت. آن شب فلورا بل زیر باران به خانه رفت و احساس کرد که بالاخره به محلی رسیده بود که تحویلش می‌گرفتند.

همان‌طور که حدس می‌زد، در طول هفته زنی تماس گرفت تا او را در مورد شغلی مطلع کند. زنِ تلفنی گفت: «کار سخت‌تریه، اما گمونم می‌تونی یه مدت تحملش کنی. دنبال خدمتکاری می‌گرده که پیشش بخوابه و زیادم پول نمی‌ده. ولی از اونجایی که بیکاری، این می‌تونه شروع خوبی برات باشه.»

فلورا بل کار را پذیرفت. اتاق خدمتکار به او داده شد. نمور و سرد بود. شغلی دشوار بود و خانم هم سختگیر. یک بار در ماه دستمزد ناچیزی می‌گرفت، اما فلورا بل بابت کار داشتن سپاسگزار بود.

با خودش فکر کرد: «حالا می‌تونم لباس‌های درست‌وحسابی بخرم و با آدم‌های خوبی آشنا شم، از اونجایی که خیلی از بقیه عقب‌ترم و توی شهری بزرگ شدم که رنگین‌پوستی هم نبود که دوستم بشه، می‌خوام با چندتا دختر و پسر آشنا شم و اوقات خوشی داشته باشم.» اما تنها یک شب در هفته تعطیل بود، عصرِ یکشنبه برای رفتن به کلیسا. سپس فلورا بل به همان خوبی که می‌دانست خودش را آماده می‌کرد، به دوستانه‌ترین حالت چندین بار تعظیم می‌کرد، با خجالتی بودن و غریبگی سروکله می‌زد، اما هرگز تأثیر چندانی روی مردم نمی‌گذاشت. مطمئناً در کلیسا همه به اندازه‌ی کافی خوب بودند، اما هیچکس بیش از آنچه که عشق برادرانه لازم دارد، برایش وقت نمی‌گذاشت. هیچ‌کدام از مردان جوان اصلاً متوجه او نشدند، در میان ده‌ها دختر زیبا حراف و سرخوش در اطراف، وقتی فلورا بل به کسی معرفی می‌شد، طوری می‌ایستاد که انگار زبانش بند آمده است. صرفاً می‌ایستاد و برای لبخند زدن با خودش سروکله می‌زد. زبان عامیانه و راحت جوانان را نمی‌دانست، و اگر کسی هم توجه کوتاهی به او می‌کرد، بلد نبود پاسخی هوشمندانه بدهد. او تنها زنی ساکت، تنومند و خانگی به‌حساب می‌آمد که نیاز به دوستان از پس آن نگاه هولناکِ چشمان غمگینش و سکوتی که مردم را می‌ترساند، هرگز عبور نکرده بود.

مرد فلجی در مراسم یکشنبه سعی کرد یکی دو بار سر صحبت را با او باز کند. حرافی‌‌های مرد فلج انگار تمامی نداشت، اما فلورا بل نمی‌توانست چیزی جز «بله، قربان» یا «نه، قربان»، واکنش دیگری نشان دهد، مثل دختری جوان و خنگ به‌نظر می‌آمد – اگرچه اکنون بیست و پنج سال داشت و برای خجالتی بودن زیادی غیرجذاب بود.

حتی مردان ورزشکار – که زنان به آنها پول می‌دادند – به فلورا بل می‌خندیدند. نظر آنها در سالن‌های استخر چنین بود: «پسر، محاله با اون خرس گنده توی خیابان دیده شم.»

سالی دیگر گذشت و وضعیت ارتباطات دوستانه‌ی فلورا بل با آنچه در باته یا تال راک تجربه کرده بود، فرقی نداشت. با خود گفت: «فکر ‌کنم باید از اینجا برم. یه شهر دیگه رو امتحان کن. گمونم همه‌ی شهرها مثل سیاتل نیستن، جایی که مردمش خیلی سردن و همه‌اش بارون بباره.»

چنین شد که او رفت. بابا را ترک کرد که در گناه با پیرزنی هندی و کفش‌هایی درخشان در آرایشگاه سفیدپوستان زندگی کند. اخیراً بی‌اندازه خم و مملو از چین‌‌وچروک به‌نظر می‌رسید و از قبل هم بیشتر شراب می‌نوشید.

فلورا بل به سانفرانسیسکو۸San Francisco رفت. برای کاریابی مشکل داشت، ملاقات با مردم سخت بود و برای انتخاب دوست‌پسر کار دشواری داشت. اما در کالیفرنیا زمان زیادی را با کلیسا نمی‌گذراند. در عوض با چند باربر و خدمتکار پرجنب‌وجوش راه آهن ملاقات کرد که مهمانی راه می‌انداختند و به‌قول معروف، در لحظه زندگی می‌کردند. فلورا بل موفق شد با پرداخت هزینه‌ی غذا و نوشیدنی در هنگام ترتیب دادن مهمانی‌ها، با اجتماع باربرها هماهنگ شود.

او معمولاً مفرد بود، اما مردی همراهش نداشت. با این حال، تنهایی به مهمانی‌ها می‌آمد و تمام تلاشش را می‌کرد که بازیچه‌ی خوبی باشد، مشروب بخورد و مبتذل باشد. اما حتی وقتی مست بود، باز هم سکوت می‌کرد و چیز زیادی برای گفتن به ذهنش نمی‌رسید. عاشق یک بارانداز شد و مرتباً به او دستمزد می‌داد و پیراهن‌های فاخری برایش می‌خرید، اگرچه مرد هر چیزی که فلورا بل به او پیشنهاد می‌کرد را می‌پذیرفت، اما هرگز برای فلورا بل پیشنهاد عروسی را مطرح نکرد. فلورا بل بعدتر فهمید که بارانداز متاهل است و چهار فرزند هم دارد. مرد به فلورا بل گفت که به هر حال هیچ‌وقت او را نمی‌خواسته.

فلورا بل این بار با خود گفت: «اگه ایستگاه اتوبوس هنوزم بلیط بفروشه از این شهر گورمو می‌کنم.»

سالیانی سپری شد. شهرهای ساحلی، شهرهای مه‌آلودِ درختان میوه و تاکستان‌ها، پشت‌ سر یکدیگر می‌آمدند و می‌رفتند – پر از تکاپوی کار و رنجِ تنهایی. آشپزی در خانه‌، خدمتکاری برای خانم، اتوکشی در لباس‌شویی، خدمتکار مکزیکی‌های ثروتمند – مونتری۹Monterrey – بِرکِلی۱۰Berkeley – سن دیگو۱۱San Diego – ماریسویل۱۲Marysville – سن خوزه۱۳San Jose. بالاخره به فِرِزنو۱۴Fresno آمد. سی سال از عمرش گذشت. خسته بود. گاهی اوقات می‌خواست بمیرد. مدت زیادی برای سفیدپوستان کار کرده بود، شام‌های زیادی پخته بود و تخت‌خواب‌های زیادی را مرتب کرده بود.

وقتی برای مزرعه‌داری در فرزنو کار می‌کرد، از بچه‌هایش مراقبت و خانه‌اش را تمیز می‌کرد و چیزها را آن‌طور که همسر مزرعه‌دار می‌خواست، برایشان نگه می‌داشت. شب‌های تنهایی‌اش را در اتاقی بالای گاراژ سپری می‌کرد. احساس خستگی هراس‌انگیزی داشت، خستگی هراس‌انگیز.

با خود گفت: «کاش می‌تونستم بمیرم.» در حال حاضر اغلب اوقات با صدای بلندی صحبت می‌کرد.

«کاش می‌تونستم بمیرم.»

و روزی از خودش پرسید: «چرا که نه؟»

ناگهان این ایده به ذهنش خطور کرد: «چرا که نه؟»

بنابراین در بعدازظهر پنج‌شنبه‌ای که روز تعطیلش بود، یک تپانچه و جعبه‌ی گلوله خرید. آنها را به خانه برد – و حال به‌طریقی احساس بهتری داشت؛ احسیاسی که تنها با حمل بسته‌ی سنگینی زیر یک دستش در امتداد خیابان میسر شده بود.

آن شب در اتاق بالای گاراژ تفنگ را باز کرد و مدتی طولانی به آن خیره شد. مشکی، سرد، دزدی‌مانند، سنگین و سخت، قابل اعتماد و مطمئن بود. اطیمنان داشت که تفنگ می‌تواند او را دور کند – هر زمان که بخواهد برود. اطمینان داشت که ناامیدش نخواهد کرد – اگر او تصمیم به ترک فرزنو بگیرد. اطمینان داشت که با تفنگ دیگر هرگز تنهایی به شهری پا نخواهد گذاشت.

تمام گلوله‌هایی را که نگه می‌داشت، شش گلوله، جایگذاری کرد و دهانه‌اش را روی سرش فشار داد. فکر کرد: «شاید قلب بهتر باشه» و دماغه‌ی سرد تفنگ را روی سینه‌اش گذاشت. تا پاسی از شب در اتاقش سرگرم بود. سپس تپانچه را کنار گذاشت، لباس‌هایش را در آورد و به رخت‌خواب رفت. به‌طریقی احساس بهتری داشت، انگار می‌توانست هر زمان که بخواهد، به مکانی خوش و خرم برود، گویی دیگر در دنیا یا خودش زندانی نیست.

او با تپانچه‌ای زیر بالشش خوابید.

صبح روز بعد آن را در زیرشلواری‌اش گذاشت و سر کار رفت. آن روز بدن بزرگ و زشت او به شیوه‌ای تازه در خانه حرکت می‌کرد با فرزندان خانم سفیدپوست بسیار مهربان بود. مدام فکر می‌کرد که در زیرشلواری‌اش چیزی وجود دارد که برایش خوب است و با او مهربان خواهد بود. روزها در پی هم گذشتند.

هر شب در اتاق کوچکش، بالای گاراژ، پس از اینکه موهایش را شانه می‌کرد، زیرشلواری‌اش را در می‌آورد و تپانچه را از محل استراحتش بیرون می‌کشید. گاهی آن را در آغوش می‌گرفت. شب‌های دیگر، تفنگ سیاه و فولادین را به قلبش می‌فشرد و انگشتش را روی ماشه می‌گذاشت و مدتی طولانی ثابت می‌ماند. او هرگز ماشه را نکشید، اما می‌دانست که هر زمان بخواهد، می‌تواند آن را بکشد.

گاهی در رختخواب و در تاریکی، تفنگ را بین سینه‌هایش می‌فشرد و مثل یک عاشق با آن گرم می‌گرفت. تمام چیزهایی که در گذشته از ذهنش عبور می‌کرد، به آن می‌گفت. او هرچیزی که می‌خواست انجام دهد را می‌گفت و از این برایش حرف می‌زد که چگونه، اکنون، دیگر نمی‌خواهد کاری کند، تنها دوست دارد که این تفنگ را در دست بگیرد، و مطمئن باشد – مطمئن باشد که اگر بخواهد برود – در هر زمانی می‌تواند برود. او اطمینان داشت!

هر شب اسلحه آنجا بود – همانطور که تصور می‌کرد شاید یک عاشق اینگونه رفتار کند. هر شب با او به رخت‌خواب می‌رفت، تفنگ زیر بالشی نزدیک سر فلورا بل دراز می‌کشید یا در دستش استراحت می‌کرد. گاهی در تاریکی به آن تپانچه‌ی بلند و سیاه دست می‌زد و در خواب زمزمه می‌کرد، «من… عاشقتم.»

هرچند به کسی لام تا کام حرفی نزد، اما همه می‌دانستند که برای فلورا بل یتس اتفاقی افتاده است. می‌دانست. زندگی‌ او به‌لطف این دوستیِ شبانه‌اش مطمئن‌تر و شادتر شده بود. حضور منظم در کلیسا در روز یکشنبه، آواز خواندن، فریاد زدن و شرکت فعالانه‌تر در جلسات شبانه‌ی هفته را آغاز کرد. او با فرزندان صاحبکارش بازی‌ می‌کرد و با همسرش به‌خاطر اتفاقات کوچک و روزمره‌ی خانه می‌خندید. خانم سفیدپوست اینگونه به همسایه‌هایش می‌گفت: «من بهترین خدمتکار دنیا رو دارم. اون اوایل خیلی بداخلاق بود، اما حالا که اینجا رو دوست داره، واقعاً فوق‌العاده‌ شده!»

با گذشت ماه‌ها، افزایش وزن فلورا بل شروع شد، چاق و شاداب به‌نظر می‌رسید و شبیه به یکی از آن مادران دوست‌داشتنی و تیره‌ی کتاب‌های مصور شده بود. تفنگ بود. همانطور که برخی از مردم با کتاب مقدس یا الکل دلگرم می‌شدند، فلورا بل در آهنِ سردِ تفنگ دلگرمی‌اش را پیدا کرد.

او هنوز به‌تنهایی در گاراژ سفیدپوستانِ فرزنو زندگی می‌کند – اما اکنون می‌تواند هر زمان که بخواهد برود.

لنگستون هیوز

About Author

بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *