وضعیت امور انقلابی
انقلاب به مثابۀ ضرورتی زبانی
امیرعلی مالکی
۱۱اعداد اعشاری که تکتک گزارهها را شمارهگذاری کردهاند، نشانگر وزن منطقی گزارهها هستند، همان تأکیدی که در وصف آنان شده است. گزارههای n.1 و n.2 و غیره نکتههایی هستند درباب گزارههای شمارهی n؛ گزارههای n.m1 و n.m2 و غیره نکتههایی هستند درباب گزارههای شمارهی n.m.
انقلاب تمام استبدادها را سرنگون نکرد، چراکه استبداد همچنان در ساختار اجتماع به حیات خود ادامه میدهد. چنین است که انقلابها کنشی ادامهدار هستند و پیوسته در حال «شدن»؛ و وجود خویش را متکی بر واژگان زمانه بازتعریف میکنند. «هستی» و «نیستی» انقلابها همانند هم هستند؛ آنها در حقیقتشان بهعنوان تعیّنات واحد خود از میان میروند و خود را در چیز دیگری که باز از همان اصالت جوهرۀ وجودینشان نشأت گرفته است، پرداخت میکنند. بهعبارتی انقلاب بازگشت جوهرۀ اصیل دولت به وجود خویش است، تنها با واژگانی متناسب. چنین است که انقلابها با پیروزی پایان نمییابند و روح استبداد پیشینی در آنان همچنان زنده است. در این وادی آنچه «زایش انقلابی» است، گسست از امور قدیم، با استفاده از آنان، برای پرداخت امور نوین است؛ بهعبارتی آنچه قدیم است، نیست نشده و آنچه حاضر است تعینات وجود خود را از حکمی دریافت کردهاست که پیشتر در قطعیت ایده ایستاده و بر خود اندیشیدهاست. اما «استبداد پیوسته» دلیلی بر بیگانگی انسان از خویش نیست. انسان مطلق آگاهی است و هرآنچه به حکم زمانه، «آگاهی» برای او تعیین میشود، اصیلترین شکل آن است. انسان بهعنوان مطلق آگاهی، پیوسته در دیالکتیک با واژگان خود، برای تبیین واژگان خود است. به بیان دیگر، انسان از پس واژگانی که میاندیشد، در حکم قطعیت زبان، واژگان نوین خویش را پدید میآورد، چراکه زبان میایستد تا خود را تبیین کند. زبان پیوسته با دست بردن به ریشههای وجودین خویش، خود را تفسیر میکند؛ بهعبارتی زبان در جایگاه تفسیر، از یک کنش درونهمسری بهره میجوید و خود را از جانب خود پرداخت میکند. چنین است که انسان بهعنوان مطلق آگاهی، در مرحلۀ دیالکتیک، به وجود خویش، از جانب خود میاندیشد، چراکه دیالکتیک فرایندی خودتکاملی، کنشی از پیشرفت به حکم تضاد خودزای خویش، نفی مضاعف آگاهی، برای تبیین آن در ساختار روز با قطعیت بیوقفۀ زبان است. بهعبارتی انسان، از جانب خود بر خود میاندیشد، پس زمانمند آگاه شده و آنچه بیگانگی تبیین میشود، پرداخت آگاهی از جانب خود برای تبیین وجود از جانب خویش است، چراکه آدمی از واژگان هستیِ خود نمیتواند فراتر رود. در این حکم، انقلابْ پیوسته تبیین ساختار از جانب خودِ ساختار است، چنین است که ادامه دارد و برای نابودی نیامدهاست؛ بهعبارتی انقلاب هست تا اجتماع را در خود متمرکز کند، آن هم بنابر ریشههای بدوی همان اجتماع که در فرهنگ آن حاضر است. انقلاب یک گذرگاه زبانی برای اتصال واژگان پیشینی به واژگان نوین وجود، از جانب خود و برای خود است؛ به بیانی دیگر، انقلاب از خود پیشینی بر خود پسینی میبخشد و در این میان چیزی را نابود نمیکند، بلکه متناسب و بنابر نیاز روز تبیینش میکند. پس انقلاب نابودی نیست، عرصۀ هستی متناسب است.
۱.۱
انقلاب به زبان وفادار است. بدین معنا که انقلابها «خطاب عام ایدئولوژیک» زمانۀ خویش هستند که از تعیینات چندعاملی بهره میجویند. انقلاب بهعنوان یک کنش زبانی، واژگان متناسب برای بازگو کردن خویش در دستگاه فکری مردم را داراست؛ به بیانی دیگر، مردم از ورای واژگان «انقلاب» به «انقلاب» میاندیشند؛ بهعبارتی آنچه انقلاب خوانده میشود همان امر واقع زبانی، موجود بودن تمام وضعیتهای امور است. «وضعیت امور انقلابی» ترکیبی است از تمام امور، ذاتی از زبان که جزء روندۀ وضعیت را داراست. در یک انقلاب هیچچیز تصادفی نیست، چراکه اگر فلان انقلاب توانسته به ثمر بنشیند، امکان وضعیت امور آن انقلاب باید از پیش در وجود آن مندرج شده باشد. در اینجا منظور از «وضعیت امور انقلابی» درکی است که ما را به این مفهوم میرساند که اگر انقلابی میتواند در وضعیت وجودین یک ملت امور بیابد، باید پیشاپیش در وجودشان مفهوم انقلاب نهادینه شده باشد. بهعبارتی دیگر، انقلاب یک کنش تصادفی نیست، بلکه یک هستندگی متناسب از امور واقع است که به حکم زبان خویش، خود را از برای خود تعیین میکند. این بدین علت است که زبان برای تببین خود، از خود با واژگان خویش بهره میجوید، واژگانی که در ارتباط با یکدیگر، نسبت موزونی دارند و گاه شاید حاوی معنای اصیل واژۀ خود نباشند، اما دارندۀ امکان بیان خویش هستند. گویا گاه انقلاب، در هستندگی متناسب خود، خود را بسته به شرایط «اعتراض» بخواند، چراکه انقلاب برای شدنِ صرف واژۀ خود مستلزم فراتر رفتن از حکم تمامیت اعتراض است، درصورتی که بنابر تعاریف بالا، از پیش وضعیت امور انقلاب در وجودش نهادینه شدهاست. پس چنین است که میتوان گفت انقلاب بر کنش معترضانه، چگونگی هویتش را مشخص میکند و اعتراض جزئی از یک صورت کلی منسجم است که باید چنین به شدن واداشته شود. انقلاب امکان بیان خود را داراست، اما برای آنکه وضعیت امورش تعیین شود، نیاز به ارضای جزءبهجزء وجود خویش دارد. اما حال برای چه؟ گفته شد که انقلاب کنشی زبانی است، پس یک نام است، نامی که در هستندگی معاصر زبان بیان شده و متناسب با شرایط در وجود خود معنا میشود؛ این نام، چون هر نام دیگری، تمامیت وجود خود را همواره داراست اما از هر بخش از هستندگی معنا شوندۀ خویش، مناسب با زمان بهره میجوید، چراکه وضعی میتواند واقع نباشد، اما در تمامیتِ خود همان بماند که هست، مگر واقع شود تا متناسب وجود خود را غربال کند و هستیِ «مطرحتر» خود را بازگو سازد. میتوان برای مثال به سال ۱۳۵۷ اشاره کرد که وقوعی از امر واقعی بود که ریشهی عملی آن در سال ۱۲۸۵ گذاشته شد؛ ادامه یافت و در طولِ «شدنِ» خویش، بخش به بخش خود را متناسب با شرایط غربال کرد و از تمامیت وجود خود بهره جست. این کلیت پس از به ثمر نشستن، بخشهایی از خود را، همچون مجاهدین خلق، غربال کرد تا هستندگی مرکزیاش بهتر نمایان شود. تمام آنچه از ۱۲۸۵ تا ۱۳۵۷ و حتی پس از آن رخ داد، تمامیت نام «انقلاب» بود، اما این نام برای آنکه در وضع امورْ واقع شود، باید آن بخشهایی از خود که با مرکزیت نامش در تضاد قرار دارد را غربال کند، تضادی خودزا و متناسب با همان وجود که از وحدتی با تمام اجزا برخوردار است، اما نام برای تعریف، نباید تکهتکه شود. انقلاب در آغاز مسیر خود، بر حکم امور واقع از جزءبهجزء اجتماع بر خود بخشیده و شکل میگیرد، اما یک نام میشود و در جمع نشانههای اجتماع خود که این نام را وادار به صرفشدن میکنند، دارای یک نشانۀ نخستین میگردد. این نشانه جمعی از تمام واژگان است که به یک نام ارجاع داده میشوند تا برای بیان خود متمرکزتر شوند، چراکه نمیتوان «انقلاب داشت» مگر به حکم آنکه تنها پذیرفته شود «فلان امر انقلابی» است. بهعبارتی مفهومهای مرتبط با انقلاب باید کوچکتر و کوچکتر شوند تا این نام بتواند متمرکزتر فقط خود را «یک چیز» بخواند، چراکه لازمۀ هر انقلاب، فروکاستن تمامیت شرایط به یک کلیت زبانی است که میتواند در عین آنکه همۀ مفاهیم را در بر بگیرد و آنان را تأیید کند، برخی از بخشهای خود را تضادی بداند لازم و حذف شونده برای اندک ضرورتی مرکزی. بهزبانی دگر انقلاب باید خود را «یک چیز» از «چیزها» بخواند، امری که همۀ امور را دارد و در عین توان درک تمامیت همهی اجزاء خویش را ندارد. بهعبارتی هر نشانۀ تعریف شدۀ امر انقلابی، از طریق آن نشانههایی نشانگری میکند که با آنها تعریف شدهاست؛ اما این نشانههای نشانگر برای ادامۀ راه تعریف خود، یک امر میشوند چراکه در ریشه نشانهها به یکدیگر مرتبط و در اصل یکسان جوهرۀ همان «نام انقلابی» هستند، زیرا در اجتماع برای پیشبرد خود، خویش را تقلیل به این امر دادهاند و بایستی بدهند. اما آیا این فروکاستن، امر انقلاب را بیارزش میکند؟ بههیچوجه، آنچه در انقلاب مستقیم بیان نمیشود، کاربست خود را در عمل نشانهها نمایان میکند و آنچه انقلاب میبلعد، کاربست خویش را در زبان نمایان میکند. بهعبارتی انقلاب هست تا نشانههای معترض، متناسب و بنابر جایگاه خویش در امر انقلاب، تقلیل یابند. هر بخش که انقلاب را بیان کند ـ آن هم به شیوهی خویش ـ یک نماد یا بیان از آن است و در اینجا بیان یعنی هرآنچیزی که در ذات، تمامی نشانهها میتوانند در آن با یکدیگر مشترک باشند، چراکه بیان تنها نشاندهندۀ یک صورت از یک محتوای کلی است. چنین است که انقلاب، خطابی عام از ایدئولوژی روز زمانۀ خویش است، نامی که نشانههای واحد [در عین توان تضاد را نیز دارا هستند] اعتراض زمانۀ خویش را پیشفرض گرفته، نشانههایی که میتواند تمامیت وجود خود را در بخشبخش آنان بیابد. انقلاب علامت مشخصۀ مشترک تمام این مجموع از نشانههاست که بهصورت کلی در یک نام بازنمایی میشود تا دقیقتر ثابت شود و بتواند پیش برود. نامی که بر تمامیت خویش دلالت دارد، اما فقط «خود» را طلب میکند یا بهعبارتی تنها خود را در زمان معاصر خویش، برتر در بیان میداند. چنین است که انقلاب، استبدادی معنایی است.
۱.۱۱
هدف اصلی خطاب عام ایدئولوژیک، عدم فروکاستنِ کنش انقلابی به اعتراض طبقاتی صرف است؛ زیرا انقلاب کنشی پیچیدهتر از خطابهای محض طبقاتی است. بهعبارتی در یک کنش انقلابی، طبقه بهمثابۀ «عملیات بدوی» انقلابی شناخته میشود. در این جایگاه، عملیات بهمثابۀ امری است که باید برای یک نشانه روی بدهد تا نشانههای دیگر به حکم آن نمایان شوند. البته نشانههایی که نمایان میشوند از جوهرۀ یکسانی با پدیدار خود باید برخوردار باشند اما در آن خلاصه نمیشوند. به بیان دیگر، آنچه ظاهر میشود باید از پیش توان پرداخت خود را بهمثابۀ امری « از پیش پدیدار» در وجود خود داشته باشد و با تکمیل ظرفیت زبانی خود، با استفاده از کنش مربوط به عملیات بدوی، زبان خود را از پس واژگان پیشینی خود با واژگان معاصر عملیات طبقاتی پیش ببرد تا واژگان معاصر بیانی خود را پدید آورد. این یعنی آنچه در عملیات به حکم طبقه نمایان میشود تا بیان شود، خود از پیش توان «بیان» شدن خود را دارا بودهاست؛ چنین است که وجودش متسلزم واژگان پیشینی است که با عملیات طبقاتی همخوانی دارد و با یکدیگر یکی شوند تا بتوانند با یکدیگر رخ بدهند؛ این اتصال «دمچلچلهای» زبان است. آنچه در عملیات بدوی انقلابی رخ میدهد، تراشیدن نشانههایی پیشساخت برای پیشبرد مفهوم انقلاب است و در اینجا طبقۀ اجتماعی حکم عضوی را دارد که با تثبیت خود در ساختار اجتماعی، عضوی دیگر را پدید میآورد. میتوان گفت طبقۀ اجتماعی حکم پلی برای زبان بهسوی خطاب عام ایدئولوژیک است، عملیاتی که با بهراه انداختن خود، تمامیت نشانههای «حساس» به شدن را به حرکت وا میدارد اما خود را در وجود آنان خلاصه نمیکند، چراکه نشانههای حساس به شدن، پیشروندگی عامتری از عملیات صرف طبقاتی دارند و بلافاصله پس از آنکه در عملیات انقلابی، وجود خود را تثبیت کردند، به پیشرفت واژگان خویش بهسوی نمادهای جهانشمولتر با خود جذب میشوند. بهعبارتی، طبقۀ اجتماعی پس از آنکه فعلیت خویش را بهعنوان یک کنش بدوی برای شکلگیری اعتراض به ثمر رساند، واژگان انقلاب خود را به حکم دادههای نخستینی که از عملیات گرفتهاند به دیگر نقاط اجتماع ربط میدهند ـ که رخداد نامیده میشوند (بهمثابۀ نامگذاری واحد عرصۀ اموریافته در واقع) ـ چراکه زبان بهسوی رخداد میرود تا آنان را بهمثابۀ واژه تحلیل کند؛ و با رخدادها رابطۀ مستقیم دارد، زیرا رخداد در حاشیه روی نمیدهد، بلکه به حکم زبان، تبدیل به واژهای مرکزیتیافته در هستۀ اصلی انقلاب میشود. عملیات طبقاتی توصیفی اولیه از ارزشهای نشانههای انقلاب است یا بهعبارتی مقرر کردن ارزشهای آن. این مقرر کردن از سوی مصداقی یکسان بهسوی نمادهای کلی میرود که میتواند تمامیت مصداق را در خود داشته باشد و حتی صدق آن مفهوم را در دایرۀ واژگان گستردهتری نمایان کند. این مقرر کردن توصیفی نشانگریشده از تمامیت نمادهایی است که با دریافت واژگان اولیۀ خود از عملیات طبقاتی و تبدیل آن به «رخدادی زبانی» در تمامیت متن اجتماع، نمایان میکنند که طبقه نه امری خلاصهشده در یک ساختار، بلکه دارای واژگان تمامیتیافتهای در کلیت اجتماع است که از وجود آن تنها بهعنوان نقطهای تمرکزیافته برای تثبیت اولیۀ حکم اعتراض بهره میجوید. هر انقلاب در آغاز معنای اعتراض را متمرکز میکند، بهعبارتی انقلابها حتی در سردرگمترین حالت خویش، نشانههای مفهوم « چرایی» انقلاب را در خود جای دادهاند، چراکه «چرایی» در نامشخصترین حالت خویش، به «رخداد انقلابی» انجامیده است. پس چرا؟ چون رخ دادهاست.
بهعنوان نمونه ”نیکوس پولانتزاس“ اعتقاد دارد که ایدئولوژی فاشسیم دارای «تعلقات ضروریِ» طبقاتی است و بیان کرده بود که این امر گویا «بدیهی پنداشته شده و تبیین» نشدهاست. من در اینجا سخن پولانتزاس را میپذیرم، اما تنها برای مرحلۀ آغازین، یا همان عملیات بدوی، و نه تمامیت رخداد؛ همانطور که بیان شد طبقه میتواند حکم اولیۀ تثبیت یک کنش انقلابی یا مبارزاتی باشد، اما بعد به حکم همان نشانههای طبقاتی خود ـ که صرفاً به اشکال جهانشمول و نسبتاً یکسانی در دیگر نقاط اجتماع واقع هستند ـ میپیوندد و رخداد انقلابی را رقم میزند. این از آن روست که در مییابد آنچه دارد دیگران نیز به شیوۀ خود در هستۀ مرکزی آن با یکدیگر شریک هستند. آن هستۀ مرکزی معنای اعتراض که تمامیت واژگان را در بر میگیرد و در خلأ نیست و کلیت متن یک اجتماع را از آن خود کرده است؛ همانطور که پیشتر نیز اشاره شد رخداد است، یا همان نامگذاری واحد عرصۀ [انقلاب] اموریافته در واقع. اما برخلاف ”لاکلائو“ و ”آلتوسر“ [در مفهوم خطاب ایدئولوژیک و تعیین چندعاملی] نیز باید گفت تبیین رخداد انقلابی نه در نظر گرفتن پیچیدگی بسیار هویت افراد، بلکه تمرکز رخداد در تعیین ویژگی یکسان یا بهعبارتی یکسان در جوهرۀ آنان در مفهوم رخداد انقلاب است. رخداد بهمثابۀ کنشی ربطی، تمامیت نمادهای معترض را در یک کنش متمرکز فرومیکاهد، کنشی که فرای طبقه است اما واژگانی از آن نیز دارد، در عین اینکه تمامیت آن را در بر میگیرد و با استفاده از واژگان جهانشمولتر آن، دیگری را به دیگری ربط میدهد. اینجا تفاوت خطاب عام ایدئولوژیک با خطاب ایدئولوژیک است، چراکه در خطاب عامْ تمامیت اجتماع در یک حکم زبانی عمومیت مییابند و از تعین چندعاملی به یک «تعین واحد» دست مییابند که همهچیز را در اعتراض، یک «چیز مشخص» نمایان میکند تا تمامیت عوامل در یک وحدت وجودین خود را از واژگان غیرضروری مبرا کنند و به یک امر کلی اشاره کنند که رخداد انقلابی را صحیحتر بیان میکند. چنین است که من معتقدم هر انقلاب نه با یک دروغ ـ آنطور که ”کوژو“ میگوید ـ بکه با یک پنهانکاری آغاز میشود. این کتمان حقیقتِ تمامیتِ اجتماع را میپسندد، چون خود از آن است؛ اما برای به حرکت در آوردن آن نیاز دارد تا متناسب تبیینش کند، چراکه باید در به زبان آوردنِ تمامی واژگان خسیس بود؛ همانطور که ”منلائوس“ در خطاب به اورستس گفت: «اورستس، تا میتوانی کمتر از آنها خرج کن»؛ چراکه بیان تمامی آنها ممکن است هستۀ مرکزی رخداد را به جدایی ناخواسته در بدفهمی واژگان وحدت وادارد، درصورتی که آنان در ریشه تمام یکچیزند.
لاکلائو و آلتوسر هردو صرفاً به تعیینگرایی چندعاملی پرداختند تا دریافت واژگان واحد در یکسری اجزای منسجم. نخستین مرحلۀ یک انقلاب میتواند در ارتباط با واژگان طبقه باشد اما از سوی همان در وهلۀ پایانی، طبقاتی انسجامیافته در تمامیت اجتماع است (طبقاتی که در آغاز تنها یک چیز بودند). لاکلائو نمیخواست قبول کند که انقلاب در وهلۀ نهایی طبقاتی است ـ که درست است ـ اما نتوانست تبیین کند که طبقه تمامیت خود را از یک وحدت مشخص با اجتماع دریافت میکند؛ بهعبارتی طبقه ضرورتاً به خودی خود تعیینکنندۀ اصلی در پیکربندی هویت سیاسی است، اما تمام آن نیست و جزئی از اجزای یک جمع واحد است.
۱.۱۲
هر کرداری که میان سازمایههای اجتماعی برقرار میشود، بهعنوان گونهای خاص از هویت آن، کرداری مفصلبندی شده و تام از یک ساختار واحد است. این امر «گفتمان» نامیده میشود؛ سازمایههایی واحد در کل و پخش در اجزا که تمامیت افتراقهای مفصلبندی شده در ساختار را در نتیجۀ وجود آنان به سازهای اصلی در جایگاه خود تبدیل میکند. هویت اصلی این سازۀ گفتمانی در رخداد انقلابی نه از طریق تفاوتش با دیگر سازهها، بلکه براساس ضرورت واحد وجودینی که آنان را در یک «موقعیت گفتمانیِ» خاص بیان کرده است، پرداخت میکند. این موقعیت که میان ضرورت واحد گفتمانها، گفتمان واحد انقلاب را پدید میآورد، جایگاه پیشینی رخداد است. سازمایهها مطابق ضرورت زبان، گزارههای بیانی خود را براساس آنچه در اجتماع دارند پرداخت میکنند؛ بهعبارتی آنچه سازمایهها را در مسیر تبدیل شدن به سازهای تمامیتیافته پرداخت میکند، زبانی است که قالب پاسخ و قالب پرسش را به مثابۀ وجود یکدیگر دارد؛ بدین معنی که هرآنچه در موقعیت گفتمانی حاضر است، تقابل گزارههای معناداری است که در ریشۀ یک امر بوده اما از موقعیتهای متفاوت، چیستی واحد خود را پرداخت میکنند؛ چون این میمانَد که به یک آیینه از چند زاویه بنگری. اما چه میشود که در انتها، موقعیت گفتمانی به رخداد میانجامد؟ بسیاری از بخشهای سازمایهها، در جایگاه گفتمان برای رسیدن به سازه، حکمی «حاشیهای» دارند؛ بهعبارتی براساس کردار سوژۀ جمعی در برخورد سازندهای با ابژۀ حاضر در موقعیت گفتمانی، بخشهایی هستند که نمیتوانند بهصورت کامل وجود خود را در رخداد ادغام کنند. آنان مازاد هستند، اما نه به این معنا که درون بودگی متفاوتی با رخداد دارند؛ نه، بلکه به این معنا که بهمثابۀ هویت واحد، نسبتبه مرکزیت گفتمان، فاصلۀ بیشتری دارند، اما جزئی از وجود تمامیت گفتمان هستند؛ چراکه یک گفتمان برای تببین خود به مثابۀ یک سازۀ کلی زبانی در جهت تبدیل شدن به یک رخداد، به تمامیت خود، متناسب با شرایط نیاز دارد. گفتمان در موقعیت گفتماتی در تکمیلترین حالت خویش قرار میگیرد؛ تکمیل بدین معنا که از تمامی بخشهای خود، متناسب بهره میجوید و اینچنین است که کمال، خاصیت ضروری امور است، نه بهرهجویی از همهچیز با هم. چنین میشود که گفتمانها در سرتاسر موقعیت گفتمانی، با مفصلبندی خود بهمثابۀ یک مرکزیت واحد، در جایگاه رخداد متوقف میشوند، چراکه با تببین بخشهای در حاشیه فرورفته، بهنسبت موقعیت پراکسیس (کردار سوژۀ جمعی در برخورد سازندهای با ابژۀ حاضر در اجتماع)، موقعیت گفتمانی بهعنوان یک «امر» خود را مشخص میکند و حال میتواند به خود بهمثابۀ یک چیز بیندیشد. چنین است که انقلاب در معنا خساست میورزد. متفاوت با باورهای رایج درباب گفتمان، خلاف این موقعیت توان پرداخت ندارد و آنچه «آشوب»، در نبود وحدت گفتمانها، خوانده میشود نیز به نوعی همین مفصلبندی موقعیت گفتمانی بهمثابۀ یک ضرورت کلی است (ممکن است گفتمان، ابزارهای متباینی برای بیان خود داشته باشد). وحدت، چه در جهت آشوب درونی سازه و چه بالعکس، در رخداد موقعیتی موقتی دارد، نه بدین معنا که سازمایههایی وجود دارند که از دلالتگری گفتمانی اجتناب میورزند، که اساساً چنین چیزی محال است. این به دلیل آن است که سازمایه برای آنکه «وجود» داشته باشد، باید عضوی از یک گفتمان باشد، بلکه به این معنا که رخداد برای مفصلبندی پیوستۀ خود در اجتماع، باید پیوسته با «معنای روز» یکی شود. رخداد آن دلقک حاضر در پیشگفتار فاوست است که برای آینده، مردم زمان خویش را نیز ارج مینهد: «اینان، تنها خواست منصفانهشان همین است که پیش از فرزندان خود، خوش باشند.».
۱.۱۳
هویت انقلاب بهطور پیشینی دارای کانونی است. این هویت میتواند خاصیتهای ناتمام یک عینیت در سطح اجتماع باشد یا هرچیز دیگری که انقلاب را در مرحلۀ آغازین بهعنوان یک ضرورت تبیین کند. رخداد، بهمثابۀ نامگذای واحد عرصۀ اموریافته در واقع، همان امر پیشینی است که تا انتها در مسیر حاضر است؛ بهعبارتی در ضرورت وجودین یک انقلاب، آنچه از آغاز هست، تا پایان نیز باقی میماند و در آغازِ ضرورت یافتن یک انقلاب، شما در پایان آن قرار دارید، زیرا پذیرفته شدهاست که باید اموری به سرانجام برسد و این رخدادی است که تمام امور واقع را، از جانب ضرورت خود آنان، یک امر (یعنی انقلاب) تبیین میکند. تعیین چندعاملی، در چارچوب امور افتراقی، چنانچه تا حدودی درباب آن بحث شد، در رخدادْ به ریشۀ واحد خود باز میگردند، امری که نمایان میکند چرا بایست تمامیت گفتمانها از زوایای مختلف به یک امر اشاره کنند. انقلاب برای همه فرصت ندارد؛ خسیس است و دوست دارد سریع به پاسخ برسد. نسبتمندی چندعاملی در رخداد، طبقه را حذف نمیکند (درباب آن بحث شد) بلکه بهنسبت از جایگاه آن، برای پیشبرد خود بهره میجوید. رخداد انقلابی، نتیجۀ کردار مفصلبندی موقعیت گفتمانی است که از موقعیت گفتمانها به یک گفتمان مقتضی برای تمرکز ایدۀ انقلاب دست مییابد. امور انقلابی، برخلاف دیدگاه لاکلائو، سوژهای بیثبات نیست، برای اینکه بایستی بهنسبت موقعیت خود بدان نگاه شود، نه پسامدهایش؛ چراکه انقلاب در زمان رخداد، پیش میرود و بر تمامیت خود فکر نمیکند، بلکه در لحظه وجود خویش را تبیین میکند. بهعبارتی انقلاب اندیشۀ خود را دارد، اما در لحظه کشفاش میکند؛ بیثبات نیست، چراکه در دایرۀ وجودینِ خود، توان پرداخت تمامیت خویش را دارد. بهعبارتی بیثباتی زمانی رقم میخورد که گمان کنیم امر انقلاب برخلاف نظم کلی است، درصورتی که انقلاب نتیجۀ تعیین متقابل نظم براساس خود و برای تبیین خود است.
۱.۲
رخداد همواره به حقیقت دست مییابد. رخداد زبان حقیقت است و دایرهالمعارف وضعیت را گسترش میدهد و حقیقت را در جهت آن تکمیل میکند. رخداد، زمانی که پدید آید، هیچچیز نمیتواند از ایستادن آن تا ارضای کامل وجودش جلوگیری کند. رخدادْ حقیقت را به جلو هُل میدهد و عادتش میدهد تا پیوسته خود را تببین کند، چراکه وقتی برای ایستادن ندارد. رخداد حقیقت را چنین تولید میکند، با آنکه حقیقت تمامش از آن رخداد نیست و خود رخداد بخشی از یک حقیقت پیشینی است که در موقعیت گفتمانی، تبیین شدهاست؛ اما با اشغال حق به نفع خود، تکیهگاهی برای تبیین زمانمند آن میشود. رخداد نه از آسمان نازل شده و نه تبیینناپذیر است، تنها نکتهای که برای شناخت رخداد انقلابی لازم است، باور به آن در لحظۀ پیشروی است. بهعبارتی رخداد در لحظه باید بهنسبت کل وجود خود تبیین شود و چنین است که انقلابها در لحظات تثبیت میشوند. رخداد انقلابی یک کنش «دقیقهای» است؛ بهعبارتی بهنسبت کل وجود خود، در دقایق وجودین خویش، پرداخت متناسبی از شرایط دارد. رخداد در هر دقیقه بهنسبت ریشۀ وجودین خود، درک متناسبی از شرایط را نمایان میکند که شاید با دقیقۀ پیشین متفاوت باشد. این شرایط اما [در سطح]، تنها تباین آن مشهود است و در ریشه از امری نشأت گرفتهاست که برای پرداخت وحدت خود در اجزا باید پیوسته از ابزاری زمانمند بهره جوید. رخداد انقلابی به خود خیانت نمیکند، چراکه نمیتواند جز خود باشد؛ سوژهی ارتجاعی انحراف در وجود رخداد نقض میشود و آنچیزی که شاید خیانت به خود تبیین شود، همان امری است که تمامیت پتانسیل رخداد را در دقایق وجودین آن، پرداخت کردهاست.
۱.۲۱
همانطور که در بندهای آغازین گفته شد استبداد تمامیت خود را با انقلاب از دست نمیدهد، چراکه رخداد پیوسته برای تبیین خود به ریشۀ وجودین خویش نیاز دارد، تا زمانی که آنچه ریشۀ رخداد شناخته میشود، بهنسبت زمان، حاشیۀ رخداد شود. و چنین است که حتی چیزی از رخداد قبلی جز یک پتانسیل در حاشیه، باقی نمیماند. استبداد ریشۀ رخداد است و انقلاب برای پرداخت خود باید به ریشهاش متعهد باشد و وجود آن را بپذیرد. انقلاب پیوسته در دقایق رخداد خویش، نه در پیکار با استبداد، بلکه برای بازتعریف آن در دستگاه زبانی معاصر، تلاش میکند، چراکه استبداد نه تنها پس از انقلاب به حیات خود در درون ساختارهای جزئی ادامه میدهد بلکه عامل قدرت رخداد برای تببین خود به مثابۀ امری متغیر است. چنین است که انقلاب، بهمثابۀ امری مداوم بایستی درک شود که با به سرانجام رسیدن خود پس از شکلگیری حاکمیت نوین، باری دیگر به ریشۀ خویش، برای تببین شرایط، باز میگردد.