نظریه هنری

لوکاچ، بازن و بالاژ

لوکاچ، بازن و بالاژ

از عاملیّت تقدیر تا یک زندگیْ بدون سرنوشت:

دربارۀ تسلسل امر جاری (تئاتر) و ادغام لحظات مطلق (سینما)

پارسا زنگنه

مقدمه

لوکاچِ جوان در سال ۱۹۱۱، منشِ مدیوم فیلمیک را با تمیزدادن از ویژگی­‌های مدیوم درامِ صحنه‌­ای (تراژدی و کمدی) معین می‌کند۱Baumann: 2016. بنا به آراء لوکاچ در مقالۀ «اندیشه­‌هایی در باب حس زیبایی‌­شناختیِ سینما»۲در اینجا an aesthetic به معنای «حس زیبایی­شناختی» است و the aesthetic به معنای «امر زیبا» است.، تفاوت‌های بنیادینی که میان فیلم و درامِ صحنه­‌ای وجود دارند، در ارتباط با نوع زمان­مندی­ و ترکیب‌­بندیِ این دو مدیوم است. موجودیت درامِ صحنه­‌ای از طریق تداوم حضور در «آنِ لحظه»۳presentness توسط هستندۀ انسانی (بازیگر) روی صحنه نگه داشته می‌شود، که عمقِ جان۴soul را نشان می‌دهد؛ درحالی که این «حضور» تشدیدشده، سهمگین و متمرکز در فیلم، در «آنِ لحظه»، غیرقابل بازسازی و غیرقابل اجراست۵Aitken: 2012 – اندیشه‌هایی درباب حس زیبایی‌شناختی سینما، که از این به بعد تحت عنوان متن ۱۹۱۱ ارجاع‌ دهی می‌شود.. برای تأمل دربارۀ آنچه لوکاچ مطرح می­‌کند، و نیز قرائتی بر آن، باید به مقولاتِ ترکیب‌­بندی و زمان­مندی در دو مدیوم مذکور نگاه کرد.

 

۱- لوکاچِ جوان و آندره بازن

۱-۱ مفهوم حضور در درام صحنه‌­ای: زمان حال مطلق در صحنه

در تئاتر کنش دراماتیک۶dramatic action فقط در زمان۷present tense حال وجود می‌یابد۸هاج، ۲۰۰۰. بنابراین هستنده‌های انسانی همیشه در وضعیت «اکنون» قرار دارند، و نه در وضعیتِ «گذشته یا آینده». این همان چیزیست که کیفیتی زنده به صحنه تئاتر می‌بخشد و ما را بر این امر آگاه می‌سازد که وقوع کنش «درجا و درلحظه»۹On-the-spot/hic et nunc است. در تئاتر زندگی واقعی جریان دارد: ما حس می‌کنیم که چگونه در برابر ما یک زندگی در زمان «اکنون» در حال جاری بودن است۱۰همان .
در طول زندگی روی صحنه «زمان گذشته» هرگز به چشم نمی‌خورد؛ هرچیزی که اتفاق می‌افتد حتی شیوه‌های انتقال کنش پیش‌آغازین۱۱previous action در زمان حال مطلق رخ می‌دهد. این را به این واقعیت اضافه کنید که در این میان از کارکرد عنصر فضا و عنصر مکان هم نباید غافل شد.
کنش دراماتیک درتئاتر، در مکانی رخ می‌دهد که تماشاگر حضور فیزیکی دارد. در نتیجه فعالیت دریافتی و ادراکی تماشاگر در یک فضای واقعی به‌کار می‌افتد: تماشاگر بخاطر حضور فیزیکی در مکانی که کنش دراماتیک به طور زنده در آنجا بازنمایی می‌شود. به همین خاطر است که لوکاچ در متن ۱۹۱۱ از اصطلاح «حاضربودگیِ مطلق» استفاده می‌کند که بیانگر حضور مطلق در زمان حال یا «آنِ لحظه» است.
از نظر لوکاچ در متن ۱۹۱۱ «گذشته به‌لحاظ متافیزیکی صرفاً یک چارچوب است: چارچوبی تماماً بدون غایت. اگر قرار بود متافیزیکِ نابِ درام امکان‌پذیر باشد، آنگاه ضرورتِ زیبایی‌شناسی مفاهیمی مانند «مقدمه‌چینی»۱۲exposition و یا «دولپمان »۱۳development، رسمیّت پیدا نمی‌کرد. از نظر سرنوشت (منظور کنش جاری در درام صحنه‌ای)، آینده کاملاً غیر واقعی و بی‌معناست: مرگ، که تمام تراژدی‌ها را به پایان می‌رساند، قانع‌کننده‌ترین نمادِ این امر است. این حسِ متافیزیکی از طریقِ حضورِ حال‌وحاضرِ درام، به شدت، در بی‌واسطگی و حسانی بودن تقویت می‌یابد: ژرف‌ترین جایگاه انسان، و حقیقت انسان در عالم وجود، به عنوانِ یک واقعیتِ بدیهی نمود پیدا می‌کند»۱۴متن ۱۹۱۱.

 

گئورگ لوکاچ – (زادۀ ۱۳ آوریل ۱۸۸۵ – درگذشتۀ ۴ ژوئن ۱۹۷۱) – فیلسوف و نظریه‌پرداز کمونیست مجار

 

۲-۱ مفهوم حضور در فیلم و مسئلۀ همسان­­‌پنداری۱۵identification – همذات‌پنداری یا اینهمانی.

بنا به نظر «آندره بازن»، مفهوم حضور به­‌طور کلّی برحسب مکان و زمان تعریف می­‌شود. بازن: وقتی می­‌گوییم «در حضور کسی هستیم»۱۶بازن، ۱۹۷۲، یعنی می­‌دانیم از نظر زمانی با ما هم‌زمان است و توجه داریم که در دسترس حواس ما قرار می­‌گیرد. بازن در کتاب «سینما چیست؟» مفهوم حضور در سینما را عطف به همین منظور در درام صحنه‌­ای، چنین تشریح می­‌کند: «درست است که در تئاتر کسی که روی صحنه جان می­‌سپارد، ما این امتیاز را داریم که هم‌زمان با آن زندگی کنیم، ولی اگر فیلمی دربارۀ مرگ مشاهده کنیم، حس می‌کنیم که در لحظه مرگ حضور داریم. هرچند شاید احساس ما به آن ژرفی حضور واقعی نباشد، ولی از نظر ماهیت با آن یکی است. آیا اگر امکان مشاهده عینی فراهم نباشد، نمی‌توان جزئیات صحنه را با نوعی نزدیکی و مجاورت مصنوعی۱۷artificial proximity حاصل از بزرگنماییِ تصویری ملاحظه کنیم؟ در اینجا نیز همه­‌چیز انگار در محدودۀ زمانی و مکانی رخ می­دهد که مشخصه حضور است»۱۸بازن، ۱۹۷۲، ص ۶۸.. پس تفاوت اصلی­‌ای که میان آراء لوکاچ و بازن دربارۀ مفهوم حضور در سینما وجود دارد در این است که لوکاچ تصویرِسازیِ کنشِ دراماتیک را در مکانی که هستندۀ انسانی (بازیگر و تماشاگر) حضور فیزیکی ندارد، اساساً از منظر حسِ زیبایی­‌شناختی فاقد اعتبار می­‌داند؛ اما بازن با پذیرش این نکته که حضور صحنه‌­ای شدت و ژرفای بیشتری نسبت به حضور مجازی دارد، سینما را هم حائز درجاتی خفیف از این حضور می­‌داند.

لوکاچ اساساً رخداد دراماتیک را در فیلم به‌­دلیل آنکه هستنده‌­های انسانی (بازیگر و تماشاگر) حائز یک هم‌­وجودیِ فیزیکال در یک مکان نیستند، از منظر حسِ زیبایی­شناختی فاقد اعتبار می­‌داند؛ به عبارت دیگر، لوکاچ جوان به دلیل آنکه امر حاضر در فیلم امکان­‌پذیر نیست در نتیجه امر دراماتیک۱۹The Dramatic را که مبتنی بر امر حاضر است، در مدیوم فیلمیک باطل و به کلی در تعارض با خاصیت­‌های ذاتیِ امر سینماتیک۲۰The Cinematic می‌­داند.

بازن در این مورد، دربارۀ فیلم چنین می­‌گوید: فیلم به­‌گونه­‌ای کارآمد فقط بخشی از استمرار زمانی را ارائه می­‌دهد که کاهش یافته ولی به صفر نرسیده‌ ­است، ولی در عین حال عامل مکانی را می‌­افزاید و به این ترتیب در معادله روان­شناختی باز تعادل برقرار می‌­سازد.

بازن این افزایش «مکان» را، به عنوان افزایش «مکان ذهنی» مطرح می­‌کند؛ پس او مفهوم همسان­‌پنداری را پیش می­‌کشد. بازن به سراغ مقالۀ روزنکرانتس۲۱Rosenkrants می‌رود که در سال ۱۹۳۷ در مجلۀ اسپریت۲۲Esprit منتشر شد؛ روزنکرانتس: «کاراکترها روی پردۀ سینما، طبیعتاً موضوع همسان­‌پنداری‌­اند، در حالی که شخصیت­‌های روی صحنه موضوع تقابل عقلانی‌اند، زیرا حضور واقعی آنها بر روی صحنه به آنها واقعیتی عینی می‌­بخشد و برای اینکه به کاراکترهای یک جهان خیالی تبدیل شوند، باید ارادۀ تماشاگر دخالت فعال یابد، یعنی تماشاگر خود بخواهد که واقعیت جسمانی آنها را به انتزاع تبدیل کند. این انتزاع نتیجه فرآیند هوشمند ذهن انسان است و فقط از کسی انتظار می­‌رود که کاملاً به‌هوش و خودآگاه باشد»۲۳بازن، ۱۹۷۲، ص ۶۹. سپس بازن پیرو روزنکرانتس، این چنین می‌­گوید: «هر تماشاگر فیلم، از طریق فرآیندی روان‌شناختی با قهرمان همسان­‌پنداری می­‌کند. نتیجۀ این امر آن است که تماشاگران به یک «توده» تبدیل می­‌شوند و احساسات آنها یکدست و همگون می­‌گردد. درست مانند جبر که اگر دو عدد با عدد سوم برابر باشند، خودشان نیز با هم برابرند؛ می‌­توان گفت در سینما نیز اگر دو تماشاگر خودشان را با نفر سوم یکی بپندارند، خودشان نیز مانند یکدیگرند»۲۴همان. پیرو همین استدلال بازن به یک نتیجه‌گیری روانشناسانه و مهم دست پیدا می­‌کند: «در سینما تماشاگر با قهرمان همسان­‌پنداری می‌­کند، اما در تئاتر به او حسادت می­‌ورزد»۲۵همان. بازن این ‌نتیجه‌گیری را با تکیه بر مثال­‌هایی نظیر «تارزان» و «اجرای گروه کُرِ دختران» به‌دست آورد، بدین­‌گونه که او اجرای دختران را بر صحنه و بر پرده چنین مقایسه کرد: «در سینما، اجرای دختران گروه کُر، میل ناخودآگاهانۀ جنسیِ تماشاگر را بر می­‌انگیزد، و چون قهرمان فیلم به گروه دختران می‌­پیوندد، میل تماشاگر نیز به میزانی که خود را با قهرمان یکی پنداشته­ است، برآورده می­‌شود؛ اما در تئاتر، تماشاگر را همان‌­قدر به هیجان می‌­آورد که در زندگی واقعی. در نتیجه، تماشاگر با قهرمان همسان­‌پنداری نمی‌­کند، بلکه به او حسادت می‌­کند. به عبارت دیگر نمایش تارزان فقط بر پرده امکان‌­پذیر است»۲۶همان. بر همین اساس بازن به یک نتیجه­‌گیری مهم دیگر می‌­رسد: «سینما تماشاگر را آرام می­‌کند اما تئاتر تماشاگر را به هیجان در می‌آورد»۲۷همان. او سپس با تکیه بر این نتیجه­‌گیری مهم، راستای استدلالش را گسترش، و به یک نتیجه­‌گیری تازه‌­تر رسید: «تئاتر خودآگاهی فعالانۀ فردی را می‌­­طلبد، ولی سینما فقط نیازمند همبستگیِ انفعالی است»۲۸همان.

این نتیجه‌­گیری آندره بازن به آراء لوکاچ دربارۀ سینما بسیار نزدیک است، اما بهتر است پیش از آنکه آراء لوکاچ را مورد بررسی قرار دهیم، بحثی را مطرح کنیم که بازن به‌وسیلۀ آن چنین نتیجه­‌گیری­‌ای را به‌دست آورد. بازن: «تئاتر، حتی هنگامی که نازل‌­ترین غرایز تماشاگر را هدف می‌­گیرد، تا حدودی از آفرینش یک ذهنیت مشترک باز می‌­ماند. تئاتر سد راه هرنوع نمایندگیِ گروهی به معنای روان‌شناختیِ آن است»۲۹همان و درست اینجاست که تئاتر خودآگاهی فعالانۀ فردی را می‌­­طلبد، درحالی که سینما تنها به همبستگیِ انفعالی احتیاج دارد؛ و به همین خاطر است که در سینما همان‌گونه که آندره بازن می­‌گوید، تماشاگران تبدیل به یک توده می­‌شوند و احساسات آن‎ها یک­دست و همگون می­‌گردد.

لوکاچ می‌­گوید: «غیابِ زمان اکنون خصلتِ ذاتیِ «سینما» است، به این­­‌ دلیل که تصاویر سینماتیک تنها نمایندۀ کنش‌­ها و جنبش‌­های مردم هستند و نه خودِ مردم. و این عیبِ «سینما» نیست، این خطِ انفصال و مرزبندی سینماست: این اصلِ سَبک­‌سازی و قاعدۀ مرکزیِ ایجادِ سبکِ سینما است؛ به­‌ همین خاطر تصاویر سینما نه تنها از نظر تکنیک، بلکه از نظرِ تأثیرِ همسان ظاهر شدن با طبیعت، به طرزی غریب زندگی­‌مانند [یا واقع­‌نما] می­‌شوند. تصاویرِ سینما به‌ ­لحاظِ ارگانیک­ بودن و به ­لحاظِ ­وابسته­ بودن به زندگی، هیچ دست کمی از تئاتر ندارند، منت‌ها تفاوتش در این است که تصاویرِ سینما، یک زندگی، از نوعی کاملاً متفاوت را برپا می‌­کنند، و در یک کلام عجیب‌­الخلقه می‌­شوند. و به رغم این، امرِ عجیب­‌الخلقه۳۰The Fantastic ضدِ زندگیِ جاری نیست، فقط منظری تازه از آن زندگی است: زندگی­‌ای بدون حضور، بدون سرنوشت، بدون انگیزه، بدون دلیل؛ زندگی‌­ای که درونی‌­ترین لایه از جانِ ما، هرگز نه می­‌خواهد که تبدیل به آن شود و نه هرگز می­‌تواند با آن همسان­ شود. و حتی زمانی­‌که اشتیاق به چنین زندگی‌­ای پدیدار می‌­گردد – همانطور که اغلب نیز پدیدار است – این اشتیاق تنها معطوف به یک مغاکِ بیرونی است، که در واقع با درون خود بیگانه است»۳۱متن ۱۹۱۱.

 

آندره بازن – (۱۸ آوریل ۱۹۱۸ – ۱۱ نوامبر ۱۹۵۸) – نظریه‌پرداز و منتقد فرانسوی فیلم

 

نسبت میان ترکیب­‌بندی۳۲composition و زمان­مندی۳۳temporality: قرائتی بر آراء لوکاچ جوان و بازن

آندره بازن: «عکس به هیچ‌­وجه تصویری از شیء یا شخص نیست بلکه دقیق­‌تر بگویم «اثر»۳۴tracing آن است. شیوه تولید خودبه‌­خودی عکس، آن را از دیگر شیوه­‌های بازتولید تصویر متمایز می­‌کند. عکس به وسیلۀ عدسی دوربین، حالت یک تأثیر و شکل­‌گیری با نور [یعنی نوع قالب] را می‌­یابد. بدین­‌ترتیب عکس چیزی بیش از شباهت صرف در خود دارد؛ درآن، نوعی شناسایی و همسان­‌بودگی هست. کارت شناسایی تنها در دوران عکاسی قابل تصور است. عکاسی اما، فن ضعیفی است؛ زیرا آنی است و به همین سبب فقط می‌­تواند زمانی را به طور قطعه­‌قطعه و ناپیوسته ثبت کند. کار سینما اما، عجیب است، و عجیب متناقض به‌نظر می‌­آید. سینما، قالبی از شیء ارائه می­‌دهد که هم بر ثبوت زمانی آن دلالت دارد و هم بر استمرار زمانی­‌اش»۳۵بازن، ۱۹۷۲، ص ۶۷.

قرائتی که در اینجا دربارۀ آراء بازن می­‌توان عرضه کرد، بدین­‌گونه است که سینما جریان زمانی قطعه­‌قطعه را از طریق عمل ترکیب­ب‌بندی به یک جریان زمانی سیال تبدیل می‌­کند، همان‌گونه که لوکاچ این امر را تنها مختص به سینما می‌­داند و بر این باور است که فرم فیلم از این طریق قادر به برپایی جهانی تازه است، جهانی که ماهیت رخدادها و اساساً واقعیات در آن به کلی با تئاتر که شدیداً زندگی­‌مانند و واقع­‌نما به نظر می‌­رسد، متفاوت است. ترکیب‌­بندی لحظات در تئاتر، از آنجا که صحنه شدیداً به زندگی واقعی و سرنوشت نزدیک است، باعث می‌­شود که جریان زمانی و تمپو۳۶tempo امری متغیر باشند، اما در فیلم به دلیل آنکه پیوند لحظات تکین۳۷singular و اساساً ترکیب­‌بندی، با عمل گزینش صورت می‌پذیرد، این باعث می‌­شود که تمپوی رخدادهای سینماتیک (و نه دراماتیک)، همیشه به حد دیوانه‌­واری بالا باشد. و این را هم به این واقعیت اضافه کنید که اگر گاهی با فیلمی مواجه شدیم که تمپوی پایینی داشت، این بدین معناست که فیلم‌ساز بیش از آنکه به امر سینماتیک اندیشیده باشد، به امر دراماتیک اندیشیده ­است: عمل دراماتیک را جایگزین عمل سینماتیک کرده­ است؛ به قول لوکاچ زمانمندیِ عمل دراماتیک کیفیتی از جنس سکون دارد اما عمل سینماتیک جنبشی به‌شکل یک موومان پیوسته است. لوکاچ: «زمان­مندی صحنۀ تئاتر، و جریانِ رویدادهایی که بر روی صحنه اتفاق می‌افتند، همیشه چیزی شبیه به یک پارادوکس می­‌ماند: این زمان­مند­ی صحنۀ تئاتر و جریانِ لحظاتِ عظیم، چیزی­ست که یک کیفیتِ درونیِ عمیق از سنخِ سکون دارد، زیرا چیزی که تقریباً ایستا شده­‌است، سرمد می­‌شود؛ و این، برآمدِ مستقیمِ تأثیرِ «حضورِ» به­‌شدت قدرتمند بر صحنه است. به رغم این، زمان­مند­ی و جریان «سینما» کاملاً آویژه و ناب است: ماهیتِ سینما، جنبشی به­‌شکلِ جریانِ پیوسته است، که در آن دگرگونیِ اشیاء هیچگاه دچارِ ایست آن نمی­‌شود»۳۸متن ۱۹۱۱.

می‌توان شرحی را که در اینجا به دست می‌دهد اینگونه توصیف کرد: در خواب همه چیز امکان­‌پذیر است؛ زیرا نحوۀ ترکیب­ب‌بندی و زمان‌مندی لحظات آن به گونه­‌ای­ست که به­‌شدت واقعی به نظر می­‌رسد و این درحالی‌­ست که در عالم بیداری با آنکه امکان­‌پذیر نیست اما چون به لحاظ ساختاری، در عناصری نظیر ترکیب­ب‌بندی و زمان­مندیِ تصاویر/لحظات، شباهت­‌هایی بسیار زیاد به عالم واقعیت دارند، درنتیجه بسیار باورپذیر جلوه می­‌کنند. وقتی خواب می‌­بینیم، و در آن خواب، دنیایی رویاگونه برپا می­‌شود، ترکیب­ب‌بندیِ لحظات آن دنیا، سرعتی دیوانه‌­وار دارند؛ چراکه پیوند لحظاتش برخلاف واقعیت و سرنوشت، بر عاملی معنادار استوار نیست: این تصاویر تنها یک­سری لحظات هستند که به‌­دلیل عوامل روان‌شناختی درکنار یکدیگر به طرزی زیبایی‌شناسانه و البته فریبنده مورد چینش قرار گرفته­‌اند. تعبیر لوکاچ از ترکیب­‌بندی و زمانمندیِ فیلم هم چیزی جز این نیست. لوکاچ: «در سینما لحظاتِ تکین با یکدیگر ادغام می‌شوند تا توالی زمان­مندِ صحنه‌های «سینماتیک» را هستی بخشند، و تنها در چارچوب [این] توالیِ یکپارچه و بلا­واسطه است که با یکدیگر پیوند می‌­یابند. در این پیوندیافتن/پیوستن، هیچ پیوستگیِ علّی­ای وجود ندارد؛ یا به طور دقیق: پیوستگیِ علّی، توسط هیچ‌­چیزی منتسب به محتوا، برآن یا موجب نمی‌­شود. «همه‌­چیز امکان­‌پذیر است»: این جهان­‌بینی «سینما»ست؛ چون سینما در هر لحظۀ تکین، قادر است از طریقِ تکنیک‌­اش­ واقعیتِ مطلق آن لحظه را بیان کند، درنتیجه دلالتِ نهفتۀ این «امکان» به عنوان مقوله­‌ای مخالف با «واقعیت» به­‌تعلیق درمی‌­آید؛ و در آخر نیز، این دو مقوله‌ی [واقعیت و امکان] با یکدیگر در یک سطح مساوی قرار می­‌گیرند، و درنتیجه با یکدیگر همسان/اینهمان می­‌شوند. «همه چیز حقیقی و همه چیز واقعی است، همه­‌چیز به یک اندازه حقیقی و به‌همان اندازه واقعی است [منتها در عالم خودش، در دنیای سینما]. بنابراین جهانی جدید، متجانس و هماهنگانه، وحدت­‌یافته و متفاوت در «سینما» ظهور می‌کند، جهانی که در دنیای ادبیات و زندگی، تناظرِ خود را با افسانه و رویا کشف می‌­کند: نهایتِ سرزندگی۳۹maximum vivacity بدون تصویری که امر درونی را تشریح کند؛ به‌‌هم‌پیوستگیِ تلقینی، از طریقِ توالیِ محض؛ واقعیتِ شدیداً پابند به طبیعت و عجیب‌الخلقه بودنِ مفرط؛ تزئین زندگیِ معمولیِ [=روزمره] بدون ­هیجان»۴۰متن ۱۹۱۱.

 

۲- بِلا بالاژ، فضامندی، مکان­‌مندی، بدن‌­یافتگی و همسان‌­پنداری

در بخش قبل دربارۀ مقولات ترکیب­‌بندی و زمان­‌مندی در صحنۀ تئاتر و فیلم مباحثی مطرح شد، و به این نتیجه رسیدیم که در فیلم به دلیل آن‌که ماهیت قرارگیری لحظات در کنار یکدیگر بر اساس عمل گزینش صورت می‌­پذیرد، در نتیجه شاهد هیچ پیوستگیِ علّی‌ای­ که دلیل پیوند لحظات تکین را در کنار یکدیگر فراهم کند، نیستیم. و نیز، این را بررسی کردیم که در تئاتر، چون زندگی واقعی بر صحنۀ آن در جریان است، درنتیجه اساس پیوند لحظات به علتی عظیم به نام سرنوشت بازمی­‌گردد و به همین دلیل است که در تئاتر دسترسی به «زمان حال مطلق یا رسیدن به حضور مطلق» امکان‌­پذیر است اما در سینما امکان­‌پذیر نیست و به­‌طرز خفیفی تنها با فرمی از «حضور» مواجه می‌­شویم که آن هم تنها به‌دلیل ماهیت عکسی‌ ­بودن سینما است و هیچ­‌گاه به امر جاری۴۱the present یعنی حضور [داشتگیِ] مطلق۴۲absolute presentness که به معنای هم‌­وجودیِ فیزیکالِ بازیگر و تماشاگر به صورت درجا و در یک مکان باشد، دسترسی پیدا نخواهیم کرد.

بازن مانند لوکاچ این موضوع را که در فیلم دست­یابی به زمان حال مطلق امکان‌­پذیر است، به طور صریح تکذیب کرد اما به رغم این به‌طور ضمنی دست­یابی به «حضور» در سینما را به شکلی دیگر نیز پیش کشید. بازن این نکتۀ مهم را مطرح کرد: فیلم به‌­گونه‌­ای کارامد فقط بخشی از استمرار زمانی را ارائه می­‌دهد که کاهش‌­یافته اما به صفر نرسیده‌ ­است، ولی در عین حال عامل مکانی را می‌­افزاید و به این ترتیب در معادلۀ روان­‌شناختی مجدداً توازن ایجاد می­‌کند. بازن به طور مشخص مسئلۀ «افزایش مکان» را پیش می‌­کشد و سپس این افزایش مکان را به عنوان افزایش «مکان ذهنی» مطرح می­‌کند؛ و در پی آن مفهوم همسان­‌پنداری را پیش می­‌کشد. در نتیجه اکنون به جهت ارائۀ شرحی بر آراء بازن، قصد دارم به معرفیِ انواع فضا، انواع زمان، انواع ساختارهای زمان و انواع ساختارهای فضا که به عنوان جزئی از ساختار کلی یک فیلم نقشی تعیین­‌کننده را ایفاء می­‌کنند، بنا به آنچه بلا بالاژ در نظریۀ فیلم مطرح می‌کند، مورد بررسی قرار دهم.

 

۱-۲ انواع زمان و ساختار­های زمان در سینما

همان­طور که گفته شد، در سینما چیزی به اسم حضور مطلق در زمان حال وجود ندارد. زمان و ساختارهای آن در سینما به سه دستۀ عمده تقسیم­‌بندی می‌­شوند: زمان واقعی یا فیزیکی۴۳real/physical time، زمان دراماتیک۴۴dramatic time و زمان روانی یا ذهنی۴۵psychological/mental time. این تقسیم‌­بندی برای اولین بار در سینما توسط بالاژ صورت گرفت. او تعاریف زیر را درخصوص انواع زمان و ساختارهای آن در فیلم ارائه کرد:

الف) زمان فیزیکی: مدت زمانی‌­ست که صرف فیلم­‌برداری پیوسته (بدون وقفه و خاموش شدن دوربین) از یک رویداد و نمایش آن روی پرده سینما می‌­شود. (مثلاً زمان جاری در یک نما با دور عادی نمایش فیلم که «زمان واقعی» خوانده می‌­شود همان زمان فیزیکی است). این زمان به لحاظ ساختاری شاید نزدیک‌­ترین زمان به زمان حال در تئاتر باشد، که البته در تدوین فیلم تکه­‌تکه می‌­شود. شاید بتوان ساختار زمانی لانگ‌­تیک­‌های مربوط به «مارلون براندو» و «ماریا اشنایدر» در فیلم «آخرین تانگو در پاریس» ساخته «برناردو برتولوچی» و فیلم‌­هایی از این دست را نزدیک به زمان حال در تئاتر دانست.

ب) زمان دراماتیک: از فشرده‌ِ ­کردن «زمان واقعی» یا زمان فیزیکی حاصل می­‌شود. (زمان رویداد در فیلم فشرده یا کوتاه می­‌شود).

این زمان، همان زمانی است که ساختار آن در اثر گزینش لحظات از یک رویداد طولانی بدست می‌­آید.

ج) زمان روانی: احساس گذشت مدت­‌زمان ذهنی یا عاطفی است که بیننده طی تماشای فیلم از رویداد تجربه می­‌کند. این زمان درونی یا روان‌­شناختی عمدتاً گسترده، کش­دار یا طولان‎ی‌تر از زمان واقعی است از این منظر «زمان عاطفی» هم خوانده می­‌شود (باید توجه داشت که سه نوع زمانی که بلا بالاژ پیشنهاد کرده‌­است، مختص هنرهایی‌­ست که با عناصری نظیر حرکت، زمان و روایت سروکار دارند)۴۶ضابطی جهرمی، ۱۳۹۵، ص ۱۹۷.

 

بِلا بالاژ -‏ (زادۀ ۴ اوت ۱۸۸۴ – درگذشتۀ ۱۷ مه ۱۹۴۹) – نویسنده، کارگردان و منتقد مجار

 

۲-۲ انواع فضا و ساختارهای فضا در سینما

فضا در سینما به چهار دسته تقسیم می‌­شود؛ فضای پروفیلمیک۴۷profilmic space، فضای پرده۴۸screen space، فضای فیلمیک۴۹filmic space و فضای ذهنی یا روانی۵۰mental/psychological space که هرکدام به شرح زیر هستند:

الف) فضای پروفیلمیک: فضای دربرگیرنده «میزانسن» است. در سینما هرآنچه که دوربین در قاب ضبط می­‌کند میزانسن خوانده می­‌شود. به عبارتی، مفهوم میزانسن در سینما معادل کل تصویر است. گرچه تدوین با میزانسن پیوندی بنیادی دارد، اما معمولاً جدا از حوزه میزانسن مورد بحث قرار می­‌گیرد، چون میزانسن خود حیطه مستقلی را تشکیل می­‌دهد. از این رو مبحث زیبایی­‌شناسی فیلم به دو حوزه کلی تصویر (میزانسن) و تدوین تقسیم­‌بندی می­‌شود. مبحث تدوین را به این دلیل از مبحث میزانسن جدا می­‌کنند که تدوین برخلاف تصویر، پدیده‌ای «نادیدنی» است و تأثیرات آن صرفاً جنبه ادراکی یا استنباطی دارد. به‌­طور کلی فضای پروفیلمیک معمولاً فضای طراحی­‌شده یا سازمان­‌یافته‌­ای است، و مختص فیلم­‌برداری. (فیلم‌های داستانی و دراماتیک عمدتاً از این نوع فضای سازماندهی­‌شده استفاده می­‌کنند، اما فیلم­‌های مستند غالباً از فضاهای طبیعی یا آماده موجود در جهان فیزیکی که دست­کاری و تنظیم نشده­‌اند، بهره می‌­برند).

ب) فضای پرده: فضایی دو بُعدی است که توسط عدسی و قاب دوربین خلق می­‌شود. این نوع فضا را گاه فضای فتوگرافیک یا تصویری۵۱photographic space هم نام می­‌برند.

ج) فضای فیلمیک: فضایی است که از طریق ترکیب یا پیوند تصاویر متحرک جداگانه‌­ای که در زمان شکل گرفته خلق می­‌شود. این نوع فضا در سینما اختصاصاً به تدوین و به ویژگی­‌های «حرکت» تصویر سینماتیک مربوط است، به همین علت آن را گاه «فضای سینماتوگرافیک»۵۲cinematographic space می­‌خوانند.

د) فضای ذهنی: فضایی است که تماشاگر با دیدن تصاویر «تدوین‌­شده» روی پرده در ذهن خود می­‌سازد. این نوع فضا معمولاً از برآیند ویژگی­‌های سه فضای قبلی – به اضافۀ فضای صوتی (آکوستیکی) فیلم و شیوه‌­های روایت داستان – خلق می‌­شود که فضای تخیلی یا ذهنی (روان‌شناسانه) خاص تماشاگر است. مواردی چون شیوه­‌های مختلف تجسم رویدادهای خارج از قاب، فضاهای حذف شده و تداعی زمان­‌های تصویر نشده و یا حذف­‌ شده بین سکانس­‌ها و نوع رابطه­‌ای که یک یا مجموعه‌­ای از صداها به لحاظ توصیفی، تجسمی و روایتی می‌توانند با تصویر (با میزانسن) و یا با رشته­‌ای از تصاویر (با تدوین) داشته­‌ باشند در خلق این نوع فضا نقش عمده‌­ای دارند. به‌­طور کلی این نوع فضا نتیجه فعالیت ذهنی و ادراکی تماشاگر بر پایه فضایی است که روی پرده تماشا می­‌کند – تأثیر روایت فیلم نهایتاً به فضای ذهنی و روان­‌شناختی تماشاگر منتقل می‌­شود۵۳ضابطی جهرمی، ۱۳۹۵، ص ۱۹۵.

 

۳-۲ قرائت‌­هایی بر مفهوم فضامندی، مکان­‌مندی، سوژۀ ناظر و عمل همسان‌­پنداری در سینما

از میان تعاریفی که در بخش قبل ارائه شد، در این بخش برای توصیف عمل همسان­‌پنداری، تنها با تعاریف «فضای پرده»، «فضای پروفیلمیک»، «فضای ذهنی» و «زمان روانی» کار خواهیم کرد. سایر تعاریف، تنها به این خاطر مطرح شدند تا خوانندۀ این جستار بتواند آشناییِ متمایز و مشخصی دربارۀ آنچه که فضای پرده، فضای پروفیلمیک، فضای ذهنی و زمان روانی خوانده می­‌شود، بدست آورد.

همان­گونه که بالاژ می‌­گوید، زمان ذهنی یا روان­‌شناختی همان احساس گذشت مدت‌­ زمان ذهنی یا عاطفی است که بیننده طی تماشای فیلم از رویداد تجربه می‌­کند؛ و فضای ذهنی یا ادراکی نیز فعالیت ذهنی و ادراکی تماشاگر بر پایۀ فضایی است که روی پرده تماشا می‌­کند. بنا به نظریه­‌های فیزیک جدید، آنچه فضا را بوجود می‌­آورد، فرم است؛ و نیز، فضا با زمان در ارتباط است؛ تغییرات زمان باعث تغییرات فضا می­‌شود. فضا در هر لحظه به وجود می­‌آید، درنتیجه برای پرداختن به مسئلۀ همسان­‌پنداری که بازن مطرح می­‌کند، باید دست به قرائت‌­های پیچیده­‌ای زد: قرائت‌هایی در باب فضامندی، که البته در این مقاله به‌طور مختصر به آن پرداخته می‌­شود.

بنا به آنچه گفته­ شد تماشاگر با دیدن قهرمان روی پرده همسان­‌پنداری می­‌کند. اما دقیقاً تماشاگر در فضای پرده چه چیزی را از قهرمان می­‌بیند که با او همسان‌­پنداری می‌­کند؟

این سوال را بنا بر تفاهمی که میان آراء لوکاچ جوان و بازن به­‌دست آمد، پاسخ می‌­دهیم: موومان­‌ها، حرکات و اساساً حضور قهرمان در قاب، و نه جایگاه قهرمان آن هم به عنوان یک کاراکتر در بافت داستان و یا درام. به‌­طور دقیق، اثر قهرمان فقط از طریق رخداد سینماتیک یا امر سینماتیک برای تماشاگر ایجاد می­‌شود و تماشاگر در پی این اثر ایجاد شده، با قهرمانِ حاضر در فضای پرده همسان‌­پنداری می­‌کند. و یا با قرائتی که بیشتر متمایل به آراء لوکاچِ جوان باشد، می‌­توان گفت: تماشاگر با جنبش­‌ها و موومان­‌های کاراکترها همراهی می­‌کند و نه با جایگاه او در پلات و داستانِ دراماتیک؛ چراکه قهرمان نمایندۀ موومان‌­ها و جنبش­‌های مردم است، آن هم در فضای پرده، و نه نمایندۀ خودِ مردم، آن هم در دل روایتِ داستانی و یا دراماتیک.

بنا به کوشش قهرمانی و دیگران۵۴۱۳۸۷ در مقاله‌ای تحت عنوان بسط ادراکات فضایی تماشاگر از طریق امپاتی با کالبدهای فیلمی، عمل همسان‌­پنداری از طریق امپاتی صورت می­‌گیرد. امپاتی: «عمل «احساس کردن در درون دیگری»۵۵Feeling into است که در رابطه با تشریح واکنشی «تن/بدن­یافته» به تصاویر، اشیاء و محیط­‌های فضایی به کار می­‌رود»۵۶قهرمانی و دیگران، ۱۳۸۷. بنا به گفتۀ سوزان هیوارد، [اشیاء و محیط‌­های فضایی] «در تجربۀ سینماتیک به‌منظور دستیابی به آشکارگی واقعیت فضا و مکان، به‌صورت یک­پارچه بازنمایی می­‌شوند»۵۷هیوارد، ص ۲۱۷. بنا به کوشش فلاحت (۱۳۸۵) در مقاله‌ای تحت عنوان مفهوم حس مکان و عوامل شکل‌­دهندۀ آن «تجربۀ ﻣﻜﺎن، [تجربه‌ای] ﻓﺮدی۵۸individual و ذﻫﻨﻲ اﺳﺖ»۵۹فلاحت، ۱۳۸۵. ﻛﻪ اﻧﺴﺎن در داخل آن ﺑﺎ ﺧﻴﻠﻲ از اﻓﺮاد ﻫﻢ‌اﺣﺴﺎس ﻣﻲﺷﻮد و اﻳﻦ ﻫﻢ‌اﺣﺴﺎﺳﻲ ﻛﻪ در واﻗﻊ ﺣﻀﻮر ﻓﻴﺰﻳﻜﻲِ ﺷﺨﺺ در ﻣﻜﺎن و ﺗﺠﺮبۀ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه اوست، ﺣﺲِ ﻣﻜﺎن ﻧﺎﻣﻴﺪه ﻣﻲﺷﻮد. ﺳﻄﺢ اوﻟﻴﻪ ﺣﺲ ﻣﻜﺎن، آﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن اﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﺎﻣﻞ، ﺑﻮدن در ﻳﻚ ﻣﻜﺎن ﺑﺪون ﺗﻮﺟﻪ و ﺣﺴﺎﺳﻴﺖ ﺑﻪ ﻛﻴﻔﻴﺎت ﻳﺎ ﻣﻌﻨﺎی آن اﺳﺖ. ﺑﺴﻴﺎری از ﻣﺮدم، ﻣﻜﺎنﻫﺎ را در ﺣﺪ آﺷﻨﺎﻳﻲ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ و راﺑﻄﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻲ از ﻣﻜﺎنﻫﺎ ﻓﻘﻂ از ﻃﺮﻳﻖ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎ اﺳﺖ. اﻳﻦ اﻓﺮاد ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﺑﻪ ﺧﻮد ﻣﻜﺎن ﻧﺪارﻧﺪ و ﺷﻜﻠﻲ از ﻣﻜﺎن را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺪﻳﺪن واﻗﻌﻲ ﻣﻜﺎن و ﻋﺪم ﻣﺸﺎرﻛﺖ در ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻫﺎی آن ﻣﻲﺷﻮد. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲرﺳﺪ ﺑﺮای اﻓﺮادی ﻛﻪ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎرﻫﺎی ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻳﺎ تکنولوژیکی ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ­اﻧﺪ، ﻣﺤﻴط‌ﻫﺎ در اﻳـﻦ ﺳﻄﺢ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ، در ﻧﺘﻴﺠﻪ اﺣﺴﺎس ﺗﻌﻠﻘﻲ ﺑﻪ ﻣﻜﺎن ﻧﺪارﻧﺪ و از ﻟﺤﺎظ ﺟﻐﺮاﻓﻴﺎﻳﻲ اﺣﺴﺎس ﺑﻴﮕﺎﻧﮕﻲ ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ. ﺳﻄﻮح ﻣﺨﺘﻠﻒ آﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن ﻋﺒﺎرﺗﻨﺪ از (فلاحت، ۱۳۸۵)؛

الف) آﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺴﻴﺎر ﻋﻤﻴﻖ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن: اﻳﻦ ﺳﻄﺢ، زﻣﺎﻧﻲ ﺑﻪ­وﺟﻮد ﻣﻲآﻳﺪ ﻛﻪ ﺷﺨﺺ ﺧﻮدش در ﻣﻜﺎن ﺣﻀﻮر دارد و ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه آن را ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻣﻲکند. در اﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﺨﺺ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن ﻳﻜﻲ میﺷﻮد.

ب) آﺷﻨﺎﻳﻲ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن: اﻳﻦ ﺳﻄﺢ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﻣﻜﺎن اﺳﺖ و ﺑﻴﺸﺘﺮ از آن ﻛﻪ ﻓﺮدی ﺑﺎﺷﺪ ﺟﻤﻌﻲ و ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ اﺳﺖ و ﺷﺎﻣﻞ ﻣﺸﺎرﻛﺖ ﻋﻤﻴﻖ و ﺑﺪون اﻧﺪﻳﺸﻪ در ﻧﻤﺎدﻫﺎی ﻳﻚ ﻣﻜﺎن اﺳﺖ.

ج) آﺷﻨﺎﻳﻲ ﺳﻄﺤﻲ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن: با اﻳﻦ ﺳﻄﺢ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺷﺨﺺ ﺣﺴﺎس وﻟﻲ ﻧﺎآﺷﻨﺎ ﺑﺎ ﻣﻜﺎن اﺳﺖ، ﻛﻪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻓﻬﻢ اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻜﺎن ﺑﺮای اﻓﺮادی ﻛﻪ در آن ﺳﻜﻮﻧﺖ دارﻧﺪ ﭼﻪ ﺷﻜﻞ و ﻣﻌﻨﺎﻳﻲ دارد. در اﻳﻦ ﺳﻄﺢ ﺣﺲ ﻣﻜﺎن ﺧﻮدآگاه اﺳﺖ و ﺑﺮای ﻣﺸﺎرﻛﺖ در ﻣﻌﻨﺎی ﻣﻜﺎن ﺑﺪون ﭘﺬﻳﺮش ﻗﺮاردادﻫﺎی اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺗﻼش ﻣﻲﺷﻮد.

در این مرحله دو قرائت دست می­‌دهد: یکی، آن سطح از آشنایی که برای مخاطب تئاتر ایجاد می‌­شود از نوع سطح «الف» است؛ زیرا – عطف به لوکاچ – بر صحنۀ تئاتر، زندگیِ واقعی جریان دارد. همانطور که در متن ۱۹۱۱ گفته «ما در تئاتر، روبه‌­رویِ صحنه­ بزرگ نمایش جمع می­‌شویم، تا نائل به اعلاترین وقته‌ها۶۰moments و برترین لحظاتِ خود گردیم»۶۱متن ۱۹۱۱. دیگری، آن سطح از آشنایی که برای مخاطب سینما ایجاد می‌­شود و از نوع سطح «ج» است؛ زیرا مخاطب به شکل کاملاً خودآگاه و با متمرکز شدن بر روی رخداد سینماتیک در حال فهم این موضوع است که کاراکترها در چگونه مکانی قرار دارند؟ عطف به آراء بازن تماشاگران برای فهم مکان، دست به عمل همسان‌­پنداری می‌­زنند. اما در تئاتر (صحنۀ تراژدی­‌ها و کمدی­‌ها) چنین چیزی امکان­‌پذیر نیست.

تماشاگر در نمایش تئاتر، خودش جزئی جدایی­‌ناپذیر از مکان است، در واقع هرچه را که در حال روی­دادن است، میزانسنی دربرش می­‌گیرد که تماشاگر هم جزئی از آن است؛ اما در سینما همان‌گونه که بالاژ دربارۀ «فضای پروفیلمیک» تشریح می­‌کند، عملکرد یا ساخت میزانسن به­‌گونه­‌ای است که تماشاگر هیچ جزئی از آن نیست؛ و میزانسن تنها در برابر دیدگان او روی پرده در حال اجراء است؛ به عبارتی دیگر، به لحاظ حضورداشتگی در مکانِ واقعیِ کنش، باید گفت که تماشاگر در یک فاصلۀ کاملاً محسوس با فضای پرده قرارگرفته است، در نتیجه بسی بیش از آنکه جزئی از آن دنیا باشد، ناظر بر آن دنیاست. «آنچه بر پردۀ سینما اجرا می‌­شود چیزی جز آشکارگیِ روابط فضاییِ میان کاراکترها و اشیاء نیست»۶۲هیوارد، ص ۲۱۷ […] و این آشکارگی، تماشاگر را به عنوان سوژۀ ناظر به میدان می­‌آورد (هیوارد، ص ۲۱۷). این یعنی نماها به آن شیوه­ای سازمان‌­یافته‌­اند تا سوژۀ ناظر هر آنچه را که نظاره‌­گر است، بفهمد»۶۳همان؛ و درست در اینجاست که حس سینما، حسی خودآگاه است، اما صحنۀ تراژدی­‌ها و کمدی‌­ها را تماشاگر به‌­صورت ناخودآگاه تجربه می‌­کند، زیرا این دو، صحنۀ سرنوشت هستند و به تعبیر لوکاچ: «قلمروی جان­‌های برهنه و مقدرات»۶۴متن ۱۹۱۱.

 

۳- پایان‌بندی؛ تفاوت آراء لوکاچ جوان با آندره بازن: مسئلۀ همسان­‌پنداری

لوکاچِ جوان تحت هرشرایطی با بازنمایی کنش دراماتیک در سینما مخالف است. چنانچه می‌گوید «در سینما، باید با تمام مراتب و اوج‌­هایی که در تئاتر بدان نائل می­‌گردیم، خداحافظی کنیم و از حسِ مسئولیت عاری، و بی­‌تعهد شویم: کودکی که در هر انسان زنده است، در سینما آزاد، و بر روانِ تماشاگر تسلط پیدا می­‌کند»۶۵متن ۱۹۱۱. او معتقد است که شرایط اجراء را در سینما، تنها رخداد سینماتیک داراست؛ چراکه در ساختار کلی فیلم به دلیل خاصیتِ ترکیب­‌بندی و زمان­مندیِ متفاوت با ساختارِ صحنه، عملاً «ارائۀ امر حاضر و تلاش برای رسیدن به رخداد دراماتیک، معادل با سقوط از جهان هماهنگانه، متجانس و وحدت­‌یافتۀ سینماست»۶۶متن ۱۹۱۱.

 

با تمام این اوصاف، این اندیشه‌های لوکاچ متعلق به دوره‌ای است که سینما در شکل صامت خود به‌سر می‌برده و آنچه بازن صورت‌بندی کرده متعلق به دورۀ پساصامت است. تمام درگیری به‌وجود آمده میان آراء لوکاچ جوان و آراءِ بازن به این دلیل است که لوکاچ از سینمایی می‌گوید که رخداد دراماتیک در آن هیچ جایی ندارد، و در ذهن و اندیشه‌­های او سینما تنها یک فرم و یک ژانر است (اگر بتوان آن را فرم و ژانر نامید): سرگرمی. اما بازن از سینمایی می­‌گوید که قادر است ترکیبی از رخداد دراماتیک و رخداد سینماتیک را تولید کند. پس بنا به آنچه تا به حال از لوکاچ جوان مطرح شد، می‌­توان گفت در سینما سوژۀ ناظر به جای آنکه مانند تئاتر متمرکز و خود نیز بخشی از میزانسن باشد، سوژه­ای کاملاً غیرمتمرکز، متلاشی و در حالِ پس گرفتنِ خود۶۷the self (نفس) و سرزندگی­‌اش است. لوکاچ: «سینما مکانی مفرح است»۶۸متن ۱۹۱۱. بدین‌ترتیب آنچه که به عنوان مسئلۀ همسان‌­پنداری پیش‌­کشیده می‌­شود نیز، خود دو سناریوی متفاوت است:

الف) سناریوی لوکاچ جوان: مخاطب در سینما با جنبش‌­ها و موومان­‌های مردم همراه می­‌شود و نه با جایگاه کاراکتر­ها در طرح و داستانِ دراماتیک؛ چراکه کاراکترها در فیلم نمایندۀ موومان‌ها و جنبش­‌های مردم هستند، آن هم در فضای پرده و نه نمایندۀ خودِ مردم، آن هم در دل روایتِ داستانی و یا دراماتیک.

ب) سناریوی بازن: سینما ابزارهایی در اختیار دارد که تماشاگر را به موضع انفعالی می­‌کشاند، به عبارت دیگر ابزارهایی دارد که شعور خودآگاه تماشاگر را کمابیش تحریک می‌­کند و میل تماشاگر به آن میزانی برآورد می­‌شود که خود را همسان با قهرمان فیلم پنداشته است.

شرحی که در اینجا به دست می‌آید چنین است: لوکاچ بر این اصرار دارد که مخاطب باید با امر کلی۶۹the universal (موومان­‌ها و جنبش­‌های مردم) همراه شود اما بازن بر آن است که تماشاگر با امر جزئی۷۰the peculiar (سلوک قهرمان در روایت دراماتیک) همسان­‌پنداری می­‌کند آن هم بخاطر شیوه بیان (اجرا) سینمایی.

لوکاچ در متن ۱۹۱۱ مخالفت سرسختانۀ خود را دربارۀ ورود امر دراماتیک به سینما مطرح می­‌کند. و نیز با ورود ابزارها و ظرفیت­‌های سینمایی به تئاتر. همانطور که گفته: «یک نمایشنامه‌نویسِ معروف، گه‌گاهی چنین خیال­‌پردازی کرده­ که از طریق کمالِ تکنولوژی و قابلیت بازسازی‌ ­کردنِ کاملِ کلام، در نهایت سینما بتواند جایگزین تئاتر شود. او اعتقاد دارد که اگر این اتفاق رخ­ دهد، آنگاه تمام گروه‌­ها بی­‌نقص خواهند بود: تئاتر دیگر قائم به ناسازگاریِ اجراکنندگانِ حی­‌و­حاضر و قائم به اجرای زنده نخواهد بود، و از آنجایی که دیگر می­‌توان اجرایِ یک بازیگر را زمانی که در بهترین حالتِ خود نیست، برداشت نکرد، درنتیجه همیشه بازی‌­ها و بازیگران عالی خواهند بود. در سینما یک اجرای خوب به چیزی جاودان تبدیل خواهد شد، در حالی که تئاتر تمام چیزهایی را که به­‌طور محض، زودگذر است، بر باد می‌­دهد، و در نتیجه، در اجراء، به موزۀ­ بزرگی از دستاوردهای قدرتمند تبدیل می‌شود. اما این رویای بزرگِ آقای نمایشنامه‌نویس، یک گمراهیِ بزرگ است؛ چراکه پیش‌­برنهشِ پایه‌­ای تمامِ اثراتِ صحنه را نادیده می­‌گیرد: اینکه آنها توسط حضور انسان­‌های زنده تولید می­‌شوند. برای همین است که زیربنایِ اثرِ تئاتریک نه استوار بر کلام و ژست­‌های بازیگران است، و نه استوار بر رویدادهای نمایش. زیربنایِ اثرِ تئاتریک در قدرتِ یک هستنده­ انسانی، در ارادۀ جاریِ یک انسان زنده استوار است، که بدون مانع و بدون وساطت، به درونِ یک گردایشِ متقابلاً جاری، پرتوافگن می‌­شود. صحنه، حاضربودگیِ مطلق است»۷۱متن ۱۹۱۱.

او صحنه را فرم مکفی برای درام می‌­داند و سینما را ناجی تئاتر. او می‌گوید: «سینما اگر که به روال درونی و شیوه‌ای ذاتی توسعه یابد، و به ایدۀ درخورش وفادار و صادق باقی ­بماند، ممکن است بتواند راه را برای درام هموار کند (و البته برایِ درامی واقعاً بزرگ، و نه آنچه که امروز به عنوان «درام» شناخته می‌­شود). امروزه، عطشی رفع نشدنی برای سرگرمی، تقریباً به طور کامل درام را از صحنه­‌های تئاتر ما بیرون رانده­‌ است: امروزه تئاتر به­‌چیزی درآمده ­است که می‌­توان همه­‌چیز در آن دید، از رمان­ه‌ای آشغال۷۲trashy دیالوگ­‌محور، تا داستان­­‌هایِ کوتاهِ دروناً ضعیف، تا ارائه­‌هایِ توخالی و گزاف از منازعاتِ بزرگ تاریخی اما غیرِدراماتیک. این­ها به تئاتر تجاوز کرده‌­اند، و صحنه‌­ی تئاتر را که قلمرو جان­‌های برهنه بود، به قلمرو سایه­‌های۷۳shadows برهنه تسلیم کرده‌­اند. «سینما» می‌تواند این تجاوز و گسیختگیِ آشکاری­ را که در تئاتر صورت گرفته­‌ است، مدیریت کند: سینما این توانایی را دارد که هر چیزی را که متعلق به دسته مانیفستِ سرگرمی است، ارائه دهد؛ و قادر است این کار را نسبت به صحنۀ­ کلمه­‌گفتاری بسیار مؤثرانه­ و مطمئناً بهتر انجام دهد. هیچ قطعه‌­یِ تئاتریکالِ پر از تعلیقی، از لحاظِ «تمپو»، توانِ رقابت با سینما را ندارد؛ هر تخمین و شباهتی از طبیعت که [اکنون] بر صحنه آورده می­‌شود، تنها سایه­‌ای برهنه از آن چیزی ا­ست که در سینما امکان­‌پذیر و قابل انجام­ است؛ کوته‌سازی­‌های خام و به­ عمل­‌نیامده­ جان، از آنجایی که مبتنی بر فرمی از درامِ گفتاری و کلامی هستند، اکنون در تئاتر، به اشتباه، به جان تشبیه می‌­شوند، و به همین دلیل است که اکنون جهانِ صحنه‌­های تئاتری، به ناگزیر زننده و رانشی هستند؛ به عوضِ این، در سینما جهانی از بی­‌جانیِ از پیش­‌تعیین‌­شده و محتوم برپا می­‌شود: جهانی از بیرون‌بودگیِ ناب۷۴pure externality»۷۵متن ۱۹۱۱، بندهای پایانی.

لوکاچ به طور مشخص تئاتر و سینما را به لحاظ ساختاری از یکدیگر متمایز تعریف کرده­‌است. او سینما را مکانی مفرح و برای سرگرمی خطاب می­‌کند و در نتیجه از جهان تئاتر و به‌طور مشخص از دنیای تراژدی­‌ها و کمدی­‌ها کاملاً جدا می­‌داند. اینجاست که می­‌توان به طور دقیق آراء او را دربارۀ همسان­‌پنداری در سینما مشخص کرد. آنچه لوکاچ دربارۀ دنیای سینما می‌گوید هیچ ظرفیتی را شامل نمی­‌شود که مخاطب را به عنوان سوژۀ ناظر به میدان آورد در نتیجه هیچ عمل همسان­‌پنداری‌­ای هم قرار نیست انجام پذیرد. مخاطب در سینما تنها شاهد جهانی عجیب‌­الخلقه و فانتاستیک است که در هیچ نسبتِ روان‌شناختانه‌­ای با سینما تعریف نمی‌­شود. و به تعبیر خود لوکاچ سینما زندگی‌ای است که درونی‌­ترین لایه از جان مخاطب حاضر نیست تبدیل و یا همسان با آن شود، یک زندگیْ بدون ­دلیل، بدون ­انگیزه و بدون ­سرنوشت. سینما جهانی سرزنده است که مخاطب آن تنها با موومان­‌ها، جنبش­‌ها و حقه‌های آن همراه می­‌شود و چون هیچ نسبتی با وضعیت­‌های روان‌شناختانۀ ­واقعی ندارد و اساساً دنیایی متفاوت با دنیای ما است ـ که عوامل روان‌شناختی در آن دخیل هستند ـ درنتیجه انگیزۀ مخاطب را برای همسان­‌پنداری با خودش برانگیخته نمی‌­کند و یا حتی حسادت مخاطب را.

 

سینما جهانِ شنگیدن­‌های فانتاستیک و کودکانه است، جهانی رویاگونه و سرزنده، جهانی متفاوت با جهانِ ما، جهانی دیوانه­‌وار سریع و فاقد کیفیاتی از سنخ سکون و فاقد ابزارِ ارائۀ زمان حال مطلق. سینما هیچ نسبتی با عوامل درونی و روان‌شناختانه ندارد تا بتواند مخاطب را برای برانگیختنِ حس حسادت و یا همسان‌­پنداری فراخوانی کند. مگر از طریق دنیای درام و بازسازیِ دروناً و اساساً نادرستِ رخدادهای دراماتیک بتوانند ظرفیت­‌های آن را مورد تجاوز قرار دهند؛ کاری که بعد از شکل­‌گیریِ سینمایِ صامت به تدریج اتفاق افتاد.

 

ارجاعات:

Baumann, Stefanie. (2016). LUKACSIAN FILM THEORY AND CINEMA: A STUDY OF GEORG LUKACS’ WRITINGS ON FILM 1913-71. Cinema: Journal of Philosophy and the Moving Image. No, 08. pp 134-139.

 

Georg Lukács, “Thoughts towards an Aesthetic of the Cinema” in [Ian Aitken,] Lukácsian Film Theory and Cinema: A Study of Georg Lukács’ Writings on Film, 1913-71, (Manchester: Manchester University Press, 2012), pp 181-187

و بنگرید به:

لوکاچ، گئورگ. (۱۹۱۱/۱۹۱۳). اندیشه‌هایی در باب حس زیبایی‌شناختی سینما؛ فرانکفوتر تسایتونگ؛ ترجمۀ پارسا زنگنه، فصلنامۀ فرم و نقد شمارۀ  ۱۳و ۱۴.

همچنین بنگرید به ترجمه‌ای از همین متن اما از منبعی دیگر:

لوکاچ، گئورگ. (۱۹۱۳). تأملاتی در راستای زیبایی‌شناسی‌ای برای سینما. (ترجمه محمدرضا مهدوی‌فر). https://www.tajrishcircle.org/%d8%aa%d8%a3%d9%85%d9%84%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%b1%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c%d9%90-%d8%b2%db%8c%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c/.

ضمن آنکه ترجمۀ دیگری از این مقاله در وب‌سایت «ویتاسکوپ» هم منشر شده­ که پاراگراف­‌های پایانی جستار لوکاچ در آن مفقود است و به احتمال قوی این نقصان متوجه منبعِ آلمانی یا انگلیسی برگزیده از سوی مترجم باشد.

 

– بازن، آندره. (۱۹۷۲). سینما چیست؟ (ترجمه محمد شهبا). تهران: نشر هرمز ۱۳۹۹

 

– هاج، فرانسیس. (۲۰۰۰). کارگردانی نمایشنامه: تحلیل، ارتباط‌­شناسی، و سبک. مترجمین منصور براهیمی، علی‌­اکبر علیزاد. تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه‌­ها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی ۱۳۸۲

 

– ضابطی جهرمی، احمد. (۱۳۹۵). تکنیک­های تدوین، جلد دوم: تدوین غیرتداومی. تهران: انتشارات دانشگاه صدا وسیما

 

– قهرمانی، محمدباقر و دیگران. (۱۳۸۷). بسط ادراکات فضایی تماشاگر از طریق امپاتی با کالبدهای فیلمی. نشریه هنرهای زیبا-هنرهای نمایشی و موسیقی. دوره ۲۳، شماره ۳. ص ۴۹-۵

– فلاحت، محمدصادق. (۱۳۸۵). مفهوم حس مکان و عوامل شکل‌­دهندۀ آن. نشریه هنرهای زیبا. شماره ۲۶. ص ۵۷-۶۶

 

– هیوارد، سوزان. (۱۹۹۶). مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمایی. (ترجمه فتاح محمدی). زنجان: نشر هزاره سوم

#سینما #نظریه_سینما #فلسفه_سینما #گئورگ_لوکاچ #آندره_بازن #بلا_بالاژ

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *