نظریه داستانی

تمام آنچه دارم

تمام آنچه دارم

تمام آنچه دارم

آریل دورفمن

مترجم: آرش معصومی

ترانه بر ذهن و زبانش جاری شد. به‌رغمِ ترس از مرگ قریب‌الوقوع، بار دیگر ترانه، سراغ شیپورچی آمد. به‌محض آن که حس کرد سربازِ جوان دستانش را از پشت می‌بندد، آن را به یاد آورد.

سرباز جوان پرسید: «طناب‌ها زیادی سفتند، جناب؟»

محبت انگشتان و احترامِ توأم با آن پرسش دلچسب کافی بود تا آن ترانه، دوباره در ذهنش زنده شود.

«متأسفم اگر بیش‌ازحد سفتند.»

او هیچ چیز به آن مرد نگفت. اعتنایی به سوال یا عذرخواهیش نکرد. این امر، تاحدی، به این دلیل بود که دردسری برای سرباز جوان ایجاد نشود. سروان، ایستاده کنار دیگر اعضای جوخۀ آتش، از سی‌ متری، به هردوی آن‌ها زل زده بود و صحنه را با چشم‌های عقابیش تماشا می‌کرد. چشم‌هایی که نمی‌توانستند لب‌هایِ سرباز جوان را، درحالی‌که آن کلمات تسلی‌بخش را زمزمه می‌کرد، ببینند، اما هر پاسخ شیپورچی را در هوا می‌قاپیدند؛ و سروان کوچک‌ترین ارتباطی را میان زندانی و افراد دسته‌ای که قرار بود اعدامش کنند، شدیداً مجازات می‌کرد. اما موضوع فقط این نبود. مسئله، صرفاً، محافظت از یک مرد جوان نبود. جوانی آن‌قدر نادان که سعی داشت آخرین دقایق زندگی یک زندانی محکوم به مرگ را کمی تحمل‌پذیرتر و بی‌کسیش را کمی سبک‌تر کند. مسئله، خودِ ترانه نیز بود. آن‌طور که توجه کامل شیپورچی را به چنگ آورد و گریبانش را گرفت، آن‌طور که با سبعیتی ملایم گلویش را چسبید و برای هیچ چیز دیگر فضایی باقی نگذاشت، چنان که زبان و امعا‌و‌احشا و قلبش که هنوز می‌تپید را در برگرفت و وجودش را تصاحب کرد. درست مثل روز قبل، گویی آن ترانه حیاتی مستقل داشت، گویی می‌توانست هر طور دلش خواست بیاید و برود، بی‌اجازه و بی‌توجه به عذابی که بار دیگر با آهنگش بر شیپورچی وارد می‌کرد، آن هم درست زمانی که او می‌خواست فراموشش کند.

شیپورچی پیش‌‌تر توانسته بود این کار را انجام بدهد. او کل عمرش ترانه را از یاد برده بود. به عبارت دقیق‌تر، تقریباً کل عمرش.

اولین بار، این ترانه را از پدرش شنیده بود. آن زمان، پسربچه‌ای بیش نبود و قدش از بته‌ای بالاتر نمی‌رفت. شاید پنج یا شش ساله. به‌رغم آتشی که در شهر زبانه می‌کشید و بنگ‌بنگ‌بنگِ تفنگ‌هایی که در خیابان‌ها شلیک می‌شدند، به خواب رفته بود. همان‌طور که کودکان در میانۀ فجایع به خواب می‌روند، آرام گرفته بود. خوابی آن‌قدر عمیق که صدای پدرش گویی از دوردست‌ها به گوشش می‌رسید، هم‌چون رویایی مربوط به زمانی که مردم آن سرزمین آزاد بودند.

صدای مادرش را شنید: «بگذار بخوابد. خدا می‌داند که این بچه چقدر به خواب احتیاج دارد.»

ولی پسرک پیش‌تر بیدار شده بود.

در آن سحرگاه، چیزی تحکم‌آمیز در صدای پدرش و در اضطرار انگشتانش که موهای فرزندش را نوازش می‌کردند، بود. چیزی ملایم، غم‌انگیز و اشک‌بار.

«چی شده، بابا؟»

«من دارم می‌روم، پسرم. من دارم می‌روم و ممکن است سال‌ها طول بکشد تا دوباره ببینمت. شاید دیگر هرگز نبینمت.»

«داری می‌روی توی کوه‌ها، بابا؟»

«هرچه کمتر در موردِ جایی که می‌روم بدانی، برایت بهتر است، پسرم. برای خودت و مادرت. فراموش کن که روزی پدری داشتی. فراموش کن که روزی، این‌طور، با هم صحبت می‌کردیم. ترانه‌ای که همین دیروز، قبل از قدرت گرفتن ارتش، باهم خواندیم را فراموش کن. همه‌چیز را دربارۀ من فراموش کن.»

«هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم. هیچ‌وقت ترانه‌ای را که می‌خواندی فراموش نمی‌کنم.»

«چرا، فراموش می‌کنی. برای صلاح خودت، برای صلاح مادرت، برایِ‌اینکه نکُشَندش، فراموش می‌کنی. باید ترانه‌مان را فراموش کنی.»

شیپورچی دیگر هیچ‌وقت پدرش را ملاقات نکرد و همان‌طور که پدرش پیش‌بینی کرده بود، ترانه را از یاد برد. آن را چنان عمیق در ذهنش دفن کرده بود که دیگر پیدایش نمی‌کرد. گویی در غبار گم شده باشد. به‌کلی رنگ باخته بود، تا حدی که، نه‌تنها آهنگش، بلکه نفسِ وجود چنین ترانه‌ای را هم پاک فراموش کرده بود. به‌مدت چندین دهه، او خاطرۀ آن صحبت آخر با پدرش را از یاد برده بود. حتی از یاد برده بود که پدری داشته است.

این بهایی بود که باید برای زنده ماندن می‌پرداخت. بهایی بود که باید برای بالیدن در آن سرزمین، که حالا در سیطرۀ ارتش و شرکت‌های خارجی بود، می‌پرداخت. بهایی که باید می‌پرداخت تا بتواند در مدرسه پذیرفته شود، و بعد، در ده‌سالگی، یاد بگیرد که چطور ترومپت بنوازد و نهایتاً، در نوجوانی، خبر انتخابش برای یکی از گروه‌های موسیقی ارتش را دریافت کند.

گروهی کوچک، وابسته به یکی از تیپ‌های دورافتادۀ ارتش، در یک روستای کم‌اهمیت مرزی که دائماً در وضعیت هشدار قرار داشت. در عوض، او می‌توانست تمام روز بنوازد. چه چیزی بهتر از این؟ عجب افتخاری برای او که از خانواده‌ای نفرین‌شده، آزار‌دیده و خراب‌کار می‌آمد! حالا که مادرش از دنیا رفته بود، کدام زندگی بهتر از وقف عمرش در راه سرزمین پدری و سرود‌های میهن‌پرستانه می‌بود؟ مادامی که سرزمین پدری وجود داشت، چه نیازی به پدر بود؟

عربدۀ سروان رشتۀ افکار شیپورچی را گسست.

«چرا انقدر لفتش می‌دهی سرباز؟ لازم نیست پاهایش را ببندی، به‌هرحال، قرار نیست فرار بکند.»

سرباز جوان زانو زده بود. شیپورچی، از بالا، نگاهی به او انداخت. تقریبا، این‌طور می‌نمود که مرد جوان مشغول مناجات است، گویی بر خاک نماز می‌برد. اگرچه، این صحنه دیری نپایید. چیزی نمانده بود که طاقت سروان طاق شود. سرباز به‌تندی جستی زد و در حالیکه رویَش را برمی‌گرداند، موفق شد پیغامی را برساند.

«تو تنها نیستی.» صدای مرد جوان، به گوش شیپورچی، هم‌چون صدای پرنده‌ای بود که بر شاخه‌ای شکننده می‌نشیند و بعد، بی آن که بشود گیرش انداخت، می‌پرد و تنها گواه حضورش نوسان شاخه و ارتعاش هواست؛ هم‌چنین، تنها گواه آن که صدایی از سرباز برخاسته و حال دیگر نیست شده.

درست مانند ترانۀ ممنوعه‌ای که پدرش خوانده بود و ناگزیر، باید فراموش می‌شد، که برای چند لحظه حاضر بود و بعد در مغاکی فرو می‌رفت. باید این‌چنین می‌بود؛ آهنگی که هرگز نباید به خاطر بیاید، هرگز نباید بازخوانی شود، هیچ‌وقت نباید دوباره از اعماق او سربرآورد. قرار بود این‌چنین باشد.

تنها مشکل این بود که آن ترانه هنوز زنده بود.

در کنجِ تاریک گذرگاهی در پایتخت انتظار او را می‌کشید.

تا آن زمان، شیپورچی به موفقیت رسیده بود. در سلسله مراتب ارتقا یافته بود، ساز کهنه‌اش را با سازی نو و پُرزرق‌وبرق‌تر عوض کرده بود، لب‌هایش را جمع و ریّه‌هایش را پر کرده بود و لذت سرودهای رسمی و مجالس یادبود را در هوای شهرهای همواره بزرگ‌تر و به‌عنوان جزئی از واحدهای نظامی همواره مهم‌تر دمیده بود. آن‌وقت دیگر، صافی صدا و قدرت ایمان و مهارتش در نواختن تمام نت‌های بالا و پایین، به گوش فرمانده گروه موسیقیِ ریاست‌جمهوری رسیده بود. در آزمون گزینش آن گروهِ والا‌مقام که بهترین و عالی‌ترین در سطح کشور بود، شیپورچی خوش درخشید. پس از پایان اجرای او، دیگرانی که برای این پُست رقابت می‌کردند، تحت‌تأثیر این نابغۀ جوان در چنان بُهتی فرو رفتند که برخلافِ تشریفات مرسوم، ناچار، بنا کردند به تشویق و تحسین و با این کار، ناخواسته، انتخاب او را تضمین کردند.

حالا دیگر هیچ چیز نمی‌توانست در مسیر افتخار مانع او شود. در آغاز، او را در انتهایِ صفِ گروه موسیقی ریاست‌جمهوری ایستاندند، در محقرترین جایگاه. اما صدای ترومپت او را نمی‌شد نشنیده گرفت. موسیقی او هلهله و آواز و حتی اشک را در جمعیتی که به تماشای رژۀ لشکریان می‌آمدند، برمی‌انگیخت؛ و طولی نکشید که او، به‌عنوان پیش‌قراول، در صدر همان صف قرار گرفت، در حالی که ترومپتش آسمان را به هیجان می‌آورد و نوازش می‌کرد و این‌چنین، جانوران وحشیِ درونِ ضمیرِ مردان را وامی‌داشت که برای سرزمین پدری بجنگند، برای سرزمین پدری بمیرند، از جبهه‌ها دفاع کنند، بیگانگان را به زانو درآوردند و دشمنان را درهم بشکنند. هم‌چون بدنی واحد، تحت‌لوایِ خدایی سخت‌گیر اما رئوف، به پیش بروند. طولی نکشید که او مشغول نوازندگی برای شخص رئیسِ دولت در ضیافت‌ها و مراسم و افتتاحیه‌ها و جشن‌های عروسی شد.

البته که شیپورچی پاداش خود را هم دریافت کرد. نه تنها بهره‌مندی از لذت‌های یک زندگی که وقف موسیقی شده بود، یعنی آنچه بیش از هر چیز در جهان دوست می‌داشت، بلکه ارتقای منظم درجات، دستمزدی شایسته، مسکن رایگان، غذای گرم و آب‌دار، و دست آخر، چیز دیگری همان‌قدر گرم و آب‌دار، یعنی زنی که آن وعده‌ها را در اغذیه‌فروشی پادگان سرو می‌کرد. زنی که همیشه درشت‌ترین سینۀ مرغ و آب‌دارترین ران برّه را پیشکش او می‌کرد و دیری نگذشت که نوبت به پیشکشیِ سینه‌های خودش و ران‌ها و عصارۀ خودش و دهانش رسید که از او کام می‌گرفت؛ گویی هریک از آن دو، خود، سازی بودند که بی‌نیاز به کوک کردن، می‌شد دوباره و دوباره آن‌ها را نواخت.

«آماده‌اید، آقایان؟»

باز هم سروان. سروان و جوخۀ آتش.

شیپورچی کوشید ترانه‌ای را که در سرش موج می‌زد خاموش کند. کوشید چهرۀ همسر و خندۀ فرزندانش را و گل‌های باغچۀ خانه‌شان را، که خانواده‌اش کمی بعد، از آن اخراج می‌شدند، به‌ خاطر بیاورد. سعی کرد آنچه دیگر هرگز قادر نبود ببیند به یاد بیاورد، آنچه در کم‌تر از یک دقیقۀ دیگر از او می‌ستاندند. اما درعوض، آن ترانه، همان ترانۀ لعنتی بود که بازمی‌گشت، که تنهایش نمی‌گذاشت، که ذهنش را پر می‌کرد، درست در همان لحظه‌ای که چشمانش به چشمان سرباز جوان و به مردانی افتاد که در سی متری او، آن سوی زمین بایر حیاط زندان ایستاده بودند. مردانی که ده سلاح را از زمین برمی‌داشتند و بر شانه‌های خود تکیه می‌دادند تا، هم‌زمان، او و ترانه‌ای را بکُشند که به ذهنش راه پیدا کرده بود.

همان‌جا بود. سر همان پیچ، در صدایی که شنید، نزدیک گذرگاه؛ و حالا، او می‌خواست باور کند که این ماجرا تنها یک اتفاق بوده، که فقط باید پنج دقیقه زودتر یا دیرتر از آن‌جا می‌گذشت، فقط باید آن روز، از راه دیگری به خانه می‌رفت، که باید بعد از تمرین، کمی بیشتر درنگ می‌کرد، چند دقیقه‌ای بیشتر صرف خوردن صبحانه می‌کرد، توقفی می‌کرد تا در میان کوه‌ها یا زیر نور آفتاب نفسی بکشد، یا هر انحراف جزئی دیگری از برنامه، فقط همین. با خودش گفت که فقط همین لازم بود تا مانع مواجهۀ او با ترانۀ ممنوعۀ پدرش بشود. اما این حرف حقیقت نداشت. ترانه، بالاخره، یک روز یا شب گیرش می‌انداخت و گواه این امر همین‌جا بود، در همین لحظۀ ماقبل مرگ. همین لحظه که ترانه دوباره غافلگیرش کرده بود، که ناگهان، طرب‌ناک، به درونش خرامیده بود، حتی با وجود این که او صدای ضامن سلاح‌ها را می‌شنید که در حالت آتش قرار می‌گرفتند. بااین‌همه، او می‌دانست که نمی‌تواند از آن ترانه بگریزد. می‌دانست که از این لحظات پایانی گریزی نیست. که باید آخرین نفس‌هایش را فرو بدهد، نفس‌هایی را که دیگر هرگز در هیچ سازی نمی‌دمیدند.

قبل از رسیدن به نبش آن گذرگاه، بریده‌بریده، چیزهایی شنیده بود.

به گام‌هایش فرمان ایست داد، خواست پاهایش را به مسیر دیگری بکشاند، به خودش دستور داد که به پدرش توجه کند، پدرش که از شیپورچی، وقتی پسرکی بیش نبود، درخواست می‌کرد که آن ترانه و آخرین مکالمه‌شان را فراموش کند؛ ولی بی‌فایده بود. پاها تحت امر او نبودند و به سوی آن ترانه و سرنوشت خود گام برداشتند، با این که می‌دانستند، در عین حال، به سوی جوخۀ آتش پیش می‌روند و به سوی سروان و سرباز جوان. و سرباز جوان، با آن که به دلش نبود ماشه را بچکاند، نهایتا این کار را می‌کرد زیرا چاره‌ای نداشت، درست همان‌طور که شیپورچی، در کودکی، چاره‌ای جز فراموشی ترانه نداشت و در قامت مردی که بود، چاره‌ای جز حرکت به سوی آن کنج تاریک و آن گذرگاه، یعنی همان جایی که ترانه در کمینش نشسته بود.

یک دوره‌گرد زمزمه‌اش می‌کرد. پیرزنی آن‌قدر ابله یا مست، آن‌قدر فقیر یا پیر که دیگر نمی‌ترسید.

شیپورچی فوراً ترانه را شناخت. گویی همین دیروز بود که صبح زود، پدرش بیدارش کرده بود تا خداحافظی کند. انگار او هنوز همان کودک بود و زن دوره‌گرد، پدرش؛ و تمام سال‌های گذشته چیزی نبود جز یک خیال. رژه‌های نظامی تنها یک خیال بود. هلهلۀ تماشاچیان تنها یک خیال بود. یک خیال. شعارهای میهن‌پرستانه و تبلیغات تجاری، جوایز و ترفیع‌ها و تمجیدها، همه و همه، مثل یک سراب، خیالی بیش نبود. تنها آن ترانه، واقعی و غنی و بی‌نقص بود. و البته، ممنوعه.

او می‌دانست. و این حرف را بار دیگر، وقتی، با تحیر، از زن دوره‌گرد عبور می‌کرد با خود تکرار کرد. زن به یک‌باره ساکت شد. انگار گلویش دیگر می‌توانست آرام بگیرد. حالا که ترانه را، هم‌چون یک طاعون، به شخص دیگری منتقل کرده بود. حالا که به‌سلامت بار را از دوش خودش پایین، و آن را، با تمام خطراتش، بر دوش شیپورچی گذاشته بود. زن دیگر می‌توانست آن ترانه را فراموش کند و جان سالم به در ببرد، همان‌طور که مرد توانسته بود، برای سال‌ها. اما بالاخره، وقتی در هزارتوی معابر، به دنبال راهی می‌گشت که به خانه رهنمون شود،  فهمید که گریزی از آن نیست.

آن ترانه دیگر رهایش نکرد. نه وقتی که زنش را بوسید یا بر سر سفرۀ شام نشست، نه وقتی که، قبل از خواب، برای فرزندانش قصۀ هیولاها و قهرمان‌ها را تعریف کرد. نه حتی وقتی که خودش در تخت‌خواب دراز کشید. آخرین چیزی که پیش از خواب در سرش چرخ می‌زد همان ترانه بود و صبح فردا، اولین صدایی که بیدارش کرد، نت‌های آن.

با خودش گفت: «عیبی ندارد. تا وقتی که این ترانه توی ذهنم باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. هیچ‌کس نمی‌تواند حدس بزند، هیچ‌کس نمی‌تواند فکرم را بخواند، این طوری جایم امن است. یک بار فراموشش کردم و دوباره هم می‌توانم.»

و برای مدتی، برای مدت کوتاهی، به نظر رسید که این شیوه نتیجه می‌دهد.

با خودش فکر کرد که توانسته آن ترانه را، مثل یک ببر به خانه بیاورد و وانمود کند که گربۀ کوچکی است و رامَش کند. مثل یک ببر که به خانه بیاورند.

سروان فریاد کشید: «قلب را هدف بگیرید، آقایان. می‌خواهم ده گلوله، همه توی قلب، بنشینند. این یک دستور است و اگر کسی تمرّد بکند، خودش نفر بعدی خواهد بود که آن جلو می‌ایستد.»

سرباز جوان فقط یک ثانیه، حتی کمتر از یک ثانیه، نگاهش را دزدید. گویی چشم‌هایش از تماشای کاری که قرار بود بکند امتناع می‌کردند.

شیپورچی برای او سری تکان داد. ترغیبش کرد. با تکان سر به او فهماند که اشکالی ندارد، که خودش هم روزی فرمانبرداری می‌کرده، خودش هم روزی سعی کرده فراموش کند، روزی به لب‌هایش قفل سکوت زده تا آواز سر ندهد و به دهانش امر کرده که آهنگ را فریاد نکند.

ترانه، خود، راهش را به بیرون باز کرد. حالا که او در برابر جوخۀ آتش ایستاده بود، مثل آتش‌فشانی آرام، از درون، خروشید. توقف‌ناپذیر مثل آتش، مثل ستاره‌ای که از خاموشی تن می‌زد، از گلوی شیپورچی بیرون جهید، همان طور که روز قبل، در کاخ ریاست‌جمهوری، از ترومپت او بیرون تاخته بود. ترانه، در برابر رئیس جمهور و تمام وزرا و مقامات، رسا و شیوا و بی‌کم‌وکاست، صحنه را به لرزه درآورده بود و به گوش همه رسیده بود. از امواج رادیو و تلوزیون گذشته و وارد تمام خانه‌های کشور شده بود. بلندتر از هر طبل و دهل و نقاره‌، رساتر از همهمۀ مارش و سرود نظامی، آهنگ ترومپت او بود که سرتاسر میدان و کشور را درنوردید و هر آوای دیگری را در خود خفه کرد.

آهنگی که دهه‌ها قدغن بود و بااین‌حال، هنوز در یادها باقی.

روز قبل، چنان نمایشی در کاخ به پا کرد، آن‌قدر بی‌پروا و نامنتظر، که هیچ‌کس نمی‌دانست چه باید بکند. بقیۀ نوازندگان چنان مسحور شده بودند که دست از نواختن کشیدند و فقط، در بهت و وحشت، گوش سپردند. اجرایی چنان پرقدرت که محافظان اطراف رهبر عالی‌قدر جرئت واکنش پیدا نکردند. درست مانند ده سرباز جوخۀ آتش که با شنیدن صدای سرکش شیپورچی میخکوب شده بودند. انگشتانشان یخ زده بود، بازوها و پاها و تمام تن‌شان یخ زده بود، یخ یخ. همه‌چیز یخ زده بود مگر گوش‌های بی‌میل و مستاصل و پرافتخارشان. حتی سروان برای یک لحظه در مسیرش متوقف شد. مثل رئیس‌جمهور که روز قبل، وقتی که ترانه بر او چیره شد و تا مغز استخوانش را به لرزه درآورد، ماتش برده بود. ترانه متوقف نمی‌شد. روز قبل، از میان نت‌های شیپور و امروز، جاری بر زبان و دهان و حلق شیپورچی. همان ترانۀ ممنوعی که هیچ‌کس به خاطر نمی‌آورد و همه، به‌محض شنیدن، بازشناختند.

«شلیک کنید، لعنتی‌ها!»

و شلیک کردند. ناچار بودند و شلیک کردند.

شیپورچی بر زمین فروافتاد. بااین‌حال، در آخرین لحظه، به نظر رسید که پژواک نت پایانی آن ترانه با دیوارهای حیاط زندان برخورد کرد و از میان هوا خود را به درون بدن شیپورچی کشاند و او را، برای آخرین بار، ایستاده نگه داشت. انگار که آن ترانه هنوز در برابر مرگ مقاومت می‌کرد، هنوز در آخرین دمِ شیپورچی نفس می‌کشید.

و سپس سکوت بود.

حیاط زندان ساکت بود و دهان خشک زندانی هم؛ و خون و حتی بیل‌هایی که بر جسدِ بی‌جانش خاک می‌ریختند ساکت بودند و سرتاسر شهر و روستاها و دشت‌ها غرق در سکوت.

سرباز جوان، تا خانه، کلمه‌ای بر زبان نیاورد. وقتی یارش جلوی در به استقبالش آمد، چیزی به او نگفت. همین‌طور موقع شام، وقتی که لب به غذا نمی‌زد. هنگامی که لباس‌هایش را درآورد و آمادۀ خواب شد هم حرفی نزد و حتی وقتی به اتاق دخترش رفت تا به او شب به‌خیر بگوید، باز هم لب از لب باز نکرد.

دخترش، احتمالا، پنج یا شش سال داشت.

سرباز جوان، به‌آرامی، گیسوان دخترش را نوازش کرد و سعی کرد بیدارش نکند.

سپس، ترانه از دهانش بیرون جَست.

آهسته. صدایش به‌حدی آهسته بود که آدم ممکن بود فکر کند اصلا صدایی نیست.

بااین‌حال، کودک صدایش را شنید. بیدار شد، چشم‌هایش را مالید، به پدرش نگاه کرد و لبخند زد.

«این چه آهنگی است، بابایی؟ قبلا نشنیده‌امش.»

سرباز جوان برای مدتی به خواندن ادامه داد. نمی‌خواست بس کند، اما باید چیزی را به دخترش می‌گفت.

«درست است، قبلا این آهنگ را نشنیده‌ای، دخترم. به این آسانی هم آن را نخواهی شنید.»

«کِی می‌شنومش، بابا؟»

به نُه سرباز دیگرِ جوخۀ آتش فکر کرد. آیا هیچ‌کدام مشغول زمزمۀ این آهنگ بودند؟ کسی، جز او بود که این ترانه بر زبانش جاری باشد، که آن را در گوش کس دیگری نجوا کند؟ در گوش یک برادر، همسر، عمه، یک دوست، پدر یا یک غریبه، شاید در گوش دخترش یا شاید پسرش ؟

«می‌پرسی کِی دوباره آن را می‌شنوی؟»

و سرباز جوان امیدوار بود که فقط از طرف خودش جواب ندهد:

«یک روز. یک روز، به‌زودی.»

در باب تصویر اصلی:

نوازندگان۱۱۵۹۵ | The Musicians – اثرِ کاراواجو۲Michelangelo Merisi da Caravaggio | میکل‌آنجلو مردیسی دا کاراواجو | زادۀ ۱۵۷۱ – درگذشتۀ ۱۶۱۰ | نقاشِ ایتالیایی

این متن به‌صورت اختصاصی و با اجازه‌نامۀ رسمی مؤلف آن، برای نشریۀ پراکسیس، ترجمه شده است. 

#اختصاصی #آریل_دورفمن #ادبیات_داستانی_غرب

 

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *