نظریه داستانی

خواننده

خواننده۱آنکه تواند خواندن کتابت را.

آریل دورفمن

مترجم: آرش معصومی

آن صبح جمعه، او تازه شروع به خواندن دست‌نوشته کرده بود که فهمید باید سانسورش کند.

همان‌طور که احتمالا انتظار می‌رفت، ارجاعات به رژیم صریح نبودند. اگر مسئله فقط یک کلمه در این‌جا و آن‌جا می‌بود، آن‌وقت تمام کاری که لازم بود بکند می‌شد خط زدن لحنِ اهانت‌آمیز، جلوگیری از انتشار چند عبارت، تغییر برخی معانی و نهایتاً اعطای مجوز انتشار مشروط. اما قضیه این نبود. رمان «چرخش‌ها» تهاجمی ویرانگر، بی‌رحمانه و مستقیم به ارتشاء، فساد و سرکوب‌گری حکومت بود.

دون آلفونسو از اینکه دوست ناشرش، برگانته، از او خواسته بود تا این کتاب را «حتی» مدنظر قرار دهد، متعجب شده بود. طبق قانون دیگر مجوز قبل از انتشار، مثل دوره‌های محدودیت‌های شدیدتر، ضرورتی اکید محسوب نمی‌شد. حالا کتاب‌ها پس از انتشار قضاوت می‌شدند و این سیاست ناشران را بدل به خودسانسورگرانی سرسخت کرده بود، زیرا نمی‌خواستند هزاران نسخه روی دستشان بماند، تا در انبارهای وسیع و مرطوبِ وزارت آگاهی بپوسند. برگانته تصمیم گرفته بود تا پیشاپیش نظر دون آلفونسو را جویا شود، اما شکی نداشت که کتاب از نظرِ مقامات مربوطه، مقبول نخواهد بود. حق با او بود. حتی یک سانسورچی تازه‌کار هم درک می‌کرد که آن کتاب تعرضی بر اصول اساسی حکومت را در خود مخفی می‌کرد، ( آن هم نه درست و حسابی. در عوض انگار به سرکشی‌اش مفتخر بود.) درحالی‌که دون آلفونسو در آن اداره دارای بیست سال سابقه بود بدون کوچکترین اشتباه.

تا همان صفحۀ سی هم دیگر مشخص بود که داستان از چه قرار است، بااین‌حال دون آلفونسو  – که کلا آدم اثرپذیری نبود و در واقع، برای قضاوت‌های برق‌آسایش که جایی برای تجدیدنظرخواهی باقی نمی‌گذاشتند معروف بود – به جادوی لطیفِ نثر اجازه داد تا او را با خود ببرد. نثری که هم‌زمان منعطف، حس‌برانگیز و حیرت‌آور بود، انگار هر واژه، عاشقِ طرزی بود که به گوش می‌رسید. به خواندن ادامه داد. داستان در یک دیکتاتوری فرضی در سال ۸۰۰۰ یا همان حدود می‌گذشت. نارضایتی عمومی پیشاپیش به ابعادی عظیم رسیده بود و پایان کار در معرض دید همگان قرار داشت. تنها چیزی که کم داشتند حرکت سبک‌سرانۀ کوچکی از طرف حکومت بود تا نیروهای مقاومت را با هم یکی و سقوط رژیم را تسریع کند. رمان به تدریج بر یک کارمند دولتی متمرکز شد، مردی کسالت‌آور که موقعیتی دون‌پایه را اشغال کرده، اما همکاری او برای سرنگونی حکومت، به دلایلی فعلاً نامشخص، ضروری بود. یا شاید موضوع آن بود که این مرد نمادِ آخرین نقطۀ اتکایی بود که حکومت می‌توانست به آن امیدوار باشد.

دون آلفونسو احساس کرد که خوزه کوردُوا (اسم آن مقام رسمی این بود) دارد تا حدی او را آزار می‌دهد. در ابتدا توجه چندانی به آن مرد نکرده بود. او کم‌و‌بیش به‌عنوانِ نوعی نامه‌رسان حضور داشت. فقط جزئی از پس‌زمینه بود. اما ناگهان آن شخصیت خودی نشان داد. او گوش چپ خود را خاراند و در آن لحظه، دون آلفونسو حس کرد که یک حیوان وحشیِ کوچک دارد توی دلش می‌لولد.

بلند گفت: «آن مرد منم!» و در دفترش که با تلی از کاغذ پر شده بود، بانگ صدایش به نظر غیر واقعی و تهی رسید.

در واقع، همه‌چیز به چنین تطابقی اشاره داشت. آن کارمند هم، مثل او، همسرش را در یک تصادف رانندگی در سن سی‌ویک سالگی از دست داده بود. او هم مجبور شده بود به‌تنهایی مسئولیت پسرش را بر عهده بگیرد و از آن پس با کارکردن به عنوان یک کارمند دولت در شیفت صبح و انجام کاری دیگر برای بعدازظهرها، هزینۀ تحصیل فرزند خود را پرداخت می‌کرد. و دست آخر، او هم به خانۀ معشوقی انحصارطلب رفت‌وآمد داشت که سینه‌های باشکوهش گریزگاهی برای فرار از ملال را پیشکش می‌کردند، ولی او واقعا آن‌قدر‌ها هم عاشقش نبود. انگار کسی او را برداشته و درون آن صفحات گذاشته بود. وقتی به توصیف خوزه کوردوا رسید نفسش تقریبا برید. توصیفی بیش‌ازاندازه مفصل، آن‌ هم در کتابی که نویسنده به خودش زحمت نداده بود دیگر شخصیت‌هایش را بیش از مختصری ترسیم کند. حدودا پنجاه ساله، با دماغ عقابی، چشم‌های سبز مایل به طوسی، گونه‌های بیرون‌زده، موی ژولیده‌ای که او سعی کرده بود خاکستری شدنش را به دقت مخفی کند، عادت محکم قدم گذاشتن بر یک پا، درحالی‌که پای دیگر را کمی روی زمین می‌کشید: خودش بود. بله. امکان نداشت کس دیگری باشد. او وسط آن تمدن که از قرار معلوم هزاران سال نوری از آن‌ها فاصله داشت، وجود داشت، حی و حاضر.

با لحنی طعنه‌آمیز با خودش گفت: «از شانسم است.» و در حالی که آرامشش را پس از آنچه که فقط می‌توانست یکی از شوخی‌های بی‌مزۀ برگانته باشد بازیافت، ادامه داد: «یک نفر که نمی‌شناسم بالاخره به من توجه نشان می‌دهد و من را در ادبیات جاودانه می‌کند و این کار را هم در کتابی انجام می‌دهد که هرگز منتشر نخواهد شد.»

هرچقدر هم که دون آلفونسو به خواندن ادامه می‌داد، این مثل روز روشن بود. انتشار آن سرود براندازی، آن حملۀ تمسخرآمیز بر مقامات و بر اِعمال قدرت بیش‌ازپیش نامعقول‌شان، قبل از هرچیز به‌عنوانِ ضعف غیرقابل‌قبول رژیم تلقی می‌شد. این کار چیزی را اثبات می‌کرد که همه پیشاپیش در عمق وجودشان به آن باور داشتند. اینکه حکومت در حال فروپاشی بود. رژیم حتی قادر نبود بر سازوکارهای اجرایی خودش نظارت کند و همچنین قادر نبود به حمایت قاطعِ ارتش متوسل شود. آن کتاب نمی‌توانست منتشر شود. نه با اعمال ملاحظات یا به‌تعویق‌اندازی موقت. نه تایید به شرط انجام تغییرات. نه حتی ممنوعیت انتشار مشروط. هیچ‌چیز. ممنوع تا ابد. مطابق دستورات مافوق. ختم کلام.

تلفن زنگ خورد.

برای دون آلفونسو مشکل بود که خواندن را متوقف کند. در همان لحظه، پسر خوزه کوردوا به دیدنش آمده بود. همان پسری که او برایش ازخودگذشتگی‌های زیادی کرده بود. همان که او به‌خاطرش حتی آن شغل سطح پایین و رنج‌آور را پذیرفته بود. ارنستو آمده بود تا از او بخواهد تصمیمی بگیرد. دون آلفونسو هنوز نفهمیده بود که خوزه کوردوا چه خدمتی می‌توانست به مقاومت عرضه کند. آیا مسئله، سرقت یک پروندۀ دولتی بود؟ تحریف اسناد؟ دروغ گفتن به رئیسش؟ آیا باید اثبات می‌کرد یک نفر که وزارتخانه مرگش را اعلام کرده بود، در واقع درون یکی از آن زندان‌های تودرتو و انعطاف‌پذیر سال ۸۰۰۰ محبوس است؟ این مورد آخر شدیدا به فکرش خطور می‌کرد. اما مطمئن نبود. چراکه همه‌چیز چون یک کنایه، بسته به شرایط و دوپهلو بود.

ارنستو داشت می‌گفت : «پدر، اوضاع نمی‌تواند به هم منوال پیش برود.»

تلفن به زنگ خوردن ادامه داد.

برگانته بود.

«خب؟ چی فکر می‌کنی؟ مورد سختی است، نه؟»

دون آلفونسو جواب داد : «اگر منظورت چرخش‌ها است، همین الان داشتم می‌خواندمش.»

برگانته تکرار کرد: «مورد سختی است، نه؟»

دون آلفونسو موافقت کرد : «البته.» اما نمی‌خواست چیزی را به گردن بگیرد.

«این بچه استعدادی استثنایی دارد. در این شکی نیست.»

«بحث سر استعدادش نیست. صرفا خط مشی‌اش.»

«پس هیچ راهی نیست؟»

دون آلفونسو خودش را غافلگیر کرد. به‌جایِ اینکه همان‌جا قضیه را خاتمه بدهد گفت : «هنوز تمامش نکرده‌ام. رای قطعی ندارم.»

برگانته گفت: «پس غیرممکن است. من هم از همین می‌ترسیدم.»

دون آلفونسو جواب داد: «این را نگفتم. بدون شک دشواری‌هایی هست که باید در نظر گرفت. اجازه بده دست‌نوشته را تمام کنم.»

«کاملا واضح است. منتشرش نمی‌کنم. فقط سرمایه‌ام را از دست می‌دهم، نه؟»

«ببین برگانته، من الان یک کمی سرم شلوغ است. بگذار دوشنبه باهات تماس بگیرم.»

تصمیم گرفت سراغ مطالعه برنگردد. همین حالا هم دیر بود. تماس تلفنی جادوی رمان را خراب کرده بود و چندین کتاب منتشر شده تا ظهر به رای او احتیاج داشتند. دست‌نوشته را باز گذاشت و خودش را غرق کتاب «دستور‌العمل‌های آشپزی مادر روحانی ارشد: رازهای آشپزخانۀ یک صومعه» کرد و از آن‌جا که نتوانست در میان آن سس‌های راهبانه مشکلی پیدا کند، چه از نظر مذهبی یا جنبه‌های دیگر، بدون معطلی بیشتر آن کتاب را مهر کرد. سپس نگاه تیزبینش را به کاربرد رنگ زرد در نقاشی‌های دیواریِ خرابه‌های تازه مکشوف اور-بوک-کا انداخت و نتیجه گرفت که مولف – حتی اگر داشته به ماهیت فانی این حکومت و هر حکومت تمامیت‌گرای دیگری اشاره می‌کرده – تهدیدی فوری به حساب نمی‌آید. بعدازظهر همان روز، کتاب به‌همراه تصاویر بسیارش، متشکل از عکس‌هایی که همسر آن باستان‌شناس ثبت کرده بود، منتشر می‌شد، زیرا دون آلفونسو هرگز خطا نمی‌کرد.

اسم مستعار او «پاپ» بود. همتی که او خرج کارش می‌کرد به دلیل سرسپردگی بی‌حدوحصر به حکومت نبود. در واقع، جنبه‌های به‌خصوصی از سیاستِ رسمی را تایید نمی‌کرد، رفتار غیرانسانی با زندانیان، بی‌کاری گسترده. او این شغل را پذیرفته بود تا پسرش بتواند پزشک شود. اما به سابقۀ خود افتخار می‌کرد، بدون هیچ اشتباهی، پیدا یا ناپیدا. مسئله بر سر خوشنامی بود. هیچ کتابی که او مجوزش را داده بود تا حالا رسوایی به پا نکرده بود. هرگز اقدامی قانونی، علیه هیچ اثری که او تایید کرده، انجام نشده بود. همین که او به کتابی مجوز می‌داد، آن کتاب دیگر توقیف نمی‌شد. البته او دشمنانِ بسیاری داشت. برخورد دیگر سانسورچی‌ها با اعتبار او، نه از روی تحسین، بلکه بیشتر متکی بر حسادت بود. ولی آن‌ها هیچ‌وقت موفق نشده بودند عیبی به او بچسبانند. او با شیوۀ سختگیرانه‌اش، زبان‌بازی‌های هر مولفی را، بی‌اثر می‌کرد و مو را از ماستِ متن، به بیرون می‌کشید. تمثیل‌ها، نمادها و ظریف‌ترین تناقضات را وارسی می‌کرد. سرپرست سانسور می‌گفت: «مثل دون آلفونسو باشید.» می‌گفت: «با اینکه بیشترین تعداد مجوز را صادر می‌کند، باز هم هیچ نقصی در سابقۀ خدمتش ندارد.»

هر چند وقت یک‌بار، همکارانش از او می‌پرسیدند چطور این کار را انجام می‌دهی؟ راز موفقیتت چه بوده؟

دون آلفونسو پاسخ می‌داد: «خیلی ساده است.» و ادامه می‌داد: «سه قانون طلایی وجود دارد. اول از همه باید یک اسلوب خاص داشته باشید و به آن پایبند بمانید. دوم، باید بی‌رحم باشید. در این کار جایی برای احساسات وجود ندارد. عواطفتان را برای خانه‌هایتان نگه دارید. و سوم، باید با سلیقۀ عمومی هماهنگ باشید.» و بعد، از فراز قله‌های خطاناپذیری۲صفتی که برای پاپ استفاده می‌کنند. اداری‌اش، اضافه می‌کرد: «نزدیک بود قانون چهارم را فراموش کنم؛ قانونی که یادگرفتنی نیست. فرهنگ، آقایان، باید فرهنگ داشته باشید.»

چیزی که سانسورچی‌های دیگر نمی‌توانستند، بخاطر لحنِ تحقیرآمیز دون آلفونسو، ببخشند، همین توصیۀ چهارم بود. دون آلفونسو می‌دانست که همکارانش، نوبتی، کتاب‌هایی که او تایید کرده بود را از سر تا ته به دقت زیر و رو می‌کردند، با این امیدِ نه‌چندان‌ پنهان که ایرادی پیدا کنند. با اولین لغزش، مثل یک گله گرگ تنگ‌نظر دوره‌اش می‌کردند، البته که کلاً بدون هیچ فرهنگی، اما با اسلوبی خاص، بی‌رحمانه و کاملا مطلع از سلیقۀ عمومی. اگر به‌خاطرِ حمایت بی‌چون‌وچرای سرپرست سانسور نبود، راهی پیدا می‌کردند تا او را همان موقع بدون توجه به سابقۀ درخشان اداری‌اش به صلابه بکشند.

هرچند دون آلفونسو در خود تمایلی شدید حس می‌کرد که به خواندن ماجراها و تصمیمات خوزه کوردوا ادامه دهد تا متوجه بشود درخواست پسرش چه می‌توانست باشد، اما کنجکاوی اثری بر عملکردش نگذاشت. خودکار مشکی مشهورش تلاش آهسته و تغییرناپذیر خود را ادامه داد. او پس از چهار دفعه تعویض کلمۀ «شیر» با «گوسفند»، با انتشار یک مجموعه شعر موافقت کرد. بر صفحۀ مربوطه این عبارت را نوشت: «تایید به‌همراه اعمال تغییرات.» کتاب باید به چاپچی، صفحه‌آرا و حروف‌چین عودت داده می‌شد. این کار احتمالا به منزلۀ اخطاری به ناشر عمل می‌کرد. در این میان، خوانندۀ متن، درحالی‌که نمی‌توانست به هیچ‌گونه معنی سیاسیِ مخفی‌ای، در متنی آنچنان نامنسجم پی ببرد، گیج می‌شد و کتاب را سریع‌تر از آنچه باید، به کنار می‌گذاشت. البته زیبایی ابیات زیاد دستکاری نشده بود، اما تغییر شیر با گوسفند می‌توانست خیلی چیزها را تغییر دهد. سپس، از آن‌جا که فوراً غرق رمانی درجه یک شد، رمانی پر از اشارات شیرین شهوت‌آمیز – که البته به دلیل تخریب رسوم پسندیده و اخلاقیات مسیحی هرگز روشنایی روز را نمی‌دید – حواسش نبود که ساعت دوازده شده و باید برای شغل دیگرش آن‌جا را ترک کند. حتی فرصت نداشت نگاهی سرسری به چرخش‌ها بیندازد. رمانی که روی میزش باز مانده بود و تا روز دوشنبه انتظار قضاوتش را می‌کشید.

احساس آسودگی کرد.

همان‌طور که سوار آسانسور می‌شد، با خودش گفت: «با سه تا اردنگی تندوتیز خوزه کوردوا، پسرش ارنستو و کل دارودستۀ برانداز‌های دوروبَرِشان را روانۀ زباله‌دانِ تاریخ می‌کنم.»

آن‌وقت با سرپرست سانسور، که او هم داشت به سمت پایین می‌رفت، رو‌ در رو شد.

«کار چطور پیش می‌رود دون آلفونسو؟ همچنان سرسخت مثل صخره؟»

«سعی می‌کنم که وظایف حساسی که بهم سپرده می‌شود را به انجام برسانم.»

رئیسش نزدیک‌تر شد و بااینکه در آسانسور تنها بودند، به صدایی آهسته گفت: «باید حتی بیشتر از قبل مراقب باشی. حملات دارند روی کار ما متمرکز می‌شوند. دشمنان در تلاش‌اند تا ما را تضعیف کنند.» حرفش را تقریبا با نجوایی، به پایان رساند: «باید به آثار بیشتری مجوز بدهیم تا ما را متهم نکنند که سد راه دموکراسی شده‌ایم. ولی در عین حال، باید به آثار کمتری مجوز بدهیم، وگرنه خیال می‌کنند داریم نرم می‌شویم.»

بیرون داشت باران می‌بارید. رانندۀ وزارتخانه منتظر سرپرست بود. سرپرست موقع خداحافظی دست تکان داد: «سرسخت مثل صخره، دون آلفونسو، باشد؟ اجازه نده حتی کوچک‌ترین نشانۀ خرابکاری از زیر دستت در برود. آن حرامزاده‌ها حواسشان به ما هست.»

دون آلفونسو گفت: «من را که می‌شناسید،» اما سرپرست قبل از آن رفته بود.

تازه آن‌وقت فهمید که دارد خیس می‌شود. چتر قدیمی‌اش را طبقۀ بالا جا گذاشته بود. یک فراموشکاری‌ غیرمعمول. دوباره سوار آسانسور شد و وقتی چترش که یادگار ایام قدیم بود را از گم شدن نجات داد، ناگهان کنجکاو شد نگاهی دیگر به آن دست‌نوشته که برگانته معرفی کرده بود بیندازد. نام نویسنده به همراه آدرس خانه‌اش روی جلد قرار داشت. درست همان‌طور که قانون ملزم می‌کرد، تا در مورد مسئولیت‌های احتمالی تصمیم‌گیری شود. هیچ شمارۀ تلفنی وجود نداشت. اطلاعات را در دفترچۀ خود نوشت و متوجه شد که نشانی مربوط به یکی از فقیرترین محله‌های شهر است.

قصد داشت تا از پسرش بپرسد که نویسندۀ این رمان را می‌شناسد یا نه. شاید در آن صورت توضیحی برای شباهت عجیب میان آن متن و زندگی خودش پیدا می‌کرد.

ولی اسم آلوارو پرادا هرگز به گوش انریکه نخورده بود. آن شب، وقتی دون آلفونسو اشاره‌ای گذرا به نویسنده کرد، او پرسید: «کی هست؟ چی کاره است؟»

دون آلفونسو که یک مرتبه معذب شده بود پاسخ داد: «انگار نویسنده است.»

«اگر نویسنده است که باید در حیطۀ خودت باشد بابا. کی اسم این طرف رو پیشت آورده است؟»

دون آلفونسو ساکت ماند. با سوءظن به پسرش نگاه کرد. آیا داشت حقیقت را می‌گفت؟ یا اینکه واقعا نویسندۀ آن داستانِ براندازانه را می‌شناخت؟ آیا انریکه یک زمانی با او دربارۀ زندگی و شخصیت پدرش صحبت کرده بود و این روایات، آگاهانه یا ناآگاهانه، راه‌شان را به رمان آن مرد باز کرده بودند؟ ارنستو، پسر خوزه کوردوا، استادِ فریبکاری بود. آیا انریکه هم همین‌طور بود؟

«انریکه، داری راستش را بهم می‌گویی؟»

این سوالی بود که او سال‌ها آن را نپرسیده بود.

انریکه اعتراض کرد: «بابا!»

ولی چیزی در طنین صدایِ انریکه، در سرعت حرکت انکارآمیزش، در سرخی ناگهانی گونه‌هایش، پدرش را برآشفت. سرش گیج رفت، گویی این پسرش نبود که روبه‌روی او ایستاده بود، بلکه شخصی کاملا غریبه بود که نقابی بر چهره داشت. ناگهان گفت:

«تو دستت توی یک کارهایی هست، مگر نه؟ تو‌ی‌شان دست داری.»

«یک کارهایی؟ نمی‌دانم راجع به چی حرف می‌زنی.»

««یک کارهایی»، یعنی سیاست. ادای بی‌گناه‌ها را در نیاور! می‌دانم که با بی‌فکری‌ات مشغول نابود کردن آیندۀ پزشکی‌ات هستی. حالا بگو چی هست؟ چه کار کثیفی می‌کنی؟»

انریکه نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را گشاد کرد، همان‌طور که همیشه در کودکی موقعی که می‌خواست باورش کنند انجام می‌داد. «چه مشکلی پیش آمده؟ این بازجویی به آن نویسنده که همین الان اسمش را بردی مربوط می‌شود؟»

بی‌شک انریکه مشغول یک کارهایی بود. درست مثل پسر کوردوا در رمان. دون آلفونسو هیچ تردیدی نداشت. پسرش قرار نبود به او اعتماد کند، به یک خدمتگزارِ وفادار رژیم. او می‌خواست انریکه را از چنان فعالیتی باز دارد. می‌خواست از او بخواهد تا پایان درسش، تا وقتی که مدرکش در دستش باشد، صبر کند. فکر کرد به او بگوید هر اتفاقی که بیفتد می‌تواند روی پدرش حساب کند. فکر کرد بگوید، با اینکه فعالیت‌های خشونت‌آمیز، یا خطراتی که به همراه دارند را تایید نمی‌کند، اگر دوران سختی فرا برسد، درِ اتاق پدرش همیشه به روی او باز خواهد بود. ولی همچنین بگوید که باید مراقب باشد و هم‌قطارانش را به‌خوبی انتخاب کند، زیرا واقعیت این بود که همۀ مخالفان رژیم شبیه به هم نبودند و…

افکارش را همان‌جا قطع کرد. شاید پیازداغش را بیشتر از آنچه باید زیاد کرده بود. تا الان، برای آن نتیجه‌گیری عجولانه کوچکترین شالوده‌ای در واقعیت وجود نداشت. آن کتابِ لعنتی بود که ناراحتش کرده بود، که داشت شک و تردید‌ها را با هم مخلوط می‌کرد و مشکلاتی را درست می‌کرد که وجود خارجی نداشتند. علت اینکه چنین کتاب‌هایی باید ممنوع شوند دقیقا همین است. اگر امروز صبح تمامش کرده بود، الان دیگر مثل کل بعداز‌ظهر در سرش چرخ نمی‌زد و افکار منفی و مشکلات ایجاد نمی‌کرد.

«هیچی پسرم، لطفا من را به خاطر تمام این مزخرفات ببخش. حتما با من موافقی که این رفتار معمول من نیست. احتمالا امروز فقط زیادی خسته‌ام.»

جواب طعنه‌آمیزی که شنید این بود: «خیلی مطالعه کردی؟ خیال نمی‌کنی داری به دون کیشوت تبدیل می‌شوی؟»

دون آلفونسو شب‌ به‌خیر گفت و به تخت‌خواب رفت.

فردای آن روز، هرچند به خاطر نداشت کِی از خواب بیدار شده، خیال می‌کرد خواب خوزه کوردوا را دیده است (آن مرد صورت خودش را داشت اما او، یعنی آلفونسو، نبود.) که در راهروهای تودرتوی بی‌پایانی در سال ۸۰۰۰ گم شده است. تنها چیزی که با او مانده بود، این بود که یک جایی در طول آن دالان بی‌پایان، ایستاده در مقابل یکی از درهایی که هرگز باز نمی‌شدند، باید تصمیمی می‌گرفت. در بین خواب و بیداری، اولین کاری که کرد این بود که بلند شد و دفترچه‌اش را مورد بررسی قرار داد تا مطمئن شود نشانی خالق چرخش‌ها را یادداشت کرده است. می‌رفت و این مرد، آلوارو پرادا را می‌دید. آن وقت راحت می‌شد فهمید آن شخصیت که هم‌زاد خودش بود را از کجا آورده است. حتی ممکن بود بفهمد که سوظنش نسبت به انریکه موجه بوده است و مجبور نمی‌شد برای فهمیدن ادامۀ داستان تا دوشنبه منتظر بماند. جالب می‌بود اگر جوابی که مامور دولتی، خوزه کوردوا، به پسرش داده بود را از دهان خود نویسنده می‌شنید.

دون آلفونسو داشت صورتش را اصلاح می‌کرد و از خود می‌پرسید که آیا، درون رمان، خوزه کوردوا جرئت می‌کرد مزاحم زندگی خصوصی یک فرد کاملا غریبه شود یا نه، در همین حال با خودش گفت: «همۀ این‌ها دلیل مضاعف است که با او یک تماس بگیرم.» اضافه کرد: «مزخرف.» و دید که تصویرش از داخل آینه به او لبخند می‌زند. «به من چه آن یارو چه کاری می‌کرد؟»

درست یک ساعت و نیم طول کشید تا به آن آدرس برسد. هرگز به آن محله نرفته بود. کودکی ژنده‌پوش مسیر کوچه‌ای گل‌آلود را به او نشان داد که در انتهایش آپارتمانی مخروبه قرار داشت. او تا طبقۀ پنجم از پله‌ها بالا رفت. یک دقیقه ایستاد تا نفسش جا بیاید. بدون آنکه دلیل این کارش را بداند، تصمیم گرفت فورا زنگ را به صدا درنیاورد، بلکه گوشش را روی در بگذارد: بلندتر از فریادهای یک مشت بچه، می‌شد صدای ضربه‌هایی غیرعادی یک ماشین تحریر را شنید.

زنگ کار نکرد، بنابراین مجبور شد در بزند.

زنی در را باز کرد. احتمالا مدت‌ها پیش جذاب بوده است. داشت دست‌هایش را با پیش‌بندش خشک می‌کرد. سه کودکِ متعجب از پشتش به دون آلفونسو چشم دوخته بودند. لباس‌هایی ساده اما تمیز به تن داشتند. صدای ماشین تحریر قطع شد. وقتی زن شروع به حرف زدن کرد، او متوجه خستگیِ عمیقی در صدایش شد.

زن با تندی گفت:‌ «این‌جا نیست. آمده‌ای او را ببینی، نه؟»

دون آلفونسو طبق شمّی غیرمنتظره، فی‌البداهه گفت: «من طلبکار نیستم خانم. کاملا برعکس. من آمده‌ام تا در مورد مسئله‌ای با شوهرتان صحبت کنم که می‌تواند برای هر دوی ما سودمند باشد.»

زن مردد شد. او ذکاوت عمیقی حاصل کرده بود که او را قادر می‌ساخت دربارۀ کسانی که جلوی در ظاهر می‌شدند، قضاوت آنی کند. دون آلفونسو حس کرد که چشم‌های او دارد تا تیرۀ پشتش نفوذ می‌کند، اگرچه، زن فقط نگاهی گذرا بر او انداخت و سپس چشم بر زمین دوخت.

بالاخره گفت: «خانه نیست. اگر بخواهید، می‌توانید اسم‌تان را بگذارید تا وقتی که برگشت با شما تماس بگیرد.»

دون آلفونسو با صراحت گفت: «من ناشرم. از دوستان برگانته. لازم نیست بترسید.»

زن هنوز باور نمی‌کرد. او متقاعد شده بود که یک جایِ کار می‌لنگد، ولی در عین حال از عهدۀ ایجاد دردسر در رابطه با هیچ‌یک از دوستان برگانته برنمی‌آمد. دون آلفونسو ناگهان معذب شد، اما دیگر خیلی دیر شده بود که بخواهد پا پس بکشد.

زن گفت: «بفرمایید داخل.» و در را باز کرد. ترش‌رویی‌اش فرو نشست. انگار نقشِ نگهبانی‌اش را کنار گذاشت و چیزی شبیه به آبِ حیات از درونش جوشید. تکرار کرد: «بفرمایید داخل. او آن‌جا است. مثل همیشه، مشغول نوشتن… متوجه که می‌شوید…»

«البته خانم. نیازی به توضیح نیست. آن‌کسی‌که برای برهم‌زدن خلوت‌تان، آن هم بدون اطلاع قبلی باید معذرت بخواهد، من هستم. ولی از آنجا که شما…» و حرفش را برید. زن خیلی خوب می‌دانست که تلفن ندارند. چرا باید به او یادآوری می‌کرد؟ یک بار دیگر دون آلفونسو از خود پرسید چه بر سرش آمده؟ آن‌جا چه‌کار می‌کرد؟ گلویش را صاف کرد تا شرمندگی‌اش را مخفی کند. «اوه، نه، نه، اشکالی ندارد. هیچ اشکالی ندارد.»

آپارتمان کوچک بود، ولی کر و کثیف نه. زن آن را ذره به ذره منظم و تزیین کرده بود. در اتاقی که احتمالا سه کودک در آن می‌خوابیدند، تخت‌ها مرتب شده اما اسباب‌بازی‌ها روی زمین پخش‌وپلا بود. حتما والدین در اتاق دیگر می‌خوابیدند؛ اتاق بزرگ‌تر که هم‌زمان به عنوان اتاق غذاخوری، نشیمن و – چیزی که در چُنان جایی عجیب بود – یعنی اتاق مطالعه نیز، استفاده می‌شد. آلوارو پرادا، احاطه شده با کاغدهایی حسابی به‌هم‌ریخته، پشت میز نشسته بود و یک ماشین تحریرِ رمینگتون عتیقه زیر انگشتان پرشور و مشتاقش قرار داشت، اما دکمه‌هایش را لمس نمی‌کرد، آشکارا به این دلیل که حضور خود را برای مهمانِ ناخوانده فاش نکند.

هنوز درست دون آلفونسو را ندیده بود وقتی که به جای برخاستن و خوش‌آمدگویی، جملۀ «فقط یک لحظه!» را از دهانش پرتاب کرد و با خشونت به نوشته‌ای که موقعِ شنیدن صدای در، مشغول تکمیل آن بود، هجوم برد. درحالی‌که کاملا روی صفحۀ نیمه‌پر تمرکز کرده بود، زیر لب ادامه داد: «فقط یک لحظه، فقط یک لحظه.» سپس چنان مجذوب ماشین تحریر شد که گویی مشغول نواختن پیانو یا عشق‌بازی با آن بود و کاملا فراموش کرده بود دون آلفونسو یا اعضای خانواده‌اش وجود دارند.

دون آلفونسو با حالتی مردد گفت: «اگر مزاحمتان شده‌ام…» اما آزردگی‌اش از بین رفته بود. به طرزی غریب، احساس خوبی داشت از اینکه کنارِ آن زن و بچه‌ها ایستاده بود و مردی را تماشا می‌کرد که با دلبستگی و شوق، مشغولِ کار خود بود. احساسی از شکوه و امنیت، در آن خانه، در درونِ دون آلفونسو، شکل گرفته بود. گویی در چلۀ زمستان سوار اتوبوسی شده‌ای و با وجودِ گرمای داخل و خیابان‌های بارانی بیرون، دلت می‌خواهد همچنان در صندلی لم بدهی و ایستگاهت را رد کنی و هیچ‌وقت پیاده نشوی؛ فقط برای اینکه خودت را رها کنی تا به خواب بروی. در همین حال، در آغوش صندلی، با حرکات اتوبوس تاب می‌خوری و این حس را داری که در دستان شخص دیگری، محکم، حفظ شده‌ای. دست‌های کسانی که می‌دانستند به کجا بروند و چرا.

به نظر می‌رسید زن زیاد خشنود نیست. مزاحم کار او شد و گفت: «عزیزم، این آقای محترم…»

دون آلفونسو اولین اسمی که به ذهنش رسید را انتخاب کرد و با عجله توضیح داد: «ارنستو، ارنستو گاسیتوا، در خدمت شما. البته مهم نیست اگر…»

زن با لحنی محکم و قاطع ادامه داد: «دون ارنستو ناشر هستند و می‌خواهند با تو دربارۀ… دربارۀ مسئلۀ مهمی صحبت کنند. دربارۀ کتاب‌هایت.»

او بدون آنکه چشم‌هایش را از روی صفحه بردارد گفت: «فقط یک لحظه. صحنۀ تدفین است. فقط یک دقیقه. تقریبا تمام شده.»

دون آلفونسو اصرار کرد: «عذر می‌خواهم. می‌توانم بعداً برگردم.»

زن حرفی زد که انگار می‌توانست همه‌چیز را توضیح دهد: «موضوع فقط این است که امروز شنبه است. بفرمایید بنشینید. قهوه میل دارید؟»

دون آلفونسو زیادی سریع جواب داد: «نه، ممنون خانم.» و فورا شرمنده شد، زیرا زن احتمالاً گمان می‌کرد او دارد این واقعیت را لحاظ می‌کند که آن‌ها حتما قهوۀ کمی دارند و احتمالاً قهوه برای این خانواده یک ولخرجی بود که حتی برای خودشان هم مجاز نمی‌دانستند. حرفش را اصلاح کرد: «بله، ممنون. خیلی لطف می‌کنید.»

زن پافشاری کرد: «امروز شنبه است. او کل هفته را کار می‌کند. غیر از این موضوع، شنبه‌ها پدربزرگ از خانه بیرون می‌رود، بنابراین او آرامش و سکوت بیشتری دارد و در واقع، این زمانی است که من خودم هم فرصت پیدا می‌کنم تا دست‌نوشته‌های او را بخوانم.»

مرد از پشت میز پرید و گفت: «تمام شد.» با دون آلفونسو دست داد و روی یک مبل دسته‌دار بسیار قدیمی‌ نشست که به خوبی تعمیر شده بود. «می‌دانید، وقتی آدم ایده‌ای را نیمه‌کاره رها کند، برای همیشه از ذهن می‌پرد. کلمات بی‌رحم هستند.»

دون آلفونسو، همان‌طور که در برابر خاراندن گوش چپ خود مقاومت می‌کرد، پرسید: «شخصیت‌ها چطور؟»

مرد پاسخ داد: «آن‌ها بدتراند. هرگز نمی‌بخشند. در همین لحظه، من داشتم سعی می‌کردم تا صحنه‌ای در یک گورستان را با صحنه‌ای دیگر، که در آن پسرِ فردی که دارند دفن می‌کنند، متولد می‌شود، ترکیب کنم. اگر آن‌طور که باید آن را ننویسم، طرف از گور برمی‌خیزد و مثل یک شبح من را تسخیر می‌کند. شخصیت‌ها افتضاح‌اند، اگر به‌شان آزادی ندهی.»

دون آلفونسو موضوع را عوض کرد. او، مِن‌مِن‌کنان توجیهی برای مزاحمت بی‌موقعش تراشید.

«حرفش را نزنید. آن‌طور که گفتید، ناشر هستید. گاسیتوا. ارنستو گاسیتوا. راستش، تا به حال اسم چنین فردی که در این حرفه باشد به گوشم نخورده.»

بچه‌ها وقتی دیدند که پدرشان از چنگال وحشتناکِ ماشین تحریر رمینگتون رها شده است، سه‌تایی، هلهله‌کنان از سر و کولش بالا رفتند. او از آن‌ها نخواست بیرون بروند و بازی کنند یا هر چیزی شبیه به این. او راحت خودش را تبدیل به یک قطار مینیاتوری کرد که آن‌ها می‌توانستند برانند، با این تبصره که باید در بازی‌شان ساکت باشند، زیرا بزرگترها مشغول صحبت بودند.

«من نمایندۀ موسسه‌ای هستم که فعلا ترجیح می‌دهد ناشناس بماند. ایرادی ندارد؟»

«ترجیح می‌دهم بدانم با کی طرف هستم.»

دون آلفونسو گفت: «برای اینکه نشان بدهم می‌توانید به من اعتماد کنید، به‌تان می‌گویم که بخشی از دست‌نوشته‌تان، چرخش‌ها، را خوانده‌ام.»

چیزی در چشم‌های نویسنده درخشید و پوستش تابان شد. «آن را خوانده‌اید؟ نظرتان چی است؟»

دون آلفونسو دلیلی ندید که رای سختگیرانه‌اش را اعلام نکند. «تحسین‌برانگیز است… ولی به نظر می‌رسد منتشر کردنش دشوار باشد. می‌دانید که اوضاع چطور است.»

مرد با آرامش کامل پاسخ داد: «خیلی خوب می‌دانم اوضاع چطور است. البته، قرار است تغییر کند؛ ولی در این فاصله… متعجب نشدم. غیرممکن است از زیر دست سانسورچی‌ها عبور کند.»

دون آلفونسو گفت: «اوه، پس دوست‌مان برگانته از قبل در این مورد به شما اطلاع داده است.»

«شما کارلوس برگانته را می‌شناسید؟»

زن که همان موقع داشت با قهوه و دو فنجان وارد می‌شد، مداخله کرد: «به همین دلیل از این آقای محترم دعوت کردم بیایند داخل… آقای برگانته سفارش ایشان را کرده است.»

دون آلفونسو هراسان شد: «خب، من اسمش را سفارش نمی‌گذارم. ما همه در این کار هم‌‎دیگر را می‌شناسیم. درهرصورت، ترجیح می‌دهم از بازدیدم چیزی به او نگویید.»

نویسنده دو قاشق چای‌خوری نسکافه و یک قاشق شکر در فنجانش ریخت. سپس کاسۀ شکر را به دون آلفونسو داد. «برگانته به من گفت هیچ امکانی نیست. او آن‌ را برای کسی فرستاده که پاپ صدایش می‌زنند، او خطاناپذیر است، این‌طور می‌گویند، به نظر نمی‌رسد امیدی باشد.»

«این حرف را زد؟ خوب، ولی حتما شما کتاب‌های دیگری هم دارید… شاید… موسسۀ من به آن‌ها علاقه نشان دهد.»

زن یک صندلی را نزدیک صندلی شوهرش کشید. دون آلفونسو یک‌بار دیگر آن چشم‌ها را حس کرد که داشتند وارسی‌اش می‌کردند، وراندازش می‌کردند، سعی می‌کردند بفهمند او چه کسی است، چرا آنجا است و چه نیاتی دارد.

نویسنده گفت: «دون ارنستو، می‌خواهم کاملا با شما روراست باشم. من آدم وفاداری هستم، دون آلفونسو. کارلوس به خاطر من دل به دریا زده است. به جای من با شرکایش جروبحث کرده است. او اولین کسی است که هوای من را داشته.»

دون آلفونسو پرسید: «آیا این کارها را بدون چشم‌داشت انجام داده است؟ یا چون بوی بهبودی روابط، ملایمتی از سوی رژیم، به مشامش خورده؟»

«واقعاً برایم مهم نیست چرا این کار را می‌کند. من یادگرفته‌ام که آدم‌ها را بر اساس اعمال‌شان قضاوت کنم، نه بر اساس افکارشان. مادامی که می‌خواهد اثر من را منتشر کند و برای حقِ من مبنی بر گفتن آنچه باید بگویم می‌جنگد، من به او وفادار خواهم ماند.»

دون آلفونسو با لحنی خشک گفت: «مرد جوان، شما هنوز هیچ چیز منتشر نکرده‌اید و از حالا دارید برای مجموعه آثارتان برنامه می‌ریزید. آیا این کار به نظرتان نسبتا گستاخانه نمی‌آید؟»

با صراحت و خشونتی ناغافل گفت: «اگر به خاطر این حکومت لعنتی نبود!» و به رغم اخم همسرش، که هنوز چشم‌های نافذش را از دون آلفونسو برنگرفته بود، ادامه داد: «بله، این یک حکومت کثافت است، و دون ارنستو هم با من موافق است. اگر موافق نبود، این‌جا نمی‌بود. و فقط دون ارنستو نیست که این‌طور فکر می‌کند. کل مملکت همین‌طور حس می‌کنند. به این‌جا‌ی‌مان رسیده. این حکومت یک ابرکثافت است، درست است؟»

دون آلفونسو یک لحظه هم در موافقت تردید نکرد. در واقع، آن حکومت بدترین حکومت قابل تصور بود. اذعان به آن، به آن شکل، آن‌قدر ساده، برای اولین بار طی آن همه سال، آن همه سالِ بسیار، و اقرار در آن‌جا، در میان کسانی که قبلا هرگز ندیده بود و بعدا هم نخواهد دید، کسانی که هم‌سنِ پسر خودش بودند، به اون نشان داد که در واقع او از صمیم قلب این امر را از مدت‌ها پیش می‌دانسته. تصویری بیان‌ناپذیر که نمی‌توانست سرمنشا آن را تصور کند، در ذهنش برآمد. آری گفتن به آن شکل، مثل اذعان به وجودِ هم‌زادی چسبیده به خود بود که در آینه ظاهر نمی‌شد، بلکه از بدو تولد آنجا در انتظار آن یک لحظۀ نورانی مانده بود تا خودش را هویدا کند. بله، حکومت دقیقا همان‌طور بود که آلوارو پرادا توصیفش کرده بود.

«و هیچ کثافتی ابدی نیست. هیچ‌کس نمی‌تواند من را مجاب کند که این کثافت ابدی یا ابطال‌ناپذیر است. یک روز… دیر یا زود کتاب‌های من چاپ می‌شوند.»

همسرش کسی بود که دخالت کرد، کسی که همان کلماتی را گفت که چیزی نمانده بود دون آلفونسو ادا کند: «اما بهتر می‌بود اگر زودتر چاپ می‌شدند، نه؟»

نویسنده لبخند زد. دست همسرش را گرفت. «البته. بدون شک. هم‌چنین بهتر می‌بود اگر حکومت سقوط می‌کرد. اوضاع از این قرار است. چه می‌شود کرد؟»

دون آلفونسو، درحالی‌که درموردِ حرف بعدی‌اش تامل می‌کرد، کوشید نگاه خیرۀ زن را نادیده بگیرد. حس کرد انگار حین ارتکاب جرم، با کلاه‌گیس بر سر و گریم بر چهره، گیر افتاده است.

با حرارت گفت: «من هم می‌خواهم کاملا با شما روراست و صادق باشم، جناب.» تبسمی خفیف بر لب‌های زن شکفت. «شما فرد با استعدادی هستید. برگانته این را می‌داند، تعداد کمی افراد کم‌جرئت‌تر از او هم می‌دانند، و من هم می‌دانم… سوال این است که آیا شما هم می‌خواهید عموم مردم در این کشور بدانند؟»

او مشتاقانه پاسخ داد: «هیچ چیز نیست که بیشتر از این بخواهم.»

همسرش پرسید: «هیچ چیزی؟ هیچ چیز؟»

نویسنده با حالتی رسمی گفت: «این چیزی است که بیشتر از همه می‌خواهم.»

«پس مسئله بر سر تاکتیک است.» دون آلفونسو ادامه داد: «اگر فقط کمی بر سر محتوای سیاسی‌تان شُل بگیرید… نه، نه، یک دقیقه صبر کنید، نمی‌گویم کاملا از قلم بیندازیدش، بلکه فقط اندکی ملایم‌تر پیش بروید. پس از آنکه کمی موفقیت در انتشار به دست آوردید، آن وقت، خوب، راحت‌تر خواهد بود برای آثاری پذیرش بگیرید که… بگذارید بگویم، آثاری که مستقیم‌تر هستند. اگر متوجه منظورم می‌شوید…»

نویسنده برخاست. دست همسرش را، هنگامی که او سعی کرد کلمات بعدیش را متوقف کند، رها کرد.

«کارلوس پشت این دیدار است! آن راهزن! حالا معلوم شد. قبلا هم این را امتحان کرده، اما هرگز این‌قدر پیش نرفته بود که یکی از دوستانش را لباس مبدل بپوشاند و وادارش کند تا نقش بازی کند.»

دون آلفونسو، که او نیز برمی‌خاست، با سرعت و عصبانیت پاسخ داد: «شما دارید به من توهین می‌کنید، جناب.»

«واقعا برایم اهمیتی ندارد که او شما را فرستاده یا نه. قبلا به برگانته گفته‌ام، حالا هم به شما می‌گویم. من حذف حتی یک نقطه یا یک ویرگول را هم نمی‌پذیرم. نه حتی یک دانه. هیچ چیز.» وقتی نویسنده دید که دون آلفونسو می‌خواهد یک‌بارِ دیگر به ساده‌دلی‌اش اعتراض کند، با عجله ادامه داد: «انفجار خشم من را ببخشید. هشیاری، مصحلت‌اندیشی، مراعات… بسیارخوب. اگر یادگرفته‌‌ایم که جان به در ببریم به این علت است که هر روز، هر دقیقه، زبان‌مان را گاز می‌گیریم. با قواعد بازی پیش می‌رویم. بسیارخوب. فایده ندارد اگر چیزی بنویسی که فقط سانسور شود و یا حکومت را تحریک کند تا ثابت شود که چقدر ناکارآمد است… من چیز بیشری طلب می‌کنم. مسئله بر سرِ سرحدات۳اطراف؛ حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء) است.»

حرفش را قطع کرد. سردرگم، درحالی‌که می‌کوشید کلمات درست را پیدا کند. دون آلفونسو از موقعیت استفاده کرد تا فنجانِ قهوه‌ای را زمین بگذارد که در کمال تعجب هنوز در دستش بود.

چون نمی‌دانست چه‌چیز دیگری بگوید، در حالی که سکوت کش آمده بود، پرسید: «سرحدات؟»

کودکان بازی‌شان را متوقف کردند و همان‌طور که پدرشان را تماشا می‌کردند، به‌خط نشستند.

«آقای گاسیتوا… می‌خواهم با استفاده از بخشی از رمانم منظورم را توضیح بدهم. آن صحنه را به یاد دارید، نزدیک انتهای رمان، وقتی در حال شکنجۀ… ارنستو، هم‌اسم شما، پسرِ خوزه کوردوا هستند؟ آن قسمت را به خاطر می‌آورید؟»

«چی؟ یعنی پسره را دستگیر کردند؟ من آن‌قدر نخواندم.»

«مجبور است تا وانمود کند که عضو جبهۀ مقاومت نیست. او تصور می‌کند که آن مردان دربارۀ فعالیت‌های انقلابی واقعی‌اش اطلاعی ندارند، همان‌طور که نُه‌ دفعه از هر ده دفعه، اوضاع از همین قرار بوده است… مجبور است قانع‌شان کند که فردی غیرسیاسی است، یک جور آدم شکاک، بدون هیچ اعتقادی. ولی در عین حال، نمی‌تواند شرافت خودش را فدا کند. متوجه حرف من می‌شوید؟ نمی‌تواند چکمه‌هاشان را بلیسد و وانمود کند با آن‌ها موافق است. آن سایه‌های قسی‌القلب، اختیار زندگی و مرگ او را در دست دارند، او باید هرآنچه می‌داند را از آن‌ها مخفی کند، و این کم چیزی نیست، اگر یادتان باشد. او باید دروغ بگوید، فریب‌کاری کند، گمراه‌شان کند، اما نه به قیمت شرافت انسانی خودش. حدی وجود دارد که او می‌داند نمی‌تواند از آن فراتر برود. اگر آن‌ چیزی را که درون خود دارد از دست بدهد، اگر آن شرافتی را فدا کند که می‌داند در اعماقِ وجود او، حضور دارد، آن موقع است که آن‌ها واقعاً نابودش کرده‌اند. آن‌وقت است که آن‌ها از صفحۀ روزگار محوش خواهند کرد، حتی اگر یک کلمه هم حرف نزند. چون از آن لحظه به بعد او مجبور خواهد بود در تمام طول زندگیش به خودش دروغ بگوید تا ازدست‌دادن آن بخش از وجودش را تاب بیاورد. آن سرحدی که ازش حرف می‌زنم همین است. آن حد تنها چیزی است که برایم جالب است. آن حد علت این است که می‌نویسم، علت این که ما انقدر، خب… طوری که می‌بینید، هستیم. من ساکت می‌مانم، هر طور شما بخواهید. و اگر این یعنی باید هزار سال منتظر بمانم، آن وقت هزار سال منتظر می‌مانم و اگر یعنی هرگز ممکن نیست، پس بگذارید هرگز انفاق نیفتد.»

«پس تمام این‌ها برای هیچ بود.» دون آلفونسو صدای خودش را شنید که آن کلمات را به زبان می‌آورد؛ صدایی که به آهستگی از فراز آن آپارتمان فلاکت‌زده، آن کودکان و چهرۀ بی‌رمق همسر نویسنده، به گوش می‌رسید.

مرد گفت: «عذر می‌خواهم، دون ارنستو، اما شما متوجه هیچ‌چیز نشده‌اید. من شما را به رمانم ارجاع می‌دهم. به یاد بیاورید که چه بر سر خوزه کوردوا آمد.»

دون آلفونسو نتوانست جلوی سرخی صورتش را بگیرد، اما از آن‌جا که سنگینی نگاه زن را حس می‌کرد، کاملا موفق شد در برابر خاراندن گوش چپش مقاومت کند.

درحالی‌که سعی می‌کرد لرزش صدایش را مخفی کند پرسید: «چه بر سر خوزه کوردوا آمد؟ من مطالعۀ دست‌نوشته را به پایان نرساندم.»

«به‌هیچ‌وجه، دون ارنستو. قانون طلایی حرفۀ ما را که می‌دانید. وقتی کتاب بیرون آمد بخریدش. متوجه خواهید شد.»

«اگر آن‌طور که خودتان اشاره کردید مجبور باشم هزار سال منتظر بمانم چی؟»

ناگهان خانم پرادا گفت: «آن به شما بستگی دارد.»

دون آلفونسو هراسان شد: «به من؟ چرا به من بستگی دارد؟»

آلوارو پرادا گفت: «به همۀ ما بستگی دارد. منظور همسرم این است. من موسسۀ شما را، که نمی‌خواهد خطر انتشار را به گردن بگیرد، سرزنش نمی‌کنم. به آن موسسه بستگی دارد، به من، به شما، به تک‌تک شهروندان این کشور. هر تلاش کوچکی حکومت را تضعیف می‌کند. شاید بتوانید کتاب را در پانصد سال آینده بخوانید.»

همسرش اضافه کرد: «یا سال آینده. یا پس‌فردا.»

دون آلفونسو گفت: «من واقعا باید بروم. بابت قهوه ممنونم خانم.»

زن سرش را تکان داد، گویی همان موقع داشت از یک رویا بیدار می‌شد. چندین بار پلک زد، ثابت به او خیره ماند و سپس چشم‌هایش را پایین آورد. در آن لحظه، دون آلفونسو متوجه شد که زن به فهمِ موضوعی نزدیک شده بود که نمی‌خواست آن را بپذیرد. همان موقع نویسنده اضافه کرد: «مطمئن هستید قبلا هرگز همدیگر را ندیده‌ایم، دون ارنستو؟ یعنی می‌دانم ندیده‌ایم، ولی چهرۀ شما خیلی… نمی‌دانم…یک‌جورهایی خیلی آشناست…» جمله‌اش را تمام نکرد.

دون آلفونسو فورا جواب داد: «باید بروم. من مزاحم شنبۀ شما شدم و این نابخشیدنی است.»

پرادا که به جهتِ میز و ماشینِ تحریر اشاره می‌کرد، گفت: «کودک بالاخره متولد می‌شود. خوب نیست که به تاخیر بیفتد، اما همه‌چیز سر وقتِ خودش رقم میخورد.»

دون آلفونسو سعی کرد به صورتِ زن نگاه نکند. می‌دانست چشم‌های زن هم از او طفره می‌رفتند.

«وقتی رمان‌تان منتشر شد، با شما تماس می‌گیرم و می‌بینم آیا علاقه‌مند هستید دومی را با موسسۀ ما کار کنید یا نه.»

دون آلفونسو دستش را ابتدا به سمت نویسنده و بعد به سمت همسرش دراز کرد.

زن هم‌چنان مشغولِ تماشای فرزندانش بود. با صدای مَقطع و ازنفس‌افتاده، انگار که داشت هر کلمه را می‌جوید، گفت: «برای شما و خانواده‌تان آرزوی موفقیت می‌کنم، جناب. برای شما آرزوی سلامتی می‌کنم.»

نویسنده به شوخی گفت: «برای همه‌ آروزی موفقیت می‌کنم.» ولی دون آلفونسو نمی‌خواست حتی یک دقیقۀ دیگر آنجا بماند و سریعاً خداحافظی کرد. بچه‌ها، پس از آن که مادرشان آرام به جلو هلشان داد، او را تا طبقۀ همکف همراهی کردند و وقتی او برگشت تا برای آخرین بار از انتهای کوچه به ساختمان نگاه کند، آن‌ها هنوز داشتند از دور تماشایش می‌کردند. آن‌ها، همه با هم، برایش دست تکان دادند، انگار او فامیلی بود که داشت برای همیشه از آنجا می‌رفت، درحالی‌که یک پایش را کمی بر زمین می‌کشید. «با عمو‌ خداحافظی کنید.» انگار زن این‌طور گفته بود: «با عمو ارنستو خداحافظی کنید.»

دوشنبه، دون آلفونسو، اواسطِ صبح به اداره رسید. دو ماه پیش اجازه‌اش را گرفته بود، چون وقت دندانپزشکی داشت. با احساس متغیرِ عدم واقعیت که به همراه کشیدنِ دندان به آدم دست می‌دهد، انگار که داخل مه بود، با آسانسور به طبقه‌ای که دفترش در آن بود رفت.

اولین چیزی که توجهش را جلب کرد این بود که دست‌نوشته ناپدید شده.

منشی با تعجب گفت: «چرخش‌ها؟» آها، درسته قربان. کارلوس برگانته آن روز صبح آمده بود که ببردش. پیغامی نگذاشت؟ چیز خاصی نه. فقط تشکر کرد و گفت زنگ می‌زنم.

دون آلفونسو شمارۀ ناشر را گرفت.

«برگانته، چرا بدون اجازه به سراغِ دست‌نوشته آمدی؟ مگه نگفته بودم که تصمیمم را تا امروز به تاخیر می‌اندازم؟»

برگانته معذرت خواست. او نمی‌خواست بیش‌ از آن وقت او را بگیرد. همه‌چیز برای هر دوی آن‌ها کاملا روشن بود. وقتی دون آلفونسو، پادشاه سانسور، ختم کلام، عقابِ پیر، خودش شخصاً تصدیق کرده بود که مسائلی وجود دارند، پس کتاب محکوم به نابودی تمام‌عیار بود. چنین است که استعداد ختمِ کلام نیست، اگر نتوانی از قوانین بازی پیروی کنی.

دون آلفونسو صدای خودش را نشناخت. او طوری به کلماتی که می‌خواست بگوید گوش سپرد که گویی کس دیگری داشت آن‌ها را ادا می‌کرد. مثل گوش کردن به صدایی روی نوار که آن را به‌عنوانِ صدای خودت، به جا نمی‌آوری.

آن صدا داشت می‌گفت: «تو اشتباه می‌کنی برگانته. و فقط برای اینکه تو را متوجه اشتباهت کنم، به تو می‌گویم که رای رسمی من این است که آن کتاب باید منتشر شود.»

آن طرف خط سکوت مطلق بود.

«تو معمولاً کسی را دست نمی‌اندازی، دون آلفونسو، امیدوارم این اولین دفعه نباشد.»

او به دقت پاسخ داد، داشت هر عبارت را مثل یک میوۀ تازه‌رسیده انتخاب می‌کرد: «این یک کار جدی است. برگانته، تو می‌دانی که آدم با هر تصمیم بر سر شغلش مخاطره می‌کند.»

برگانته جواب داد: «نه فقط شغلش. تو جانت را به خطر می‌اندازی.»

صدای دون آلفونسو محکم گفت: «دقیقاً!»

ناشر پرسید: «آن‌وقت چه کسی قرار است وقتی کتاب چاپ شد مجوزش را صادر کند؟»

«مستقیم بفرستش پیش خودم. مطمئن می‌شوم منتشر بشود.»

سکوت دیگری برقرار شد. انگار آن مرد هم صدای دون آلفونسو را نمی‌شناخت.

«قول می‌دهی؟»

«من عادت ندارم حرف‌هایی بزنم که قصد نداشته باشم عملی‌شان کنم.»

«باورم نمی‌شود داری چنین حرفی به من می‌زنی. نه در این کشور.»

دون آلفونسو شنید که صدای خودش، در  گوشِ تلفنِ وزارت آگاهی، مستحکم و نجوا کنان می‌گوید: «شاید اوضاع تغییر کند. خدانگهدار برگانته.»

سه ماه بعد کتاب چاپ شد. روی میزش بود. دون آلفونسو کوچک‌ترین زحمتی به خود نداد تا بخواندش. حتی بازش هم نکرد. به سمت کاغذی دست دراز کرد که بالایش نوشته بود «مجوز بی‌قیدوشرط» و بدون تردید امضایش کرد. فورا با برگانته تماس گرفت.

دون آلفونسو گفت: «من آدم خوش‌قولی هستم. می‌توانی کتاب را توزیع کنی.»

برگانته پاسخ داد که توزیعش بعدازظهر همان روز شروع می‌شود. تا فردا صبح، کتاب در تمام کتاب‌فروشی‌های پایتخت خواهد بود. آن‌ها همچنین یک کمپین تبلیغاتی عمومی هم به راه می‌انداختند. همچنین به او پیشنهاد داد که می‌تواند یک نسخه با امضای خودِ نویسنده برای او ارسال کند.

دون آلفونسو در پاسخ به این پیشنهاد گفت: «نه، متشکرم. لزومی ندارد. از طرف من به آن مرد جوان تبریک بگو.»

فردای آن روز به اداره نرفت. با زنگ بی‌وقفۀ تلفن با تاخیر از خواب بیدار شد. گذاشت زنگ بزند، انگار فقط یک لالایی بود. بعد از جایش بلند شد تا یک صبحانۀ حسابی به سبک روز یکشنبه درست کند. پنجره را گشود و نور خورشیدِ رنگ‌پریدۀ اواخر زمستان را به درون راه داد. تلفن دوباره زنگ خورد، اما دون آلفونسو به آن توجهی نکرد.

کمی بعد، قدم به کتاب‌فروشی سر نبش گذاشت.

«می‌توانم کمک‌تان کنم؟»

«دنبال یک کتاب جدید می‌گردم. شاید هنوز نیاورده باشیدش.»

فروشنده لبخندی پیروزمندانه زد. «شرط می‌بندم می‌دانم دنبال چه کتابی می‌گردید. چرخش‌ها، درست است؟»

احتمالا چشم‌های دون آلفونسو حاکی از بهت‌زدگی‌اش بوده‌اند.

فروشنده او را مطلع کرد که: «موضوع فقط این است که همه دارند آن را می‌خرند. دیشب بیست نسخه آورده بودم و فقط دوتا ازشان مانده. تصور کنید. فقط دو تا. تا حالا چنین موفقیت یک‌شبه‌ای را ندیده بودم. همه دنبالش هستند.»

دون آلفونسو، همان‌طور که کتابی را که فروشنده به او می‌داد تحویل می‌گرفت، انگار که هرگز قبلا آن را ندیده است، گفت: «و شما این موفقیت را به چی نسبت می‌دهید؟»

«من نخوانده‌امش قربان. اما شنیده‌ام که جنجال‌برانگیز است. حسابی پُرجاروجنجال. احتمالاً هم هست، این‌طور که مردم دارند می‌خرندش.»

«واقعا؟ این‌قدر افتضاح؟ ها؟»

«نمی‌دانم قربان. من برای خودم یک نسخه کنار گذاشتم. از قبل فرستادم خانه. در چنین موردی هیچ‌وقت معلوم نمی‌کند. می‌گویند یک حملۀ شدید به حکومت است. هیچ‌کس نمی‌داند اصلاً چطور مجوز گرفته.»

دون آلفونسو گفت: «درست است. پس بهتر است یک نسخۀ دیگر هم به من بدهی. من دو نسخۀ آخرت را برمی‌دارم.»

فروشنده گفت: «کار خیلی عاقلانه‌ای است قربان. این مورد هر لحظه ممکن است به دادگاه برود و قاضی درخواست توقیف تمام سِری را بدهد. اما همین الآن هم کار خودش را کرده… دوست دارید برای‌تان کادوشان کنم؟»

«نه، ممنون. همین‌طور خوب است.»

وقتی دون آلفونسو از فروشگاه بیرون می‌رفت، یک ون پلیس، متعلق به واحدِ تهاجم را دید که با سرعت بسیار زیاد نزدیک می‌شد. او حرکتش را با خونسردی به سمت خانه ادامه داد و وقتی صدای جیغ ترمزها، کوبیده شدن درها، پایین پریدن مامورهای پلیس از ون و ورودشان به کتاب‌فروشی را شنید، از رو برگرداندن خودداری کرد.

تلفن دوباره داشت زنگ می‌خورد. این‌بار دون آلفونسو پاسخ داد.

صدای منشی‌اش پرالتهاب بود: «دون آلفونسو، سرپرست می‌خواهد شما را ببیند. شخص وزیر این‌جا بود. از میان این همه روز، عدل امروز که شما سر کار نیامده بودید. سرپرست می‌خواهد با شما صحبت کند.»

«امروز کلاً سر کار نمی‌آیم.»

«صبر کنید، فقط یک لحظه، تا شما را به سرپرست وصل می‌کنم.»

این دفعه دون آلفونسو از صدای خودش شگفت‌زده نشد. او هر کلمه‌ای که می‌خواست بگوید را می‌شناخت.

دون آلفونسو گفت: «نمی‌توانم با او صحبت کنم. کار دارم. به او بگویید که کل روز سرم شلوغ خواهد بود.»

بدون آنکه منتظر جواب بماند، گوشی را گذاشت. بعد سیمش را از پریز کشید که دیگر مزاحمش نشوند.

با خونسردی تمام، یکی از دو کتاب را برداشت و با خودکار مشکی مشهورش، یادداشتی روی جلد نوشت، درست زیر اسم نویسنده، برای پسرش. کادو پیچش کرد، بسیار با قاعده، و گذاشتش روی تخت تا وقتی پسرش آن شب به خانه آمد آن را ببیند. کمی بعد نظرش عوض شد و آن را زیر بالشت فرو کرد.

تازه آن موقع بود که بالاخره رفت و در مبل دسته‌دار مورد علاقه‌اش رو‌به‌روی پنجرۀ بزرگ نشست. اگر خودرویی ترمز می‌کرد یا می‌ایستاد، اگر کسی در می‌زد، اگر آن‌ها برای ملاقات می‌آمدند، او همه‌چیز را از آن نقطۀ خاص می‌دید.

احساس دست‌پاچگی، ناگهان او را فرا گرفت. کتاب را باز کرد، در حالی که می‌دانست چشم‌هایش دیگر لازم نیست به خیابان نگاه کنند، یک‌بار و برای همیشه شروع به خواندن آن کرد، تا متوجه شود که تصمیم دون خوزه کوردوا، بالاخره چه بوده است.

در باب تصویر اصلی:

«کاریکاتوریست و نگهبانان او»۴۱۹۰۶ – a cartoonist and his captors – منتشر شده در هفته‌نامۀ طنز آلمانیِ زیمپلیتسیسیموس۵Simplicissimus

این متن به‌صورت اختصاصی و با اجازه‌نامۀ رسمی مؤلف آن، برای نشریۀ پراکسیس، ترجمه شده است. 

#اختصاصی #آریل_دورفمن #ادبیات_داستانی_غرب

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *