نظریه فلسفی

هگل و هایدگر در فرار از شکاکیت

هگل و هایدگر در فرار از شکاکیت

آیا استدلال در نهایت فرض صرف است؟

بندیکت اوکانل

مترجم: امیرعلی مالکی

هنگامی که ما عقیده‌ یا استدلال بخصوصی را بررسی می‌کنیم، باید آن را با برخی از استانداردهای پذیرفته‌شده در ذهن بشری مقایسه کنیم تا از درستی آن مطمئن شویم. هرچند در این تجسس نیز مشکلی نهفته است، چراکه همان استاندارد پذیرفته‌شده خود باید از نظر اعتبار بررسی شود و معیار مورد استفاده برای بازبینی آن استاندارد قبلی نیز همچنین و الی آخر. در تلاش برای بررسی ایده‌ها، ظاهراً فرد به یک تسلسل نامتناهی۱تسلسل یک سری گزاره‌هایی است که ناشی از درستی گزارهٔ P1 نیازمند پشتوانهٔ گزارهٔ P2، درستی گزارهٔ P2 نیازمند پشتوانهٔ گزارهٔ P3، و الی آخر باشد، که می‌تواند تا بی‌نهایت (ad infinitum) ادامه یابد. در امور سوق داده می‌شود، زیرا هر بررسی مستلزم یک معیار پذیرفته‌شده است و هر استاندارد پذیرفته‌شده مستلزم بررسی اعتبار خود برای توجیه کاربرد خویش با استفاده از ابزاری دیگر. حال برای جلوگیری از افتادن در این تسلسل نامتناهی امور باید چه کنیم؟

این موضوع پیش‌تر در میان اندیشۀ شکاکان باستان، به‌ویژه در نوشته‌های سکستوس امپریکوس۲سکستوس امپریکوس، فیلسوف، پزشک و ستاره‌شناس سده دوم و سوم میلادی (۲۱۰–۱۶۰ میلادی) بود که بنابر منابع تاریخی در آتن، رم و اسکندریه اقامت گزیده است. فعالیت‌های فلسفی او از کامل‌ترین کارهای بازمانده از دوران یونان و روم باستان بوده که ریشه در مفهوم شک‌گرایی دارد. یافت می‌شود، اما داستانی به قامت وجود بشری دارد و تا گئورگ ویلهلم فریدریش هگل و بعدتر از او نیز ادامه پیدا می‌کند. هگل درباب این موضوع خاص در پدیدارشناسی روح (۱۸۰۷) توضیح می‌دهد و اذعان می‌کند که چه معیار پذیرفته‌شده‌ای برای آزمایش ایده‌های علمی باشد یا نه، سایر ابزارهای بررسی اگر خود مورد واکاوی قرار نگیرند، به‌هیچ‌عنوان یک بازبینی اصیل و معتبر رخ نخواهد داد. به عبارتی دیگر، اگر بررسی یک استاندارد اتفاق نیفتد، آنگاه فرد آن معیار بخصوص را به‌مثابۀ یک فرض محض برای خود تا ابد حفظ می‌کند.

دو پاسخ مشخص به وضعیت این مفهوم خاص وجود دارد: یا ممکن است در نقطه‌ای وارد استدلال دایره‌ای۳استدلال دایره‌ای‌ یک مغالطۀ منطقی است که در آن استدلال با چیزی آغاز می‌شود که سعی می‌کنند با آن پایان دهند. اجزای یک استدلال دایره ای اغلب از نظر منطقی معتبر هستند زیرا اگر مقدمات درست باشد، نتیجه‌گیری باید درست باشد. استدلال دایره‌ای یک مغالطۀ منطقی صوری نیست بلکه نقص عملی در استدلالی است که به موجب آن مقدمات به همان اندازه نتیجه‌گیری به اثبات یا شواهد نیاز دارند و در نتیجه استدلال در متقاعد کردن ناکام می‌ماند. روش‌های دیگر برای بیان این مسئله این است که هیچ دلیلی برای پذیرش مقدمات وجود ندارد مگر اینکه از قبل نتیجه مورد قبول باشد، یا اینکه مقدمات هیچ دلیل یا مدرک مستقلی برای نتیجه‌گیری ارائه نمی‌دهد. مصادره به مطلوب با استدلال دایره‌ای ارتباط تنگاتنگی دارد و در کاربردهای مدرن این دو معمولاً به یک چیز اشاره می‌کنند.استدلال دایره ای اغلب به این شکل است: «A درست است زیرا B درست است؛ B درست است زیرا A درست است.» دایره‌ای بودن در صورتی که زنجیرۀ گزاره‌های طولانی‌تری وجود داشته باشد، تشخیصش دشوار است. شود، یا در سطحی ممکن است از تلاش برای توجیه خودداری کند و بنابراین بر روی فرض صرف خود متوقف گردد. هر دو گزینه درست به نظر نمی‌رسند و چنین است که از نظر لودویگ ویتگنشتاین آن‌طور که در کتاب دربارۀ یقین (۱۹۶۹) آن را بیان می‌دارد، گزینۀ دوم درست‌تر به نظر می‌رسد: «سؤالاتی که ما مطرح می‌کنیم و تردیدهای ما به این واقعیت بستگی دارد که برخی از گزاره‌ها از شک مستثنی هستند، بیشتر چون لولاهایی می‌مانند که در برای باز شدن به تک‌تک آنها نیاز دارد … ما نمی‌توانیم همه‌چیز را بررسی کنیم و به همین دلیل مجبوریم به فرضیات بسنده کنیم. اگر بخواهیم در بچرخد، لولاها باید همه در کنار یکدیگر سر جای خود بمانند.»

در پاسخ به این موضوع، اصطلاح «مسئلۀ معیار»۴در حوزۀ معرفت‌شناسی مربوط به نقطۀ آغازین دانش است. این مسئله از استدلال تسلسلی موجود در مباحث توجیه معرفت، مجزا و اساسی‌تر است. اولین اسناد به‌جامانده از مسئلۀ معیار در فلسفۀ غربی در کارهای فیلسوف مکتب پیرهونی، سکستوس امپیریکوس دیده می‌شود. سکستوس امپیریکوس در «خطوط کلی پیرهونی»، تشریح کرد که برخلاف موضع جزم‌اندیشانی مانند رواقی‌گری و تعالیم آنها در مورد کاتالپسیس، هیچ معیاری برای حقیقت تعیین نشده‌است. در این کتاب، سکتوس استدلال‌های مکتب پیرهونی را در مورد مسئلۀ ملاک تکرار می‌کرد، آن‌گونه که پیرهون بنیانگذار مکتب یپرهونی گفته بود: «نه ادراکات ما و نه دوکسای ما (دیدگاه‌ها، نظریات، عقاید)، حقیقت یا کذب را به ما نمی‌گویند.» توسط سکستوس امپریکوس و مکتب شکاکیت پیرهونی۵شک پیرهونی شامل نداشتن اعتقادی در مورد مسائل فلسفی، علمی یا نظری است. به‌عبارتی بنابه گفتۀ برخی از مفسران، وجود هیچ‌گونه عقیده‌ای از الزامات مرکزی اندیشۀ این گروه است. که او به آن تعلق داشت، مطرح می‌شود. آنان معتقد بودند که لازم است در مورد امکان یافتن توجیه‌های عقلانی برای امور، موضع تردید ریشه‌ای اتخاذ شود. به نظر من این موضع مشکوک ـ به‌عبارتی شک در تمامی امور ـ در نهایت تمامیت ایده‌ها و بررسی‌های ما از آنها را بی‌ثمر می‌کند. این بدان معنی است که انتخاب هر فرد برای مسیر تفکر خود غیرقابل توجیه بوده و تلاش‌های او برای اتخاذ نتیجه‌هایی بخصوص از ادراک خود، بی‌اعتبار می‌شود. حتی شگفت‌آورتر از آن، به نظر می‌رسد که انجام هیچ‌گونه بررسی از ایده‌ها به‌‌هیچ‌عنوان نمی‌تواند موجه باشد.

بنابراین، اگر روند توجیهی برای بررسی‌های ما اساساً ناقص هستند، ما براساس چه چیزی می‌توانیم دست به واکاوی امور بزنیم؟ در این مطلب امیدوارم با ایجاد روشی تطبیقی از استدلال‌های هگل و مارتین هایدگر نشان دهم که می‌توان پاسخی مناسب به مفهوم شکاکیت داد.

 

رویکرد هگل

آیا می‌توان مسئلۀ شکاکیت را حل کرد، آن هم درست در لحظه‌ای که هرگونه استدلال منجر به پسرفت و چرخش در سیلابی از بطلان می‌شود؟ تلاش برای به سرانجام رساندن چنین رویدادی در تمامی نوشته‌های هگل آشکار است. این متفکر درصدد آن است تا نمایان کند انسان می‌تواند با کندوکاو در ساختار آگاهی خویش با ایجاد یک گزارش ساختارمند منطقی از باورهای خود از این چرخش باطل جلوگیری کند. هگل انتقاد خود را با توجه به دو نظریۀ توجیهی در این حوزه، یعنی انسجام‌گرایی۶Coherentism – انسجام عدم تناقض در اجزای یک نظام یا یک برهان است. به‌عبارتی به‌معنی ارتباط افکار در ذهن است. پیوستگی مطالب خوانده‌شده و نوشته‌شده در یک کتاب برآمده از انسجام است و در مقابل آن تفرقه و پراکندگی قرار می‌گیرد. اگر بگویند انسانی دارای افکار منسجم است، مقصود این است که افکار او توافق و سازگاری منطقی دارد. و بنیادگرایی۷Foundationalism – واژۀ «بنیادگرایی» به معنی بازگشت به اصولی است که معرف یا اساس یک ایدئولوژی است. این اصطلاح به‌طور ویژه به هر گروه بستۀ ایدئولوژیک اطلاق می‌شود که حاضر نیست با گروه ایدئولوژیک بزرگتری که خود از درون آن برخاسته ادغام شود. بر این اساس که اصول بنیادینی که گروه ایدئولوژیک بزرگتر براساس آن پایه‌گذاری شده فاسد شده یا جای خود را به اصول دیگری که مخالف ماهیت آن هستند داده‌ است. آغاز می‌کند. در مرحلۀ نخست، با تکیه بر انسجام‌گرایی، تفهیم می‌شود که توجیه یک باور متسلزم همبستگی آن با سایر باورهاست. به‌عبارتی اگر یک باور خاص از نظر منطقی با سایر باورهای تثبیت‌شده همخوانی داشته باشد، این امر به ما توجیهی برای پذیرش آنها را می‌دهد. با این حال، همان‌طور که هگل اشاره می‌کند، این نوع توجیه به‌خودی‌خود کافی نیست، چراکه این امکان وجود دارد که یک فرد مجموعه‌ای از باورهای بسیار منسجم داشته باشد که به‌طور متقابل به یکدیگر وابسته هستند، اما ممکن است نادرست باشند. هگل همچنین نقایص احتمالی بنیادگرایی را نمایان می‌کند. مبناگرایان می‌گویند که یک باور معین در صورتی موجه خواهد بود که با برخی از باورهای اساسی یا بنیادین رابطه‌ای مناسب و صحیح داشته باشد. به بیان کوتاه‌تر، اعتبار یک باور ممکن است با میزانی که در باورهای اساسی ما ریشه دارد محاسبه شود. با وجود این، برای هگل این مفهوم دریچۀ ورود به همان مسئله‌ای می‌شود که قرار است با آن کلنجار برود. مجموعه‌ای از باورها که ممکن است به‌خوبی در برخی از باورهای اساسی پایه‌گذاری شده باشند، اما خود این باورهای بنیادین بر چه مبنایی توجیه می‌شوند؟ بنابراین هنگامی که انسجام‌گرایی یا بنیادگرایی تحت فشار قرار می‌گیرند تا دست به توجیه ایده‌های خود بزنند، با همان پسرفتی مواجه می‌شوند که شک امپریکوس آن را برجسته کرده و در زیر سایۀ خود قرار می‌دهد.

پاسخ هگل به این مسئله با تحلیل ماهیت آگاهی انسان آغاز می‌شود. او رابطۀ آگاهی با جهان را به نحوی محسوس با آنچه که معمولاً توسط افراد بدبین متصور می‌شود، متفاوت می‌بیند. شک و تردید در تقابل با این فرض به‌وجود می‌آید که ممکن است ما یک چیز را آن‌طور که واقعاً هست، از طریق ظاهرشدنش برای «خود» درک کنیم. درعوض، شکاک اشاره خواهد کرد که دانش ما به دلیل ماهیت دستگاه ادراکی ما محدود است. این تصور از محدودیت‌های معرفت ادراکی توسط بسیاری از فیلسوفان پیشاهگلی نیز مطرح شده‌است. اما از نگاه هگل، این درک که آدمی اساساً در ایده‌های خود محدود می‌شود، اشتباه است. او شرحی جایگزین از آگاهی ارائه می‌دهد که به سوژه اجازۀ دسترسی مستقیم به واقعیت را می‌بخشد. اساساً برای هگل، ماهیت آگاهی انسان امکان دسترسی به واقعیت را «آن‌گونه که هست» از میان نمی‌برد.

وجود این مسئله به این دلیل است که از نظر هگل، «خود» به‌مثابۀ ادراک واقعیت با خود «واقعیت» یکی بوده و وجود آن دو وابسته به دیگری است، زیرا آنان در زیر سایۀ روح یا ایدۀ حاضر در تمامیت تاریخ معنا می‌شوند. در این موقعیت، هگل گزارشی از آگاهی انسانی ارائه می‌دهد که در آن حقیقت از طریق توانایی ما در انتقاد از خود و تجدیدنظر در برداشت خود از واقعیت تا زمانی که حقیقت بدیهی شود، قابل دستیابی است. اگر یک حوزه خاص از استدلال فرد رضایت‌بخش نباشد ـ اگر یک باور یا یک ابزار بررسی مشکل‌ساز باشد ـ ممکن است فردی با توسعۀ استدلال خود، ادعاهای خود یا معیارهایی را که برای بررسی آنها استفاده می‌کند تغییر دهد.

در حالی که تأکید هگل متمرکز بر ایدۀ انتقاد از خود است، معتقد است که این فرایند اگر می‌خواهد موفق و سازنده باشد، نبایست در تنهایی رخ دهد. ضرورت حضور دیگران در این فرایند چون داشتن تکه‌ای از یک تصویر است که با عکس خود وحدتی دارد. این نقطه از فلسفۀ هگل، مرا به یاد شعاری از رهبر سابق حزب کارگر بریتانیا، جرمی کوربین، می‌اندازد؛ او خطاب به جمعیتی در جشنوارۀ موسیقی گلستونبری در سال ۲۰۱۷ (در طول مبارزات انتخاباتی‌اش)، اظهار داشت: «هرکس بر چیزی علم دارد که ما از آن بی‌بهره‌ایم و ممکن است از جهانی آمده باشد که با ما متفاوت است؛ این یک تهدید نیست و نباید به چشم دشمن به آنان نگریست، آنان منابعی از دانش‌اند که می‌توان ازشان بسیار بهره جست.» با این‌حال مطمئن نیستم که کوربین و هگل از جهات دیگر با یکدیگر در یک جبهه باشند، اما به‌طور خاص در این مورد به نظر می‌رسد در میانشان توافقی متقابل وجود دارد. برای هردو آنها، دانش در اصل چون پازلی تکه‌تکه است و تمامیت آن در انحصار هیچ فردی نیست. بنابراین از طریق تعامل با دیگران است که آگاهی ممکن است شروع به جمع‌آوری توجیهی برای یک باور یا مجموعه‌ای از باورهای خاص کند، یا به عبارتی بهتر، به دانش تجربی دست یابد.

«هگل و هایدگر» اثر دارِن مک‌اندرو

رویکرد هایدگر

هگل در تحلیل خود با مشکل تسلسل نامتناهی در امور روبرو می‌شود و سعی می‌کند تا نشان دهد که چگونه ماهیت خودانتقادی آگاهی، که از پیش با حقیقت درهم تنیده است، امکان اجتناب از این چرخش را فراهم می‌کند. اما مارتین هایدگر در هستی و زمان (۱۹۲۶) راهکارهای متفاوتی را برای برخورد با تسلسل نامتناهی امور پیشنهاد می‌کند، اما همچنین توضیح می‌دهد که این موضوعی نیست که باید یا حتی می‌تواند شکست بخورد. به اعتقاد هایدگر، مسئلۀ تعیین‌کننده نه «خارج شدن از دور [دایره]، بلکه وارد شدن در آن به شیوۀ صحیح است» (هستی و زمان، بند ۱۵۳).

پاسخ هایدگر به مسئلۀ تسلسل نامتناهی امور ممکن است برخلاف هگل کمتر از اشارات مستقیم به این موضوع بخصوص برخوردار باشد و بیشتر در حاشیۀ بحث اصلی قرار می‌گیرد. هایدگر در هستی و زمان به‌دنبال کاوش در ماهیت بنیادین وجود انسان است تا بفهمد که چگونه ممکن است ما با خطاب قرار دادن خود، درباب هستی خویش از خود دست به پرسش‌گری بزنیم و چنین می‌شود که در این مسیر ممکن است تا رسیدن به مقصد اصلی با مشکلاتی درباب تسلسل نامتناهی امور مواجه شویم و به اشتباه به توجیهاتی ظاهری درباب آن دامن بزنیم و دچار بدفهمی شویم.

از آنجایی که پروژۀ هایدگر به هستی‌شناسی یا ماهیت هستی می‌پردازد، او اغلب از وجود انسان به‌عنوان «برجاهستی» یا به آلمانی «دازاین»۸دازآین یک مفهوم اساسی در فلسفهٔ مارتین هایدگر به ویژه در کتاب معروف او، هستی و زمان است. هایدگر عبارت دازاین را برای اشاره به تجربهٔ «بودن» که مختص به انسان است، استفاده می‌کرد. بدین معنی که دازاین یک شکل از بودن است که از مسائلی همچون «شخص»، «مرگ» و معضل یا پارادوکس «زندگی در ارتباط با دیگر انسان‌ها درحالی که در نهایت با خود تنها است»، آگاه است و باید با آن‌ها مواجه شود. یاد می‌کند. هر قضاوتی که دازاین انجام می‌دهد مستلزم سطحی از درک جهان و نقش دازاین در هستی است. با این حال، این بدان معناست که برای هایدگر هیچ تفسیر یا بررسی هیچ ایده‌ای نمی‌تواند خالی از پیش‌پنداشت‌ها باشد. درعوض، همان‌طور که هایدگر می‌گوید، ما در تمام پیچیدگی‌های تجربۀ انسانی «به جهان پرتاب شده‌ایم». درواقع، فقدان حداقلی برخی از ایده‌های آغازین، درک امر «هیچ» را عملاً غیرممکن می‌کند. این درک منجربه پیشنهاد هایدگر در مورد رویکردهایی می‌شود که می‌توان نسبت به مسئلۀ معیار اتخاذ کرد.

از نظر هایدگر، معنا پیوندی تنگاتنگ با تفسیر دارد، اما نه متکی به واقعیت است و نه به قراردادهایی پیشینی اشاره می‌کند؛ به‌عبارتی، اساس خود را در شیوه‌ای از زندگی می‌یابد که ما لزوماً در آن ساکن هستیم. دیدگاهی که هایدگر ارائه می‌کند، متکی بر واقعیات یا منطق قیاسی نیست و از این رو دغدغۀ ارائۀ برهان به روشی استاندارد را ندارد. او درعوض پیشنهاد می‌کند که اجتناب‌ناپذیر بودنِ پیش‌فرض‌هایی که با تفکر دازاین درباب امور مختلف مشترک و متصل است را دریابیم. او می‌گوید با توجه به ضرورت این پیش‌برداشت‌ها برای درک هرچیزی، باید دایره‌ای که تفاسیر را براساس پیش‌داوری‌ها استوار می‌کند، را با هدف به‌دست آوردن حس وجودین دازاین، کاملاً بپذیریم. منتقد نه تنها باید به تعیین پیش‌داوری‌ها، بلکه به ارزیابی ثمربخش آنها نیز بپردازد. به عبارت دیگر، دایره‌ای که بخش دوری‌ناپذیری از درک دازاین است، ممکن است همیشه شرور نباشد، هرچند که فیلسوف وظیفه دارد از دایره‌های منفی دوری کند. دایره‌ای که بخشی از دازاین است ممکن است راهی برای تسخیر ساختار هستی‌شناختی تحقیق یا فهم باشد، اما این رویکرد هیچ نیازی به دایره‌ای منطقی ندارد که برای فهم مضر است.

مری میدگلی در کتاب اسطوره‌هایی که با آنان زندگی می‌کنیم۹۲۰۰۳ – The Myths We Live By روند مشابهی را در نظر می‌گیرد. او در اثر یادشده «اسطوره‌ها» را نه به‌عنوان دروغ، بلکه به‌عنوان الگوهای تخیلی می‌داند که شبکه‌هایی از نمادها یا عادت‌های ذهنی در افکار ما را شکل می‌‌دهند، بدون اینکه لزوماً برای کسانی که به آنها فکر می‌کنند آشکار باشند. افسانه‌ها به ما کمک می‌کنند تا ادراکات خود را سازماندهی کنیم، اما آنها همچنین می‌توانند با منحرف کردن تفکر ما از مسیر اصلی خود آسیب‌زا باشند.

همان‌طور که میدگلی بیان می‌کند، اسطوره‌ها بدون صلاحیت نمی‌توانند وارد دایره شوند و بنابراین، همان‌طور که یک دیدگاه کلی مدرن نشان می‌دهد، نمی توان همۀ آنها را کاملاً رد کرد. او این نکته را با توضیح اینکه الگوهایی که تفکر ما را شکل می‌دهند، صرفاً منحرف کننده نیستند، توسعه می‌دهد. درعوض، اسطوره‌ها «ماتریس اندیشه هستند، پس زمینه‌ای که عادات ذهنی ما را شکل می‌دهند. آنها تصمیم می‌گیرند که چه چیزی را مهم بپنداریم و چه چیزی را نادیده بگیریم. آنها ابزارهایی را فراهم می‌کنند که با وجودشان انبوه داده‌های دریافتی را سازماندهی می‌کنیم.» بنابراین تفکر اسطوره‌ای به این معنا شیوۀ عملکرد وجود ماست، یا به‌گفتۀ هایدگر بخشی از شکل زندگی است که ما لزوماً در آن ساکن هستیم. این به ما بستگی دارد که بین الگوهای فکری که به طرز بدی تفکر ما را تحت تأثیر قرار می‌دهند و آنهایی که به‌طور مثبت یا بی‌ضرر آن را شکل می‌بخشند تفاوت قائل شویم. هایدگر نیز این تمایز را تشخیص و توضیح می‌دهد که ما می‌توانیم بین پیش‌پنداشت۱۰Preconception و پیش‌داوری۱۱Prejudice در تفکر خود تفاوت قائل شویم، داوری که گزینۀ اول را خوب و دومی را بد می‌پندارد.

هایدگر معتقد است که برای ساختن شکلی سازنده از نقد، نیازی به ترسیم مسیر خروج از تسلسل نامتناهی امور نیست، بلکه باید بین دایره‌‎ای که باطل است و دایره‌ای که از فضیلت برخوردار است تفاوت قائل شویم؛ به‌عبارتی بین پیش‌پنداشت (مفید) و پیش‌داوری (بی‌اعتبار) مرزبندی صحیح از تباین را ترسیم کنیم. همان‌طور که او استدلال می‌کند، انتقاد باید شامل تعیین مشروعیت پیش‌پنداشت‌ها و کشف این موضوع باشد که آنها از چه لحاظ می‌توانند سودمند باشند. به این ترتیب، دایرۀ بودن در استدلال ما بخشی از درکمان از معنایی است که در آن می‌توان برای درک کامل وجود دازاین تلاش کرد. بنابراین، از نظر هایدگر وظیفۀ منتقد شناسایی پیش‌پنداشت‌ها و ارزیابی اعتبار آنها برای شرایط زندگی است، در برابر تلاش برای رهایی از آنان. البته کشف این معلومات ناشناخته ـ چیزهایی که “می دانیم” اما نمی‌دانیم که آنها را می‌دانیم ـ ممکن است به‌سختی کشف شوند، اما این چالش انتقاد از خود است. نکتۀ اساسی هایدگر در این باره همچنان مناسب و مورد قبول است: باید پذیرفت که پیش‌پنداشت‌ها بخشی اجتناب‌ناپذیر از درک فرد هستند.

 

نتیجه

هگل و هایدگر در کنار یکدیگر در پاسخ به مسئلۀ تسلسل نامتناهی امور در دانش، با کسانی که وجود این مشکل را پرداخت می‌کنند وارد یک چالش نظری می‌شوند. در پدیدارشناسی هگل، این چالش متوجه شکاکیت بیرونی است، امری که رابطۀ خاصی را بین آگاهی انسان و واقعیت مفروض می‌دارد و در همین مسئله است که مخالفت هگل با این گروه بخصوص پرداخت می‌شود. اما در آن سو، هایدگر در هستی و زمان توضیح می‌دهد که ارزیابی هر ادعایی لزوماً مستلزم درجه‌ای از درک شرایطی است که آن ادعا در آن مطرح یا اعمال می‌شود و این درک همیشه مستلزم پیش‌داوری‌های ویژۀ خود است. به‌عبارتی حتی کسانی که مشکلات این معیار را مطرح می‌کنند و با آن مخالفند نیز استانداردها یا پیش‌پنداشت‌های خاصی را درباب وجود آن پذیرفته‌اند. هم هگل و هم هایدگر در پی مبارزه با این پیش‌پنداشت‌ها هستند. به همین دلیل است که آنان در آثار خود برای نقادی ارزش قابل توجهی قائل شده‌اند و درصدد تفهیم این موضع هستند که قضاوت در این باب می‌تواند زمینه‌ای برای فهم درست این موضوع را پدید آورد. رویکرد هگل به کلیت معرفت می‌پردازد، در حالی که هایدگر به این مشکل اشاره می‌کند که بدانیم چگونه ممکن است حتی دربارۀ تمامیت دانش نیز دست به پرسش‌گری بزنیم. به این معنا، روایت هایدگر فروتنی بیشتری را در مقابل هگل از آن خود کرده‌است.

به بیانی دیگر آنچه از هگل و هایدگر برمی‌آید، اهمیت ارزیابی مجدد و بازنگری مداوم باورهای فرد است. هر دو تصور می‌کنند که پیشرفت در استدلال از راه انتقاد امکان‌پذیر است. از نظر هگل این به‌معنای ساختن تصویری از کلیت دانش با کمک دیگران است و از نظر هایدگر این مستلزم شناسایی پیش‌پنداشت‌های خود و تعیین مشروعیت آنها از طریق بافت زندگی‌ای است که در آن ارزیابی می‌شوند. اگرچه هایدگر صراحتاً این را نمی‌گوید، اما به نظر می‌رسد فرآیند امر پیش‌پنداشت او نیز در تعامل با دیگران ثمربخش‌تر از رویکرد هگلی باشد. به‌عبارتی در شناخت هایدگری برای به‌دست آوردن درک کامل‌تر از زمینه‌ای که فرد در آن قرار دارد، مهم است که دیدگاه «خودهای دیگر» را از طریق تعامل انتقادی با آنها مورد نقد و بررسی قرار دهیم. درک هایدگری را می‌توان بر نقش مستقیم حیات دیگران به یکدیگر وابسته دانست. با استفاده از انتقاد دیگران و از طریق استفاده از انتقادات خود برای تمایز بین دایره‌ای که شرورانه یا فضیلت‌آمیز است، می‌توان به تصویر کامل‌تری از وجود خود دست یافت. همان‌طور که کارل یونگ (احتمالاً منبع شعار انتخاباتی جرمی کوربین) گفت: «هرکسی که ملاقات می‌کنید چیزی را می‌داند که شما آن را نمی‌ دانید اما نیاز است تا به آن علم یابید. پس از آنان بیاموزید».

#مارتین_هایدگر #امیرعلی_مالکی

About Author

بازگشت به لیست

نوشته های مشابه

1 دیدگاه در “هگل و هایدگر در فرار از شکاکیت

  1. Mahdi گفت:

    exceptional👍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *